جدول جو
جدول جو

معنی رطء - جستجوی لغت در جدول جو

رطء
(تَ کَسْ سُ)
آرمیدن با زن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، ریخ زدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، لازم گردانیدن قوم را ناپسند، رطاء القوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واداشتن قوم را به چیزی که دوست ندارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رطء
(رُطْءْ)
جمع واژۀ رطآء. (منتهی الارب) رجوع به رطآء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رطب
تصویر رطب
خرمای تازه، خرمای نورس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزء
تصویر رزء
مصیبت بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رطل
تصویر رطل
واحد وزن مایعات برابر ۱۲ اوقیه یا ۸۴ مثقال. این وزن در جاهای مختلف تفاوت داشته، وزنی که در ایران یک رطل گفته میشده معادل صدمثقال بوده (هر مثقال ۲۴ نخود)، پیمانه، پیالۀ شراب
رطل گران: پیمانۀ بزرگ شراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رطب
تصویر رطب
تر، آبدار
رطب ویابس: کنایه از همه چیز، سخنان درست و نادرست
فرهنگ فارسی عمید
(تَ کَشْ شُءْ)
رطانه. بجز از عربی سخن گفتن. (مصادر اللغۀ زوزنی). رجوع به رطانه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَثْ ثُ)
جماع کردن با زن، بچه آوردن ماده آهو. (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به رشاء شود
لغت نامه دهخدا
(رَ طی ی)
احمق. گول. ج، رطاء. (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ کُ)
آرمیدن با زن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آرمیدن با زن. (از آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
عدل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، معرب لتر. مأخوذ از لاتینی لیترا. (یادداشت مؤلف). نیم من. (بحر الجواهر) (السامی فی الاسامی) (از مهذب الاسماء) (دهار) .نیم من سنگ مکه و آن دوازده اوقیه است و اوقیه چهل درهم است. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی). نصف من. (مفاتیح العلوم). دوازده اوقیه. ج، ارطال. (از اقرب الموارد). نیم من و 12 اوقیه و اوقیه چهل درهم است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). به ترکی باتمان و در فارسی من گویند و در هر نقطه رطل وزن معینی دارد. رطل بر حسب تداول اشیاء 128 درهم است. (از شعوری ج 2 ص 10). صد و بیست و هشت درهم در واسط و بصره. (مفاتیح العلوم). در منیۀ ابن خصیب صد و چهل و چهار درهم است. رطل در شهر اخمیم در نان و گوشت هزار درهم است و در دیگر حوایج دویست درهم. در شهر قوص برای نان و گوشت و سبزی سیصد و پانزده درهم است و در دیگر اشیاء دویست درهم است. در اسیوط در گوشت و نان هزار و ششصد درهم است و در دیگر حوایج دویست درهم. در منفلوط در نان و گوشت دویست درهم، و در دیگر چیزها صد و چهل درهم. رطل حجازی صد و بیست درهم است. رطل مصری صد و چهل و چهار درهم است. رطل بغدادی صد و سی درهم است. رطل دمشقی ششصد درهم است. رطل حموی ششصد و شصت درهم است. رطل حلبی هفتصد و بیست درهم است. رطل حمصی هفتصد و نود و چهار درهم است. رطل لیتی (و در نسخۀ لیثی) دویست درهم است. رطل جروی سیصد و دوازده درهم است. رطل حرانی هفتصد و بیست درهم است. رطل عجلونی و رومی هزار و دویست درهم است. رطل غزاوی هفتصد و بیست درهم است. رطل قدسی و خلیلی و نابلسی هشتصد درهم است و رطل کرکی نهصد درهم است. (از معالم القربه صص 80- 81). وزنی معادل دوازده اوقیه که هر اوقیه 40 درهم باشد، یعنی رطل 480 درهم است و این رطل شامی است. در اهواز مساوی یکی از 112 هندروت است. (یادداشت مؤلف). واحدی است برای وزن و آن برابر دوازده اوقیه. مساوی 84 مثقال است. (فرهنگ فارسی معین).
- رطل بغدادی، واحد وزن معادل دوازده اوقیه و هشت استار و مساوی نود مثقال و برابر یکصد و بیست و هشت درم و چهار سبع یک درم. (فرهنگ فارسی معین) : همه را درده رطل بغدادی آب بپزند تا دو بهر برود بپالایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- رطل عراقی، 1- واحد وزن که در بغداد و حوالی آن مستعمل بوده معادل دوازده اوقیه است. 2- واحد وزن معادل یک و نیم رطل عراقی چنانکه یک رطل مدنی یکصد و هفتاد و پنج درم باشد. (از فرهنگ فارسی معین از رسالۀ مقداریه. فرهنگ ایران زمین 10: 1- 4 ص 420).
- رطل مکی، با دو رطل عراقی برابر است. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی).
در شعر زیر از فردوسی به فتح ’طاء’ آمده و ظاهراً به ضرورت شعری است:
یکایک بسنجیم و گردیم تل
ابا گوهران هر یکی سه رطل.
فردوسی.
، (اصطلاح شرعی) بعضی از محدثان رطل را این قسم تحدید کرده اند که رطل هزار و صد و هفتاد درهم است و به اعتبار دیگر، هشتصد و نوزده مثقال. (از رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی)، در اصطلاح کاغذفروشان شش یک من تبریز است. (یادداشت مؤلف)، پیمانه. ج، ارطال. (بحر الجواهر). در بحر الجواهر به معنی پیمانه و فارسیان نیز به همین معنی استعمال کنند و لهذا رطل گران، پیمانۀ کلان را گویند که پر از شراب باشد و با لفظ زدن و خوردن و کشیدن و بر سر کشیدن مستعمل و این مجاز است. (از آنندراج). پیمانۀ نیم منی. (دهار)، گاهی لفظ رطل به معنی پیالۀ شراب آید که در آن نیم سیر شراب گنجد و به معنی مطلق پیالۀ شراب نیز آید. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و کشف اللغات) (مهذب الاسماء). جام شراب پر. (از شعوری ج 2 ص 19). اندازۀ وزنی است و به همین مناسبت به معنی پیالۀ شراب هم آمده. (از فرهنگ لغات شاهنامه). پیمانۀ می فروشی و آن نیم من باشد. (یادداشت مؤلف) :
بودنی بود می بیار اکنون
رطل پر کن مگوی بیش سخون.
رودکی.
می و گلشن و بانگ چنگ و رباب
گل و مجلس و رطل و افراسیاب.
فردوسی.
این جهان نوعروس را ماند
رطل کابینش گیر و باده جهاز.
خسروی.
دل شاد دار و پند کسایی نگاهدار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ.
کسایی.
دوش تا اول سپیدۀ بام
می همی خوردمی به رطل و به بام.
فرخی.
خزبده اکنون به رزمه می ستان اکنون به رطل
مشک ریز اکنون به خرمن عود سوز اکنون به تنگ.
منوچهری.
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه
روشن گردد چهار گوشۀ گوشه.
منوچهری.
می زدگانیم ما در دل ما غم بود
چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود.
منوچهری.
رطل پر کن وصف عشق دعد گوی
تا چه شد کارش به آخر با رباب.
ناصرخسرو.
کار دنیا را همان داند که کرد
رطل پر کن رود برکش بر رباب.
ناصرخسرو.
مجلس می را سبکتر از کدویی
مسجد ما را گرانتر از رطلی.
ناصرخسرو.
خمار شما ندارد آن رطلی
کاو عقل مرا تمام بستاند.
خاقانی.
دوست مرا رطل عشق تا خط بغداد داد
لاجرم از خط صبر کار برون اوفتاد.
خاقانی.
مرا از من و ما به یک رطل بستان
که من هم ز من هم ز ما می گریزم.
خاقانی.
گر قدحهای صبوحی شد ز دست
هم به رطلی عذر آن درخواستند.
خاقانی.
،
{{صفت}} مرد نرم و سست و فروهشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، نوجوان باریک بدن. (منتهی الارب) (آنندراج)، کودک مراهق یا کودک استخوان سخت ناشده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، مرد کلان سال سست و ضعیف یا مایل به نرمی و فروهشتگی. (منتهی الارب) (آنندراج). پیرمرد ضعیف. (از اقرب الموارد)، مرد احمق، اسب سبکرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)،
{{اسم مصدر}} پیری. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ کِ)
در گل افکندن کسی را. (دهار). در کاری انداختن کسی را که نتوان از آن بیرون شد و در گل افکندن. (منتهی الارب) (از آنندراج). در کاری گرفتار و غوطه ور کردن کسی را که نتواند از آن بیرون رود. (از اقرب الموارد) ، ریخ زدن، رطم بسلحه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، نیک آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، بازداشته شدن شتر، رطم البعیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَسْ سُ)
مراآه. کاری برای دیدار کسی کردن. (تاج المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ مُ)
بشتافتن. دویدن: رطل رطلاً و رطولاً. (منتهی الارب). دویدن. (از اقرب الموارد) ، آزمودن تا بشناسد وزن آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زکام و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَشْ شُ)
آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَشْ شُ)
به باطن کف زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ طَ)
سست از موی و از هرچیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُطْءْ)
جمع واژۀ افطاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به افطاء شود
لغت نامه دهخدا
(حِطْءْ)
بقیۀ آب. (از منتهی الارب). بقیۀ آب در ظرف. (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ قَ)
از جائی و شهری آمدن کسی را. (منتهی الارب). یا ناگاه بدرآمدن از جائی بر کسی. یقال: طراء علیهم، اذا اتاهم من مکان، او خرج علیهم منه فجاءه. (منتهی الارب). آمدن از جائی. (آنندراج). از جائی و شهری برآمدن. (صراح). از شهری به شهری برآمدن
لغت نامه دهخدا
(اِسْ)
افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج). بیفکندن چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، جماع کردن. (از آنندراج). مجامعت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (از قاموس) ، تیز دادن. (ذیل اقرب الموارد) (از آنندراج) ، کف دست بر کسی زدن. (آنندراج). پنجه برپشت کسی زدن. (از تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). زدن. (ذیل اقرب الموارد) ، کف برآوردن دیگ هنگام جوش آمدن. (از اقرب الموارد) (از آنندراج). کف انداختن دیگ. (تاج المصادر بیهقی) ، ریخ انداختن و پلیدی انداختن. (آنندراج) ، کسی را از رأی و عقیده خود بازداشتن: حطی به عن رأیه، دفعه عنه و منه. (از اقرب الموارد)
حطء به ارض کسی را، بر زمین افکندن او را، بر پشت کسی زدن به کف دست، آرامیدن با زن. (منتهی الارب) ، حطء سلح، ریخ افکندن. (از منتهی الارب) ، حطء قدر بزبد، کفک برآوردن دیگ، دفع از رأی، زدن و انداختن. (منتهی الارب) ، پلیدی افکندن. (از منتهی الارب). و رجوع به حطء شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بطاء. درنگ کردن و آهستگی نمودن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ضد اسراع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُطْءْ)
بطوع. درنگی وآهستگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(رُ طُ / رُ)
ممال املاء، املاء:
مذکران طیورند بر منابر باغ
ز نیم شب مترصد نشسته املی را.
انوری (از فرهنگ فارسی معین).
رجوع به املاء و املی کردن شود، بیرون آمدن منی. (آنندراج) ، به منی ̍ (منا) درآمدن و فرود آمدن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بمنا شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، در ایام منیه رسیدن ناقه، گویند امنت الناقه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). در منیه داخل شدن شتر ماده. نعت از این فعل ممنیه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رطا
تصویر رطا
گولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رطب
تصویر رطب
خرمای نو تازه تر و تازه، یابس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رطع
تصویر رطع
چایمان، گای
فرهنگ لغت هوشیار
عدل، نیم من سنگ مکه و آن دوازده اوقیه است، مقیاس وزن مایعات، برابر دوازده اوقیه یا 48 مثقال، و بمعنای مرد سست و بیحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزء
تصویر رزء
((رُ))
مصیبت بزرگ، پیش آمد بد، جمع ارزاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رطب
تصویر رطب
((رُ طَ))
خرمای تازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رطب
تصویر رطب
((رَ طْ))
تر و تازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رطل
تصویر رطل
((رَ طْ))
واحدی است برای وزن، در فارسی معنای پیاله شراب می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بطء
تصویر بطء
((بُ))
درنگ کردن، آهستگی کردن
فرهنگ فارسی معین