جدول جو
جدول جو

معنی رغیبه - جستجوی لغت در جدول جو

رغیبه
مفرد واژۀ رغائب، امر خوب و پسندیده، هر چیز پسندیده و مرغوب، عطا و بخشش بسیار
تصویری از رغیبه
تصویر رغیبه
فرهنگ فارسی عمید
رغیبه
(رَ بَ)
هر امر مرغوب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی مرغوب. (دهار) ، عطای بسیار. ج، رغائب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و از آن است ’لیلهالرغائب’ و ’صلوهالرغائب’ للتی یرغب فیهمالما فیهما من الثواب العظیم. (ناظم الاطباء). عطای بسیار. (مهذب الاسماء) (دهار) ، فراخ شکم از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
رغیبه
امر خوب و پسندیده
تصویری از رغیبه
تصویر رغیبه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غریبه
تصویر غریبه
ناآشنا، بیگانه، غریب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیبه
تصویر غیبه
قبۀ سپر، پولک های فلزی روی جوشن یا بر گستوان، برای مثال طبع مغناطیس دارد نوک تو کز اسب خصم / بر دو منزل بگسلاند غیبۀ بر گستوان (ازرقی - ۸۰)، تیردان
فرهنگ فارسی عمید
(تَ کَ بُ)
رغبه. مصدر به معنی رغبی ̍ و رغبی ̍. (منتهی الارب). رجوع به مصادر مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(رَ غی غَ)
زندگانی نیکو، آشامیدنی از کفک شیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، آشی که از شیر و آرد جهت زن زاهو ترتیب دهند و به فارسی کاجی گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به رغیده و کاجی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ ثُ)
رغبه. مصدر به معنی رغبی ̍ و رغبی ̍. (منتهی الارب). رجوع به مصادر مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَنْ نُ)
رغبت. رغبت در چیز کردن. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 52). مصدر به معنی رغب و رغبی ̍. (منتهی الارب). خواهانی. (دهار). رجوع به رغبت شود، رغبت از چیزی گردانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مرد بسیارخوار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). پرخوار. اکول. اکال، شتر بسیارشیر بسیارنفع. ج، رغاب، حریص و آزمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آزمند. آزور. حریص. طامع. طماع. (یادداشت مؤلف). رغبت کننده. (غیاث اللغات) ، فراخ شکم از مردم و جز آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). فراخ شکم. (مهذب الاسماء). فراخ درون. (یادداشت مؤلف) ، سیف رغیب، تیغبسیارآب عریض رخسار، حوض رغیب، حوض فراخ. کذلک سقاء رغیب، مشک فراخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). واسع. پهناور. فراخ. (یادداشت مؤلف) ، واد رغیب، رودبار کلان و فراخ بسیارآب بردار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِغْ غی)
مرد بسیارخوار و حریص و آزمند. برای مبالغه تشدید گرفته است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَک ک)
غایب شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ناپدید شدن. (منتهی الارب). دور شدن و ناپدید گشتن. جدایی. (اقرب الموارد). ضد حضور. (غیاث اللغات) (آنندراج). غایب شدن. نادیداری. مقابل حضور. مقابل حضرت. غیب. غیاب. غیوب. مغیب. (اقرب الموارد). رجوع به غیبت شود، در پس کسی بدی او را گفتن و غیبت کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بد گفتن از پس. زشت یاد. در کسی در افتادن و در غیاب او بدی او گفتن. یاد کردن کسی دیگری را بر وجهی که اگر بشنود او را ناپسند آید. رجوع به غیبه و غیبت شود
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ بَ / بِ)
تیردان. (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی) (برهان قاطع). کیش و جعبه. (برهان قاطع). ترکش و جعبه. (غیاث اللغات) ، هر یک از آهنهای تنک کوچک که بر هم نهند ساختن جوشن را. (از صحاح الفرس). پاره های آهن باشد که در جیبه و بکتر و جوشن و دیگر اسلحه بکار برند. (فرهنگ جهانگیری). پاره های آهن که در بکتر و جوشن که از جملۀ اسلحۀ جنگ است بکار برده شود. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). فولاد و آهن که بر جوشن نصب کنند. (فرهنگ رشیدی). پولکهای آهن وپولاد که بر جوشن نصب کنند. (آنندراج) (انجمن آرا).
چو زر ساوچکان بلک از او چو بنشستی
شدی پشیزۀ سیمین غیبۀ جوشن.
شهید بلخی (در صفت آتش سده).
پرآب ترا غیبه های جوشن
پرخاک ترا چرخهای دیبا.
منجیک ترمذی.
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنش غیبۀ جوشنت بفرکند.
عمارۀ مروزی.
به چنگ اندرون شیرپیکر درفش
بر آن غیبۀ زنگ خورده بنفش.
فردوسی.
همان جوشن و خود غیبه به زر
بپوشید درزیرشان چون زبر.
فردوسی.
فلک چو غیبۀ جوشن ستاره زان دارد
که بی درنگ بر او گرز برزنی بشتاب.
فرخی.
تا چو سر از برف گرد اندرکشد سیمین زره
برگ شاخ رز چنان چون غیبۀ زرین شود.
فرخی.
همی ز جوشن برکند غیبۀ جوشن
همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر.
فرخی.
به خار غیبه ربودی درختش از جوشن
به لمس جامه دریدی گیاهش از خفتان.
عنصری (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری).
یکی بر قلعه ای کش کوه پاره ست
یکی بر جوشنی کش غیبه سندان.
عنصری.
تا هست خامه خامه به هر بادیه زریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بیشمار.
عسجدی.
ز خون غیبه ها لاله کردار گشت
سنان ارغوان تیغ گلنار گشت.
اسدی (گرشاسب نامه از جهانگیری) (از انجمن آرا).
کجا گرز کین کوفت که غار شد
کجا نیزه زد غیبه گلنار شد.
اسدی (گرشاسب نامه).
طبع مغناطیس دارد زخم تو کز اسب خصم
بر دو منزل بگسلاند غیبۀ برگستوان.
ازرقی (از جهانگیری).
ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او
غیبه های جوشن رز آبگون بر آبگیر.
سوزنی.
حلقۀ سیمین زره چون ز شمرشد پدید
غیبۀ زرین فشاند بر سر او شاخسار.
خاقانی.
، دایره هایی در سپر که از چوب و ابریشم پیچیده باشند. (از برهان قاطع). دوایری که بر سپر بود و آن چوبهاست که ابریشم و جز آن بر آن پیچند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ خطی) ، پنبۀ محلوج. (از برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
آن زن که شویش غایب بود. (مهذب الاسماء) : امرأه مغیبه، زن که شوی او غایب باشد. مغیب یا مغیب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بانگ کردن روباه. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
نوعی از آش که با شیر و آرد ترتیب دهند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). آرد و شیر و مسکه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
دختر زن از شوهر دیگر. ج، ربایب. (از مهذب الاسماء). دختر زن. (ترجمان جرجانی ص 51) (از اقرب الموارد). دختر زن که آنرا زن از شوهر سابق همراه آورده باشد. (غیاث اللغات). دختر زن مرد از غیر او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دختراندر. (دهار) (فرهنگ فارسی معین). دختر پس آورد و دختر زن. (ناظم الاطباء). دختندر. نادختری. دختر زن از شوهر پیش نسبت به شوهر کنونی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دایه و آنچه بجای او باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دایه. پرستار کودک. ج، ربایب. (فرهنگ فارسی معین) ، گوسپند خانگی جهت شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). گوسفند دوشاب که در خانه دارند. (دهار) ، برۀ در خانه پرورده. ج، ربائب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زن مرد در صورتی که او را از شوهر پیشین پسری باشد. (از اقرب الموارد) ، دختر شوهر از زوجه دیگر. دختراندر
لغت نامه دهخدا
(رَ فَ)
رغیفه. طعام که زائوها را سازند. (از مهذب الاسماء). طعامی از آرد و شیر که زائو را کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ وِ)
نام یکی از دهستانهای بخش رامهرمز شهرستان اهواز. این دهستان از شمال به بخش هفت گل و شهرستان شوشتر، از خاور به بخش هفت گل و رام هرمز، از جنوب به رود گوپال، از باختر به رود خانه کارون محدود است. رغیوه از 13 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1600 تن است. قراء مهم دهستان عبارت است از: دره بید، البوتباره، شجیرات. مرکز دهستان رغیوه است. آب آن رود و چاه. محصول عمده آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ)
دهی است از دهستان ام الفخر بخش شادگان شهرستان خرم شهر که در 18هزارگزی شمال خاوری شادگان قرار دارد. راه مالرواهواز به شادگان از کنار آن می گذرد. زمین آن دشت و هوای آن گرمسیر مالاریائی است. سکنۀ آن 214 تن می باشد و شیعه اند که به عربی و فارسی سخن می گویند. آب آن از رود خانه جراحی تأمین می شود و محصول آنجا غلات و خرما است و شغل اهالی زراعت، تربیت و غرس نخل و گله داری بوده و صنایع دستی عبابافی است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربیبه
تصویر ربیبه
پرستار کودک، دایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحیبه
تصویر رحیبه
مونث رحیب سرزمین پهناور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغیده
تصویر رغیده
فرنی از خوردنی ها، سر شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریبه
تصویر غریبه
زن دور از وطن، مقابل آشنا
فرهنگ لغت هوشیار
مغیبه در فارسی مونث مغیب گمشده مغیبه در فارسی مونث مغیب شو گم مونث مغیب زنی که شوهر وی غایب باشد، جمع مغیبات. مونث مغیب، جمع مغیبات
فرهنگ لغت هوشیار
دشیاد دشتیاد زشتیاد به تو باز گردد غم عاشقی نگارا مکن این همه زشتیاد (رودکی) پرتاد تیر دان کیش جعبه ترکش، هر یک از آهن های تنک کوچک که برای ساختن جوشن و بکتر برهم نهند، دایره هایی در سپر که از چوب و ابریشم پیچیده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریبه
تصویر ریبه
گمان شک (پارسی است)، چفته (اتهام)، تاسگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغبه
تصویر رغبه
یازش گراه گرایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغیب
تصویر رغیب
رغبت کننده، فراخ، درون، مرد بسیار خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیبه
تصویر ربیبه
((رَ بَ یا بِ))
دختر زن از شوهر سابق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رغیب
تصویر رغیب
((رَ))
پسندیده، مطلوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیبه
تصویر غیبه
((غِ بِ))
پولک جوشن، تکه های آهنی که در جوش به کار می بردند، تیردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غریبه
تصویر غریبه
بیگانه، اجنبی، ناآشنا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غریبه
تصویر غریبه
((غَ بِ))
مؤنث غریب، زن دور از وطن
فرهنگ فارسی معین
اجنبی، بیگانه، غریب، غیر، نامحرم
متضاد: آشنا، خودی
فرهنگ واژه مترادف متضاد