واحد وزن مایعات برابر ۱۲ اوقیه یا ۸۴ مثقال. این وزن در جاهای مختلف تفاوت داشته، وزنی که در ایران یک رطل گفته میشده معادل صدمثقال بوده (هر مثقال ۲۴ نخود)، پیمانه، پیالۀ شراب رطل گران: پیمانۀ بزرگ شراب
واحد وزن مایعات برابر ۱۲ اوقیه یا ۸۴ مثقال. این وزن در جاهای مختلف تفاوت داشته، وزنی که در ایران یک رطل گفته میشده معادل صدمثقال بوده (هر مثقال ۲۴ نخود)، پیمانه، پیالۀ شراب رطل گران: پیمانۀ بزرگ شراب
عدل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، معرب لتر. مأخوذ از لاتینی لیترا. (یادداشت مؤلف). نیم من. (بحر الجواهر) (السامی فی الاسامی) (از مهذب الاسماء) (دهار) .نیم من سنگ مکه و آن دوازده اوقیه است و اوقیه چهل درهم است. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی). نصف من. (مفاتیح العلوم). دوازده اوقیه. ج، ارطال. (از اقرب الموارد). نیم من و 12 اوقیه و اوقیه چهل درهم است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). به ترکی باتمان و در فارسی من گویند و در هر نقطه رطل وزن معینی دارد. رطل بر حسب تداول اشیاء 128 درهم است. (از شعوری ج 2 ص 10). صد و بیست و هشت درهم در واسط و بصره. (مفاتیح العلوم). در منیۀ ابن خصیب صد و چهل و چهار درهم است. رطل در شهر اخمیم در نان و گوشت هزار درهم است و در دیگر حوایج دویست درهم. در شهر قوص برای نان و گوشت و سبزی سیصد و پانزده درهم است و در دیگر اشیاء دویست درهم است. در اسیوط در گوشت و نان هزار و ششصد درهم است و در دیگر حوایج دویست درهم. در منفلوط در نان و گوشت دویست درهم، و در دیگر چیزها صد و چهل درهم. رطل حجازی صد و بیست درهم است. رطل مصری صد و چهل و چهار درهم است. رطل بغدادی صد و سی درهم است. رطل دمشقی ششصد درهم است. رطل حموی ششصد و شصت درهم است. رطل حلبی هفتصد و بیست درهم است. رطل حمصی هفتصد و نود و چهار درهم است. رطل لیتی (و در نسخۀ لیثی) دویست درهم است. رطل جروی سیصد و دوازده درهم است. رطل حرانی هفتصد و بیست درهم است. رطل عجلونی و رومی هزار و دویست درهم است. رطل غزاوی هفتصد و بیست درهم است. رطل قدسی و خلیلی و نابلسی هشتصد درهم است و رطل کرکی نهصد درهم است. (از معالم القربه صص 80- 81). وزنی معادل دوازده اوقیه که هر اوقیه 40 درهم باشد، یعنی رطل 480 درهم است و این رطل شامی است. در اهواز مساوی یکی از 112 هندروت است. (یادداشت مؤلف). واحدی است برای وزن و آن برابر دوازده اوقیه. مساوی 84 مثقال است. (فرهنگ فارسی معین). - رطل بغدادی، واحد وزن معادل دوازده اوقیه و هشت استار و مساوی نود مثقال و برابر یکصد و بیست و هشت درم و چهار سبع یک درم. (فرهنگ فارسی معین) : همه را درده رطل بغدادی آب بپزند تا دو بهر برود بپالایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - رطل عراقی، 1- واحد وزن که در بغداد و حوالی آن مستعمل بوده معادل دوازده اوقیه است. 2- واحد وزن معادل یک و نیم رطل عراقی چنانکه یک رطل مدنی یکصد و هفتاد و پنج درم باشد. (از فرهنگ فارسی معین از رسالۀ مقداریه. فرهنگ ایران زمین 10: 1- 4 ص 420). - رطل مکی، با دو رطل عراقی برابر است. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی). در شعر زیر از فردوسی به فتح ’طاء’ آمده و ظاهراً به ضرورت شعری است: یکایک بسنجیم و گردیم تل ابا گوهران هر یکی سه رطل. فردوسی. ، (اصطلاح شرعی) بعضی از محدثان رطل را این قسم تحدید کرده اند که رطل هزار و صد و هفتاد درهم است و به اعتبار دیگر، هشتصد و نوزده مثقال. (از رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی)، در اصطلاح کاغذفروشان شش یک من تبریز است. (یادداشت مؤلف)، پیمانه. ج، ارطال. (بحر الجواهر). در بحر الجواهر به معنی پیمانه و فارسیان نیز به همین معنی استعمال کنند و لهذا رطل گران، پیمانۀ کلان را گویند که پر از شراب باشد و با لفظ زدن و خوردن و کشیدن و بر سر کشیدن مستعمل و این مجاز است. (از آنندراج). پیمانۀ نیم منی. (دهار)، گاهی لفظ رطل به معنی پیالۀ شراب آید که در آن نیم سیر شراب گنجد و به معنی مطلق پیالۀ شراب نیز آید. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و کشف اللغات) (مهذب الاسماء). جام شراب پر. (از شعوری ج 2 ص 19). اندازۀ وزنی است و به همین مناسبت به معنی پیالۀ شراب هم آمده. (از فرهنگ لغات شاهنامه). پیمانۀ می فروشی و آن نیم من باشد. (یادداشت مؤلف) : بودنی بود می بیار اکنون رطل پر کن مگوی بیش سخون. رودکی. می و گلشن و بانگ چنگ و رباب گل و مجلس و رطل و افراسیاب. فردوسی. این جهان نوعروس را ماند رطل کابینش گیر و باده جهاز. خسروی. دل شاد دار و پند کسایی نگاهدار یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ. کسایی. دوش تا اول سپیدۀ بام می همی خوردمی به رطل و به بام. فرخی. خزبده اکنون به رزمه می ستان اکنون به رطل مشک ریز اکنون به خرمن عود سوز اکنون به تنگ. منوچهری. درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه روشن گردد چهار گوشۀ گوشه. منوچهری. می زدگانیم ما در دل ما غم بود چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود. منوچهری. رطل پر کن وصف عشق دعد گوی تا چه شد کارش به آخر با رباب. ناصرخسرو. کار دنیا را همان داند که کرد رطل پر کن رود برکش بر رباب. ناصرخسرو. مجلس می را سبکتر از کدویی مسجد ما را گرانتر از رطلی. ناصرخسرو. خمار شما ندارد آن رطلی کاو عقل مرا تمام بستاند. خاقانی. دوست مرا رطل عشق تا خط بغداد داد لاجرم از خط صبر کار برون اوفتاد. خاقانی. مرا از من و ما به یک رطل بستان که من هم ز من هم ز ما می گریزم. خاقانی. گر قدحهای صبوحی شد ز دست هم به رطلی عذر آن درخواستند. خاقانی. ، {{صفت}} مرد نرم و سست و فروهشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، نوجوان باریک بدن. (منتهی الارب) (آنندراج)، کودک مراهق یا کودک استخوان سخت ناشده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، مرد کلان سال سست و ضعیف یا مایل به نرمی و فروهشتگی. (منتهی الارب) (آنندراج). پیرمرد ضعیف. (از اقرب الموارد)، مرد احمق، اسب سبکرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، {{اسم مصدر}} پیری. (منتهی الارب) (آنندراج)
عدل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، معرب لَترَ. مأخوذ از لاتینی لیترا. (یادداشت مؤلف). نیم من. (بحر الجواهر) (السامی فی الاسامی) (از مهذب الاسماء) (دهار) .نیم من سنگ مکه و آن دوازده اوقیه است و اوقیه چهل درهم است. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی). نصف من. (مفاتیح العلوم). دوازده اوقیه. ج، اَرطال. (از اقرب الموارد). نیم من و 12 اوقیه و اوقیه چهل درهم است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). به ترکی باتمان و در فارسی من گویند و در هر نقطه رطل وزن معینی دارد. رطل بر حسب تداول اشیاء 128 درهم است. (از شعوری ج 2 ص 10). صد و بیست و هشت درهم در واسط و بصره. (مفاتیح العلوم). در منیۀ ابن خصیب صد و چهل و چهار درهم است. رطل در شهر اخمیم در نان و گوشت هزار درهم است و در دیگر حوایج دویست درهم. در شهر قوص برای نان و گوشت و سبزی سیصد و پانزده درهم است و در دیگر اشیاء دویست درهم است. در اسیوط در گوشت و نان هزار و ششصد درهم است و در دیگر حوایج دویست درهم. در منفلوط در نان و گوشت دویست درهم، و در دیگر چیزها صد و چهل درهم. رطل حجازی صد و بیست درهم است. رطل مصری صد و چهل و چهار درهم است. رطل بغدادی صد و سی درهم است. رطل دمشقی ششصد درهم است. رطل حموی ششصد و شصت درهم است. رطل حلبی هفتصد و بیست درهم است. رطل حمصی هفتصد و نود و چهار درهم است. رطل لیتی (و در نسخۀ لیثی) دویست درهم است. رطل جروی سیصد و دوازده درهم است. رطل حرانی هفتصد و بیست درهم است. رطل عجلونی و رومی هزار و دویست درهم است. رطل غزاوی هفتصد و بیست درهم است. رطل قدسی و خلیلی و نابلسی هشتصد درهم است و رطل کرکی نهصد درهم است. (از معالم القربه صص 80- 81). وزنی معادل دوازده اوقیه که هر اوقیه 40 درهم باشد، یعنی رطل 480 درهم است و این رطل شامی است. در اهواز مساوی یکی از 112 هندروت است. (یادداشت مؤلف). واحدی است برای وزن و آن برابر دوازده اوقیه. مساوی 84 مثقال است. (فرهنگ فارسی معین). - رطل بغدادی، واحد وزن معادل دوازده اوقیه و هشت استار و مساوی نود مثقال و برابر یکصد و بیست و هشت درم و چهار سبع یک درم. (فرهنگ فارسی معین) : همه را درده رطل بغدادی آب بپزند تا دو بهر برود بپالایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - رطل عراقی، 1- واحد وزن که در بغداد و حوالی آن مستعمل بوده معادل دوازده اوقیه است. 2- واحد وزن معادل یک و نیم رطل عراقی چنانکه یک رطل مدنی یکصد و هفتاد و پنج درم باشد. (از فرهنگ فارسی معین از رسالۀ مقداریه. فرهنگ ایران زمین 10: 1- 4 ص 420). - رطل مکی، با دو رطل عراقی برابر است. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی). در شعر زیر از فردوسی به فتح ’طاء’ آمده و ظاهراً به ضرورت شعری است: یکایک بسنجیم و گردیم تل ابا گوهران هر یکی سه رطل. فردوسی. ، (اصطلاح شرعی) بعضی از محدثان رطل را این قسم تحدید کرده اند که رطل هزار و صد و هفتاد درهم است و به اعتبار دیگر، هشتصد و نوزده مثقال. (از رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی)، در اصطلاح کاغذفروشان شش یک من تبریز است. (یادداشت مؤلف)، پیمانه. ج، اَرطال. (بحر الجواهر). در بحر الجواهر به معنی پیمانه و فارسیان نیز به همین معنی استعمال کنند و لهذا رطل گران، پیمانۀ کلان را گویند که پر از شراب باشد و با لفظ زدن و خوردن و کشیدن و بر سر کشیدن مستعمل و این مجاز است. (از آنندراج). پیمانۀ نیم منی. (دهار)، گاهی لفظ رطل به معنی پیالۀ شراب آید که در آن نیم سیر شراب گنجد و به معنی مطلق پیالۀ شراب نیز آید. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و کشف اللغات) (مهذب الاسماء). جام شراب پر. (از شعوری ج 2 ص 19). اندازۀ وزنی است و به همین مناسبت به معنی پیالۀ شراب هم آمده. (از فرهنگ لغات شاهنامه). پیمانۀ می فروشی و آن نیم من باشد. (یادداشت مؤلف) : بودنی بود می بیار اکنون رطل پر کن مگوی بیش سخون. رودکی. می و گلشن و بانگ چنگ و رباب گل و مجلس و رطل و افراسیاب. فردوسی. این جهان نوعروس را ماند رطل کابینش گیر و باده جهاز. خسروی. دل شاد دار و پند کسایی نگاهدار یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ. کسایی. دوش تا اول سپیدۀ بام می همی خوردمی به رطل و به بام. فرخی. خزبده اکنون به رزمه می ستان اکنون به رطل مشک ریز اکنون به خرمن عود سوز اکنون به تنگ. منوچهری. درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه روشن گردد چهار گوشۀ گوشه. منوچهری. می زدگانیم ما در دل ما غم بود چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود. منوچهری. رطل پر کن وصف عشق دعد گوی تا چه شد کارش به آخر با رباب. ناصرخسرو. کار دنیا را همان داند که کرد رطل پر کن رود برکش بر رباب. ناصرخسرو. مجلس می را سبکتر از کدویی مسجد ما را گرانتر از رطلی. ناصرخسرو. خمار شما ندارد آن رطلی کاو عقل مرا تمام بستاند. خاقانی. دوست مرا رطل عشق تا خط بغداد داد لاجرم از خط صبر کار برون اوفتاد. خاقانی. مرا از من و ما به یک رطل بستان که من هم ز من هم ز ما می گریزم. خاقانی. گر قدحهای صبوحی شد ز دست هم به رطلی عذر آن درخواستند. خاقانی. ، {{صِفَت}} مرد نرم و سست و فروهشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، نوجوان باریک بدن. (منتهی الارب) (آنندراج)، کودک مراهق یا کودک استخوان سخت ناشده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، مرد کلان سال سست و ضعیف یا مایل به نرمی و فروهشتگی. (منتهی الارب) (آنندراج). پیرمرد ضعیف. (از اقرب الموارد)، مرد احمق، اسب سبکرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، {{اِسمِ مَصدَر}} پیری. (منتهی الارب) (آنندراج)
در گل افکندن کسی را. (دهار). در کاری انداختن کسی را که نتوان از آن بیرون شد و در گل افکندن. (منتهی الارب) (از آنندراج). در کاری گرفتار و غوطه ور کردن کسی را که نتواند از آن بیرون رود. (از اقرب الموارد) ، ریخ زدن، رطم بسلحه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، نیک آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، بازداشته شدن شتر، رطم البعیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
در گل افکندن کسی را. (دهار). در کاری انداختن کسی را که نتوان از آن بیرون شد و در گل افکندن. (منتهی الارب) (از آنندراج). در کاری گرفتار و غوطه ور کردن کسی را که نتواند از آن بیرون رود. (از اقرب الموارد) ، ریخ زدن، رطم بسلحه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، نیک آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، بازداشته شدن شتر، رُطُم البعیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
از جائی و شهری آمدن کسی را. (منتهی الارب). یا ناگاه بدرآمدن از جائی بر کسی. یقال: طراء علیهم، اذا اتاهم من مکان، او خرج علیهم منه فجاءه. (منتهی الارب). آمدن از جائی. (آنندراج). از جائی و شهری برآمدن. (صراح). از شهری به شهری برآمدن
از جائی و شهری آمدن کسی را. (منتهی الارب). یا ناگاه بدرآمدن از جائی بر کسی. یقال: طراءَ علیهم، اذا اتاهم من مکان، او خرج علیهم منه فجاءَه. (منتهی الارب). آمدن از جائی. (آنندراج). از جائی و شهری برآمدن. (صراح). از شهری به شهری برآمدن
افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج). بیفکندن چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، جماع کردن. (از آنندراج). مجامعت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (از قاموس) ، تیز دادن. (ذیل اقرب الموارد) (از آنندراج) ، کف دست بر کسی زدن. (آنندراج). پنجه برپشت کسی زدن. (از تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). زدن. (ذیل اقرب الموارد) ، کف برآوردن دیگ هنگام جوش آمدن. (از اقرب الموارد) (از آنندراج). کف انداختن دیگ. (تاج المصادر بیهقی) ، ریخ انداختن و پلیدی انداختن. (آنندراج) ، کسی را از رأی و عقیده خود بازداشتن: حطی به عن رأیه، دفعه عنه و منه. (از اقرب الموارد) حطء به ارض کسی را، بر زمین افکندن او را، بر پشت کسی زدن به کف دست، آرامیدن با زن. (منتهی الارب) ، حطء سلح، ریخ افکندن. (از منتهی الارب) ، حطء قدر بزبد، کفک برآوردن دیگ، دفع از رأی، زدن و انداختن. (منتهی الارب) ، پلیدی افکندن. (از منتهی الارب). و رجوع به حطء شود
افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج). بیفکندن چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، جماع کردن. (از آنندراج). مجامعت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (از قاموس) ، تیز دادن. (ذیل اقرب الموارد) (از آنندراج) ، کف دست بر کسی زدن. (آنندراج). پنجه برپشت کسی زدن. (از تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). زدن. (ذیل اقرب الموارد) ، کف برآوردن دیگ هنگام جوش آمدن. (از اقرب الموارد) (از آنندراج). کف انداختن دیگ. (تاج المصادر بیهقی) ، ریخ انداختن و پلیدی انداختن. (آنندراج) ، کسی را از رأی و عقیده خود بازداشتن: حطی به عن رأیه، دفعه عنه و منه. (از اقرب الموارد) حطء به ارض کسی را، بر زمین افکندن او را، بر پشت کسی زدن به کف دست، آرامیدن با زن. (منتهی الارب) ، حطء سلح، ریخ افکندن. (از منتهی الارب) ، حطء قِدر بزبد، کفک برآوردن دیگ، دفع از رأی، زدن و انداختن. (منتهی الارب) ، پلیدی افکندن. (از منتهی الارب). و رجوع به حَطء شود
ممال املاء، املاء: مذکران طیورند بر منابر باغ ز نیم شب مترصد نشسته املی را. انوری (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به املاء و املی کردن شود، بیرون آمدن منی. (آنندراج) ، به منی ̍ (منا) درآمدن و فرود آمدن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بمنا شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، در ایام منیه رسیدن ناقه، گویند امنت الناقه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). در منیه داخل شدن شتر ماده. نعت از این فعل ممنیه است. (از اقرب الموارد)
ممال املاء، املاء: مذکران طیورند بر منابر باغ ز نیم شب مترصد نشسته املی را. انوری (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به املاء و املی کردن شود، بیرون آمدن منی. (آنندراج) ، به مِنی ̍ (منا) درآمدن و فرود آمدن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بمنا شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، در ایام مُنْیه رسیدن ناقه، گویند امنت الناقه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). در منیه داخل شدن شتر ماده. نعت از این فعل ممنیه است. (از اقرب الموارد)