جدول جو
جدول جو

معنی رغوک - جستجوی لغت در جدول جو

رغوک
آدم اسهالی، ریغو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راوک
تصویر راوک
(دخترانه)
راوق صاف، لطیف و پالوده هر چیز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راوک
تصویر راوک
زلال، ویژگی آب صاف و گوارا، شیرین و خوشگوار، آب صاف و گوارا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکوک
تصویر رکوک
رکو، پارچۀ کهنه، لته، تکه ای از پارچه یا جامه، جامۀ یک لا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رموک
تصویر رموک
بسیار رمنده، رم کننده
فرهنگ فارسی عمید
(چُ یاچَ)
بمعنی گنجشک باشد. (برهان). بمعنی چغک است و آن را چغنه نیز خوانند. (جهانگیری). چغو. (آنندراج). گنجشک و عصفور. (ناظم الاطباء). چغوک و چغک و چکوک و عصفور:
چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک ؟
کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک ؟
لبیبی.
ز زعفران و سقنقور و مغز جلغوزه
بمشک و عنبر و مغز چغوک آمیزد.
حکیم نظام الملک (از جهانگیری).
- امثال:
صد چغوک با پر و بالش نیم من است.
رجوع به چغک و چغو و چکوک شود، پرنده ای باشد مشهور به سرخاب. (برهان از مؤید الفضلاء). سرخاب. (غیاث از سراج اللغات). یک نوع مرغ آبی. (ناظم الاطباء). مرغکی است مثل گنجشک که در صحرامیان درمنه آشیان نهد و او را بتازی ’قبره’ خوانند و ’ابوالملیح’ نیز گویند و افسر دارد چون هدهد و بصبح فروتر از همه مرغ ها بانگ کند و صفیرش بغایت نیکو است و اصفهانیان او را ’موژه’ گویند و در بعضی دیار خراسان ’جل’ و ’بکله’ نیز خوانندش. (اوبهی). صورتی از چکاوک
لغت نامه دهخدا
(رُغْ وَ)
رغوه. رغوه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به رغوه شود، رغوهالقمر. زهرهالشی ٔ. (تذکرۀ داود ضریرانطاکی ص 173). رجوع به رغوهالقمر و حجرالقمر شود
لغت نامه دهخدا
(رِغْ وِ)
کف هر چیز خواه شیر باشد یا جز آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِغْ وَ)
رغوه. رغوه. کفک و سرشیر. (آنندراج). سرشیر وکفک شیر. ج، رغاً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَغْ وَ)
سنگ بزرگ، رغوه یا رغوه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به رغوه شود
لغت نامه دهخدا
(رَغْ وِ)
گنجشگی که سرش سرخ باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان، واقع در 17هزارگزی شمال خاوری لنده مرکز دهستان و 62هزارگزی شمال راه اهواز- بهبهان. این ده در کوهستان قرار گرفته و هوای آن معتدل مالاریایی و سکنۀ آن در حدود 100 تن است. آب ده از چشمه تأمین میشود و محصولات عمده آن غلات، پشم، لبنیات و پیشۀ مردم کشاورزی و دامپروری میباشد. صنایع دستی زنان بافتن قالی و قالیچه و گلیم و جوال و پارچه است. مردم این ده از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گوسپندی که شیر دهد گوسپند را، رم رغول، آنکه غنیمت شمرد هر چیز را و بخورد آن را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
یا رگوک. لته و پارچۀ کهنه. (ناظم الاطباء). به معنی رکو است که جامه و لتۀ کهنۀ از هم رفته باشد. (برهان). وصله. پاره که بر جامه زنند. (از شعوری ج 2 ورق 24) :
پست نشسته تو در قبا و من اینجا
کرده ز غم چون رکوک بوق چو آهن.
پسر رامی (از لغت فرس).
رجوع به رکو شود.
- رکوک حیض، کهنۀ حیض و پارچه ای که زنان در ایام حیض برخود بردارند. (ناظم الاطباء) : نسی. نسی، رکوک حیض که بیندازند آن را. (منتهی الارب). رجوع به رکو و رکوه و رگو شود.
، کرباس. (از فرهنگ اوبهی) (لغت فرس اسدی) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
مسکن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
در تداول عامه، رمنده. رم کننده. آنکه بسیار رم کند. آنکه خوی او رمیدن باشد
لغت نامه دهخدا
(تَ لَزْ زُ)
ایستادن به جای. (تاج المصادر بیهقی). آرام کردن به جای. (از منتهی الارب). اقامت کردن در جایی. (از اقرب الموارد). ماندن در جایی از رنج و درماندگی. (از اقرب الموارد) ، مقیم گردیدن شتران بر آب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جای گزیدن و ماندن شتر در آب. (از اقرب الموارد) ، ثابت شدن و پاییدن چیزی. و منه: کونوا برامکه فمادولتکم برامکه، ای بثابت. (از منتهی الارب) ، لاغر شدن چهارپا، از طعامی کراهت پیدا کردن و نخوردن از آن، بی چیز شدن مرد و از دست دادن آنچه دارد. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(غُرْ رو)
در تداول گناباد خراسان مفتوق را گویند. کسی که مرض فتق دارد. مأخوذ از غر. غرغر. رجوع به همین مدخل ها شود، در تداول شوشتر روده دراز را هم گویند. رجوع به لغت محلی شوشتر (نسخۀ کتاب خانه مؤلف) ذیل روده دراز شود
لغت نامه دهخدا
(رَهَْ وَ)
بزغالۀ فربه، آهوی فربه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آهوی فربه. (مهذب الاسماء) ، جوانی خوش و نرم. (ناظم الاطباء). جوانی خوش. (منتهی الارب) (آنندراج). ناعم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
راوق. راووق. صاف و لطیف و پالودۀ هر چیز باشد و معرب آن راوق است. (برهان). صافی و پالودۀ شراب و عسل وغیره که معرب آن راوق است. (از شعوری ج 2 ورق 9). صاف که بتازی راوق گویند، و بعضی گویند راوق معرب آن است ولی اصلی ندارد چه، راوق بدین معنی عربی است از راق یروق بمعنی صاف کردن نه معرب و یحتمل که بعد از تعریب اشتقاق کرده باشند. (فرهنگ رشیدی) :
دلت همره نزهتی باد دائم
کفت همدم باده ای باد راوک.
اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان آباده واقع در یک هزارگزی شمال آباده وکنار راه شوسۀ شیراز به اصفهان، با 580 تن سکنه. آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
به معنی نغوشاک است. (برهان قاطع) (جهانگیری). مصحف و مخفف نغوشاک. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین). رجوع به نغوشا و نغوشاک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از دهستان گل فریز بخش حومه شهرستان بیرجند واقع در 37هزارگزی جنوب خاوری بیرجند و 2 هزارگزی شمال گل فریز. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چغوک
تصویر چغوک
گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهوک
تصویر رهوک
بزغاله فربه، جوانی خوش
فرهنگ لغت هوشیار
آرام کردن، ایستاییدن ایستاشدن، پاییدن (مواظب بودن) جانوری که زود رم کند رمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رگوک
تصویر رگوک
جامه کهنه سوده شده لته، کرباس، چادر شب یک لخت
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه کهنه، پاره که بر جامه زنند جامه کهنه سوده شده لته، کرباس، چادر شب یک لخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربوک
تصویر ربوک
خرمانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راوک
تصویر راوک
شراب صاف و لطیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رموک
تصویر رموک
((رَ))
جانوری که زود رم می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راوک
تصویر راوک
((وَ))
ظرفی که در آن شراب را صاف کنند، صاف، لطیف، شراب صاف و بی درد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رگوک
تصویر رگوک
پارچه یا جامه کهنه، کرباس، رگوه، رگوی
فرهنگ فارسی معین
اخمو
فرهنگ گویش مازندرانی
به هم جمع شدن، مچاله شدن، منقبض، اخمو
فرهنگ گویش مازندرانی