جدول جو
جدول جو

معنی رصددار - جستجوی لغت در جدول جو

رصددار
(گُ شُ دَ / دِ)
رصدبان. رصدگر. (یادداشت مؤلف) ، نگهبان راه. راهبان. باجگیر راه. رصدبان:
شام و سحر هست رصددار عمر
زین دو رصد خط امان کس نیافت.
خاقانی.
تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل
در بیابان خموشی کاروان آورده ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روادار
تصویر روادار
کسی که امری را جایز می شمارد، آنکه چیزی را برای کسی حلال می داند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوددار
تصویر خوددار
کسی که خود را از انجام کارهای ناپسند نگه می دارد، بردبار، شکیبا، خویشتن دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رادکار
تصویر رادکار
بخشنده، کریم، جوانمرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهدار
تصویر راهدار
پاسبان و نگهبان راه، محافظ راه، کسی که باج راه می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رازدار
تصویر رازدار
کسی که رازی را حفظ می کند، رازبان، رازنگه دار، سرنگه دار، کسی که رازی دارد، دارای راز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رودبار
تصویر رودبار
رودخانه، نهر بزرگ، جایی که در آن چند نهر و رود جاری باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرحددار
تصویر سرحددار
مامور نظامی که برای نگاهبانی و مراقبت در مرز کشور گماشته می شود، مرزدار
فرهنگ فارسی عمید
(رَ سَدْ)
در اصطلاح پیشاهنگی، رئیس یک رسد پیشاهنگی. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
مرزدار. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ)
راهدارنده، کسی که از طرف دولت مأمورگرفتن مالیات راه است از مسافران، (فرهنگ نظام)، کسی که بمحافظت راهها از طرف حکام مأمور باشد و ضبط خراج امتعۀ تجار بکند، (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج)، محافظت کننده طرق و شوارع، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف)، محافظ و نگاهبان راه، (ناظم الاطباء) (برهان)، مأمور وزارت راه که مراقبت و تعمیر راهها را برعهده دارد:
راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال
بر ره از راهبران تو بخواهند جواز،
فرخی،
راهداران فلک بر گذر راهزنان
بفراخای جهان ژرف یکی چاه زدند،
ملک الشعراء بهار،
، قراسواران، (ناظم الاطباء)، قره سواران: و استیلای دزدان تا غایتی بود که ناگاه در شب، خانه امیری را کبس کرده غارت کردندی، و تتغاولان و راهداران زیادت از او نمیکردند، (تاریخ غازانی ص 279)، و ای بسا کاروان که راههای مجهول بغایت دور پرمشقت اختیار کردندی تا از دست شناقص تتغاولان راهداران خلاص یابند، (تاریخ غازانی ص 279)، و صادر و وارد را هرگز از دزدان چندان پریشانیی نبود که از تتغاولان و راهداران، (تاریخ غازانی ص 279)،
مردم چشم مرا باشد مدار از خون دل
گر نیاید کاروان بی توشه ماند راهدار،
اثر شیرازی (از ارمغان آصفی)،
، گمرکچی، (یادداشت مؤلف)، عشار، باربان، (یادداشت مؤلف)، آنکه باج راه را بگیرد، (ناظم الاطباء)، باجدار، (شعوری ج 2 ورق 11)، گمرکچی که از قوافل محصول گیرد، (لغت محلی شوشتر)، بمجاز، مسافر را گویند، (از بهار عجم) (از ارمغان آصفی) :
راه بربسته راهداران را
دوخته کام، کامکاران را،
نظامی،
، کنایه از راهزن، (رشیدی) (از انجمن آرا)، قاطع طریق و راهزن، (بهار عجم) (ارمغان آصفی)، دزد راهزن و قطاع الطریق که ناگهان بر مسافرین حمله برده آنها را دستگیر کرده یا می کشد، (ناظم الاطباء)، دزد و راهزن، (ازبرهان)، راهزن، یعنی آنکه باج میگیرد و پول میبرد، راه بند نیز گویند، (از شعوری ج 2 ورق 11)، همان راه بند، (شرفنامۀ منیری)، دزد راهزن، دزد دریازن، (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی نخجوانی) :
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام،
عنصری (از لغت فرس)،
خدای از شر و رنج راهداران
گروه خویش را ایمن بداراد،
ناصرخسرو،
مگر آن کو گناهکار بود
دزد خونی و راهدار بود،
نظامی (از رشیدی)،
، دارای راه، مقابل بیراه (اسب)، خوشرفتار، (رشیدی)، اگر چه ره بمعنی رفتار شایع است چنانکه گویند: اسب خوش راه، و اسب فلانی راه ندارد لیکن بمعنی اسب خوشرفتار، صحیح راهوار به واو است، (بهار عجم) (از آنندراج)، اسب راهوار، (یادداشت مؤلف)، بمعنی خوشرفتار خطاست و صحیح راهوار است به واو، و رهوار نوعی از رفتاراست که بسیار هموار بود و صاحب این رفتار را نیز رهوار گویند، (غیاث اللغات)، (در پارچه) مخطط، دارای خطوط متوازی نمایان خواه برجسته و خواه غیر برجسته در متن پارچه، دارای خطوط متوازی و متمایز از متن پارچه در جهت تار، راه راه: مخمل راهدار، کبریتی
لغت نامه دهخدا
دهیست از دهستان بهمئی گرمسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع در 10 هزارگزی جنوب باختری لک لک مرکز دهستان و 28هزارگزی خاوری راه جایزان به آغاجاری، این ده در دشت واقع شده، هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 400 تن میباشد، آب ده از چشمه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و پشم و لبنیات است، پیشه مردم کشاورزی و دامپروری، و صنایع دستی آنان بافتن قالی، قالیچه، عبا و گلیم میباشد، ساکنان آن از طایفۀ بهمئی هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ / رِ)
باصدا. باآواز. باصوت. رجوع به صدا شود
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
صابر. بردبار. شکیبا. (ناظم الاطباء). آنکه دیر غم خود بدوستان و کسان گوید. آنکه راز و غم خویش آشکار نکند. (یادداشت بخط مؤلف) ، عفیف. کف ّنفس کننده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ دَ / دِ)
اصیل. با اصل و نسب. نجیب
لغت نامه دهخدا
پرباد و آماس کرده، (برهان)، نفاخ، منفخ، نفخ آور، پرباد، آماس کرده و آماسیده، (ناظم الاطباء)،
- غذاهای باددار، غذا یا داروئی باددار، آنچه تولید نفخ کند: شلغم و چغندر و کلم باد دارند، رجوع به شعوری ج 1 ورق 159 شود،
لغت نامه دهخدا
(رَ صَ)
مرصد. جایی که در آن شب و روز نشسته نگاه کنند و حساب حرکات و درجات سیارات و ثوابت را ضبط نمایند، و آنرا رصدخانه نیز گویند. (ناظم الاطباء) (برهان). رصدخانه. (از لغت محلی شوشتر). اوجگاه. (آنندراج) (غیاث اللغات). و رجوع به رصدخانه شود، قدمگاه. (برهان) (غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، نظرگاه. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان) (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی) ، درگاه و محل بار دادن پادشاه مردم را. (آنندراج) (برهان) (غیاث اللغات) (از لغت محلی شوشتر) :
چه باید رصدگاه دارا شدن
به جزیت دهی آشکارا شدن.
نظامی.
، باجگاه یعنی جایی که از مردم سوداگر باج گیرند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر). چوترۀ باجگاه یعنی جایی که مردمان سوداگر باج و زکوه متاع خود دهند... و تحقیق آنکه برای معنی دوم به سین مهمله نویسند چرا که رسد بمعنی حصه و کاروان جنس و غله باشد چنانکه در چراغ هدایت ظاهر است، و چوترۀ باجگان محل آمدن کاروان غله و غیره است. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). جایی که اصناف و رعایا بنیچه بندند و حساب مال و خراج دیوانی را مفروغ سازند. (از ناظم الاطباء) (برهان) (از آنندراج) (غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر). و رجوع به رسدو رسدگاه شود، سرحد مملکت که پاسبان وسپاه در آنجا به کمین دشمن نشسته پاس کشور میدارند. (یادداشت مؤلف) :
چند رصدگاه دل بر ره دل داشتن
چند قدمگاه پیل بیت حرم ساختن.
خاقانی.
بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم
رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم.
خاقانی.
سر برون زد ز مهد میکائیل
به رصدگاه صور اسرافیل.
نظامی.
من رئیس فلان رصدگاهم
کز مطیعان حضرت شاهم.
نظامی.
، جای امید. (آنندراج) (غیاث اللغات از سراج اللغه) ، کنایه از دنیا. (فرهنگ فارسی معین).
- رصدگاه خاکی، دنیا. (ناظم الاطباء).
- ، قالب و جسد آدمی. (از ناظم الاطباء).
- رصدگاه دهر، دنیا. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). کنایه از دنیا باشد. (برهان) :
ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا
وی به قدمگاه عقل نایب حکم قدم.
خاقانی.
دل به رصدگاه دهر بیش بها گوهریست
دخل ابد عشر او فیض ابد کان او.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گَ جَ / جِ)
رصدداننده. آشنا به علم رصد. ستاره شناس. منجم. (یادداشت مؤلف) :
حکم بومعشر مصروع نگیرم گرچه
نامش ادریس رصددان به خراسان یابم.
خراسان
لغت نامه دهخدا
تصویری از رزمدار
تصویر رزمدار
جنگاور رزمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باددار
تصویر باددار
هر غذائی که نفخ بیاورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهدار
تصویر راهدار
پاسبان و نگهبان راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رودبار
تصویر رودبار
جائی که در آن رودخانه بسیار جاری باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمدداء
تصویر رمدداء
خاکستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روادار
تصویر روادار
مباح و جایز دارنده چیزی، انتخاب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصلدار
تصویر اصلدار
نژاده: پدر مادر دار ریشه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرعدار
تصویر صرعدار
نیدلانی: دیو زده صرع زده مصروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزمدار
تصویر رزمدار
جنگاور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوددار
تصویر خوددار
بردبار، شکیبا، کسی که خود را از انجام عمل ناپسند نگه می دارد، خویشتن دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهدار
تصویر راهدار
نگهبان راه، راهزن، راه راه، مخطط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرحددار
تصویر سرحددار
((~. حَ))
مرزبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رودبار
تصویر رودبار
ساحل رود، کنار رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رازدار
تصویر رازدار
محرم
فرهنگ واژه فارسی سره
آبدار
دیکشنری اردو به فارسی
رصدخانه
دیکشنری اردو به فارسی
دیر فهم، محرمانه
دیکشنری اردو به فارسی