زن باوقار، بانوی متین، خانم محترم، درخت انگور، (فتحه ر) صفت فاعلی از رزیدن به معنای رنگ کردن، جمع رز است اما غالباً به عنوان مفرد بکار میرود به معنای تاکستان
زن باوقار، بانوی متین، خانم محترم، درخت انگور، (فتحه ر) صفت فاعلی از رزیدن به معنای رنگ کردن، جمع رز است اما غالباً به عنوان مفرد بکار میرود به معنای تاکستان
ماده ای چسبناک که از تنۀ بعضی درختان خارج و در روی پوست درخت منعقد میگردد و یا به طور مصنوعی ساخته می شود، صمغ، لاستیک روکش چرخ اتومبیل و سایر وسایل نقلیه
ماده ای چسبناک که از تنۀ بعضی درختان خارج و در روی پوست درخت منعقد میگردد و یا به طور مصنوعی ساخته می شود، صمغ، لاستیک روکش چرخ اتومبیل و سایر وسایل نقلیه
جمع واژۀ رز. (ناظم الاطباء) (آنندراج). درخت انگور. (شعوری ج 2 ص 12). و غالباً بجای مفرد بکار رود: آن برگ رزان است که بر شاخ رزان است گویی بمثل پیرهن رنگرزان است. منوچهری. شد از بیم رخها به رنگ رزان سر تیغ چون دست وشّی رزان. اسدی. خزان بد گه برگ ریز رزان جهان سبز بیرم، بزردی رزان. اسدی. بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود. ناصرخسرو. هرکه در دهر کشد سر ز تو چون شاخ رزان پایمال ستم و غصه شود چون انگور. سلمان ساوجی. ، تاکستانها. موستانها. باغهای انگور: نشابوریان بر رزان و باغها میشدند و مردان ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشان میبریدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی و در آن رزان و باغها خود را افکندند و سلاحها بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). وقت خزان به یاد رزان شد دلم فراخ وقت بهار شاد به سبزه و گیا شدم. ناصرخسرو. حرف چبود تا تو اندیشی از آن صوت چبود خار دیوار رزان. مولوی
جَمعِ واژۀ رز. (ناظم الاطباء) (آنندراج). درخت انگور. (شعوری ج 2 ص 12). و غالباً بجای مفرد بکار رود: آن برگ رزان است که بر شاخ رزان است گویی بمَثَل پیرهن رنگرزان است. منوچهری. شد از بیم رخها به رنگ رزان سر تیغ چون دست وَشّی رزان. اسدی. خزان بد گه برگ ریز رزان جهان سبز بیرم، بزردی رزان. اسدی. بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود. ناصرخسرو. هرکه در دهر کشد سر ز تو چون شاخ رزان پایمال ستم و غصه شود چون انگور. سلمان ساوجی. ، تاکستانها. موستانها. باغهای انگور: نشابوریان بر رزان و باغها میشدند و مردان ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشان میبریدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی و در آن رزان و باغها خود را افکندند و سلاحها بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). وقت خزان به یاد رزان شد دلم فراخ وقت بهار شاد به سبزه و گیا شدم. ناصرخسرو. حرف چبود تا تو اندیشی از آن صوت چبود خار دیوار رزان. مولوی
پرورندۀ رز یعنی تاک انگور. (آنندراج) (انجمن آرا). محافظ باغ انگور. (فرهنگ فارسی معین). کرّام. (دهار). انگورکار. رزوان. (یادداشت مؤلف) : بیار آنچه به کردار دیده بود نخست روان روشن بستد بقهر از او رزبان رز آنچه قطرۀ اوگر فروچکد بزمین ضریر گوید چشم من است و مرده روان. ابوشکور بلخی (از انجمن آرا). از چرا ترسد ای شگفت از باد چو نترسد همی رز از رزبان. فرخی. رزبان ز بچگان رزان باز کرد پوست بی آنکه بچگان رزان را رسد زیان. فرخی. باز رزبان به کارد برد رز بچۀ نازنین کند قربان. فرخی. رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی به رز اندر به شتاب از ره دولاب همی. منوچهری. رزبان تاختنی کرد بشهر از رز خویش در رز بست بزنجیر و به قفل از پس و پیش. منوچهری. رزبان شد بسوی رز به سحرگاهان کو دلش بود همیشه سوی رز خواهان. منوچهری. رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید. منوچهری. ، باغبان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (از شعوری ج 2 ص 12) (برهان). گاه از رزبان مطلق باغبان اراده شود. ناطور. دخو. تاک نشان. (یادداشت مؤلف)
پرورندۀ رز یعنی تاک انگور. (آنندراج) (انجمن آرا). محافظ باغ انگور. (فرهنگ فارسی معین). کَرّام. (دهار). انگورکار. رزوان. (یادداشت مؤلف) : بیار آنچه به کردار دیده بود نخست روان روشن بستد بقهر از او رزبان رز آنچه قطرۀ اوگر فروچکد بزمین ضریر گوید چشم من است و مرده روان. ابوشکور بلخی (از انجمن آرا). از چرا ترسد ای شگفت از باد چو نترسد همی رز از رزبان. فرخی. رزبان ز بچگان رزان باز کرد پوست بی آنکه بچگان رزان را رسد زیان. فرخی. باز رزبان به کارد برد رز بچۀ نازنین کند قربان. فرخی. رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی به رز اندر به شتاب از ره دولاب همی. منوچهری. رزبان تاختنی کرد بشهر از رز خویش در رز بست بزنجیر و به قفل از پس و پیش. منوچهری. رزبان شد بسوی رز به سحرگاهان کو دلش بود همیشه سوی رز خواهان. منوچهری. رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید. منوچهری. ، باغبان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (از شعوری ج 2 ص 12) (برهان). گاه از رزبان مطلق باغبان اراده شود. ناطور. دخو. تاک نشان. (یادداشت مؤلف)
جمع واژۀ رزن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ رزن، به معنی جای بلند هموار که آب ایستد بر وی. (آنندراج). رجوع به رزن شود
جَمعِ واژۀ رَزْن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ رَزْن، به معنی جای بلند هموار که آب ایستد بر وی. (آنندراج). رجوع به رَزْن شود
ابن انس بن عامر سلمی... ابن حبان و ابن سکن گفته اند که او در شمار صحابه است. و ابویعلی و ابن سکن و طبرانی داستانی از وی در صدر اسلام روایت کرده اند. رجوع به الاصابه ج 1 قسم اول شود ابن مالک بن سلمه بن حارث... محاربی. ابن کلبی و طبری و دارقطنی گفته اند که او را از طرف حضرت رسالتی بوده است. رجوع به الاصابه ج 1 قسم اول شود
ابن انس بن عامر سلمی... ابن حبان و ابن سکن گفته اند که او در شمار صحابه است. و ابویعلی و ابن سکن و طبرانی داستانی از وی در صدر اسلام روایت کرده اند. رجوع به الاصابه ج 1 قسم اول شود ابن مالک بن سلمه بن حارث... محاربی. ابن کلبی و طبری و دارقطنی گفته اند که او را از طرف حضرت رسالتی بوده است. رجوع به الاصابه ج 1 قسم اول شود
دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. سکنۀ آن 560 تن. آب آنجا از سراب شاه حسین. محصولات عمده آن غلات و حبوب و پنبه و توتون و صیفی کاری. صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است. تپه ای در نزدیکی دهکده وجود دارد که در آن آثار ابنیۀقدیم دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. سکنۀ آن 560 تن. آب آنجا از سراب شاه حسین. محصولات عمده آن غلات و حبوب و پنبه و توتون و صیفی کاری. صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است. تپه ای در نزدیکی دهکده وجود دارد که در آن آثار ابنیۀقدیم دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
محکم و استوارو مضبوط. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان). در فارسی به معنی استوار مستعمل است. (غیاث اللغات از کشف اللغات و منتخب اللغات و صراح اللغه). استوار. (مقدمۀ ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 2) (از شعوری ج 2 ص 12). محکم و استوار. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). موقر. وقور. سنگین و استوار. متین. محکم. مستحکم. متقن. وزین. (یادداشت مؤلف) : بر خویش از پی آن گفتم کامروز چو من کس نداند خوی آن نیکخوی راد و رزین. فرخی. هیبتی دارد چنان کاندر مصاف آید پدید هیبت اندر عقل و هوش و رای مردان رزین. فرخی. چون قد تو عالی و چو روی تو گشاده چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزین است. منوچهری. بهشت و دوزخت در آستین است چنین دانی اگر رایت رزین است. ناصرخسرو. تو ای ناصبی جز که نامی نداری از این شهره دین رزین محمد. ناصرخسرو. - رای رزین، رای محکم و استوار. (ناظم الاطباء) : بهشت و دوزخی دیگر جز این نیست جز این داند که با رای رزین نیست. ناصرخسرو. از سر رای رزین و حزم متین بر قضیت عقل و منهاج رشد سخن می راند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 260). ، صاحب وقار و بردبار و آرمیده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از کشف اللغات) (از منتخب اللغات) (از صراح اللغه) (از مقدمۀ ترجمان جرجانی ص 2) (از شعوری ج 2 ص 2). آرمیده و آرام گرفته. (برهان) (لغت محلی شوشتر). صاحب وقر و بردبار. (آنندراج) (منتهی الارب). آهسته. (دهار). ثخین. حلیم. (یادداشت مؤلف). موقر و آرام. (از اقرب الموارد) ، چیزی که بر وزن گران و سنگین باشد. (برهان). هر چیز سنگین و گران. (از اقرب الموارد) : گل در قصبی و لاله در خز شیرین و رزین چو شیرۀ رز. نظامی. ، گرانمایه. (آنندراج) (منتهی الارب) (برهان) (غیاث اللغات از صراح اللغه) (لغت محلی شوشتر). گران و گرانمایه. (از شعوری ج 2 ص 2). بلندداشته. (مقدمۀ ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 2). - ابورزین، حلوا و شیرینی. (ناظم الاطباء). - شی ٔ رزین، چیز گرانمایه و سنگین. (ناظم الاطباء). چیز گرانمایۀ باسنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که به وزن و بها سنگین باشد. (لغت محلی شوشتر)
محکم و استوارو مضبوط. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان). در فارسی به معنی استوار مستعمل است. (غیاث اللغات از کشف اللغات و منتخب اللغات و صراح اللغه). استوار. (مقدمۀ ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 2) (از شعوری ج 2 ص 12). محکم و استوار. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). موقر. وقور. سنگین و استوار. متین. محکم. مستحکم. متقن. وزین. (یادداشت مؤلف) : بر خویش از پی آن گفتم کامروز چو من کس نداند خوی آن نیکخوی راد و رزین. فرخی. هیبتی دارد چنان کاندر مصاف آید پدید هیبت اندر عقل و هوش و رای مردان رزین. فرخی. چون قد تو عالی و چو روی تو گشاده چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزین است. منوچهری. بهشت و دوزخت در آستین است چنین دانی اگر رایت رزین است. ناصرخسرو. تو ای ناصبی جز که نامی نداری از این شهره دین رزین محمد. ناصرخسرو. - رای رزین، رای محکم و استوار. (ناظم الاطباء) : بهشت و دوزخی دیگر جز این نیست جز این داند که با رای رزین نیست. ناصرخسرو. از سر رای رزین و حزم متین بر قضیت عقل و منهاج رشد سخن می راند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 260). ، صاحب وقار و بردبار و آرمیده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از کشف اللغات) (از منتخب اللغات) (از صراح اللغه) (از مقدمۀ ترجمان جرجانی ص 2) (از شعوری ج 2 ص 2). آرمیده و آرام گرفته. (برهان) (لغت محلی شوشتر). صاحب وقر و بردبار. (آنندراج) (منتهی الارب). آهسته. (دهار). ثخین. حلیم. (یادداشت مؤلف). موقر و آرام. (از اقرب الموارد) ، چیزی که بر وزن گران و سنگین باشد. (برهان). هر چیز سنگین و گران. (از اقرب الموارد) : گل در قصبی و لاله در خز شیرین و رزین چو شیرۀ رز. نظامی. ، گرانمایه. (آنندراج) (منتهی الارب) (برهان) (غیاث اللغات از صراح اللغه) (لغت محلی شوشتر). گران و گرانمایه. (از شعوری ج 2 ص 2). بلندداشته. (مقدمۀ ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 2). - ابورزین، حلوا و شیرینی. (ناظم الاطباء). - شی ٔ رزین، چیز گرانمایه و سنگین. (ناظم الاطباء). چیز گرانمایۀ باسنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که به وزن و بها سنگین باشد. (لغت محلی شوشتر)
صمغ. سقز. انگم. (فرهنگ فارسی معین). آقای دکتر جنیدی گوید: رزین ها مواد سفت و شکننده ای می باشند که در الکل محلول و در آب نامحلول هستند و اغلب با خود مقدار کمی اسانس همراه دارند و در صورتی که مقدار اسانس زیاد باشد بطوری که رزین را در خود حل کند و مایع باشد بنام اولئورزین نامیده میشود. برخی از رزین هاخود بخود از گیاه و بعضی در اثر شکاف هایی که بدرخت وارد می آورند خارج شده جریان می یابد. رزینها بخصوص از اسیدهای مشتق از کربورهای ترپنیک تشکیل شده اند. ازرزین ها رزین ساندراک و رزین گایاک را به عنوان مثال می توان ذکر کرد. (از کارآموزی داروسازی ص 217) ، روکش چرخ بعضی از وسایل نقلیۀ موتوری (دوچرخه، اتومبیل و غیره). لاستیک. (فرهنگ فارسی معین)
صمغ. سقز. انگم. (فرهنگ فارسی معین). آقای دکتر جنیدی گوید: رزین ها مواد سفت و شکننده ای می باشند که در الکل محلول و در آب نامحلول هستند و اغلب با خود مقدار کمی اسانس همراه دارند و در صورتی که مقدار اسانس زیاد باشد بطوری که رزین را در خود حل کند و مایع باشد بنام اولئورزین نامیده میشود. برخی از رزین هاخود بخود از گیاه و بعضی در اثر شکاف هایی که بدرخت وارد می آورند خارج شده جریان می یابد. رزینها بخصوص از اسیدهای مشتق از کربورهای ترپنیک تشکیل شده اند. ازرزین ها رزین ساندراک و رزین گایاک را به عنوان مثال می توان ذکر کرد. (از کارآموزی داروسازی ص 217) ، روکش چرخ بعضی از وسایل نقلیۀ موتوری (دوچرخه، اتومبیل و غیره). لاستیک. (فرهنگ فارسی معین)
گویا نام یکی از دروازه های طابران یا طبران مرکز طوس بوده است. در چهارمقاله آمده: جنازه فردوسی به دروازۀ رزان بیرون همی بردند در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله چ خاور ص 43) نام ناحیه ای بوده در کوههای غور میان هرات و بصره. ابوالفضل بیهقی گوید: و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد و مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). و رجوع به ص 116 چ فیاض شود
گویا نام یکی از دروازه های طابران یا طبران مرکز طوس بوده است. در چهارمقاله آمده: جنازه فردوسی به دروازۀ رزان بیرون همی بردند در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله چ خاور ص 43) نام ناحیه ای بوده در کوههای غور میان هرات و بصره. ابوالفضل بیهقی گوید: و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد و مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). و رجوع به ص 116 چ فیاض شود
دهی است از بخش رامیان شهرستان گرگان. در ده هزارگزی شمال شرقی رامیان و 3هزارگزی جنوب راه گرگان به شاهرود و در دشت معتدل هوائی واقع و دارای 460 تن سکنه است. آبش از قنات و رود خانه خرما رود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از بخش رامیان شهرستان گرگان. در ده هزارگزی شمال شرقی رامیان و 3هزارگزی جنوب راه گرگان به شاهرود و در دشت معتدل هوائی واقع و دارای 460 تن سکنه است. آبش از قنات و رود خانه خرما رود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نعت فاعلی از رزیدن. رنگ کننده. (آنندراج). و رجوع به رز ورنگرز شود، رنگین. الوان: آن برگ رزان بین که برآن شاخ رزان است گویی به مثل پیرهن رنگرزان است. منوچهری
نعت فاعلی از رزیدن. رنگ کننده. (آنندراج). و رجوع به رَز ورنگرز شود، رنگین. الوان: آن برگ رزان بین که برآن شاخ رزان است گویی به مَثَل پیرهن رنگرزان است. منوچهری
به معنی بزرگ و امیر، رزون بن الیداع است که از نزد هدد عزر فرار کرد و چند تن از جنگجویان را با خود همداستان نمود و در حوالی دمشق جنگ درپیوست و تخت سلطنت را متصرف گشت. وی در سراسر روزگار زندگانی خود دشمن آل اسرائیل می بود. (از قاموس کتاب مقدس)
به معنی بزرگ و امیر، رزون بن الیداع است که از نزد هدد عزر فرار کرد و چند تن از جنگجویان را با خود همداستان نمود و در حوالی دمشق جنگ درپیوست و تخت سلطنت را متصرف گشت. وی در سراسر روزگار زندگانی خود دشمن آل اسرائیل می بود. (از قاموس کتاب مقدس)