رج، رجه، صف، رسته، قطار، برای مثال رده برکشیده سپاهش دو میل / به دست چپش هفتصد زنده پیل (فردوسی - ۱/۱۶)، در علم زیست شناسی از واحدهای رده بندی جانوران و گیاهان که پس از شاخه و قبل از راسته قرار دارد، مقام، کلاسه
رج، رجه، صف، رسته، قطار، برای مِثال رده برکشیده سپاهش دو میل / به دست چپش هفتصد زنده پیل (فردوسی - ۱/۱۶)، در علم زیست شناسی از واحدهای رده بندی جانوران و گیاهان که پس از شاخه و قبل از راسته قرار دارد، مقام، کلاسه
رده. جمع واژۀ ردهه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ردهه، مغاک در زمین بلند درشت یا در سنگ که آب در وی گرد آید. (آنندراج). رجوع به ردهه و رده شود
رَدْه. جَمعِ واژۀ رَدْهه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ ردهه، مغاک در زمین بلند درشت یا در سنگ که آب در وی گرد آید. (آنندراج). رجوع به رَدْهه و رَدْه شود
سنگ انداختن کسی را: ردهه بحجر، سنگ انداخت او را، بزرگ و کلان ساختن خانه یا چیزی را: رده البیت، به شجاعت و جوانمردی مهتر قومی گردیدن: رده فلان القوم. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) مصدر به معنی رد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بازگردانیدن و قبول نکردن. (آنندراج). بازگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، منسوب به خطاکردن، بازگردانیدن جواب. (آنندراج)
سنگ انداختن کسی را: ردهه بحجر، سنگ انداخت او را، بزرگ و کلان ساختن خانه یا چیزی را: رده البیت، به شجاعت و جوانمردی مهتر قومی گردیدن: رده فلان القوم. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) مصدر به معنی رد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بازگردانیدن و قبول نکردن. (آنندراج). بازگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، منسوب به خطاکردن، بازگردانیدن جواب. (آنندراج)
دسته و صف. (جهانگیری) (از دانشنامۀ علایی ص 77) (غیاث اللغات). رجه. (ناظم الاطباء). صف. (از انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی) : سنجد جیلان بدو نیمه شده نقطۀ سرمه بر او یک رده. رودکی. همی سخت هر گوهری یک رده چو از خاک تا تیغ گشت آژده. فردوسی. همه موبدان پیش تختش رده هم اسپهبدان پیش او صف زده. فردوسی. مگر روز نوروز و جشن سده که او پیش رفتی میان رده. فردوسی. رده گرد سپاه بگرفتند گیرهاگیر شد همه که و در. فرخی. دو رده سرو پیش او برپای بار آن سروها گل و سوسن. فرخی. بر جویهای او ردۀ نونهالها گویی وصیفگانند استاده برقرار. فرخی. آن روز خورم خوش که در این خانه ببینم زین پنجهزاری رده ترکان حصاری. فرخی. سرو سماطی کشید از دو لب جویبار چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار. منوچهری. وآن نارها بین ده رده بر ناردان گرد آمده چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه. منوچهری. غلامان سرایی که عدد ایشان در این وقت چهار هزار و چیزی بالا بود آمدن گرفتند و در آن سرای بزرگ چندین رده بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 533). ز سیم و زر و مرغ و پیل و دده به نیرنگ کرده روان بر رده. اسدی. سوارانشان در قفا صف زده پس پشت شان ژنده پیلان رده. اسدی. دو رویه کشیده سپه دو رده دو فرسنگ میدان سپه زآن شده. شمسی (یوسف و زلیخا). گه یاد دهد آن زمان که بودی پیشم رده جمله تبار و آلم. ناصرخسرو. همچون ردۀ مور بدرشان شده از حرص وز تنگی دست این گره شعرسرایان. سوزنی. لوطیکان چون ردۀ مورچه پیش یکی و دگران بر اثر. سوزنی. - رده بستن، صف بستن. صف کشیدن. (یادداشت مؤلف). قطار ایستادن. به ردیف ایستادن. - رده ستادن، رده ایستادن، صف کشیدن. به ردیف ایستادن. رده کشیدن: سراپرده ای برکشیده سیاه رده گردش اندرستاده سپاه. فردوسی. میان سراپرده تختی زده ستاده غلامان به گردش رده. فردوسی. ، رستۀ آدمی و حیوانات دیگر. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان) : چونکه قدرت نیست خفتند این رده همچو هیزم پاره ها و تن زده. مولوی. تا چو بجهند از چنین خواب این رده شمع مرده باشد و ساقی شده. مولوی. ، رستۀ چند چیز از یک جنس که بطور انتظام پهلوی یکدیگر و در یک راسته واقع شده باشند همچو دندان و دکان و خانه و مانند آن. (ناظم الاطباء). هر چیز که در یک رسته باشد همچو دندان و دکان و خانه و برج و امثال آن. (برهان) (لغت محلی شوشتر) : وهم کنیم که پنج جزو بر یک رده نهاده آید... و دو جزو یکی بر این کنار نهی و یکی بر آن کنار نهی. (از دانشنامۀ علایی ص 77 از حاشیۀ برهان). دندانها سی ودو است شانزده ردۀ زیرین و شانزده ردۀ زبرین. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در دو شبۀ تو دو گل سرخ شکفته در بسد تو دو ردۀلؤلؤ لالا. مسعودسعد. ، رست. نورد. ردیف. (یادداشت مؤلف). رستۀ هر دو صف. (فرهنگ خطی) ، چوبی که در زیرآن غلطکها راست کنند و بر گردن گاو بندند و بر بالای غله ای که از کاه جدا نشده باشد بگردانند. (از لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء) (برهان) (جهانگیری). آنرا ستج نیز خوانند. (جهانگیری) ، چینۀ دیوار و هر چینه ای را یک رده گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بلغت هند دندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری)
دسته و صف. (جهانگیری) (از دانشنامۀ علایی ص 77) (غیاث اللغات). رجه. (ناظم الاطباء). صف. (از انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی) : سنجد جیلان بدو نیمه شده نقطۀ سرمه بر او یک رده. رودکی. همی سخت هر گوهری یک رده چو از خاک تا تیغ گشت آژده. فردوسی. همه موبدان پیش تختش رده هم اسپهبدان پیش او صف زده. فردوسی. مگر روز نوروز و جشن سده که او پیش رفتی میان رده. فردوسی. رده گرد سپاه بگرفتند گیرهاگیر شد همه که و در. فرخی. دو رده سرو پیش او برپای بار آن سروها گل و سوسن. فرخی. بر جویهای او ردۀ نونهالها گویی وصیفگانند استاده برقرار. فرخی. آن روز خورم خوش که در این خانه ببینم زین پنجهزاری رده ترکان حصاری. فرخی. سرو سماطی کشید از دو لب جویبار چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار. منوچهری. وآن نارها بین ده رده بر ناردان گرد آمده چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه. منوچهری. غلامان سرایی که عدد ایشان در این وقت چهار هزار و چیزی بالا بود آمدن گرفتند و در آن سرای بزرگ چندین رده بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 533). ز سیم و زر و مرغ و پیل و دده به نیرنگ کرده روان بر رده. اسدی. سوارانشان در قفا صف زده پس پشت شان ژنده پیلان رده. اسدی. دو رویه کشیده سپه دو رده دو فرسنگ میدان سپه زآن شده. شمسی (یوسف و زلیخا). گه یاد دهد آن زمان که بودی پیشم رده جمله تبار و آلم. ناصرخسرو. همچون ردۀ مور بدرشان شده از حرص وز تنگی دست این گُرُه شعرسرایان. سوزنی. لوطیکان چون ردۀ مورچه پیش یکی و دگران بر اثر. سوزنی. - رده بستن، صف بستن. صف کشیدن. (یادداشت مؤلف). قطار ایستادن. به ردیف ایستادن. - رده ستادن، رده ایستادن، صف کشیدن. به ردیف ایستادن. رده کشیدن: سراپرده ای برکشیده سیاه رده گردش اندرستاده سپاه. فردوسی. میان سراپرده تختی زده ستاده غلامان به گردش رده. فردوسی. ، رستۀ آدمی و حیوانات دیگر. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان) : چونکه قدرت نیست خفتند این رده همچو هیزم پاره ها و تن زده. مولوی. تا چو بجهند از چنین خواب این رده شمع مرده باشد و ساقی شده. مولوی. ، رستۀ چند چیز از یک جنس که بطور انتظام پهلوی یکدیگر و در یک راسته واقع شده باشند همچو دندان و دکان و خانه و مانند آن. (ناظم الاطباء). هر چیز که در یک رسته باشد همچو دندان و دکان و خانه و برج و امثال آن. (برهان) (لغت محلی شوشتر) : وهم کنیم که پنج جزو بر یک رده نهاده آید... و دو جزو یکی بر این کنار نهی و یکی بر آن کنار نهی. (از دانشنامۀ علایی ص 77 از حاشیۀ برهان). دندانها سی ودو است شانزده ردۀ زیرین و شانزده ردۀ زبرین. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در دو شبۀ تو دو گل سرخ شکفته در بسد تو دو ردۀلؤلؤ لالا. مسعودسعد. ، رست. نورد. ردیف. (یادداشت مؤلف). رستۀ هر دو صف. (فرهنگ خطی) ، چوبی که در زیرآن غلطکها راست کنند و بر گردن گاو بندند و بر بالای غله ای که از کاه جدا نشده باشد بگردانند. (از لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء) (برهان) (جهانگیری). آنرا ستج نیز خوانند. (جهانگیری) ، چینۀ دیوار و هر چینه ای را یک رده گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بلغت هند دندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری)
دهی است از دهستان تبادگان بخش حومه شهرستان مشهد. سکنۀ آن 278 تن. آب آنجا از قنات. محصول عمده آن غلات و راه آنجا اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان تبادگان بخش حومه شهرستان مشهد. سکنۀ آن 278 تن. آب آنجا از قنات. محصول عمده آن غلات و راه آنجا اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
ریزۀ هر چیز، مقدار کم و اندک از چیزی، کوچک، پول خرد، سکه، شرارۀ آتش، نکته، کنایه از نکته، کنایه از عیب، خطا خرده گرفتن: کنایه از عیب و ایراد گرفتن از کسی یا چیزی، برای مثال انوری بی خردگی ها می کند / تو بزرگی کن بر او خرده مگیر (انوری - ۲۴۰)
ریزۀ هر چیز، مقدار کم و اندک از چیزی، کوچک، پول خُرد، سکه، شرارۀ آتش، نکته، کنایه از نکته، کنایه از عیب، خطا خرده گرفتن: کنایه از عیب و ایراد گرفتن از کسی یا چیزی، برای مِثال انوری بی خردگی ها می کند / تو بزرگی کن بر او خرده مگیر (انوری - ۲۴۰)