آنچه ریسیده شده، مفتول، تابیده شده، چیزهای متصل به هم و متوالی مثلاً رشتۀ کلام، واحد شمارش اشیای به هم پیوسته مانند قنات، کوه و مانند آن، شاخۀ علمی یا درسی، آنچه از خمیر آرد گندم به شکل نخ یا نوار باریک می برند و پس از خشک کردن در آش، پلو و مانند آن می ریزند، نخ، تار، چیزی که برای بستن چیز به کار می رود، ریسمان، بند، کنایه از رابطه مثلاً رشتۀ قلبی، در پزشکی پیوک، لگام، برای مثال یکی را حکایت کنند از ملوک / که بیماری رشته کردش چو دوک (سعدی۱ - ۶۴) در موسیقی زه آلات موسیقی رشتۀ سردرگم: رشته یا کلافی که به هم پیچیده باشد و سر آن پیدا نشود
آنچه ریسیده شده، مفتول، تابیده شده، چیزهای متصل به هم و متوالی مثلاً رشتۀ کلام، واحد شمارش اشیای به هم پیوسته مانند قنات، کوه و مانند آن، شاخۀ علمی یا درسی، آنچه از خمیر آرد گندم به شکل نخ یا نوار باریک می برند و پس از خشک کردن در آش، پلو و مانند آن می ریزند، نخ، تار، چیزی که برای بستن چیز به کار می رود، ریسمان، بند، کنایه از رابطه مثلاً رشتۀ قلبی، در پزشکی پیوک، لگام، برای مِثال یکی را حکایت کنند از ملوک / که بیماری رشته کردش چو دوک (سعدی۱ - ۶۴) در موسیقی زه آلات موسیقی رشتۀ سردرگم: رشته یا کلافی که به هم پیچیده باشد و سر آن پیدا نشود
هر یک از واحدهای تخصصی ارتش، دسته و گروهی از مردم که در یک شهر با یکدیگر همکار و هم پیشه باشند مثلاً رستۀ نانوایان، رستۀ گوشت فروشان، رستۀ آهنگران رده، صف، قطار بازار، دکان هایی که در بازار در یک صف واقع شده، راسته روش، شیوه رهاشده، نجات یافته
هر یک از واحدهای تخصصی ارتش، دسته و گروهی از مردم که در یک شهر با یکدیگر همکار و هم پیشه باشند مثلاً رستۀ نانوایان، رستۀ گوشت فروشان، رستۀ آهنگران رده، صف، قطار بازار، دکان هایی که در بازار در یک صف واقع شده، راسته روش، شیوه رهاشده، نجات یافته
گذشته، سپری شده مثلاً عمر رفته، کنایه از درگذشته، مرده، مقابل آمده، روانه شده، از دست رفته، برزبان آمده، گفته شده رفته رفته: به تدریج و تانی، کمکم، اندک اندک
گذشته، سپری شده مثلاً عمر رفته، کنایه از درگذشته، مرده، مقابلِ آمده، روانه شده، از دست رفته، برزبان آمده، گفته شده رفته رفته: به تدریج و تانی، کمکم، اندک اندک
دهی است از دهستان رودبار قصران از بخش افجۀ شهرستان تهران واقع در 23هزارگزی شمال غربی گلندوک و 3هزارگزی شرق راه شوسۀ شمشک به تهران. در کوهستان واقع و سردسیر است. سکنۀ آن 543 تن است که مذهب تشیع دارند و به فارسی تکلم می کنند. آب آن از چشمه سار و رود خانه محلی تأمین میشود. محصولش غلات، ارزن و لبنیات و شغل اهالی زراعت و کارگری در معادن زغال سنگ است. راه مالرو دارد و دارای معادن زغال سنگ است که استخراج میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان رودبار قصران از بخش افجۀ شهرستان تهران واقع در 23هزارگزی شمال غربی گلندوک و 3هزارگزی شرق راه شوسۀ شمشک به تهران. در کوهستان واقع و سردسیر است. سکنۀ آن 543 تن است که مذهب تشیع دارند و به فارسی تکلم می کنند. آب آن از چشمه سار و رود خانه محلی تأمین میشود. محصولش غلات، ارزن و لبنیات و شغل اهالی زراعت و کارگری در معادن زغال سنگ است. راه مالرو دارد و دارای معادن زغال سنگ است که استخراج میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
اسم مفعول از مصدر رستن. (فرهنگ نظام). خلاص شده و نجات یافته و آزادکرده و رهایی یافته. (ناظم الاطباء). خلاص شده، یعنی رهاگشته و آزادشده. (از شعوری ج 2 ورق 15). خلاص شده. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). خلاص شده. نجات یافته. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ فارسی معین). رهاشده و آزادشده. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). خلاص یافته. (فرهنگ جهانگیری). سلیم. (کشاف زمخشری) : ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود وز آن ده که بد رسته هم خسته بود. اسدی. ز بد رسته بد شاه زابلستان ز تدبیر آن دختر دلستان. اسدی. جز آنرا مدان رسته از بند آتش که کردار درخورد گفتار دارد. ناصرخسرو. یوسف رسته ز دلو ماند چو یونس به حوت صبحدم از هیبتش حوت بیفکند ناب. خاقانی. رسته چون یوسف ز چاه ودلو و پیشش ابر و صبح گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده اند. خاقانی. چشم فلک فارغ ازین جستجوی گوش زمین رسته ازین گفتگوی. نظامی. در حاجت از خلق بربسته به ز دربانی آدمی رسته به. نظامی. در مثل تاهر کسی گوید که فال نیک و بد رسته دارد چون گیا را بر گیا دارد ممر فال کردم دست بدخواهانش زیر سنگ باد راست چون دستی که سنگ آسیا دارد زبر. سوزنی. - از جهان رسته، وارسته. بی اعتنا به جهان و زخارف جهان: اگر در جهان از جهان رسته ایست در از خلق بر خویشتن بسته ایست. سعدی. - رستگان، جمع واژۀ رسته. (ناظم الاطباء). وارهیدگان. آزادشدگان. (یادداشت مؤلف) : بر او (رستم) آفرین کرد گودرز و گیو که ای نامبردار سالار نیو ز درد و غمان رستگان توایم به ایران کمربستگان توایم. فردوسی. ، آزاد. (ناظم الاطباء)، کسی که در ظاهر و باطن آلودگی و گرفتاری نداشته باشد. (از برهان)، وارستگی از آلودگی دنیا. (لغت محلی شوشتر). - وارسته، بی اعتنا به دنیا و مال دنیا. آنکه به ظاهر و جاه و مقام دنیوی پشت پا زده باشد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀ وارسته در جای خود شود. ، گویا زری باشد که هنوز پاک نشده و کدورات خاک و سنگ در آن است، مقابل ساو. (یادداشت مؤلف) : فزون زآنکه بخشی به زایر تو زر نه ساو و نه رسته برآید ز کان. فرالاوی. هم از زرّ ساو و هم از رسته نیز. اسدی. چهی بود و زیرش چو تار مغاک پر از زرّ رسته بیاگنده پاک. اسدی. درین کوه صد سال بودم نشست بسی رسته زر آوریدم بدست. اسدی
اسم مفعول از مصدر رَستن. (فرهنگ نظام). خلاص شده و نجات یافته و آزادکرده و رهایی یافته. (ناظم الاطباء). خلاص شده، یعنی رهاگشته و آزادشده. (از شعوری ج 2 ورق 15). خلاص شده. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). خلاص شده. نجات یافته. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ فارسی معین). رهاشده و آزادشده. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). خلاص یافته. (فرهنگ جهانگیری). سلیم. (کشاف زمخشری) : ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود وز آن ده که بد رسته هم خسته بود. اسدی. ز بد رسته بد شاه زابلستان ز تدبیر آن دختر دلستان. اسدی. جز آنرا مدان رسته از بند آتش که کردار درخورد گفتار دارد. ناصرخسرو. یوسف رسته ز دلو ماند چو یونس به حوت صبحدم از هیبتش حوت بیفکند ناب. خاقانی. رسته چون یوسف ز چاه ودلو و پیشش ابر و صبح گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده اند. خاقانی. چشم فلک فارغ ازین جستجوی گوش زمین رسته ازین گفتگوی. نظامی. در حاجت از خلق بربسته به ز دربانی آدمی رسته به. نظامی. در مثل تاهر کسی گوید که فال نیک و بد رسته دارد چون گیا را بر گیا دارد ممر فال کردم دست بدخواهانْش زیر سنگ باد راست چون دستی که سنگ آسیا دارد زبر. سوزنی. - از جهان رسته، وارسته. بی اعتنا به جهان و زخارف جهان: اگر در جهان از جهان رسته ایست در از خلق بر خویشتن بسته ایست. سعدی. - رستگان، جَمعِ واژۀ رسته. (ناظم الاطباء). وارهیدگان. آزادشدگان. (یادداشت مؤلف) : بر او (رستم) آفرین کرد گودرز و گیو که ای نامبردار سالار نیو ز درد و غمان رستگان توایم به ایران کمربستگان توایم. فردوسی. ، آزاد. (ناظم الاطباء)، کسی که در ظاهر و باطن آلودگی و گرفتاری نداشته باشد. (از برهان)، وارستگی از آلودگی دنیا. (لغت محلی شوشتر). - وارسته، بی اعتنا به دنیا و مال دنیا. آنکه به ظاهر و جاه و مقام دنیوی پشت پا زده باشد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀ وارسته در جای خود شود. ، گویا زری باشد که هنوز پاک نشده و کدورات خاک و سنگ در آن است، مقابل ساو. (یادداشت مؤلف) : فزون زآنکه بخشی به زایر تو زر نه ساو و نه رسته برآید ز کان. فرالاوی. هم از زرّ ساو و هم از رسته نیز. اسدی. چهی بود و زیرش چو تار مغاک پر از زرّ رسته بیاگنده پاک. اسدی. درین کوه صد سال بودم نشست بسی رسته زر آوریدم بدست. اسدی
صف. (منتهی الارب) (السامی فی الاسامی) (دهار) (ترجمان القرآن). رزدق، معرب رسته. (منتهی الارب). مطلق صف و قطار اعم از انسان یا حیوان دیگر. (ناظم الاطباء) (از برهان). رست. رده. رج. رگ. (یادداشت مؤلف). مطلق صف. رده. قطار. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ سروری). در این معنی مخفف راسته. (فرهنگ سروری). صف. ردیف. (لغت ولف) (از فرهنگ نظام). صف که مراد دستۀ مردم یا دندان و جز آن میباشد که پهلوی یکدیگر قرار گیرند. (از شعوری ج 2 ورق 15). صف کشیده. (انجمن آرا). صف و رده. (از لغات شاهنامه). راسته. (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ فارسی معین). صف زده باشد چون رستۀ مردم و رستۀ دندان. (فرهنگ جهانگیری) : پیادگان با سلاح بسیار در پیش سواران ایستاده و مرتبه داران دو رسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). در میان سرای دو رسته غلام بود، یک رسته نزدیک دیوار ایستاده با کلاههای چهارپر تیر و کمان بدست شمشیر و شقا و نیم لنگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 551). چون صبح بدمید چهارهزار غلام سرایی در دو طرف سرای اماره بچند رسته بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). بر کنار جوی بینم رستۀ بادام و سیب راست پنداری قطار اشترانند انبره. غواص. رستۀ دندان نیاز آنجا وپیر هشت خلد از بن دندان طفل هفت مردان آمده. خاقانی. لاجرم شاید ار به رستۀ بید زنگی چارپاره زن شد سار. خاقانی. جانا دهنی چو بسته داری در بسته گهر دو رسته داری. عطار. تا کی مانی که کاروان رفت در رستۀ کاروان ما باش. عطار. دو رسته لؤلؤ منظوم در دهن داری عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور. سعدی. چون درّ دورستۀ دهانت نظم سخن دری ندیدم. سعدی. آن درّ دورسته در حدیث آمد وز دیده بیوفتاد مرجانم. سعدی. دو رسته درم در دهان داشت جای چو دیواری از خشت سیمین بپای. سعدی. زینت همین دو رستۀ دندان تمام بود وز موی در کنار و برت عنبرینه ای. سعدی. دو لب عقیق و زیر عقیقش دو رسته در نرگس دو چشم و زیر دو نرگس گل تری. حسین ایلاقی. اتصاف، دو رسته گردیدن با هم. دمص، رستۀ بنا یا چینۀ دیوار هرچه برتر از رستۀ بنا باشد. ذعاع، مسافتی از خرمابنی تا خرمابن دیگر در رسته. (منتهی الارب). السکّه، رستۀ خرما. (السامی فی الاسامی). صطر، رسته از هر چیزی. عرق، رستۀ خرمابنان. قطار، رستۀشتر. مخرف، مخرفه، رستۀ میان دو قطار خرمابن که خرماچین از هر یک از آنها که خواهد، چیدن تواند. (منتهی الارب). - رسته شدن، صف کشیدن. (یادداشت مؤلف) : اصطفاف، رسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی). - همرسته، همردیف. هم قطار. هم راسته. هم صف. که در یک ردیف و صف قرار گیرند. که در یک راستۀ بازار قرار گیرند: چو همرستۀ خفتگانی خموش فروخسب یا پنبه درنه بگوش. نظامی. ، صنف. (از لغات شاهنامه). دکانهای بازار که در یک صف واقع است. فرهنگستان مقرر داشته است که این کلمه بجای صنف به کار رود: رستۀ آهنگران، رستۀ کفشدوزان. (از لغات فرهنگستان). گروهی از مردم دارای یک شغل. صنف: رستۀ آهنگران. (فرهنگ فارسی معین) ، راسته از هر چیز مانند راستۀ بازار و خانه هایی که در یک صف واقع شوند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). صف یعنی چند چیز که پهلوی هم باشند، چنانکه دکانهای بازار که تا دو برابر باشند. (غیاث اللغات). کلبه ها و دکانهای پیشه وران بر یک صف. (فرهنگ سروری) (از فرهنگ خطی). دکانهایی که در یک ردیف در بازار واقعاند. (فرهنگ فارسی معین). دکان و درخت بر یک صف. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ سروری). کلبه های پیشه وران بود بر صف، و هر صفی را راسته خوانند. (لغت فرس اسدی). صف دکانها و خانه ها و مانند آن، و ظاهراً مخفف راسته است و رستق معرب آن. (از آنندراج). صف دکان. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). راسته، یعنی عده ای از دکانهای بهم پیوسته و مستقیم، امروز راسته گویند. (یادداشت مؤلف) : به شهر که درآمدی نخست به رستۀ طباخان و خوردنی پزان طواف کردی. (سندبادنامه ص 206). پلی بود قوی، پشتوانه های قوی برداشته و پشت آن استوار پوشیده کوتاه گونه و بر پشت آن دو رسته دکان برابر یکدیگر چنان که اکنون هست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). غلامی سیصد از خاصگان در رسته های صفه نزدیک امیر ایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). بازار. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ جهانگیری) (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی) (از غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت) (از آنندراج). بازار که در آن خرید و فروش انجام می گیرد. (از شعوری ج 2 ورق 15). مجازاً، بازار که صف دکانهاست. (فرهنگ نظام). به مناسبت صف و صنف به بازار هم اطلاق شده است یعنی از عبارت رستۀ بزازان یا رستۀ درودگران نقل به محل رسته شده، اکنون هم کلمه رسته بازار در بعضی شهرهای ایران از همان اصل است. (لغات شاهنامه) : کندکم درین رستۀ دیرپای نکوهنده لاف فروشنده را. مسعودی. دی بر رستۀ صرافان من بر در تیم کودکی دیدم پاکیزه تر از درّ یتیم. مسعودی. تا کی روم از پویۀ تو رسته به رسته. بوطاهر. رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار. فرخی. از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چشم گر به رستۀ عاشقان هرگز نبودی آشنا. عسجدی. آب راه یافت اما بسیار کاروانسرای که بر رستۀ وی بودویران کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). تا درین رسته ای که مسکن توست نفست ار کجرو است دشمن توست. اسدی. ز جان فروشان در رسته ها ز خوف و رجا خروش خیزد پیش و پس و یمین و یسار. مسعودسعد. راستی کن که اندرین رسته نشوی جز به راستی رسته. سنایی. در این رسته به سیم و پشیز هیچ چیز ندهند. (مقامات حمیدی). امیدهاست که از یال او ادیم برند هزار کفشگر اندر میان رستۀ تیم. سوزنی. ممکن که در حوالی بازارها نبودی گنجای هیچ سوزن از رسته های بی مر. شرف الدین شفروه ای. ای نفس به رستۀ قناعت شو کآنجا همه چیز نیک و ارزان است. انوری. بر سر بازار دهر نقد جفا میرود رسته ای ار ننگری رستۀ خذلان او. خاقانی. در گلستان عمر و رستۀ دهر پس گل خار و بعد نفع ضر است. خاقانی. رستۀ دهر و فلک دیده و نشناخته رایج این را دغل بازی آنرا دغا. خاقانی. بضاعت سخن خویش بینم از خواری بسان آینۀ چین میان رستۀ زنگ. ظهیر فاریابی. بدان رسته کآن رود را بود میل همیشه چو آید سوی رود سیل. نظامی. رخت برچین از در دکان هستی چون ترا اندرین رسته که هستی کس خریداری نماند. سیف اسفرنگی (از فرهنگ نظام). نسق تصفیف دکاکین آن رونق شکن رستۀ لؤلؤ خوشاب. (ترجمه محاسن اصفهان). در رستۀ جمال تو هر دل که عاشق است خالی به یک نظر دهد و رایگان دهد. سلمان ساوجی (از آنندراج). در رسته ای که صبح فروشی کند رخت رخ هست نیم لمعه بیک دامن آینه. شرف الدین شفایی (از آنندراج). بر نقادان رستۀ بلاغت و جوهریان روز بازار فضل و براعت. (مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی) ، راه. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). شارع عام. (فرهنگ جهانگیری). شارع عام یعنی شاهراه. (از شعوری ج 2 ورق 15) ، قاعده و قانون و طرز و روش و طریقه و آیین و رسم. (ناظم الاطباء). قاعده. (فرهنگ سروری از جهانگیری). قانون و قاعده و طرز و روش. (لغت محلی شوشتر) (برهان). طرز. روش. طریقه. آیین. قاعده. (فرهنگ فارسی معین). - بی رسته، بیقاعده و بیقانون. خارج از رسم و قاعده: چوبی راه و بی رسته کشتی مرا چه گویی که بی راه و بی رسته ای. ناصرخسرو
صف. (منتهی الارب) (السامی فی الاسامی) (دهار) (ترجمان القرآن). رزدق، معرب رسته. (منتهی الارب). مطلق صف و قطار اعم از انسان یا حیوان دیگر. (ناظم الاطباء) (از برهان). رست. رده. رج. رگ. (یادداشت مؤلف). مطلق صف. رده. قطار. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ سروری). در این معنی مخفف راسته. (فرهنگ سروری). صف. ردیف. (لغت ولف) (از فرهنگ نظام). صف که مراد دستۀ مردم یا دندان و جز آن میباشد که پهلوی یکدیگر قرار گیرند. (از شعوری ج 2 ورق 15). صف کشیده. (انجمن آرا). صف و رده. (از لغات شاهنامه). راسته. (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ فارسی معین). صف زده باشد چون رستۀ مردم و رستۀ دندان. (فرهنگ جهانگیری) : پیادگان با سلاح بسیار در پیش سواران ایستاده و مرتبه داران دو رسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). در میان سرای دو رسته غلام بود، یک رسته نزدیک دیوار ایستاده با کلاههای چهارپر تیر و کمان بدست شمشیر و شقا و نیم لنگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 551). چون صبح بدمید چهارهزار غلام سرایی در دو طرف سرای اماره بچند رسته بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). بر کنار جوی بینم رستۀ بادام و سیب راست پنداری قطار اشترانند انبره. غواص. رستۀ دندان نیاز آنجا وپیر هشت خلد از بن دندان طفل هفت مردان آمده. خاقانی. لاجرم شاید ار به رستۀ بید زنگی چارپاره زن شد سار. خاقانی. جانا دهنی چو بسته داری در بسته گهر دو رسته داری. عطار. تا کی مانی که کاروان رفت در رستۀ کاروان ما باش. عطار. دو رسته لؤلؤ منظوم در دهن داری عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور. سعدی. چون درّ دورستۀ دهانت نظم سخن دری ندیدم. سعدی. آن درّ دورسته در حدیث آمد وز دیده بیوفتاد مرجانم. سعدی. دو رسته درم در دهان داشت جای چو دیواری از خشت سیمین بپای. سعدی. زینت همین دو رستۀ دندان تمام بود وز موی در کنار و برت عنبرینه ای. سعدی. دو لب عقیق و زیر عقیقش دو رسته دُر نرگس دو چشم و زیر دو نرگس گل تری. حسین ایلاقی. اتصاف، دو رسته گردیدن با هم. دمص، رستۀ بنا یا چینۀ دیوار هرچه برتر از رستۀ بنا باشد. ذعاع، مسافتی از خرمابنی تا خرمابن دیگر در رسته. (منتهی الارب). السکّه، رستۀ خرما. (السامی فی الاسامی). صطر، رسته از هر چیزی. عَرَق، رستۀ خرمابنان. قِطار، رستۀشتر. مخرف، مخرفه، رستۀ میان دو قطار خرمابن که خرماچین از هر یک از آنها که خواهد، چیدن تواند. (منتهی الارب). - رسته شدن، صف کشیدن. (یادداشت مؤلف) : اصطفاف، رسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی). - همرسته، همردیف. هم قطار. هم راسته. هم صف. که در یک ردیف و صف قرار گیرند. که در یک راستۀ بازار قرار گیرند: چو همرستۀ خفتگانی خموش فروخسب یا پنبه درنه بگوش. نظامی. ، صنف. (از لغات شاهنامه). دکانهای بازار که در یک صف واقع است. فرهنگستان مقرر داشته است که این کلمه بجای صنف به کار رود: رستۀ آهنگران، رستۀ کفشدوزان. (از لغات فرهنگستان). گروهی از مردم دارای یک شغل. صنف: رستۀ آهنگران. (فرهنگ فارسی معین) ، راسته از هر چیز مانند راستۀ بازار و خانه هایی که در یک صف واقع شوند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). صف یعنی چند چیز که پهلوی هم باشند، چنانکه دکانهای بازار که تا دو برابر باشند. (غیاث اللغات). کلبه ها و دکانهای پیشه وران بر یک صف. (فرهنگ سروری) (از فرهنگ خطی). دکانهایی که در یک ردیف در بازار واقعاند. (فرهنگ فارسی معین). دکان و درخت بر یک صف. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ سروری). کلبه های پیشه وران بود بر صف، و هر صفی را راسته خوانند. (لغت فرس اسدی). صف دکانها و خانه ها و مانند آن، و ظاهراً مخفف راسته است و رستق معرب آن. (از آنندراج). صف دکان. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). راسته، یعنی عده ای از دکانهای بهم پیوسته و مستقیم، امروز راسته گویند. (یادداشت مؤلف) : به شهر که درآمدی نخست به رستۀ طباخان و خوردنی پزان طواف کردی. (سندبادنامه ص 206). پلی بود قوی، پشتوانه های قوی برداشته و پشت آن استوار پوشیده کوتاه گونه و بر پشت آن دو رسته دکان برابر یکدیگر چنان که اکنون هست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). غلامی سیصد از خاصگان در رسته های صفه نزدیک امیر ایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). بازار. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ جهانگیری) (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی) (از غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت) (از آنندراج). بازار که در آن خرید و فروش انجام می گیرد. (از شعوری ج 2 ورق 15). مجازاً، بازار که صف دکانهاست. (فرهنگ نظام). به مناسبت صف و صنف به بازار هم اطلاق شده است یعنی از عبارت رستۀ بزازان یا رستۀ درودگران نقل به محل رسته شده، اکنون هم کلمه رسته بازار در بعضی شهرهای ایران از همان اصل است. (لغات شاهنامه) : کندکم درین رستۀ دیرپای نکوهنده لاف فروشنده را. مسعودی. دی بر رستۀ صرافان من بر در تیم کودکی دیدم پاکیزه تر از درّ یتیم. مسعودی. تا کی روم از پویۀ تو رسته به رسته. بوطاهر. رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار. فرخی. از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چشم گر به رستۀ عاشقان هرگز نبودی آشنا. عسجدی. آب راه یافت اما بسیار کاروانسرای که بر رستۀ وی بودویران کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). تا درین رسته ای که مسکن توست نفست ار کجرو است دشمن توست. اسدی. ز جان فروشان در رسته ها ز خوف و رجا خروش خیزد پیش و پس و یمین و یسار. مسعودسعد. راستی کن که اندرین رسته نشوی جز به راستی رسته. سنایی. در این رسته به سیم و پشیز هیچ چیز ندهند. (مقامات حمیدی). امیدهاست که از یال او ادیم برند هزار کفشگر اندر میان رستۀ تیم. سوزنی. ممکن که در حوالی بازارها نبودی گُنجای هیچ سوزن از رسته های بی مر. شرف الدین شفروه ای. ای نفس به رستۀ قناعت شو کآنجا همه چیز نیک و ارزان است. انوری. بر سر بازار دهر نقد جفا میرود رسته ای ار ننگری رستۀ خذلان او. خاقانی. در گلستان عمر و رستۀ دهر پس گل خار و بعد نفع ضر است. خاقانی. رستۀ دهر و فلک دیده و نشناخته رایج این را دغل بازی آنرا دغا. خاقانی. بضاعت سخن خویش بینم از خواری بسان آینۀ چین میان رستۀ زنگ. ظهیر فاریابی. بدان رسته کآن رود را بود میل همیشه چو آید سوی رود سیل. نظامی. رخت برچین از در دکان هستی چون ترا اندرین رسته که هستی کس خریداری نماند. سیف اسفرنگی (از فرهنگ نظام). نسق تصفیف دکاکین آن رونق شکن رستۀ لؤلؤ خوشاب. (ترجمه محاسن اصفهان). در رستۀ جمال تو هر دل که عاشق است خالی به یک نظر دهد و رایگان دهد. سلمان ساوجی (از آنندراج). در رسته ای که صبح فروشی کند رخت رخ هست نیم لمعه بیک دامن آینه. شرف الدین شفایی (از آنندراج). بر نقادان رستۀ بلاغت و جوهریان روز بازار فضل و براعت. (مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی) ، راه. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). شارع عام. (فرهنگ جهانگیری). شارع عام یعنی شاهراه. (از شعوری ج 2 ورق 15) ، قاعده و قانون و طرز و روش و طریقه و آیین و رسم. (ناظم الاطباء). قاعده. (فرهنگ سروری از جهانگیری). قانون و قاعده و طرز و روش. (لغت محلی شوشتر) (برهان). طرز. روش. طریقه. آیین. قاعده. (فرهنگ فارسی معین). - بی رسته، بیقاعده و بیقانون. خارج از رسم و قاعده: چوبی راه و بی رسته کشتی مرا چه گویی که بی راه و بی رسته ای. ناصرخسرو
لقب عبدالرحمن بن ابوالحسن ازهری اصفهانی. (منتهی الارب). لقب عبدالرحمن... که کتاب ’ایمان’ را تألیف کرد و برادرزاده اش عبدالله بن محمد بن عمر زهری رستی از او روایت دارد. (از لباب الانساب)
لقب عبدالرحمن بن ابوالحسن ازهری اصفهانی. (منتهی الارب). لقب عبدالرحمن... که کتاب ’ایمان’ را تألیف کرد و برادرزاده اش عبدالله بن محمد بن عمر زهری رستی از او روایت دارد. (از لباب الانساب)
ریسیده. (فرهنگ رشیدی). ریسیده و رسته شده. (ناظم الاطباء). رشته شده، و مخفف آن رسه است بمعنی ریسیده و تابیده. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). صیغۀ اسم مفعول از ریسیدن که اهل هند کاتنا گویند. (غیاث اللغات)
ریسیده. (فرهنگ رشیدی). ریسیده و رِسته شده. (ناظم الاطباء). رشته شده، و مخفف آن رسه است بمعنی ریسیده و تابیده. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). صیغۀ اسم مفعول از ریسیدن که اهل هند کاتنا گویند. (غیاث اللغات)
ریشه و منگوله. زوایدی است که در چهار گوشۀ ردای عبرانی قرار می دادند، و آن عبارت از ریشه ای بود که نخی از کبود مقدس با آن تافته محض مقصودی که در اعداد مذکور است به کار میبردند، بنابراین امکان دارد کنارۀ ردای مسیح که آن زن مریضه لمس نمود بدین طور بوده است. (از قاموس کتاب مقدس)
ریشه و منگوله. زوایدی است که در چهار گوشۀ ردای عبرانی قرار می دادند، و آن عبارت از ریشه ای بود که نخی از کبود مقدس با آن تافته محض مقصودی که در اعداد مذکور است به کار میبردند، بنابراین امکان دارد کنارۀ ردای مسیح که آن زن مریضه لمس نمود بدین طور بوده است. (از قاموس کتاب مقدس)
رشته. رنگ هشته و رنگ کرده. و رشته به ضم اول هم بدین معنی آمده. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). در سراج نوشته که رشته بالفتح به معنی رنگ کرده شده است. (از غیاث اللغات). رنگ هشته و رنگ شده. (از شعوری ج 2 ورق 15). و رجوع به رشته شود
رُشته. رنگ هشته و رنگ کرده. و رشته به ضم اول هم بدین معنی آمده. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). در سراج نوشته که رشته بالفتح به معنی رنگ کرده شده است. (از غیاث اللغات). رنگ هشته و رنگ شده. (از شعوری ج 2 ورق 15). و رجوع به رُشته شود
ریسمان. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان). ریسمان و حبل و رسن. (ناظم الاطباء). تار ابریشمی یا پنبه ای. (از شعوری ج 2 ورق 20). از قبیل بافتۀ ابریشمینه مانند رشتۀ سر علم و گلوگاه نیزه و آنکه درویشان بر میان بندند و عیاران به بام افکنند. (آنندراج) (انجمن آرا). به معنی ریسمان است، و فربه و باریک و دراز و کوتاه و پرتاب و هموار و غدار و پاره و صدپاره و بگسسته و گوهرکشیده از صفات، نبض از تشبیهات اوست. (آنندراج). رسن. (غیاث اللغات). ریسمان. شطن. ریسمانی که بر عده ای چیزهای شبیه به یکدیگر کشند، چون سبحه و امثال آن. (یادداشت مؤلف). در اصل صفت مفعولی، از ’رشتن’ (بن ماضی + ’ه’ بیان حرکت) : بدو گفت کاموس چندین مدم به نیروی این رشتۀ شصت خم. فردوسی. همی رشته خوانی کمند مرا ببینی کنون تنگ بند مرا. فردوسی. بمالید شادان به چیزی تنش یکی رشته بنهاد بر گردنش (گردن اسب) . فردوسی. گر همی فرعون قومی سحره پیش آرد رسن و رشتۀ جنبنده به مار انگارد. منوچهری. زین بیشتر منال که عمرت گذشته شد کوتاه گشت رشته تو کوتاه کن مقال. ناصرخسرو. به جانم رشته ای لهو و لعب را توانم دادی از لذت شنیدن. ناصرخسرو. سخن کوتاه ازین مطلب گذشتیم سر این رشته را باید بریدن. ناصرخسرو. ترا که رشتۀ ایمان ز هم گسست امروز سحاء و خط امان از چه می کنی فردا. خاقانی. چو عیسی که غربت کند سوی بالا به جز سوزنش رشته تابی ندارد. خاقانی. یکتا شده ست رشتۀ شادی به عهد تو الحمدللّه ارچه که یکتاست محکم است. ظهیر فاریابی. کس به این رشته گرچه راست نرفت راستی در میان ماست نرفت. نظامی. چون آخر رشته این گره بود این رشته نه رشته پنبه به بود. نظامی. در آن مینوی میناگون چمیدند فلک را رشته در مینا کشیدند. نظامی. نه زین رشته سر می توان تافتن نه سررشته را می توان یافتن. نظامی. - امثال: رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد چون دوتا شد عاجز آید از شکستن زال زر. سنایی. هان و هان بیش ازین نمی گویم شیر در خشم و رشته یکتا هست. انوری. رشته یکتاست ترسم از خطرش خاصه زاندازه برده ام گهرش. نظامی. چون رشته گسست می توان بست لیکن گرهیش در میان هست. امیرخسرو دهلوی. من رشتۀمحبت تو پاره می کنم شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم. ؟ رشته یکتاشدن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868). این رشته سر دراز دارد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 334). رشته ای در گردنم افکنده دوست می کشد هر جا که خاطرخواه اوست. ؟ (از آنندراج). رشته باریک شد چو یک تو شد. سنایی. نظیر: صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد. ؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868). ترّ، رشتۀ راز. (منتهی الارب). - به سر رشته رفتن (شدن) ، کنایه از: بموضوع برگشتن: دلا دلا به سر رشته شو مثل بشنو که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا. مولوی. - راست رشته، که رشتۀ جانش راست باشد، و ظاهراً در این شعر به مجاز بمعنی باتربیت است: سگ بدانش چو راست رشته شود آدمی شاید ار فرشته شود. نظامی. - رشتۀ الفت بریدن، قطع رابطه و محبت کردن: از علایق رشتۀ الفت بریدن مشکل است می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز. صائب (از آنندراج). - رشتۀ بنا، ریسمان کار در تداول بنایان. رشته راز. تراز. (منتهی الارب) (از تاج العروس). مدماک. (منتهی الارب). - رشته به انگشت بستن، کنایه از یادداشت و یاد داشتن است. (غیاث اللغات) : غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش موی سفید رشته بر انگشت بستن است. صائب (از آنندراج). شد پنجۀ سیمین تو در مهد نگارین از رشتۀ جانها که به انگشت تو بستند. صائب (از آنندراج). و رجوع به ترکیب رشته برانگشت پیچیدن شود. - رشته بر انگشت پیچیدن (به چیزی بستن) ، ترجمه ارتام است، چون چیزی را خواهند که فراموش نشود و بر وقت به یاد باشد این عمل می کنند خواه انگشت خود بود خواه انگشت دیگری. (آنندراج) : هیچ کس از سینۀ صدچاک من یادی نکرد گرچه بستم رشته بر انگشت سوزن بارها. تنها (از آنندراج). شرطی نموده ام بتو یاد است یاد من این رشته بسته است به بال و پرم هنوز. اسیر (از آنندراج). ازشکست کشتی ما ناگهی یاد آورد رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ام. ابوطالب کلیم (از آنندراج). رشتۀ جان خود ز انگشتش ز پی یادگار می پیچم. شاپور (از آنندراج). و رجوع به ترکیب رشته به انگشت بستن شود. - رشته بریدن، پاره کردن رشته. بریدن نخ و طناب. به مجاز، قطع علاقه کردن. گسستن مهر و پیوند: به کشتن از تو مخلص نگسلد مهر به تیغ این رشته را نتوان بریدن. مخلص کاشی (از آنندراج). - رشتۀ پیچان، مار پیچان. (غیاث اللغات). - رشته پیما، آنکه با رشته ای جایی یا چیزی را مساحت کند و اندازه بگیرد: من چو رسام رشته پیمایم از سر رشته نگذرد پایم. نظامی. - رشته تافتن کسی را، چیرگی یافتن بر او. توطئه چیدن بدو. مسلط شدن بر وی: نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی. منوچهری. دیگر آفت آن آمد که سپهسالار غازی گربزی بود که ابلیس علیه اللعنه او را رشته بر نتوانستی تافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219). - رشتۀ تاک، کنایه از برگ تاک. (آنندراج) : می چکد از دیده جانم چون شراب لاله گون رشتۀ تاک است پنداری رگ نظاره ام. شوکت (از آنندراج). صاحب آنندراج می نویسد: می تواند که عبارت از نخ تاک باشد و آن چیزی است رشته مانند که از شاخه های تاک برمی آید و می تواند تحریف بود و صحیح ریشه تاک، و اﷲ اعلم بحقیقه الحال. (آنندراج). - رشتۀ تب (توبر ’تب بر’) ، به معنی چیزی است که تب از آن بریده شود و آن ریسمانی بود خام که دختر نابالغ قدری رشته باشد و به جهت تب افسون بر آن خوانند و گرهی چند زنند و بر گردن تب دار آویزند یا در کوچۀ تنگی دو سر آن را به دو طرف دیوار بندند، گویند هر کس که از آن راه گذرد و آنرا غافل پاره کند بیمار شفا یابد و تب او را عارض شود. (لغت محلی شوشتر). ریسمان که دختر نابالغ رشته و گرهی چند بر آن زده افسون خوانند و بر گردن تب دار بندند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) : مرا دلیست گره برگره چو رشتۀ تب مجیر بیلقانی (از آنندراج). چون رشتۀ جان شو از گره پاک چون رشتۀ تب مشو گرهناک. نظامی. پیچیده سخن بود چو زنجیر چون رشتۀ تب همه گره گیر. امیرخسرو دهلوی. گشایشها بود در انتها از بستگی دل را گره از رشتۀ تب عقدۀ تبخال بگشاید. صائب (از آنندراج). و رجوع به ترکیب ’رشتۀ تب بر’ شود. - رشتۀ تب بر، رشتۀ تب: از تب چو تار موی مرا رشتۀ حیات وآن موی همچو رشتۀ تب بر به صد گره. خاقانی. و رجوع به ترکیب ’رشتۀ تب’ شود. - رشتۀ جادو، ریسمانی که جادوگران هنگام سحر و جادو به کار برند. لوله یا رشته هایی که جادوگران داخل آن سیماب ریزند و پیش آفتاب گذارند تا از تابش خورشید جیوه منبسط شود و رشته ها به حرکت درآید: عقل پیچد چو رشتۀجادو در پری خانه طویلۀ او. ظهوری (از آنندراج). - رشتۀ جان، بندجان. نیرویی که چون رشته اجزای وجود را بهم پیوندد. (یادداشت مؤلف) : رشتۀ جان دشمنان مهرۀ پشت گردنان چون به هم آورد کند عقد برای معرکه. خاقانی. رشتۀ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو. خاقانی. رشتۀ جان سیه کنی چون شمع عاشقی را که شمعوار کشی. خاقانی. ماه نو دیدی لبت بین رشتۀ جانم نگر کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند. خاقانی. چون تشنه شوم به رشتۀ جان آبی ز جگر کشیده خواهم. خاقانی. چون رشتۀ جان شو از گره پاک چون رشتۀ تب مشو گره ناک. نظامی. - رشتۀ جان دوتا شدن، متردد خطر عظیمی بودن. (ناظم الاطباء). کنایه از مورد خطر عظیمی بودن و اسیر شخصی شدن. (آنندراج). - ، گرفتار و اسیر و عاشق شدن. (ناظم الاطباء). - رشتۀ جان یکتار (یکتا) ماندن (شدن) ، ناراحت شدن. به ناراحتی گرفتار آمدن. دچار ضعف و ناتوانی گردیدن: رشتۀ جانم ز غم یکتار ماند شکر کن کآن تار نگسستی هنوز. خاقانی. شد رشتۀ جان من یکتار مگر روزی در عقد به کار آیدش این تار که من دارم. خاقانی. رشتۀ جان تا دتا بود انده تن می کشید چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این. خاقانی. - رشتۀ چیزی را گسستن، دست برداشتن از آن. (یادداشت مؤلف). دور گشتن از آن. قطع علاقه نمودن از آن: ای دل آن زنار نگسستی هنوز رشتۀ پندار نگسستی هنوز. خاقانی. - رشتۀ خاک، آدمی و موجودات دیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به رستۀ خاک در ذیل مادۀ رسته شود. - رشتۀ دراز، طول مدت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان). - ، فرصت دور و دراز در کار. (ناظم الاطباء) (از برهان). فرصت بسیار. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از دادن فرصت در کارها. (انجمن آرا). - رشتۀ دراز دادن،مهلت و فرصت دادن و تنگ نگرفتن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج) : بردل آسوده نخواهی گره تا بتوان رشته درازش بده. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). رشته که دادند بر ایشان دراز رشته گرههای دگر کرده باز. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). گر دل خسرو رسن بازی کند با موی تو رشته یک چندی درازش ده ز جعد چون کمند. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). و رجوع به ترکیب ’رشته دراز کردن’ شود. - رشته دراز کردن، کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج). رشته دراز دادن: جان آرمیده می شود از اضطراب عشق این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق. صائب (از آنندراج). و رجوع به ترکیب ’رشته دراز دادن’ شود. - رشته در دست خواب و خور داشتن، خاصیت بهیمی داشتن و خوردن و خوابیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از خصلت بهیمی داشتن و غیر از خوردن و خوابیدن منظور نداشتن. (آنندراج). - رشته در گردن، کنایه از محبت مفرط و تعشق باشد. (لغت محلی شوشتر). - ، عاشق. شیفته. مجذوب. - رشتۀ درویشان (درویش) ،ریسمانی نخی یا پشمی که به کمر یا سر و یا هر دو می پیچیده اند و آن در مواقع لازم کار طناب را انجام می داد. (فرهنگ فارسی معین). - رشتۀ راز، رشتۀ بنا. رجوع به ترکیب رشتۀ بنا شود. - رشته رشته، پی درپی و لاینقطع و بی انفصال. (انجمن آرا). رشته های پی درپی و بسیار: از ابر رشته رشته چکد درّ شاهوار از خاک توده توده دمد گنج شایگان زآن رشته رشته، رشتۀ لؤلوست بی بها زان توده توده، تودۀ یاقوت رایگان. رضاقلیخان هدایت (از انجمن آرا). - رشته زدن، پیمودن زمین با ریسمان. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). پیمودن زمین به جریب، چه هر چیز را که به چیزی پیمایند آن چیز را بر آن چیز می زنند، ای تطبیق می دهند. (آنندراج) : چو عزم جهان گشتن آغاز کرد به رشته زدن رشته ها ساز کرد. نظامی (شرفنامه ص 72). - ، برابرکردن زمین. (ناظم الاطباء). به معنی تسویه و هموار ساختن و مستقیم کردن هم می توان گفت. (آنندراج). - رشتۀ سردرگم، رشته ای که سرش یافته نشود. (آنندراج) : کسی از رشتۀ سردرگم ما آگهی دارد که شب از خارخار دل به بستر سوزن افشاند. صائب (از آنندراج). رشتۀ هر عقدۀ کارم ز بس سردرگم است صد گره افکنده ام تا یک گره واکرده ام. میرزا یحیی شیرازی (از آنندراج). - رشتۀ شمع، پلیته. (ناظم الاطباء). رشته که در میان شمع بود. (آنندراج) : بس که صائب ریزد از چشمم سرشک آتشین رشتۀ شمع است گویی رشتۀ نظاره ام. صائب (از آنندراج). لذت سوختن ز شمع مجوی رشته دیگر رگ جگر دگر است. حسین ثنایی (از آنندراج). - رشتۀ صبح، صبح کاذب. (ناظم الاطباء) (مجموعۀ مترادفات ص 233). کنایه از صبح کاذب، چه کاذب را در حق طول و تاریکی با رشته و با دم گرگ تشبیه می دهند. (آنندراج) : یکی در ابر بهاری نگر که رشتۀ صبح چگونه می گسلد دانه های لؤلو را. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). آسمان دست مه از رشتۀ صبح پیش آن روی چو ماهت بسته. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - رشتۀضحاک، مار ضحاک. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از مار ضحاک. (آنندراج) : می که فریدون نکند با تو نوش رشتۀ ضحاک برآرد ز دوش. نظامی. - ، طول مدت. (فرهنگ فارسی معین) (برهان). چون ضحاک عمر دراز یافته بود گاهی از آن معنی طول زمان اراده می کنند. (آنندراج). - ، کنایه از باران است که به عربی مطر گویند. (برهان). - رشتۀ طاقت گسیختن، پاره شدن آن. به مجاز، تمام شدن تاب و طاقت. سپری شدن تحمل و بردباری. از دست رفتن تاب و توانایی: خواهد گسیخت رشتۀ طاقت ز پیچ و تاب دیگر کلیم آرزوی آن میان بس است. کلیم (از آنندراج). - رشتۀ عمر، ریسمانی که چون یک سال از عمر کسی بگذرد یک گره بر آن می زنند تا عده سالهای عمر وی معلوم کند. (آنندراج). رشتۀ سالگره. (غیاث اللغات) : رشتۀ عمرم به مقراض غمت ببریده شد همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع. حافظ. گشت چون رشتۀ عمرم کوتاه معنی سال گره فهمیدم. غنی کشمیری (از آنندراج). - رشته کش، رشته کشنده. - ، رشته کشیده، دررشته: آن دوگوهر که رشته کش بودند از نشاط و سماع خوش بودند. نظامی. - رشتۀ کلام به دست گرفتن، به سخنرانی آغاز نمودن. شروع به گفتگو کردن. (یادداشت مؤلف). - رشتۀ کلام را بریدن، قطع سخن کردن. ترک تکلم نمودن. از سخنرانی صرف نظر کردن. - رشته گم بودن، به معنی سر رشته گم بودن. (آنندراج) : کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را دوران نماند رشتۀ امّید من گم است. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - رشتۀ یکتایی، نخی که تنها یک تار داشته باشد. نخ یکتا: یک روز چونکه نیکی بلفنجی کمتر بود ز رشتۀ یکتایی. ناصرخسرو. - سررشته، کنایه از مقصود است. (آنندراج). کنایه از توانایی و قدرت داشتن. در دست داشتن کلید انجام کاری. تخصص در کاری: سررشتۀ جان به جام بگذار کاین رشته از او نظام دارد. حافظ. و رجوع به سررشته و ترکیبات آن در آنندراج و در لغت نامه شود. - سر رشته،سر نخ: مگو مرغ دولت ز قیدم بجست هنوزش سر رشته داری بدست. سعدی. گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان نگاه دار سر رشته تا نگه دارد. حافظ. - سر رشته به جایی کشیدن، کنایه از نتیجه بخشیدن کاری. منتهی شدن کاری به نتیجه ای: خدمتم آخر به وفایی کشد هم سر این رشته به جایی کشد. نظامی. - سر رشته به کسی دادن، به عهدۀ او سپردن کار را. واگذار بدو کردن. اختیار بدو دادن: پی سپر کس مکن این کشته را بازمده سر به کس این رشته را. نظامی. - سر رشته را گم کردن، سر کلافه را از دست دادن. به مجاز، متحیر در امری ماندن. (یادداشت مؤلف) : اجرام که ساکنان این ایوانند اسباب تحیر خردمندانند هان تا سر رشتۀ خرد گم نکنی کآنان که مدبرند سرگردانند. خیام. - سر رشته ربودن (از دست کسی بردن) ، کنایه از مغلوب نمودن وی. عاجز و ناتوان ساختن او. اختیارات از دست او ربودن. به مجاز، فرار کردن: کنون باید این مرغ را پای بست نه وقتی که سررشته بردت ز دست. سعدی (بوستان). به قید اندرم جره بازی که بود دمادم سر رشته خواهد ربود. سعدی. - سر رشته (سررشته اضافه) یافتن (وایافتن) ، کنایه از دریافتن کار مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج). بازیافتن رمز موفقیت در کار. پیدا کردن راز انجام دادن کار. پی به راه حل کاری مشکل بردن: این رشته قضا نه آنچنان بافت کاو را سررشته وا توان یافت. نظامی. نه زین رشته سر می توان تافتن نه سر رشته را می توان یافتن سر رشته را آن کسی یافته که این رشته ها را به هم تافته. نظامی. ، نخ. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). خیط. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف). خیاط. (دهار) (یادداشت مؤلف) : وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه لبان رشته در او در شود به وقت گذر. عنصری. ابر دیبادوز، دیبدوز اندر بوستان باد عنبرسوز، عنبرسوز اندر لاله زار این یکی سوزد ندارد آتش و مجمربه پیش وآن یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار. منوچهری. دورویه گل چو کاسه ای از سرخ دیبه است چون پشت او به رشتۀ زرین بیاژنی. منوچهری. یا همچو زبرجدگون یک رشتۀ سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار. منوچهری. نسخت آنچه آوردند می کردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشتۀ تاری ازبرای خود بازنگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7). سپهسالار نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشتۀ تاری زیان نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). آن رقعه که وی نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشتۀ تاری از آن که نبشته بود زیادت نیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613). دل در غم درزی بچۀ حورنژاد چون رشته به تاب محنتش تن درداد. فرقدی. رشتۀ کژ داشتی در سر مگر خاقانیا کز زمانه پای بندت ساخت ویحک دار بود. خاقانی. آه من چندان فروزان شد که کوران نیمه شب از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند. خاقانی. رشته را با سوزن آمد ارتباط نیست درخور با عمل سم الخیاط. مولوی. بگفتا دعایی کن ای هوشمند که در رشته چون سوزنم پای بند. سعدی. گسستم سبحۀ زهد و ریا و خود میان بستم به زنار وفا کاین رشته تار محکمی دارد. مستورۀ کردستانی. کی شود درویش غمگین زانقطاع روزگار نیست غم گرپاره گردد رشتۀ ارسال او. قاسم مشهدی. عقاص، رشته ای که بدان گیسو بندند. نصل، رشتۀ از دوک برآمده. نماص، رشتۀ سوزن. (منتهی الارب). - رشته به (در) سوزن کشیدن، قرار دادن نخ در سوزن. رشته به سوزن کردن: ز بخیه زخم کهن تازه می کند زنجیر کدام رشته بسوزن کشیده اند امروز. صائب (از آنندراج). گو رفوگر رشته در سوزن مکش کرده چاکی با گریبان احتیاط. ظهوری (از آنندراج). - رشتۀ تسبیح، نخی که دانه های تسبیح را بدان بندند. بند تسبیح: فلک به گردن خورشید برشود تسبیح مجره رشتۀ تسبیح و مهره هفت اورنگ. منشوری. رشتۀ تسبیح گر بگسست معذورم بدار دستم اندر دامن ساقی ّ سیمین ساق بود. حافظ. زاهد چه بلایی تو که این رشتۀ تسبیح از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد. صائب. - رشتۀ مریم، مروی است که رشتۀ حضرت مریم چنان باریک بودی که بدون دوتا کردن بافته نمی شد. (غیاث اللغات). هر رشته که به باریکی تمام موصوف باشد. (ناظم الاطباء). رشته که مریم می رشت به باریکی تمام موصوف بوده، شیخ عبدالوهاب نوشته که رشتۀ مریم چنان باریک بود که بدون دوتا کردن تافته نمی شد. (آنندراج) : فرسوده تر ز سوزن عیسی تن من است باریکتر ز رشتۀمریم لبان اوست. خاقانی. تنم چون رشتۀ مریم دوتا هست دلم چون سوزن عیسی است یکتا. خاقانی. بر کوردلان سوزن عیسی نسپارم بر پرده دران رشتۀ مریم نفروشم. خاقانی. خشک چو سوزن شده ست از عرق شرم رشتۀ مریم ز شرم موی میانش. صائب (از آنندراج). چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من رفو این دل شکاف از رشتۀ مریم نمی گیرد. صائب (از آنندراج). - رشتۀ نگنده، ریسمانی که جامۀ خواب مانند لحاف و توشک بدان دوزند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). ، تار. رشتۀ نخ. (یادداشت مؤلف). تار. (از ناظم الاطباء) : دراج کشد شیشم و قالوس همی بی پردۀ طنبور و بی رشتۀ چنگ. منوچهری. هر گره از رشتۀ آن سبز خوان جان زمین بود و دل آسمان. نظامی. وهم که باریکترین رشته ایست زین ره باریک خجل گشته ایست. نظامی. - رشتۀ الماس، تار فولاد. (آنندراج) : بخیۀ چندی به چاک دل نزد امشب که من رشتۀ الماس را در چشم سوزن کرده ام. علی قلی بیک علی ترکمان (از آنندراج). - رشته بستن بر ساز کسی، تار بستن بدان. به مجاز، یاد او کردن. بیاد او بودن. ذکر خیر از او کردن: رفته ام عمریست زین محفل نوای فرحتم ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز. بیدل (از آنندراج). - رشتۀ بی جان، تار نازک بسیار ضعیف تاب نیافته. (از آنندراج) : مناسب ازبرای سبحه نبود رشتۀ بی جان بکش در زندگی مخلص به خاک کربلا خود را. مخلص کاشی (از آنندراج). گرچه مور لاغری صید امیدم فربه است رشتۀ بی جانم اما بر کمر پیچیده ام. صائب (از آنندراج). ، بند. (یادداشت مؤلف) : چو طاوس کاو رشته بر پا ندید تو گفتی ز شادی بخواهد پرید. سعدی (بوستان). از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست چون فرودیدی نه رشته کآهن و فولاد بود. خاقانی. ، سلک مروارید. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) .ابریشمی که جواهر بدو کشند. (آنندراج) (انجمن آرا). سلک. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). تار و سلک مروارید. (غیاث اللغات). تار ابریشم. (لغت محلی شوشتر) (برهان). ریسمانی که در آن مهره ها و جواهر کشیده اند. عقد. طویله. سمط. رشتۀ گوهر. (یادداشت مؤلف) : عقد، رشتۀ مروارید. نصاح، رشته و سلک. (منتهی الارب). نظم، نظام، رشتۀ مروارید. (منتهی الارب) : و از سمرقند رشتۀ قنب خیزد. (حدود العالم). اگچند خوبست بر کف گهر چو او را به رشته کشی خوبتر. فردوسی. سخن ز دست برون کرد رشتۀ لؤلؤ چو گل ز گوش برآورد حلقۀ مرجان. فرخی. دو جزعش ز در هر زمان رشته بست همی از شبه ریخت دربر جمست. اسدی. ز بر چتری از دم ّ طاوس نر فروهشته زو رشته های گهر. اسدی. در صدر خردمندان بی فضل نه خوبست چون رشتۀ لؤلؤ که بود سنگ میانیش. ناصرخسرو. گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود سنگ هرگز یاردرّ شاهوار ای ناصبی. ناصرخسرو. در آل برهان ابیات من به قیمت عدل اگر نه بیش کم از رشتۀ درر نبود. سوزنی. لعل تو در خنده شد رشتۀ پروین گشاد جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست. انوری (از آنندراج). بر سوزن مژگانی صد رشته گهر دارم در دامن تو ریزم یا در برت افشانم. خاقانی. بر پای تو تا گشت سر رشته پدید دست از سر هر طرب دلم بازکشید ای دانۀ در ز زحمت رشته منال یک در دیدی که زحمت رشته ندید. رضی نیشابوری. رشتۀ دلها که در این گوهر است مرسله از مرسله زیباتر است. نظامی. چرخ باصاف دلان بس که بهانه طلبد رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت. کلیم (از آنندراج). سمط، رشتۀ مروارید. (دهار). سلک، رشتۀ مروارید. (برهان). - به رشته درآوردن، قرار دادن در نخ و رشته. به مجاز، منظم کردن. مرتب ساختن: این درّها به رشته درآوردم روز چهارم از سیمین هفته. ناصرخسرو. - به رشته کشیدن، در رشته کشیدن، منظم ساختن. منظم کردن. مرتب نمودن: ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر به رشته می کشم این زرّ و درّ و مرجان را. ناصرخسرو. در رشته کشند باجواهر شبهی. (اسرارالتوحید). - به رشته کشیدن مرواریدها، نظم لاّلی. (یادداشت مؤلف). - رشتۀ باران، قطره های باران که از پی هم فرودآیند و بسان تار به نظر آیند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). امروزه رگبار نامیده می شود: از هوای تر برافروزد چراغ عشرتم رشتۀ باران بود شیرازۀ جمعیتم. صائب (از آنندراج). - رشتۀ درّ ثمین ریختن،کنایه از گوهر قیمتی ریختن. (آنندراج) : ریخت بسی رشتۀ در ثمین گشت به یک رشته سرشته زمین. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - رشته دندان، صف دندانها. (ناظم الاطباء). - گوهر (گهر) به رشته کردن (کشیدن) ، به نخ کشیدن آن. در رشته و نخ درآوردن. به مجاز، شعر سره و خوب نوشتن. سخن و شعر نغز و شیوا سرودن و نوشتن: هنر سرشته کند یا گهربه رشته کند محرری که کند مدح شاه را تحریر. عنصری. در صره کردم آن را وآنگه به شکر جودش برداشتم قلم را کردم به رشته گوهر. امیرمعزی. سر در محیط عشق فروبرده اند خلق تا گوهری به رشتۀ جانی کشیده اند. قاسم مشهدی. ، لیف. (فرهنگ فارسی معین) (لغات فرهنگستان). ، سلسله. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سیم فلزی که در چراغهای برق و رادیو روشن می شود. (لغات فرهنگستان). سیم فلزی هادی الکتریک که بوسیلۀ جریان برق حار گردیده. (فرهنگ فارسی معین). ، صف و قطار. ، طراز. (ناظم الاطباء). سجاف. (یادداشت مؤلف) : یکی جامه افکنده بدزرّبفت به رش بود بالاش پنجاه وهفت. به گوهر همه رشته ها بافته زبر شوشۀ زر بر او تافته. فردوسی. ، ریشه. ، پیوستگی و علاقه. (ناظم الاطباء). - رشتۀالفت گسستن از کسی (چیزی) ، قطع مهر و محبت کردن. بریدن از وی. قطع رابطه کردن با او. روگردان شدن از آن: تا چو سوزن رشتۀ الفت گسستم از جهان سر برون از یک گریبان با مسیحا می زنم. غنی کشمیری. ، قرابت و خویشی. (ناظم الاطباء). به معنی خویشی و قرابت استعمال می باید لیکن سند آن از کلام استادان به نظر نیامده. (آنندراج). اینکه در هندوستان به معنی خویشی و قرابت استعمال می شود درفارسی دیده نشد. (غیاث اللغات) : ز دخت سپهدار گرسیوزم بدانسو کشد رشته و پروزم. فردوسی. ، شعاع. رشته ها. اشعه. اسدی در صفت آتش جشن مهرگان گوید (گرشاسب نامه ص 357) : زمین شد یکی پرفروغ آفتاب ز زر رشته ها چرخش از مشک ناب. (از یادداشت مؤلف). گویی ترا به رشتۀ زرین آفتاب نساج کارگاه فلک بافت پود و تار. خاقانی. به رشتۀ زر خورشید نوربافنده که بافت بر قد گیتی قبای گوهر ناب. خاقانی. کشد درازی این رشته تا به روز نشور اگر تو رشتۀ خورشیدرا نگه داری. ثنایی. ، چوب انگور که بر آن خوشه روید. وادیج. (یادداشت مؤلف). ، نقش مسطر. (آنندراج از بهار عجم). خط. (یادداشت مؤلف) : بر رشته اگر قلم حدیثی زآن بستۀ شکّرین نویسد عقد گهری شود کز آن عقل هر درّی را ثمین نویسد. ثنایی. ، کرم باریک و درازی که در زیر پوست اشخاص برآید. (فرهنگ فارسی معین). مرضی است که مانند تار ریسمان باریک از بدن آدمی چیزی برآید و وجع شدید دارد و هر روز آن را با چوبکی کوچک بپیچند و بگذارند تا بتدریج از اعضاء برآید و رفع مرض گردد، و اگر آن رشته بگسلد از دیگر جای برآید و وجع از سر گیردحتی آنکه از چشمان آدمی سر بدرمی کند، و این مرض در بلاد لارستان فارس شیوع دارد. گویند سبب آن امتداد آب باران است در برگها و غلظت آن آب به مرور ایام، زیراکه در آن ملک آب روان نبود و این مرض در بلخ نیز بسیار است و اهالی لارستان چون این رشته به پی باریک ماند آنرا نیز پیوک گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). عرق مدنی. (بحر الجواهر). عرق مدینی. (دهار). عرق معدنی، و آن چیزی است بسان تار ریسمان که از اعضای مردم بیرون می آید و در لار فارس شیوع دارد و پیوک نیز گویند. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). نام بیماری است که مانند تار سطبر در پای بیرون می آید و به هندی آنرا نارو گویند. (غیاث اللغات). پیو. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). مرضی است که از اعضای آدمی برآید مثل تار ریسمان. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از شعوری ج 2 ورق 20) : به درد رشته رنجور و به رخ زرد ز جزع دیده در از رشته هشته. سوزنی. دم عیسی کناد آن رشته را نیست وگر آن رشته را مریم برشته. سوزنی. رشتۀ جان صد گره چو رشتۀ تب داشت غم بدل یک گره هزار برافکند. خاقانی. یکی راحکایت کنند از ملوک که بیماری رشته کردش چو دوک. سعدی. و رجوع به پیوک شود. - رشته سر کردن، بیماری رشته آغاز کردن: مرو بر سر رشته بار دگر مبادا که دیگر کند رشته سر. سعدی. ، یک دسته گاو مرکب از ده تا دوازده رأس که برای لگد کردن غله به هم بندند بیشتر در سیستان. (از فرهنگ فارسی معین). ، چیزی مانند تار که از خمیر آرد گندم سازندو از آن آش و پلاو و جز آن ترتیب دهند و به تازی رشیدیه گویند. (از ناظم الاطباء). چیز باریک بریده برای آش یا پلو. خمیر به درازا بریده برای آش یا پلو. رشیدیه. اطریه و قسمی از آن را لاخشه و جون عمه گویند. (یادداشت مؤلف). آنچه از خمیر آرد گندم به صورت نواری باریک برند و در آش و غذاهای دیگر به کار برند. (فرهنگ فارسی معین) : رشیدیه نوعی طعام است که به فارسی رشته گویند. (منتهی الارب) : تتماج و رشته تری فزاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آرد آن (گندم دیم) سفیدتر و باقوت تر باشد و لایق رشته و اماج باشد. (فلاحت نامه). در تاب غمش ز رشته باریکترم تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم. عمادی شهریاری. و رجوع به رشیدیه شود. - آش رشته، آشی که از رشته و حبوب با ترشی یا دوغ پزند. (ناظم الاطباء) : از آش رشته است لبالب تغارها وز سوریان نشسته کنارش قطارها. حکیم سوری. - ، در تداول بچه ها، حجامت. (یادداشت مؤلف). مثل:آش رشته خوردن. در زبان کودکان تیغ زدن پشت و حجامت کردن است که سابقاً سالی یک بار به شب نوروز در اطفال معمول می شد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 36). - چوب رشته بری، وردنه. چوبی که بدان خمیر را به صورت رشته های باریک درآرند. (یادداشت مؤلف). - رشته بر، آنکه برای آش یا پلو از خمیر رشته سازد. زن یا مردی که رشتۀ آش یا پلو می برد. (یادداشت مؤلف). - رشته بری، عمل رشته بر. بریدن رشته از خمیر گندم برای آش یا پلو. (یادداشت مؤلف). - رشته پلو، پلو که از رشته و برنج یا از رشته تنها می پزند. (یادداشت مؤلف). - رشته فرنگی، ماکارونی. (یادداشت مؤلف). - کار خانه رشته بری، کارخانه ای که در آن رشته می سازند. کار خانه ماکارونی. (یادداشت مؤلف). ، نام آشی است معروف که در خراسان نیک برند و پزند. (از آنندراج) (انجمن آرا). نام آشی. (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). آشی هم هست که از خمیر گندم بسان تار ریسمان پزندو با ماست و چیزهای دیگر خورند. (از لغت محلی شوشتر). نوعی از آش است که از رشته های خمیر می سازند و این لغت در تداول اغلب شهرهای ایران هست. (یادداشت مؤلف). نوعی آش که در آن رشته کنند. آش رشته. (فرهنگ فارسی معین). طعامی است که اکثر شوربا کنند. (از شعوری ج 2 ورق 20) : اریارق هم بر عادت خود می خفت و می خاست و رشته می آشامید و باز شراب می خورد چنانکه هیچ ندانست که می چه کند آن روز و آن شب و دیگر روزهیچ می نیاسود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225). گر ز ماهیّت ماهیچه بگویم رمزی نخوری رشته که این نیست چنین پیلس وار. بسحاق اطعمه. ، پلاوی هم هست. (برهان). ، نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ورق 20). بمعنی حلوایی است که اصل آن از برنج است چون به انگشتان ریزد مانند ابریشم و ریسمان بروی یکدیگر متراکم شود و به این نام موسوم است و آنرا در روغن گرم و بریان کنند و قند کوبیده بر آن ریخته بخورند و آن را رشته برشته گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رشته مانند چیزی که از میده ساخته با شیر و شکر خورند. نام حلوا. (غیاث اللغات) : در تاب غمش ز رشته باریکترم تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم. عمادی شهریاری. تو که کاچی ز رشته نشناسی دیو را از فرشته نشناسی. اوحدی. مواد به جفنه لاوکی است که عرب در آنجا مثل لاخشه و رشته و چنگال و دیگر طعام خورند. (ترجمه تاریخ قم ص 275). خامه ام تا با دوات اوصاف حلوای تو گفت لیقه را چون رشته شیرین یافت در حنجر دوات. کاتبی. کوی تو که رشته ای ز جان است گر نیک رسی به جان رشته. بسحاق اطعمه. - رشته برشته، شیرینی از لعاب برنج و شکر. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از یادداشت مؤلف). - رشته پولاو، پلاو که از رشته سازند: رشته پولاو چو پا بر سر این سفره نهد نرگسی درقدمش سیم و زر آرد به نثار. بسحاق اطعمه. - رشته (رشتۀ) خطایی (ختایی) ، چیزی است از قبیل ماهیچه مثل نخ ابریشم، آنرا با نبات و گلاب آمیخته نوشند. (غیاث اللغات). نام دارویی و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته، از باب ماهیچه ای است و آن را در قالب می ریزند به روی آتش و پر باریک باشد مثل نخ ابریشم واز آرد برنج می سازند و با مغز بادام و فستق و نبات و عرق بیدمشک و گلاب می خورند خاصه وقت افطار صوم. (آنندراج) : چند ببینم به شبی رشته ختایی در خواب تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن. بسحاق اطعمه. مستوفی گرسنه دوات چینی را ظرف باید خواند و تار لیقه سیاه را رشته خطایی معتبر دارند. (قحطیۀ طغرا از آنندراج). الهی تا بر خوان سیمین فلک هر صبح و شام رکابی زرین آفتاب از خطوط شعاع پر ازرشته خطایی است... (میرزا خلیل از آنندراج). بس با کمند عصیان آهوی عفو رام است نتوان شکار کردن با رشتۀ خطایی. مخلص کاشی. - رشته قطائف، نوعی از حلوا در نهایت لطافت. (ناظم الاطباء). اسم فارسی اطریه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نوعی از حلواهای لطیف و نفیس. (آنندراج) : شیرین به مذاق اختلاط یاران چون رشته قطائفم به شام رمضان. فوقی یزدی. - رشته کاجی، نام طعام از قسم ماهیچه. (غیاث اللغات). و رجوع به ترکیب رشته ختایی شود. ، نوع: چندین رشته کار را اداره می کند. (از یادداشت مؤلف). ، شعبه: رشته های ششگانه کشاورزی، شعبه های آن. رشتۀ ادبی و طبیعی و ریاضی دبیرستان یا دانشکده، شعبه های آنها. (یادداشت مؤلف). ، اصطلاح برای شمارش برخی از شمردنیها که بین عدد و معدود آید چنانکه در انسان گویند 4 تن یا 4 نفر، در حیوان گویند 5 رأس و در اسلحه گویند 4 قبضه و... سه رشته کوه، چهار رشته قنات، پنج رشته چشمه، دو رشته سیم، یک رشته نخ و..
ریسمان. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان). ریسمان و حبل و رسن. (ناظم الاطباء). تار ابریشمی یا پنبه ای. (از شعوری ج 2 ورق 20). از قبیل بافتۀ ابریشمینه مانند رشتۀ سر علم و گلوگاه نیزه و آنکه درویشان بر میان بندند و عیاران به بام افکنند. (آنندراج) (انجمن آرا). به معنی ریسمان است، و فربه و باریک و دراز و کوتاه و پُرتاب و هموار و غدار و پاره و صدپاره و بگسسته و گوهرکشیده از صفات، نبض از تشبیهات اوست. (آنندراج). رسن. (غیاث اللغات). ریسمان. شطن. ریسمانی که بر عده ای چیزهای شبیه به یکدیگر کشند، چون سبحه و امثال آن. (یادداشت مؤلف). در اصل صفت مفعولی، از ’رشتن’ (بن ماضی + ’َه’ بیان حرکت) : بدو گفت کاموس چندین مدم به نیروی این رشتۀ شصت خم. فردوسی. همی رشته خوانی کمند مرا ببینی کنون تنگ بند مرا. فردوسی. بمالید شادان به چیزی تنش یکی رشته بنهاد بر گردنش (گردن اسب) . فردوسی. گر همی فرعون قومی سَحَره پیش آرد رسن و رشتۀ جنبنده به مار انگارد. منوچهری. زین بیشتر منال که عمرت گذشته شد کوتاه گشت رشته تو کوتاه کن مقال. ناصرخسرو. به جانم رشته ای لهو و لعب را توانم دادی از لذت شنیدن. ناصرخسرو. سخن کوتاه ازین مطلب گذشتیم سر این رشته را باید بریدن. ناصرخسرو. ترا که رشتۀ ایمان ز هم گسست امروز سحاء و خط امان از چه می کنی فردا. خاقانی. چو عیسی که غربت کند سوی بالا به جز سوزنش رشته تابی ندارد. خاقانی. یکتا شده ست رشتۀ شادی به عهد تو الحمدللَّه ارچه که یکتاست محکم است. ظهیر فاریابی. کس به این رشته گرچه راست نرفت راستی در میان ماست نرفت. نظامی. چون آخر رشته این گره بود این رشته نه رشته پنبه به بود. نظامی. در آن مینوی میناگون چمیدند فلک را رشته در مینا کشیدند. نظامی. نه زین رشته سر می توان تافتن نه سررشته را می توان یافتن. نظامی. - امثال: رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد چون دوتا شد عاجز آید از شکستن زال زر. سنایی. هان و هان بیش ازین نمی گویم شیر در خشم و رشته یکتا هست. انوری. رشته یکتاست ترسم از خطرش خاصه زاندازه برده ام گهرش. نظامی. چون رشته گسست می توان بست لیکن گرهیش در میان هست. امیرخسرو دهلوی. من رشتۀمحبت تو پاره می کنم شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم. ؟ رشته یکتاشدن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868). این رشته سر دراز دارد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 334). رشته ای در گردنم افکنده دوست می کشد هر جا که خاطرخواه اوست. ؟ (از آنندراج). رشته باریک شد چو یک تو شد. سنایی. نظیر: صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد. ؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868). تُرّ، رشتۀ راز. (منتهی الارب). - به سر رشته رفتن (شدن) ، کنایه از: بموضوع برگشتن: دلا دلا به سر رشته شو مثل بشنو که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا. مولوی. - راست رشته، که رشتۀ جانش راست باشد، و ظاهراً در این شعر به مجاز بمعنی باتربیت است: سگ بدانش چو راست رشته شود آدمی شاید ار فرشته شود. نظامی. - رشتۀ الفت بریدن، قطع رابطه و محبت کردن: از علایق رشتۀ الفت بریدن مشکل است می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز. صائب (از آنندراج). - رشتۀ بنا، ریسمان کار در تداول بنایان. رشته راز. تراز. (منتهی الارب) (از تاج العروس). مدماک. (منتهی الارب). - رشته به انگشت بستن، کنایه از یادداشت و یاد داشتن است. (غیاث اللغات) : غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش موی سفید رشته بر انگشت بستن است. صائب (از آنندراج). شد پنجۀ سیمین تو در مهد نگارین از رشتۀ جانها که به انگشت تو بستند. صائب (از آنندراج). و رجوع به ترکیب رشته برانگشت پیچیدن شود. - رشته بر انگشت پیچیدن (به چیزی بستن) ، ترجمه ارتام است، چون چیزی را خواهند که فراموش نشود و بر وقت به یاد باشد این عمل می کنند خواه انگشت خود بود خواه انگشت دیگری. (آنندراج) : هیچ کس از سینۀ صدچاک من یادی نکرد گرچه بستم رشته بر انگشت سوزن بارها. تنها (از آنندراج). شرطی نموده ام بتو یاد است یاد من این رشته بسته است به بال و پرم هنوز. اسیر (از آنندراج). ازشکست کشتی ما ناگهی یاد آورد رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ام. ابوطالب کلیم (از آنندراج). رشتۀ جان خود ز انگشتش ز پی یادگار می پیچم. شاپور (از آنندراج). و رجوع به ترکیب رشته به انگشت بستن شود. - رشته بریدن، پاره کردن رشته. بریدن نخ و طناب. به مجاز، قطع علاقه کردن. گسستن مهر و پیوند: به کشتن از تو مخلص نگسلد مهر به تیغ این رشته را نتوان بریدن. مخلص کاشی (از آنندراج). - رشتۀ پیچان، مار پیچان. (غیاث اللغات). - رشته پیما، آنکه با رشته ای جایی یا چیزی را مساحت کند و اندازه بگیرد: من چو رسام رشته پیمایم از سر رشته نگذرد پایم. نظامی. - رشته تافتن کسی را، چیرگی یافتن بر او. توطئه چیدن بدو. مسلط شدن بر وی: نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی. منوچهری. دیگر آفت آن آمد که سپهسالار غازی گربزی بود که ابلیس علیه اللعنه او را رشته بر نتوانستی تافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219). - رشتۀ تاک، کنایه از برگ تاک. (آنندراج) : می چکد از دیده جانم چون شراب لاله گون رشتۀ تاک است پنداری رگ نظاره ام. شوکت (از آنندراج). صاحب آنندراج می نویسد: می تواند که عبارت از نخ تاک باشد و آن چیزی است رشته مانند که از شاخه های تاک برمی آید و می تواند تحریف بود و صحیح ریشه تاک، و اﷲ اعلم بحقیقه الحال. (آنندراج). - رشتۀ تب (توبُر ’تَب بُر’) ، به معنی چیزی است که تب از آن بریده شود و آن ریسمانی بود خام که دختر نابالغ قدری رشته باشد و به جهت تب افسون بر آن خوانند و گرهی چند زنند و بر گردن تب دار آویزند یا در کوچۀ تنگی دو سر آن را به دو طرف دیوار بندند، گویند هر کس که از آن راه گذرد و آنرا غافل پاره کند بیمار شفا یابد و تب او را عارض شود. (لغت محلی شوشتر). ریسمان که دختر نابالغ رشته و گرهی چند بر آن زده افسون خوانند و بر گردن تب دار بندند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) : مرا دلیست گره برگره چو رشتۀ تب مجیر بیلقانی (از آنندراج). چون رشتۀ جان شو از گره پاک چون رشتۀ تب مشو گرهناک. نظامی. پیچیده سخن بود چو زنجیر چون رشتۀ تب همه گره گیر. امیرخسرو دهلوی. گشایشها بود در انتها از بستگی دل را گره از رشتۀ تب عقدۀ تبخال بگشاید. صائب (از آنندراج). و رجوع به ترکیب ’رشتۀ تب بر’ شود. - رشتۀ تب بر، رشتۀ تب: از تب چو تار موی مرا رشتۀ حیات وآن موی همچو رشتۀ تب بر به صد گره. خاقانی. و رجوع به ترکیب ’رشتۀ تب’ شود. - رشتۀ جادو، ریسمانی که جادوگران هنگام سحر و جادو به کار برند. لوله یا رشته هایی که جادوگران داخل آن سیماب ریزند و پیش آفتاب گذارند تا از تابش خورشید جیوه منبسط شود و رشته ها به حرکت درآید: عقل پیچد چو رشتۀجادو در پری خانه طویلۀ او. ظهوری (از آنندراج). - رشتۀ جان، بندجان. نیرویی که چون رشته اجزای وجود را بهم پیوندد. (یادداشت مؤلف) : رشتۀ جان دشمنان مهرۀ پشت گردنان چون به هم آورد کند عقد برای معرکه. خاقانی. رشتۀ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو. خاقانی. رشتۀ جان سیه کنی چون شمع عاشقی را که شمعوار کشی. خاقانی. ماه نو دیدی لبت بین رشتۀ جانم نگر کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند. خاقانی. چون تشنه شوم به رشتۀ جان آبی ز جگر کشیده خواهم. خاقانی. چون رشتۀ جان شو از گره پاک چون رشتۀ تب مشو گره ناک. نظامی. - رشتۀ جان دوتا شدن، متردد خطر عظیمی بودن. (ناظم الاطباء). کنایه از مورد خطر عظیمی بودن و اسیر شخصی شدن. (آنندراج). - ، گرفتار و اسیر و عاشق شدن. (ناظم الاطباء). - رشتۀ جان یکتار (یکتا) ماندن (شدن) ، ناراحت شدن. به ناراحتی گرفتار آمدن. دچار ضعف و ناتوانی گردیدن: رشتۀ جانم ز غم یکتار ماند شکر کن کآن تار نگسستی هنوز. خاقانی. شد رشتۀ جان من یکتار مگر روزی در عقد به کار آیدش این تار که من دارم. خاقانی. رشتۀ جان تا دتا بود انده تن می کشید چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این. خاقانی. - رشتۀ چیزی را گسستن، دست برداشتن از آن. (یادداشت مؤلف). دور گشتن از آن. قطع علاقه نمودن از آن: ای دل آن زنار نگسستی هنوز رشتۀ پندار نگسستی هنوز. خاقانی. - رشتۀ خاک، آدمی و موجودات دیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به رستۀ خاک در ذیل مادۀ رسته شود. - رشتۀ دراز، طول مدت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان). - ، فرصت دور و دراز در کار. (ناظم الاطباء) (از برهان). فرصت بسیار. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از دادن فرصت در کارها. (انجمن آرا). - رشتۀ دراز دادن،مهلت و فرصت دادن و تنگ نگرفتن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج) : بردل آسوده نخواهی گره تا بتوان رشته درازش بده. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). رشته که دادند بر ایشان دراز رشته گرههای دگر کرده باز. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). گر دل خسرو رسن بازی کند با موی تو رشته یک چندی درازش ده ز جعد چون کمند. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). و رجوع به ترکیب ’رشته دراز کردن’ شود. - رشته دراز کردن، کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج). رشته دراز دادن: جان آرمیده می شود از اضطراب عشق این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق. صائب (از آنندراج). و رجوع به ترکیب ’رشته دراز دادن’ شود. - رشته در دست خواب و خور داشتن، خاصیت بهیمی داشتن و خوردن و خوابیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از خصلت بهیمی داشتن و غیر از خوردن و خوابیدن منظور نداشتن. (آنندراج). - رشته در گردن، کنایه از محبت مفرط و تعشق باشد. (لغت محلی شوشتر). - ، عاشق. شیفته. مجذوب. - رشتۀ درویشان (درویش) ،ریسمانی نخی یا پشمی که به کمر یا سر و یا هر دو می پیچیده اند و آن در مواقع لازم کار طناب را انجام می داد. (فرهنگ فارسی معین). - رشتۀ راز، رشتۀ بنا. رجوع به ترکیب رشتۀ بنا شود. - رشته رشته، پی درپی و لاینقطع و بی انفصال. (انجمن آرا). رشته های پی درپی و بسیار: از ابر رشته رشته چکد درّ شاهوار از خاک توده توده دمد گنج شایگان زآن رشته رشته، رشتۀ لؤلوست بی بها زان توده توده، تودۀ یاقوت رایگان. رضاقلیخان هدایت (از انجمن آرا). - رشته زدن، پیمودن زمین با ریسمان. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). پیمودن زمین به جریب، چه هر چیز را که به چیزی پیمایند آن چیز را بر آن چیز می زنند، ای تطبیق می دهند. (آنندراج) : چو عزم جهان گشتن آغاز کرد به رشته زدن رشته ها ساز کرد. نظامی (شرفنامه ص 72). - ، برابرکردن زمین. (ناظم الاطباء). به معنی تسویه و هموار ساختن و مستقیم کردن هم می توان گفت. (آنندراج). - رشتۀ سردرگم، رشته ای که سرش یافته نشود. (آنندراج) : کسی از رشتۀ سردرگم ما آگهی دارد که شب از خارخار دل به بستر سوزن افشاند. صائب (از آنندراج). رشتۀ هر عقدۀ کارم ز بس سردرگم است صد گره افکنده ام تا یک گره واکرده ام. میرزا یحیی شیرازی (از آنندراج). - رشتۀ شمع، پلیته. (ناظم الاطباء). رشته که در میان شمع بود. (آنندراج) : بس که صائب ریزد از چشمم سرشک آتشین رشتۀ شمع است گویی رشتۀ نظاره ام. صائب (از آنندراج). لذت سوختن ز شمع مجوی رشته دیگر رگ جگر دگر است. حسین ثنایی (از آنندراج). - رشتۀ صبح، صبح کاذب. (ناظم الاطباء) (مجموعۀ مترادفات ص 233). کنایه از صبح کاذب، چه کاذب را در حق طول و تاریکی با رشته و با دم گرگ تشبیه می دهند. (آنندراج) : یکی در ابر بهاری نگر که رشتۀ صبح چگونه می گسلد دانه های لؤلو را. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). آسمان دست مه از رشتۀ صبح پیش آن روی چو ماهت بسته. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - رشتۀضحاک، مار ضحاک. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از مار ضحاک. (آنندراج) : می که فریدون نکند با تو نوش رشتۀ ضحاک برآرد ز دوش. نظامی. - ، طول مدت. (فرهنگ فارسی معین) (برهان). چون ضحاک عمر دراز یافته بود گاهی از آن معنی طول زمان اراده می کنند. (آنندراج). - ، کنایه از باران است که به عربی مطر گویند. (برهان). - رشتۀ طاقت گسیختن، پاره شدن آن. به مجاز، تمام شدن تاب و طاقت. سپری شدن تحمل و بردباری. از دست رفتن تاب و توانایی: خواهد گسیخت رشتۀ طاقت ز پیچ و تاب دیگر کلیم آرزوی آن میان بس است. کلیم (از آنندراج). - رشتۀ عمر، ریسمانی که چون یک سال از عمر کسی بگذرد یک گره بر آن می زنند تا عده سالهای عمر وی معلوم کند. (آنندراج). رشتۀ سالگره. (غیاث اللغات) : رشتۀ عمرم به مقراض غمت ببْریده شد همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع. حافظ. گشت چون رشتۀ عمرم کوتاه معنی سال گره فهمیدم. غنی کشمیری (از آنندراج). - رشته کش، رشته کشنده. - ، رشته کشیده، دررشته: آن دوگوهر که رشته کش بودند از نشاط و سماع خوش بودند. نظامی. - رشتۀ کلام به دست گرفتن، به سخنرانی آغاز نمودن. شروع به گفتگو کردن. (یادداشت مؤلف). - رشتۀ کلام را بریدن، قطع سخن کردن. ترک تکلم نمودن. از سخنرانی صرف نظر کردن. - رشته گم بودن، به معنی سر رشته گم بودن. (آنندراج) : کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را دوران نماند رشتۀ امّید من گم است. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - رشتۀ یکتایی، نخی که تنها یک تار داشته باشد. نخ یکتا: یک روز چونکه نیکی بلفنجی کمتر بود ز رشتۀ یکتایی. ناصرخسرو. - سررشته، کنایه از مقصود است. (آنندراج). کنایه از توانایی و قدرت داشتن. در دست داشتن کلید انجام کاری. تخصص در کاری: سررشتۀ جان به جام بگذار کاین رشته از او نظام دارد. حافظ. و رجوع به سررشته و ترکیبات آن در آنندراج و در لغت نامه شود. - سر رشته،سر نخ: مگو مرغ دولت ز قیدم بجست هنوزش سر رشته داری بدست. سعدی. گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان نگاه دار سر رشته تا نگه دارد. حافظ. - سر رشته به جایی کشیدن، کنایه از نتیجه بخشیدن کاری. منتهی شدن کاری به نتیجه ای: خدمتم آخر به وفایی کشد هم سر این رشته به جایی کشد. نظامی. - سر رشته به کسی دادن، به عهدۀ او سپردن کار را. واگذار بدو کردن. اختیار بدو دادن: پی سپر کس مکن این کشته را بازمده سر به کس این رشته را. نظامی. - سر رشته را گم کردن، سر کلافه را از دست دادن. به مجاز، متحیر در امری ماندن. (یادداشت مؤلف) : اجرام که ساکنان این ایوانند اسباب تحیر خردمندانند هان تا سر رشتۀ خرد گم نکنی کآنان که مدبرند سرگردانند. خیام. - سر رشته ربودن (از دست کسی بردن) ، کنایه از مغلوب نمودن وی. عاجز و ناتوان ساختن او. اختیارات از دست او ربودن. به مجاز، فرار کردن: کنون باید این مرغ را پای بست نه وقتی که سررشته بردت ز دست. سعدی (بوستان). به قید اندرم جره بازی که بود دمادم سر رشته خواهد ربود. سعدی. - سر رشته (سررشته اضافه) یافتن (وایافتن) ، کنایه از دریافتن کار مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج). بازیافتن رمز موفقیت در کار. پیدا کردن راز انجام دادن کار. پی به راه حل کاری مشکل بردن: این رشته قضا نه آنچنان بافت کاو را سررشته وا توان یافت. نظامی. نه زین رشته سر می توان تافتن نه سر رشته را می توان یافتن سر رشته را آن کسی یافته که این رشته ها را به هم تافته. نظامی. ، نخ. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). خیط. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف). خیاط. (دهار) (یادداشت مؤلف) : وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه لبان رشته در او دُر شود به وقت گذر. عنصری. ابر دیبادوز، دیبدوز اندر بوستان باد عنبرسوز، عنبرسوز اندر لاله زار این یکی سوزد ندارد آتش و مجمربه پیش وآن یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار. منوچهری. دورویه گل چو کاسه ای از سرخ دیبه است چون پشت او به رشتۀ زرین بیاژنی. منوچهری. یا همچو زبرجدگون یک رشتۀ سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار. منوچهری. نسخت آنچه آوردند می کردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشتۀ تاری ازبرای خود بازنگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7). سپهسالار نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشتۀ تاری زیان نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). آن رقعه که وی نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشتۀ تاری از آن که نبشته بود زیادت نیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613). دل در غم درزی بچۀ حورنژاد چون رشته به تاب محنتش تن درداد. فرقدی. رشتۀ کژ داشتی در سر مگر خاقانیا کز زمانه پای بندت ساخت ویحک دار بود. خاقانی. آه من چندان فروزان شد که کوران نیمه شب از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند. خاقانی. رشته را با سوزن آمد ارتباط نیست درخور با عمل سم الخیاط. مولوی. بگفتا دعایی کن ای هوشمند که در رشته چون سوزنم پای بند. سعدی. گسستم سبحۀ زهد و ریا و خود میان بستم به زنار وفا کاین رشته تار محکمی دارد. مستورۀ کردستانی. کی شود درویش غمگین زانقطاع روزگار نیست غم گرپاره گردد رشتۀ ارسال او. قاسم مشهدی. عِقاص، رشته ای که بدان گیسو بندند. نصل، رشتۀ از دوک برآمده. نماص، رشتۀ سوزن. (منتهی الارب). - رشته به (در) سوزن کشیدن، قرار دادن نخ در سوزن. رشته به سوزن کردن: ز بخیه زخم کهن تازه می کند زنجیر کدام رشته بسوزن کشیده اند امروز. صائب (از آنندراج). گو رفوگر رشته در سوزن مکش کرده چاکی با گریبان احتیاط. ظهوری (از آنندراج). - رشتۀ تسبیح، نخی که دانه های تسبیح را بدان بندند. بند تسبیح: فلک به گردن خورشید برشود تسبیح مجره رشتۀ تسبیح و مهره هفت اورنگ. منشوری. رشتۀ تسبیح گر بگسست معذورم بدار دستم اندر دامن ساقی ّ سیمین ساق بود. حافظ. زاهد چه بلایی تو که این رشتۀ تسبیح از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد. صائب. - رشتۀ مریم، مَروی است که رشتۀ حضرت مریم چنان باریک بودی که بدون دوتا کردن بافته نمی شد. (غیاث اللغات). هر رشته که به باریکی تمام موصوف باشد. (ناظم الاطباء). رشته که مریم می رشت به باریکی تمام موصوف بوده، شیخ عبدالوهاب نوشته که رشتۀ مریم چنان باریک بود که بدون دوتا کردن تافته نمی شد. (آنندراج) : فرسوده تر ز سوزن عیسی تن من است باریکتر ز رشتۀمریم لبان اوست. خاقانی. تنم چون رشتۀ مریم دوتا هست دلم چون سوزن عیسی است یکتا. خاقانی. بر کوردلان سوزن عیسی نسپارم بر پرده دران رشتۀ مریم نفروشم. خاقانی. خشک چو سوزن شده ست از عرق شرم رشتۀ مریم ز شرم موی میانش. صائب (از آنندراج). چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من رفو این دل شکاف از رشتۀ مریم نمی گیرد. صائب (از آنندراج). - رشتۀ نِگَنْده، ریسمانی که جامۀ خواب مانند لحاف و توشک بدان دوزند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). ، تار. رشتۀ نخ. (یادداشت مؤلف). تار. (از ناظم الاطباء) : دراج کشد شیشم و قالوس همی بی پردۀ طنبور و بی رشتۀ چنگ. منوچهری. هر گره از رشتۀ آن سبز خوان جان زمین بود و دل آسمان. نظامی. وهم که باریکترین رشته ایست زین ره باریک خجل گشته ایست. نظامی. - رشتۀ الماس، تار فولاد. (آنندراج) : بخیۀ چندی به چاک دل نزد امشب که من رشتۀ الماس را در چشم سوزن کرده ام. علی قلی بیک علی ترکمان (از آنندراج). - رشته بستن بر ساز کسی، تار بستن بدان. به مجاز، یاد او کردن. بیاد او بودن. ذکر خیر از او کردن: رفته ام عمریست زین محفل نوای فرحتم ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز. بیدل (از آنندراج). - رشتۀ بی جان، تار نازک بسیار ضعیف تاب نیافته. (از آنندراج) : مناسب ازبرای سبحه نبود رشتۀ بی جان بکش در زندگی مخلص به خاک کربلا خود را. مخلص کاشی (از آنندراج). گرچه مور لاغری صید امیدم فربه است رشتۀ بی جانم اما بر کمر پیچیده ام. صائب (از آنندراج). ، بند. (یادداشت مؤلف) : چو طاوس کاو رشته بر پا ندید تو گفتی ز شادی بخواهد پرید. سعدی (بوستان). از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست چون فرودیدی نه رشته کآهن و فولاد بود. خاقانی. ، سلک مروارید. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) .ابریشمی که جواهر بدو کشند. (آنندراج) (انجمن آرا). سلک. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). تار و سلک مروارید. (غیاث اللغات). تار ابریشم. (لغت محلی شوشتر) (برهان). ریسمانی که در آن مهره ها و جواهر کشیده اند. عِقد. طویله. سمط. رشتۀ گوهر. (یادداشت مؤلف) : عِقد، رشتۀ مروارید. نصاح، رشته و سلک. (منتهی الارب). نظم، نظام، رشتۀ مروارید. (منتهی الارب) : و از سمرقند رشتۀ قنب خیزد. (حدود العالم). اگچند خوبست بر کف گهر چو او را به رشته کشی خوبتر. فردوسی. سخن ز دست برون کرد رشتۀ لؤلؤ چو گل ز گوش برآورد حلقۀ مرجان. فرخی. دو جزعش ز دُر هر زمان رشته بست همی از شبه ریخت دربر جمست. اسدی. ز بر چتری از دُم ّ طاوس نر فروهشته زو رشته های گهر. اسدی. در صدر خردمندان بی فضل نه خوبست چون رشتۀ لؤلؤ که بود سنگ میانیش. ناصرخسرو. گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود سنگ هرگز یاردرّ شاهوار ای ناصبی. ناصرخسرو. در آل برهان ابیات من به قیمت عدل اگر نه بیش کم از رشتۀ درر نبود. سوزنی. لعل تو در خنده شد رشتۀ پروین گشاد جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست. انوری (از آنندراج). بر سوزن مژگانی صد رشته گهر دارم در دامن تو ریزم یا در برت افشانم. خاقانی. بر پای تو تا گشت سر رشته پدید دست از سر هر طرب دلم بازکشید ای دانۀ در ز زحمت رشته منال یک در دیدی که زحمت رشته ندید. رضی نیشابوری. رشتۀ دلها که در این گوهر است مرسله از مرسله زیباتر است. نظامی. چرخ باصاف دلان بس که بهانه طلبد رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت. کلیم (از آنندراج). سمط، رشتۀ مروارید. (دهار). سلک، رشتۀ مروارید. (برهان). - به رشته درآوردن، قرار دادن در نخ و رشته. به مجاز، منظم کردن. مرتب ساختن: این درّها به رشته درآوردم روز چهارم از سیُمین هفته. ناصرخسرو. - به رشته کشیدن، در رشته کشیدن، منظم ساختن. منظم کردن. مرتب نمودن: ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر به رشته می کشم این زرّ و درّ و مرجان را. ناصرخسرو. در رشته کشند باجواهر شبهی. (اسرارالتوحید). - به رشته کشیدن مرواریدها، نظم لاَّلی. (یادداشت مؤلف). - رشتۀ باران، قطره های باران که از پی هم فرودآیند و بسان تار به نظر آیند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). امروزه رگبار نامیده می شود: از هوای تر برافروزد چراغ عشرتم رشتۀ باران بود شیرازۀ جمعیتم. صائب (از آنندراج). - رشتۀ درّ ثمین ریختن،کنایه از گوهر قیمتی ریختن. (آنندراج) : ریخت بسی رشتۀ در ثمین گشت به یک رشته سرشته زمین. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - رشته دندان، صف دندانها. (ناظم الاطباء). - گوهر (گهر) به رشته کردن (کشیدن) ، به نخ کشیدن آن. در رشته و نخ درآوردن. به مجاز، شعر سره و خوب نوشتن. سخن و شعر نغز و شیوا سرودن و نوشتن: هنر سرشته کند یا گهربه رشته کند محرری که کند مدح شاه را تحریر. عنصری. در صره کردم آن را وآنگه به شکر جودش برداشتم قلم را کردم به رشته گوهر. امیرمعزی. سر در محیط عشق فروبرده اند خلق تا گوهری به رشتۀ جانی کشیده اند. قاسم مشهدی. ، لیف. (فرهنگ فارسی معین) (لغات فرهنگستان). ، سلسله. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سیم فلزی که در چراغهای برق و رادیو روشن می شود. (لغات فرهنگستان). سیم فلزی هادی الکتریک که بوسیلۀ جریان برق حار گردیده. (فرهنگ فارسی معین). ، صف و قطار. ، طراز. (ناظم الاطباء). سجاف. (یادداشت مؤلف) : یکی جامه افکنده بدزرّبفت به رش بود بالاش پنجاه وهفت. به گوهر همه رشته ها بافته زبر شوشۀ زر بر او تافته. فردوسی. ، ریشه. ، پیوستگی و علاقه. (ناظم الاطباء). - رشتۀالفت گسستن از کسی (چیزی) ، قطع مهر و محبت کردن. بریدن از وی. قطع رابطه کردن با او. روگردان شدن از آن: تا چو سوزن رشتۀ الفت گسستم از جهان سر برون از یک گریبان با مسیحا می زنم. غنی کشمیری. ، قرابت و خویشی. (ناظم الاطباء). به معنی خویشی و قرابت استعمال می باید لیکن سند آن از کلام استادان به نظر نیامده. (آنندراج). اینکه در هندوستان به معنی خویشی و قرابت استعمال می شود درفارسی دیده نشد. (غیاث اللغات) : ز دخت سپهدار گرسیوزم بدانسو کشد رشته و پروزم. فردوسی. ، شعاع. رشته ها. اشعه. اسدی در صفت آتش جشن مهرگان گوید (گرشاسب نامه ص 357) : زمین شد یکی پرفروغ آفتاب ز زر رشته ها چرخش از مشک ناب. (از یادداشت مؤلف). گویی ترا به رشتۀ زرین آفتاب نساج کارگاه فلک بافت پود و تار. خاقانی. به رشتۀ زر خورشید نوربافنده که بافت بر قد گیتی قبای گوهر ناب. خاقانی. کشد درازی این رشته تا به روز نشور اگر تو رشتۀ خورشیدرا نگه داری. ثنایی. ، چوب انگور که بر آن خوشه روید. وادیج. (یادداشت مؤلف). ، نقش مسطر. (آنندراج از بهار عجم). خط. (یادداشت مؤلف) : بر رشته اگر قلم حدیثی زآن بستۀ شکّرین نویسد عقد گهری شود کز آن عقل هر درّی را ثمین نویسد. ثنایی. ، کرم باریک و درازی که در زیر پوست اشخاص برآید. (فرهنگ فارسی معین). مرضی است که مانند تار ریسمان باریک از بدن آدمی چیزی برآید و وجع شدید دارد و هر روز آن را با چوبکی کوچک بپیچند و بگذارند تا بتدریج از اعضاء برآید و رفع مرض گردد، و اگر آن رشته بگسلد از دیگر جای برآید و وجع از سر گیردحتی آنکه از چشمان آدمی سر بدرمی کند، و این مرض در بلاد لارستان فارس شیوع دارد. گویند سبب آن امتداد آب باران است در برگها و غلظت آن آب به مرور ایام، زیراکه در آن ملک آب روان نبود و این مرض در بلخ نیز بسیار است و اهالی لارستان چون این رشته به پی باریک ماند آنرا نیز پیوک گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). عرق مدنی. (بحر الجواهر). عرق مدینی. (دهار). عرق معدنی، و آن چیزی است بسان تار ریسمان که از اعضای مردم بیرون می آید و در لار فارس شیوع دارد و پیوک نیز گویند. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). نام بیماری است که مانند تار سطبر در پای بیرون می آید و به هندی آنرا نارو گویند. (غیاث اللغات). پیو. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). مرضی است که از اعضای آدمی برآید مثل تار ریسمان. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از شعوری ج 2 ورق 20) : به درد رشته رنجور و به رخ زرد ز جزع دیده دُر از رشته هشته. سوزنی. دم عیسی کناد آن رشته را نیست وگر آن رشته را مریم برشته. سوزنی. رشتۀ جان صد گره چو رشتۀ تب داشت غم بدل یک گره هزار برافکند. خاقانی. یکی راحکایت کنند از ملوک که بیماری رشته کردش چو دوک. سعدی. و رجوع به پیوک شود. - رشته سر کردن، بیماری رشته آغاز کردن: مرو بر سر رشته بار دگر مبادا که دیگر کند رشته سر. سعدی. ، یک دسته گاو مرکب از ده تا دوازده رأس که برای لگد کردن غله به هم بندند بیشتر در سیستان. (از فرهنگ فارسی معین). ، چیزی مانند تار که از خمیر آرد گندم سازندو از آن آش و پلاو و جز آن ترتیب دهند و به تازی رشیدیه گویند. (از ناظم الاطباء). چیز باریک بریده برای آش یا پلو. خمیر به درازا بریده برای آش یا پلو. رشیدیه. اطریه و قسمی از آن را لاخشه و جون عمه گویند. (یادداشت مؤلف). آنچه از خمیر آرد گندم به صورت نواری باریک برند و در آش و غذاهای دیگر به کار برند. (فرهنگ فارسی معین) : رشیدیه نوعی طعام است که به فارسی رشته گویند. (منتهی الارب) : تتماج و رشته تری فزاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آرد آن (گندم دیم) سفیدتر و باقوت تر باشد و لایق رشته و اماج باشد. (فلاحت نامه). در تاب غمش ز رشته باریکترم تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم. عمادی شهریاری. و رجوع به رشیدیه شود. - آش رشته، آشی که از رشته و حبوب با ترشی یا دوغ پزند. (ناظم الاطباء) : از آش رشته است لبالب تغارها وز سوریان نشسته کنارش قطارها. حکیم سوری. - ، در تداول بچه ها، حجامت. (یادداشت مؤلف). مثل:آش رشته خوردن. در زبان کودکان تیغ زدن پشت و حجامت کردن است که سابقاً سالی یک بار به شب نوروز در اطفال معمول می شد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 36). - چوب رشته بُری، وردنه. چوبی که بدان خمیر را به صورت رشته های باریک درآرند. (یادداشت مؤلف). - رشته بُر، آنکه برای آش یا پلو از خمیر رشته سازد. زن یا مردی که رشتۀ آش یا پلو می بُرد. (یادداشت مؤلف). - رشته بُری، عمل رشته بُر. بریدن رشته از خمیر گندم برای آش یا پلو. (یادداشت مؤلف). - رشته پلو، پلو که از رشته و برنج یا از رشته تنها می پزند. (یادداشت مؤلف). - رشته فرنگی، ماکارونی. (یادداشت مؤلف). - کار خانه رشته بُری، کارخانه ای که در آن رشته می سازند. کار خانه ماکارونی. (یادداشت مؤلف). ، نام آشی است معروف که در خراسان نیک بُرند و پزند. (از آنندراج) (انجمن آرا). نام آشی. (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). آشی هم هست که از خمیر گندم بسان تار ریسمان پزندو با ماست و چیزهای دیگر خورند. (از لغت محلی شوشتر). نوعی از آش است که از رشته های خمیر می سازند و این لغت در تداول اغلب شهرهای ایران هست. (یادداشت مؤلف). نوعی آش که در آن رشته کنند. آش رشته. (فرهنگ فارسی معین). طعامی است که اکثر شوربا کنند. (از شعوری ج 2 ورق 20) : اریارق هم بر عادت خود می خفت و می خاست و رشته می آشامید و باز شراب می خورد چنانکه هیچ ندانست که می چه کند آن روز و آن شب و دیگر روزهیچ می نیاسود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225). گر ز ماهیّت ماهیچه بگویم رمزی نخوری رشته که این نیست چنین پیلس وار. بسحاق اطعمه. ، پلاوی هم هست. (برهان). ، نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ورق 20). بمعنی حلوایی است که اصل آن از برنج است چون به انگشتان ریزد مانند ابریشم و ریسمان بروی یکدیگر متراکم شود و به این نام موسوم است و آنرا در روغن گرم و بریان کنند و قند کوبیده بر آن ریخته بخورند و آن را رشته برشته گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رشته مانند چیزی که از میده ساخته با شیر و شکر خورند. نام حلوا. (غیاث اللغات) : در تاب غمش ز رشته باریکترم تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم. عمادی شهریاری. تو که کاچی ز رشته نشناسی دیو را از فرشته نشناسی. اوحدی. مواد به جفنه لاوکی است که عرب در آنجا مثل لاخشه و رشته و چنگال و دیگر طعام خورند. (ترجمه تاریخ قم ص 275). خامه ام تا با دوات اوصاف حلوای تو گفت لیقه را چون رشته شیرین یافت در حنجر دوات. کاتبی. کوی تو که رشته ای ز جان است گر نیک رسی به جان رشته. بسحاق اطعمه. - رشته برشته، شیرینی از لعاب برنج و شکر. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از یادداشت مؤلف). - رشته پولاو، پلاو که از رشته سازند: رشته پولاو چو پا بر سر این سفره نهد نرگسی درقدمش سیم و زر آرد به نثار. بسحاق اطعمه. - رشته (رشتۀ) خطایی (ختایی) ، چیزی است از قبیل ماهیچه مثل نخ ابریشم، آنرا با نبات و گلاب آمیخته نوشند. (غیاث اللغات). نام دارویی و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته، از باب ماهیچه ای است و آن را در قالب می ریزند به روی آتش و پر باریک باشد مثل نخ ابریشم واز آرد برنج می سازند و با مغز بادام و فستق و نبات و عرق بیدمشک و گلاب می خورند خاصه وقت افطار صوم. (آنندراج) : چند ببینم به شبی رشته ختایی در خواب تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن. بسحاق اطعمه. مستوفی گرسنه دوات چینی را ظرف باید خواند و تار لیقه سیاه را رشته خطایی معتبر دارند. (قحطیۀ طغرا از آنندراج). الهی تا بر خوان سیمین فلک هر صبح و شام رکابی زرین آفتاب از خطوط شعاع پر ازرشته خطایی است... (میرزا خلیل از آنندراج). بس با کمند عصیان آهوی عفو رام است نتوان شکار کردن با رشتۀ خطایی. مخلص کاشی. - رشته قطائف، نوعی از حلوا در نهایت لطافت. (ناظم الاطباء). اسم فارسی اطریه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نوعی از حلواهای لطیف و نفیس. (آنندراج) : شیرین به مذاق اختلاط یاران چون رشته قطائفم به شام رمضان. فوقی یزدی. - رشته کاجی، نام طعام از قسم ماهیچه. (غیاث اللغات). و رجوع به ترکیب رشته ختایی شود. ، نوع: چندین رشته کار را اداره می کند. (از یادداشت مؤلف). ، شعبه: رشته های ششگانه کشاورزی، شعبه های آن. رشتۀ ادبی و طبیعی و ریاضی دبیرستان یا دانشکده، شعبه های آنها. (یادداشت مؤلف). ، اصطلاح برای شمارش برخی از شمردنیها که بین عدد و معدود آید چنانکه در انسان گویند 4 تن یا 4 نفر، در حیوان گویند 5 رأس و در اسلحه گویند 4 قبضه و... سه رشته کوه، چهار رشته قنات، پنج رشته چشمه، دو رشته سیم، یک رشته نخ و..
هرچیز ریسیده شده. (ناظم الاطباء). به معنی ریسیده است. (آنندراج) (انجمن آرا). ریسیده و تابیده شده. (فرهنگ فارسی معین). آنچه آنرا رشته باشند. (برهان). (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). ریسیده. ریشته. نعت مفعولی ازرشتن. مغزول. مغزوله. (یادداشت مؤلف) : چون آخر رشته این گره بود این رشته نه رشته پنبه به بود. نظامی. - امثال: رشته ها پنبه شدن: رنج و تعبی باطل و هبا شدن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868). - رشته کردن، رشتن. ریسیدن: پیر گفت اگر او پاره ای آهن پیش تو اندازد که تو از این آهن رشته کن تا من از این سنگ پیراهن و ازار دوزم چه کنی ؟ (سندبادنامه ص 310). - رشته ها را پنبه کردن، خنثی کردن کوششها و فعالیتهای کسی. بی اثر گذاشتن زحمات و مساعی کسی. بباد دادن ثمرۀ تلاش و کوشش یکی
هرچیز ریسیده شده. (ناظم الاطباء). به معنی ریسیده است. (آنندراج) (انجمن آرا). ریسیده و تابیده شده. (فرهنگ فارسی معین). آنچه آنرا رشته باشند. (برهان). (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). ریسیده. ریشته. نعت مفعولی ازرشتن. مغزول. مغزوله. (یادداشت مؤلف) : چون آخر رشته این گره بود این رشته نه رشته پنبه به بود. نظامی. - امثال: رشته ها پنبه شدن: رنج و تعبی باطل و هبا شدن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868). - رشته کردن، رشتن. ریسیدن: پیر گفت اگر او پاره ای آهن پیش تو اندازد که تو از این آهن رشته کن تا من از این سنگ پیراهن و ازار دوزم چه کنی ؟ (سندبادنامه ص 310). - رشته ها را پنبه کردن، خنثی کردن کوششها و فعالیتهای کسی. بی اثر گذاشتن زحمات و مساعی کسی. بباد دادن ثمرۀ تلاش و کوشش یکی
حرکت کرده. روان شده. مقابل آمده. (فرهنگ فارسی معین). از جای بشده. درآمده. (یادداشت مؤلف) : وین لاشه خر ضعیف بدره را اندر دم رفته کاروان بندم. مسعودسعد. آن رفته که بود دل بدو مشغولم وافکنده به شمشیر جفا مقتولم. سعدی. ملک را دل رفته آمد به جای بخندید و گفت ای خداوند رای. سعدی. - از جای رفته یا (رفته ز جای) ، از مکان برخاسته. از جای حرکت کرده. تغییر مکان داده. کوچیدن. (از فرهنگ فارسی معین) : درفشی پس پشت پیکر همای همی رفت چون کوه رفته ز جای. فردوسی. - بخشم رفته، خشمگین. خشمناک. غضبناک شده. درخشم شده. بحالت غضب عزیمت کرده: مرحبای ای نسیم عنبربوی خبری زآن بخشم رفته بگوی. سعدی. کاش آن بخشم رفتۀ ما آشتی کنان بازآمدی که دیدۀ مشتاق بر درست. سعدی. - بررفته، بالارفته. بلند: ای زود گرد گنبد بررفته خانه وفا بدست جفا رفته. ناصرخسرو. - ره رفته، که راه رفته باشد. که راه را درنوردیده باشد. - ، عزیمت کرده. راهی شده. عازم شده. سفرکرده: به ره خفتگان تابرآرند سر نبینند ره رفتگان را اثر. سعدی. ، مقدرشده. کار انجام گرفته. (یادداشت مؤلف). پیش آمده. رخ داده. پیش آمد: دل و جان بدین رفته خرسند کن همه گوش سوی خردمند کن. فردوسی. - رفته بودن، مقدر بودن. معین بودن: در ازل رفته بود که مدتی بر سریر غزنین و خراسان و هندوستان نشیند (محمد بن محمود غزنوی) ... ناچار بباید نشست. (تاریخ بیهقی). - قلم رفته، قضای نبشته. تقدیر. (یادداشت مؤلف) : قلم رفته را چه چاره بود. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1166). - کار رفته، کار انجام شده.کار درگذشته: مکن یاد از گذشته کار کیهان که کار رفته را دریافت نتوان. (ویس و رامین). ، گذشته. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). بشده. ماضی. (یادداشت مؤلف). سپری شده: یکی تا نیابد غم رفته چیز بدان هم نگردد یکی شاد نیز. اسدی. رفته چون رفت طلب نتوان کرد چشم ناآمده بین بایستی. سعدی. آینده و رفته را نگه کن بشمرکه تودر میان چه باشی. سعدی. زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد نه آب دیده که گرخون دل بپالایی. سعدی. برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم تقصیرهای رفته بخدمت قضا کنیم. سعدی. ، معمول. معمول به. متداول. (یادداشت مؤلف). - رسم رفته، رسم گذشته. معمول قدیم: وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند. (ابولفضل بیهقی چ ادیب ص 328). پس کوتوال را گفت: (مسعود) بر اثر ما به لشکرگاه آی با جملۀ سرهنگان قلعه تا خلعت وصلت شما به رسم رفته داده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). اشتران سلطانی را به دیولاخها به رسم رفته گسیل کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی رسد آن وزیر مواضعه نویسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). پس از آن اعیان شهادات و خطهای خود را بدان نویسند چنانکه رسم رفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212). به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب. مسعودسعد. ، گفته شده. مذکور. - سخن رفته، سخن گفته شده. سخن مذکور. سخنی که گفته آمده است: گر به مستی سخنی گفتم و رفت سخن رفته ز سر باز مگیر. خاقانی. - گناه و حدیث رفته، مذکور. بر زبان جاری شده. واقعشده: مگر شاه آن شفاعت درپذیرد گناه رفته را بر وی نگیرد. نظامی. شکنج شرم در مویش نیاورد حدیث رفته بر رویش نیاورد. نظامی. ، سوده. (یادداشت مؤلف). سائیده شده چنانکه در پارچه و فلز بر اثر اصطکاک، مفقودشده. (ناظم الاطباء). گمشده. ازبین رفته: بدو کرد آراسته تاج و تخت از آن رفته نام و بدین مانده بخت. فردوسی. ز عمر رفته بود علم خلق را که چه رفت ز عمر مانده نداند بجز خدای علیم. سوزنی. ماتم عمر رفته خواهم داشت زآن سیه جامه ام چو میغ از تو. خاقانی. دست بر سر زنی گرت گویم کآن بهین عمر رفته بازپس آر. خاقانی. طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند بر عمر گذشته همچنان می گریم. سعدی. - روزفرورفته، روزغروب کرده. - ، به مجاز آنکه روز او به شب بدل شده. کنایه از کسی که خوشبختی او به بدبختی مبدل گردیده. بدبخت.تیره روز: برفروزید چراغی و بجویید مگر به من روزفرورفته پسر بازدهید. خاقانی. امروز منم روزفرورفته و شب نیز سرگشته ازین بخت سبکپای گران خواب. خاقانی. ، کنایه از از خودشده و عاشق و حیران. خشم رفته و خواب رفته و روغن رفته و سامان رفته و سررفته از مرکبات آن است. (آنندراج) : بستۀ زلف مشکسا خستۀ چشم فتنه زا رفتۀ جلوۀ رسا کرد که کرد یار کرد. سعدی. - دل از دست رفته، عاشق. شیدا. مفتون. دلداده: آن شنیدی که شاهدی بنهفت با دل از دست رفته ای می گفت. سعدی (گلستان). - وارفته، کنایه از ازخودشده و عاشق و حیران. (آنندراج) : همچو من واله و وارفته فراوان دارد چهره ات سخت به ماه رمضان می ماند. اشرف (از آنندراج). -، سست و کاهل و بی دست و پا. ، مرده و فوت شده. (ناظم الاطباء). درگذشته. متوفی. (فرهنگ فارسی معین) : چرا گنج آن رفتگان بایدم وگر دل ز دینار بگشایدم. فردوسی. از آن رفته نام آوران یاد کرد به داد و دهش گیتی آباد کرد. فردوسی. بدین سان همی بود تا هشت ماه پسر گشت مانندۀ رفته شاه. فردوسی. رخ بدسگالان تو زرد باد وزآن رفته جان تو بی درد باد. فردوسی. ماتم خواجگان رفته بدار کز درخت کرم نهال نماند. خاقانی. چو اسکندر آسوده شد هفته ای نیاورد یاد از چنان رفته ای. نظامی. باری نظر به حال ضعیفان رفته کن تا مجمل وجود ببینی مفصلی. سعدی. این خط جاده ها که به صحرا نوشته اند یاران رفته با قلم پا نوشته اند. صائب. طومار درد و داغ عزیزان رفته است این مهلتی که عمر عزیزست نام او. صائب
حرکت کرده. روان شده. مقابل آمده. (فرهنگ فارسی معین). از جای بشده. درآمده. (یادداشت مؤلف) : وین لاشه خر ضعیف بدره را اندر دم رفته کاروان بندم. مسعودسعد. آن رفته که بود دل بدو مشغولم وافکنده به شمشیر جفا مقتولم. سعدی. ملک را دل رفته آمد به جای بخندید و گفت ای خداوند رای. سعدی. - از جای رفته یا (رفته ز جای) ، از مکان برخاسته. از جای حرکت کرده. تغییر مکان داده. کوچیدن. (از فرهنگ فارسی معین) : درفشی پس پشت پیکر همای همی رفت چون کوه رفته ز جای. فردوسی. - بخشم رفته، خشمگین. خشمناک. غضبناک شده. درخشم شده. بحالت غضب عزیمت کرده: مرحبای ای نسیم عنبربوی خبری زآن بخشم رفته بگوی. سعدی. کاش آن بخشم رفتۀ ما آشتی کنان بازآمدی که دیدۀ مشتاق بر درست. سعدی. - بررفته، بالارفته. بلند: ای زود گرد گنبد بررفته خانه وفا بدست جفا رفته. ناصرخسرو. - ره رفته، که راه رفته باشد. که راه را درنوردیده باشد. - ، عزیمت کرده. راهی شده. عازم شده. سفرکرده: به ره خفتگان تابرآرند سر نبینند ره رفتگان را اثر. سعدی. ، مقدرشده. کار انجام گرفته. (یادداشت مؤلف). پیش آمده. رخ داده. پیش آمد: دل و جان بدین رفته خرسند کن همه گوش سوی خردمند کن. فردوسی. - رفته بودن، مقدر بودن. معین بودن: در ازل رفته بود که مدتی بر سریر غزنین و خراسان و هندوستان نشیند (محمد بن محمود غزنوی) ... ناچار بباید نشست. (تاریخ بیهقی). - قلم رفته، قضای نبشته. تقدیر. (یادداشت مؤلف) : قلم رفته را چه چاره بود. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1166). - کار رفته، کار انجام شده.کار درگذشته: مکن یاد از گذشته کار کیهان که کار رفته را دریافت نتوان. (ویس و رامین). ، گذشته. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). بشده. ماضی. (یادداشت مؤلف). سپری شده: یکی تا نیابد غم رفته چیز بدان هم نگردد یکی شاد نیز. اسدی. رفته چون رفت طلب نتوان کرد چشم ناآمده بین بایستی. سعدی. آینده و رفته را نگه کن بشمرکه تودر میان چه باشی. سعدی. زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد نه آب دیده که گرخون دل بپالایی. سعدی. برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم تقصیرهای رفته بخدمت قضا کنیم. سعدی. ، معمول. معمول به. متداول. (یادداشت مؤلف). - رسم رفته، رسم گذشته. معمول قدیم: وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند. (ابولفضل بیهقی چ ادیب ص 328). پس کوتوال را گفت: (مسعود) بر اثر ما به لشکرگاه آی با جملۀ سرهنگان قلعه تا خلعت وصلت شما به رسم رفته داده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). اشتران سلطانی را به دیولاخها به رسم رفته گسیل کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی رسد آن وزیر مواضعه نویسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). پس از آن اعیان شهادات و خطهای خود را بدان نویسند چنانکه رسم رفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212). به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب. مسعودسعد. ، گفته شده. مذکور. - سخن رفته، سخن گفته شده. سخن مذکور. سخنی که گفته آمده است: گر به مستی سخنی گفتم و رفت سخن رفته ز سر باز مگیر. خاقانی. - گناه و حدیث رفته، مذکور. بر زبان جاری شده. واقعشده: مگر شاه آن شفاعت درپذیرد گناه رفته را بر وی نگیرد. نظامی. شکنج شرم در مویش نیاورد حدیث رفته بر رویش نیاورد. نظامی. ، سوده. (یادداشت مؤلف). سائیده شده چنانکه در پارچه و فلز بر اثر اصطکاک، مفقودشده. (ناظم الاطباء). گمشده. ازبین رفته: بدو کرد آراسته تاج و تخت از آن رفته نام و بدین مانده بخت. فردوسی. ز عمر رفته بود علم خلق را که چه رفت ز عمر مانده نداند بجز خدای علیم. سوزنی. ماتم عمر رفته خواهم داشت زآن سیه جامه ام چو میغ از تو. خاقانی. دست بر سر زنی گرت گویم کآن بهین عمر رفته بازپس آر. خاقانی. طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند بر عمر گذشته همچنان می گریم. سعدی. - روزفرورفته، روزغروب کرده. - ، به مجاز آنکه روز او به شب بدل شده. کنایه از کسی که خوشبختی او به بدبختی مبدل گردیده. بدبخت.تیره روز: برفروزید چراغی و بجویید مگر به من روزفرورفته پسر بازدهید. خاقانی. امروز منم روزفرورفته و شب نیز سرگشته ازین بخت سبکپای گران خواب. خاقانی. ، کنایه از از خودشده و عاشق و حیران. خشم رفته و خواب رفته و روغن رفته و سامان رفته و سررفته از مرکبات آن است. (آنندراج) : بستۀ زلف مشکسا خستۀ چشم فتنه زا رفتۀ جلوۀ رسا کرد که کرد یار کرد. سعدی. - دل از دست رفته، عاشق. شیدا. مفتون. دلداده: آن شنیدی که شاهدی بنهفت با دل از دست رفته ای می گفت. سعدی (گلستان). - وارفته، کنایه از ازخودشده و عاشق و حیران. (آنندراج) : همچو من واله و وارفته فراوان دارد چهره ات سخت به ماه رمضان می ماند. اشرف (از آنندراج). -، سست و کاهل و بی دست و پا. ، مرده و فوت شده. (ناظم الاطباء). درگذشته. متوفی. (فرهنگ فارسی معین) : چرا گنج آن رفتگان بایدم وگر دل ز دینار بگشایدم. فردوسی. از آن رفته نام آوران یاد کرد به داد و دهش گیتی آباد کرد. فردوسی. بدین سان همی بود تا هشت ماه پسر گشت مانندۀ رفته شاه. فردوسی. رخ بدسگالان تو زرد باد وزآن رفته جان تو بی درد باد. فردوسی. ماتم خواجگان رفته بدار کز درخت کرم نهال نماند. خاقانی. چو اسکندر آسوده شد هفته ای نیاورد یاد از چنان رفته ای. نظامی. باری نظر به حال ضعیفان رفته کن تا مجمل وجود ببینی مفصلی. سعدی. این خط جاده ها که به صحرا نوشته اند یاران رفته با قلم پا نوشته اند. صائب. طومار درد و داغ عزیزان رفته است این مهلتی که عمر عزیزست نام او. صائب
اسم مفعول مشتق از رفتن به معنی جاروب شده. (از ناظم الاطباء). روفته. روبیده. (فرهنگ فارسی معین) : ای زودگرد گنبد بررفته خانه وفا به دست جفا رفته. ناصرخسرو. تا غنچۀ گل شکفته گردد خار از در باغ رفته گردد. نظامی. ، جاروب کرده. به مجازغارت کرده: زندگی می گذشت آشفته بارها خانه پدر رفته. اوحدی. ، خاکروبه. (ناظم الاطباء)
اسم مفعول مشتق از رفتن به معنی جاروب شده. (از ناظم الاطباء). روفته. روبیده. (فرهنگ فارسی معین) : ای زودگرد گنبد بررفته خانه وفا به دست جفا رفته. ناصرخسرو. تا غنچۀ گل شکفته گردد خار از در باغ رفته گردد. نظامی. ، جاروب کرده. به مجازغارت کرده: زندگی می گذشت آشفته بارها خانه پدر رفته. اوحدی. ، خاکروبه. (ناظم الاطباء)