زندگانی نیکو، آشامیدنی از کفک شیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، آشی که از شیر و آرد جهت زن زاهو ترتیب دهند و به فارسی کاجی گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به رغیده و کاجی شود
زندگانی نیکو، آشامیدنی از کفک شیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، آشی که از شیر و آرد جهت زن زاهو ترتیب دهند و به فارسی کاجی گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به رغیده و کاجی شود
رغبت. رغبت در چیز کردن. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 52). مصدر به معنی رغب و رغبی ̍. (منتهی الارب). خواهانی. (دهار). رجوع به رغبت شود، رغبت از چیزی گردانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار)
رغبت. رغبت در چیز کردن. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 52). مصدر به معنی رَغب و رُغبی ̍. (منتهی الارب). خواهانی. (دهار). رجوع به رغبت شود، رغبت از چیزی گردانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار)
غایب شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ناپدید شدن. (منتهی الارب). دور شدن و ناپدید گشتن. جدایی. (اقرب الموارد). ضد حضور. (غیاث اللغات) (آنندراج). غایب شدن. نادیداری. مقابل حضور. مقابل حضرت. غیب. غیاب. غیوب. مغیب. (اقرب الموارد). رجوع به غیبت شود، در پس کسی بدی او را گفتن و غیبت کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بد گفتن از پس. زشت یاد. در کسی در افتادن و در غیاب او بدی او گفتن. یاد کردن کسی دیگری را بر وجهی که اگر بشنود او را ناپسند آید. رجوع به غیبه و غیبت شود
غایب شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ناپدید شدن. (منتهی الارب). دور شدن و ناپدید گشتن. جدایی. (اقرب الموارد). ضد حضور. (غیاث اللغات) (آنندراج). غایب شدن. نادیداری. مقابل حضور. مقابل حضرت. غَیب. غِیاب. غُیوب. مَغیب. (اقرب الموارد). رجوع به غَیبَت شود، در پس کسی بدی او را گفتن و غیبت کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بد گفتن از پس. زشت یاد. در کسی در افتادن و در غیاب او بدی او گفتن. یاد کردن کسی دیگری را بر وجهی که اگر بشنود او را ناپسند آید. رجوع به غیبَه و غیبت شود
تیردان. (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی) (برهان قاطع). کیش و جعبه. (برهان قاطع). ترکش و جعبه. (غیاث اللغات) ، هر یک از آهنهای تنک کوچک که بر هم نهند ساختن جوشن را. (از صحاح الفرس). پاره های آهن باشد که در جیبه و بکتر و جوشن و دیگر اسلحه بکار برند. (فرهنگ جهانگیری). پاره های آهن که در بکتر و جوشن که از جملۀ اسلحۀ جنگ است بکار برده شود. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). فولاد و آهن که بر جوشن نصب کنند. (فرهنگ رشیدی). پولکهای آهن وپولاد که بر جوشن نصب کنند. (آنندراج) (انجمن آرا). چو زر ساوچکان بلک از او چو بنشستی شدی پشیزۀ سیمین غیبۀ جوشن. شهید بلخی (در صفت آتش سده). پرآب ترا غیبه های جوشن پرخاک ترا چرخهای دیبا. منجیک ترمذی. از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه کز داشتنش غیبۀ جوشنت بفرکند. عمارۀ مروزی. به چنگ اندرون شیرپیکر درفش بر آن غیبۀ زنگ خورده بنفش. فردوسی. همان جوشن و خود غیبه به زر بپوشید درزیرشان چون زبر. فردوسی. فلک چو غیبۀ جوشن ستاره زان دارد که بی درنگ بر او گرز برزنی بشتاب. فرخی. تا چو سر از برف گرد اندرکشد سیمین زره برگ شاخ رز چنان چون غیبۀ زرین شود. فرخی. همی ز جوشن برکند غیبۀ جوشن همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر. فرخی. به خار غیبه ربودی درختش از جوشن به لمس جامه دریدی گیاهش از خفتان. عنصری (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). یکی بر قلعه ای کش کوه پاره ست یکی بر جوشنی کش غیبه سندان. عنصری. تا هست خامه خامه به هر بادیه زریگ وز باد غیبه غیبه بر او نقش بیشمار. عسجدی. ز خون غیبه ها لاله کردار گشت سنان ارغوان تیغ گلنار گشت. اسدی (گرشاسب نامه از جهانگیری) (از انجمن آرا). کجا گرز کین کوفت که غار شد کجا نیزه زد غیبه گلنار شد. اسدی (گرشاسب نامه). طبع مغناطیس دارد زخم تو کز اسب خصم بر دو منزل بگسلاند غیبۀ برگستوان. ازرقی (از جهانگیری). ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او غیبه های جوشن رز آبگون بر آبگیر. سوزنی. حلقۀ سیمین زره چون ز شمرشد پدید غیبۀ زرین فشاند بر سر او شاخسار. خاقانی. ، دایره هایی در سپر که از چوب و ابریشم پیچیده باشند. (از برهان قاطع). دوایری که بر سپر بود و آن چوبهاست که ابریشم و جز آن بر آن پیچند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ خطی) ، پنبۀ محلوج. (از برهان قاطع)
تیردان. (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی) (برهان قاطع). کیش و جعبه. (برهان قاطع). ترکش و جعبه. (غیاث اللغات) ، هر یک از آهنهای تُنُک کوچک که بر هم نهند ساختن جوشن را. (از صحاح الفرس). پاره های آهن باشد که در جیبه و بکتر و جوشن و دیگر اسلحه بکار برند. (فرهنگ جهانگیری). پاره های آهن که در بکتر و جوشن که از جملۀ اسلحۀ جنگ است بکار برده شود. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). فولاد و آهن که بر جوشن نصب کنند. (فرهنگ رشیدی). پولکهای آهن وپولاد که بر جوشن نصب کنند. (آنندراج) (انجمن آرا). چو زر ساوچکان بلک از او چو بنشستی شدی پشیزۀ سیمین غیبۀ جوشن. شهید بلخی (در صفت آتش سده). پرآب ترا غیبه های جوشن پرخاک ترا چرخهای دیبا. منجیک ترمذی. از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه کز داشتنش غیبۀ جوشنت بفرکند. عمارۀ مروزی. به چنگ اندرون شیرپیکر درفش بر آن غیبۀ زنگ خورده بنفش. فردوسی. همان جوشن و خود غیبه به زر بپوشید درزیرشان چون زبر. فردوسی. فلک چو غیبۀ جوشن ستاره زان دارد که بی درنگ بر او گرز برزنی بشتاب. فرخی. تا چو سر از برف گرد اندرکشد سیمین زره برگ شاخ رز چنان چون غیبۀ زرین شود. فرخی. همی ز جوشن برکند غیبۀ جوشن همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر. فرخی. به خار غیبه ربودی درختش از جوشن به لمس جامه دریدی گیاهش از خفتان. عنصری (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). یکی بر قلعه ای کش کوه پاره ست یکی بر جوشنی کش غیبه سندان. عنصری. تا هست خامه خامه به هر بادیه زریگ وز باد غیبه غیبه بر او نقش بیشمار. عسجدی. ز خون غیبه ها لاله کردار گشت سنان ارغوان تیغ گلنار گشت. اسدی (گرشاسب نامه از جهانگیری) (از انجمن آرا). کجا گرز کین کوفت که غار شد کجا نیزه زد غیبه گلنار شد. اسدی (گرشاسب نامه). طبع مغناطیس دارد زخم تو کز اسب خصم بر دو منزل بگسلاند غیبۀ برگستوان. ازرقی (از جهانگیری). ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او غیبه های جوشن رز آبگون بر آبگیر. سوزنی. حلقۀ سیمین زره چون ز شمرشد پدید غیبۀ زرین فشاند بر سر او شاخسار. خاقانی. ، دایره هایی در سپر که از چوب و ابریشم پیچیده باشند. (از برهان قاطع). دوایری که بر سپر بود و آن چوبهاست که ابریشم و جز آن بر آن پیچند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ خطی) ، پنبۀ محلوج. (از برهان قاطع)
دختر زن از شوهر دیگر. ج، ربایب. (از مهذب الاسماء). دختر زن. (ترجمان جرجانی ص 51) (از اقرب الموارد). دختر زن که آنرا زن از شوهر سابق همراه آورده باشد. (غیاث اللغات). دختر زن مرد از غیر او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دختراندر. (دهار) (فرهنگ فارسی معین). دختر پس آورد و دختر زن. (ناظم الاطباء). دختندر. نادختری. دختر زن از شوهر پیش نسبت به شوهر کنونی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دایه و آنچه بجای او باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دایه. پرستار کودک. ج، ربایب. (فرهنگ فارسی معین) ، گوسپند خانگی جهت شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). گوسفند دوشاب که در خانه دارند. (دهار) ، برۀ در خانه پرورده. ج، ربائب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زن مرد در صورتی که او را از شوهر پیشین پسری باشد. (از اقرب الموارد) ، دختر شوهر از زوجه دیگر. دختراندر
دختر زن از شوهر دیگر. ج، رَبایِب. (از مهذب الاسماء). دختر زن. (ترجمان جرجانی ص 51) (از اقرب الموارد). دختر زن که آنرا زن از شوهر سابق همراه آورده باشد. (غیاث اللغات). دختر زن مرد از غیر او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دختراندر. (دهار) (فرهنگ فارسی معین). دختر پس آورد و دختر زن. (ناظم الاطباء). دختندر. نادختری. دختر زن از شوهر پیش نسبت به شوهر کنونی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دایه و آنچه بجای او باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دایه. پرستار کودک. ج، ربایب. (فرهنگ فارسی معین) ، گوسپند خانگی جهت شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). گوسفند دوشاب که در خانه دارند. (دهار) ، برۀ در خانه پرورده. ج، رَبائِب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زن مرد در صورتی که او را از شوهر پیشین پسری باشد. (از اقرب الموارد) ، دختر شوهر از زوجه دیگر. دختراندر
نام یکی از دهستانهای بخش رامهرمز شهرستان اهواز. این دهستان از شمال به بخش هفت گل و شهرستان شوشتر، از خاور به بخش هفت گل و رام هرمز، از جنوب به رود گوپال، از باختر به رود خانه کارون محدود است. رغیوه از 13 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1600 تن است. قراء مهم دهستان عبارت است از: دره بید، البوتباره، شجیرات. مرکز دهستان رغیوه است. آب آن رود و چاه. محصول عمده آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام یکی از دهستانهای بخش رامهرمز شهرستان اهواز. این دهستان از شمال به بخش هفت گل و شهرستان شوشتر، از خاور به بخش هفت گل و رام هرمز، از جنوب به رود گوپال، از باختر به رود خانه کارون محدود است. رغیوه از 13 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1600 تن است. قراء مهم دهستان عبارت است از: دره بید، البوتباره، شجیرات. مرکز دهستان رغیوه است. آب آن رود و چاه. محصول عمده آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان ام الفخر بخش شادگان شهرستان خرم شهر که در 18هزارگزی شمال خاوری شادگان قرار دارد. راه مالرواهواز به شادگان از کنار آن می گذرد. زمین آن دشت و هوای آن گرمسیر مالاریائی است. سکنۀ آن 214 تن می باشد و شیعه اند که به عربی و فارسی سخن می گویند. آب آن از رود خانه جراحی تأمین می شود و محصول آنجا غلات و خرما است و شغل اهالی زراعت، تربیت و غرس نخل و گله داری بوده و صنایع دستی عبابافی است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان ام الفخر بخش شادگان شهرستان خرم شهر که در 18هزارگزی شمال خاوری شادگان قرار دارد. راه مالرواهواز به شادگان از کنار آن می گذرد. زمین آن دشت و هوای آن گرمسیر مالاریائی است. سکنۀ آن 214 تن می باشد و شیعه اند که به عربی و فارسی سخن می گویند. آب آن از رود خانه جراحی تأمین می شود و محصول آنجا غلات و خرما است و شغل اهالی زراعت، تربیت و غرس نخل و گله داری بوده و صنایع دستی عبابافی است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دشیاد دشتیاد زشتیاد به تو باز گردد غم عاشقی نگارا مکن این همه زشتیاد (رودکی) پرتاد تیر دان کیش جعبه ترکش، هر یک از آهن های تنک کوچک که برای ساختن جوشن و بکتر برهم نهند، دایره هایی در سپر که از چوب و ابریشم پیچیده باشند
دشیاد دشتیاد زشتیاد به تو باز گردد غم عاشقی نگارا مکن این همه زشتیاد (رودکی) پرتاد تیر دان کیش جعبه ترکش، هر یک از آهن های تنک کوچک که برای ساختن جوشن و بکتر برهم نهند، دایره هایی در سپر که از چوب و ابریشم پیچیده باشند