مخفف رداء. بالاپوش و عبا و خرقه. (ناظم الاطباء). آنچه روی لباس ها پوشند همچون جبه و عباءه (عباء). (از اقرب الموارد). چادر و هر لباسی که همه بدن را بپوشاند. (ناظم الاطباء). چادر که بر دوش گیرند. (غیاث اللغات از منتخب اللغات) : بشک آمد بر شاخ درختان گسترد رداهای طیلسان. ابوالعباس. و ایشان همه ازار و ردا پوشند. (حدود العالم). چو ما صد هزاران فدای تو باد خرد ز آفرینش ردای تو باد. فردوسی. ردازیر پیروز افکند و گفت که ما نیزه و تیغ داریم جفت. فردوسی. که حال بزرگان فدای تو باد جوانی و شاهی ردای تو باد. فردوسی. مبارزی است ردا کرده سیمگون زرهی مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال. فرخی. از دانۀ انگور بسازید حنوطم وز برگ رز سبز ردا و کفن من. منوچهری. جبه ای داشت (حسنک) حبری رنگ... و دراعه ای و ردایی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 18). بر پشت فکنده چون عروسان زربفت ردای پرنیانی. ناصرخسرو. به محشر ببوسند هارون و موسی ردای علی و آستین محمد. ناصرخسرو. در ره دین جامۀ طاعت بپوش طاعت خوش نعمت نیکو رداست. ناصرخسرو. وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم. ناصرخسرو. بر این بلند منبر با بانگ قال و قیل از بهر طیلسان و عمامه و ردا شده ست. ناصرخسرو. طیلسان و ردا کمال بود کیسه و صره اصل مال بود. سنایی. طیلسان موسی و نعلین هارونت چه سود چون بزیر یک ردا فرعون داری صد هزار. سنایی. در گوش زمانه حلقۀ حکم بر دوش جهان ردای فرمان. خاقانی. دهر از سر محمد یحیی ردا فکند گردون ز فرق دولت سنجر کلاه برد. خاقانی. ردای زهد در صحرا بینداخت لباس کفر پوشیده درآمد. عطار. اینجای مقام کم زنان است تو مرد ردا و طیلسانی. عطار. اندیست که اسباب وی آسان ندهد دست سرمایۀ تزویر عصایی و ردایی. صائب. که ردای دعای استسقاست می کنندش به طیلسان احبار. نظام قاری. طیلسان صوفی ارمک بود از بندقیش وزگلیم عسلی نیز ردایی دارد. نظام قاری. ارتداء، ردا برافکندن خویشتن را. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی). اضطباع، ردا بر دوش چپ افکندن چنانکه دوش راست برهنه بود و چپ پوشیده. ردا بر دوش چپ افکندن. تردیه، ردا برافکندن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). تعطف، ردا برافکندن. (تاج المصادر بیهقی)، شال و پارچه ای که علما و مشایخ بر گردن خود بندند. (از شعوری ج 2 ص 17)
مخفف رداء. بالاپوش و عبا و خرقه. (ناظم الاطباء). آنچه روی لباس ها پوشند همچون جبه و عباءه (عباء). (از اقرب الموارد). چادر و هر لباسی که همه بدن را بپوشاند. (ناظم الاطباء). چادر که بر دوش گیرند. (غیاث اللغات از منتخب اللغات) : بشک آمد بر شاخ درختان گسترد رداهای طیلسان. ابوالعباس. و ایشان همه ازار و ردا پوشند. (حدود العالم). چو ما صد هزاران فدای تو باد خرد ز آفرینش ردای تو باد. فردوسی. ردازیر پیروز افکند و گفت که ما نیزه و تیغ داریم جفت. فردوسی. که حال بزرگان فدای تو باد جوانی و شاهی ردای تو باد. فردوسی. مبارزی است ردا کرده سیمگون زرهی مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال. فرخی. از دانۀ انگور بسازید حنوطم وز برگ رز سبز ردا و کفن من. منوچهری. جبه ای داشت (حسنک) حبری رنگ... و دراعه ای و ردایی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 18). بر پشت فکنده چون عروسان زربفت ردای پرنیانی. ناصرخسرو. به محشر ببوسند هارون و موسی ردای علی و آستین محمد. ناصرخسرو. در ره دین جامۀ طاعت بپوش طاعت خوش نعمت نیکو رداست. ناصرخسرو. وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم. ناصرخسرو. بر این بلند منبر با بانگ قال و قیل از بهر طیلسان و عمامه و ردا شده ست. ناصرخسرو. طیلسان و ردا کمال بود کیسه و صره اصل مال بود. سنایی. طیلسان موسی و نعلین هارونت چه سود چون بزیر یک ردا فرعون داری صد هزار. سنایی. در گوش زمانه حلقۀ حکم بر دوش جهان ردای فرمان. خاقانی. دهر از سر محمد یحیی ردا فکند گردون ز فرق دولت سنجر کلاه برد. خاقانی. ردای زهد در صحرا بینداخت لباس کفر پوشیده درآمد. عطار. اینجای مقام کم زنان است تو مرد ردا و طیلسانی. عطار. اندیست که اسباب وی آسان ندهد دست سرمایۀ تزویر عصایی و ردایی. صائب. که ردای دعای استسقاست می کنندش به طیلسان احبار. نظام قاری. طیلسان صوفی ارمک بود از بندقیش وزگلیم عسلی نیز ردایی دارد. نظام قاری. ارتداء، ردا برافکندن خویشتن را. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی). اضطباع، ردا بر دوش چپ افکندن چنانکه دوش راست برهنه بود و چپ پوشیده. ردا بر دوش چپ افکندن. تردیه، ردا برافکندن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). تعطف، ردا برافکندن. (تاج المصادر بیهقی)، شال و پارچه ای که علما و مشایخ بر گردن خود بندند. (از شعوری ج 2 ص 17)
نهر. بردا، رودی که بر دمشق گذرد. (نخبهالدهر دمشقی) ، بارکشی. (برهان) (ناظم الاطباء) : هم او (زمین) بردبار است کز هرکسی کشد بار اگر چند بارش بسی. اسدی (گرشاسب نامه). ز بسیاری که بردم بار رنجش شدم گرچه نبودم بردباری. ناصرخسرو. ، جفاکش. (برهان). بلاکش. (ناظم الاطباء)، ملایم الطبع. (انجمن آرای ناصری). باطبع ملایم، کاهل دربرآوردن هر شغلی و کاری. (ناظم الاطباء)، وقر وقور. باوقار. گران سنگ. رزین. (منتهی الارب). آهسته. (یادداشت بخط مؤلف)
نهر. بردا، رودی که بر دمشق گذرد. (نخبهالدهر دمشقی) ، بارکشی. (برهان) (ناظم الاطباء) : هم او (زمین) بردبار است کز هرکسی کشد بار اگر چند بارش بسی. اسدی (گرشاسب نامه). ز بسیاری که بردم بار رنجش شدم گرچه نبودم بردباری. ناصرخسرو. ، جفاکش. (برهان). بلاکش. (ناظم الاطباء)، ملایم الطبع. (انجمن آرای ناصری). باطبع ملایم، کاهل دربرآوردن هر شغلی و کاری. (ناظم الاطباء)، وَقَر وقور. باوقار. گران سنگ. رزین. (منتهی الارب). آهسته. (یادداشت بخط مؤلف)
اسم مجبری است نسبت داده میشود بر آن و هرمجبری را ’رداد’ گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). آنکه استخوان از جای بشده را به جای خویش افکند. آنکه استخوان دررفته به جای خود اندازد. جبار. مجبر. شکسته بند. آروبند. (یادداشت مؤلف)
اسم مجبری است نسبت داده میشود بر آن و هرمجبری را ’رداد’ گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). آنکه استخوان از جای بشده را به جای خویش افکند. آنکه استخوان دررفته به جای خود اندازد. جبار. مجبر. شکسته بند. آروبند. (یادداشت مؤلف)
جمع واژۀ ردغه و ردغه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ردغه و ردغه، در معنی آب و گل تنک و گلزار سخت. (آنندراج). و رجوع به ردغه و ردغه شود
جَمعِ واژۀ رَدَغَه و رَدْغه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ رَدَغه و رَدْغه، در معنی آب و گِل تنک و گِلزار سخت. (آنندراج). و رجوع به رَدْغه و رَدَغه شود
جمع واژۀ ردهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ردهه، به معنی مغاکی در زمین بلند درشت یا در سنگ که آب در وی گرد آید. (آنندراج). و رجوع به ردهه شود مؤنث رداء. (منتهی الارب). چادر و بالاپوش و رداء. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ رَدْهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ رَدْهه، به معنی مغاکی در زمین بلند درشت یا در سنگ که آب در وی گرد آید. (آنندراج). و رجوع به رَدْهه شود مؤنث رداء. (منتهی الارب). چادر و بالاپوش و رداء. (ناظم الاطباء)
چادر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از کشاف اصطلاحات الفنون). دوش انداز. (ملخص اللغات حسن خطیب). چادر زیرپوش. (دهار). جامه ای که بر سر و قد گیرند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفاع. (منتهی الارب). ج، اردیه. (یادداشت مؤلف). تثنیه: ردأان و رداوان. مؤنث: رداه. (منتهی الارب) : آن ولایات دیگر به بهجت ملک و رداء سلطنت او آراسته گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 272). به رداء کفر مرتدی (متردی) شده و مرتد گشته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 272). - خفیف الرداء، اندک عیال وکم قرض. (از اقرب الموارد). کم عیال و کم وام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). - غمرالرداء، بسیاراحسان و فراخ عطیه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سخی. کثیرالاحسان. (یادداشت مؤلف). ، شمشیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سیف. گویند: قنّعه رداءه، یعنی شمشیر او. (از اقرب الموارد) ، کمان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). قوس. (از اقرب الموارد) ، عقل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). خرد. (از اقرب الموارد) ، جهل. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، هر چیزکه زینت دهد و یا عیب ناک گرداند (از اضداد است). (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، وام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). دین. (از اقرب الموارد) ، حمیل. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). وشاح. ج، اردیه. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح صوفیه عبارت است از ظهور حق بر عبدکه آن اظهار صفات حق است به حق از بنده. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح صوفیه عبارت است از ظهور به صفات حق و در اصطلاح مشایخ ظهور صفات حق است بر بنده. (از تعریفات جرجانی)
چادر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از کشاف اصطلاحات الفنون). دوش انداز. (ملخص اللغات حسن خطیب). چادر زیرپوش. (دهار). جامه ای که بر سر و قد گیرند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفاع. (منتهی الارب). ج، اَرْدیه. (یادداشت مؤلف). تثنیه: ردأان و رداوان. مؤنث: رداه. (منتهی الارب) : آن ولایات دیگر به بهجت ملک و رداء سلطنت او آراسته گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 272). به رداء کفر مرتدی (متردی) شده و مرتد گشته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 272). - خفیف الرداء، اندک عیال وکم قرض. (از اقرب الموارد). کم عیال و کم وام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). - غَمْرالرداء، بسیاراحسان و فراخ عطیه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سخی. کثیرالاحسان. (یادداشت مؤلف). ، شمشیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سیف. گویند: قَنَّعَه رداءَه، یعنی شمشیر او. (از اقرب الموارد) ، کمان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). قوس. (از اقرب الموارد) ، عقل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). خِرد. (از اقرب الموارد) ، جهل. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، هر چیزکه زینت دهد و یا عیب ناک گرداند (از اضداد است). (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، وام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). دین. (از اقرب الموارد) ، حمیل. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). وشاح. ج، اردیه. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح صوفیه عبارت است از ظهور حق بر عبدکه آن اظهار صفات حق است به حق از بنده. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح صوفیه عبارت است از ظهور به صفات حق و در اصطلاح مشایخ ظهور صفات حق است بر بنده. (از تعریفات جرجانی)
زن گران سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن بزرگ سرین. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) ، گوسپند بزرگ سرین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گوسپند بزرگ دنبه. (از اقرب الموارد) ، لشکر گران. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، درخت بزرگ سبزبرگ فراخ شاخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). درخت فراخ شاخ و بزرگ. (از اقرب الموارد) ، شتران گران بار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتر که بارش بحدی گران باشد که قادر به شتافتن و تندروی نباشد، کاسۀ بزرگ. (از اقرب الموارد). تغاری از سنگ و یا ازچوب که در آن جامه شویند و غسل کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فراخ و فراوان. (از اقرب الموارد) ، ف تنه بزرگ و سخت و بد. ج، ردح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). و از آن است فرمودۀ علی علیه السلام: ان من ورائکم اموراً متماحلهً ردحاً، و یروی ردّحاً. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
زن گران سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن بزرگ سرین. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) ، گوسپند بزرگ سرین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گوسپند بزرگ دنبه. (از اقرب الموارد) ، لشکر گران. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، درخت بزرگ سبزبرگ فراخ شاخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). درخت فراخ شاخ و بزرگ. (از اقرب الموارد) ، شتران گران بار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتر که بارش بحدی گران باشد که قادر به شتافتن و تندروی نباشد، کاسۀ بزرگ. (از اقرب الموارد). تغاری از سنگ و یا ازچوب که در آن جامه شویند و غسل کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فراخ و فراوان. (از اقرب الموارد) ، ف تنه بزرگ و سخت و بد. ج، رُدُح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). و از آن است فرمودۀ علی علیه السلام: ان من ورائکم اموراً متماحلهً رُدُحاً، و یروی رُدَّحاً. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بالاپوش دو تهی، تاژ چادر (خیمه)، شمشیر، کمان، خرد، بیخردی از واژگان دو پهلو، آراینده، زشت کننده، رام، بخشنده، شادابی تازگی جوانی، شید جامه ای که روی جامه دیگر پوشند جبه بالاپوش جمع اردیه. یا ردای نیل آسمان، شب
بالاپوش دو تهی، تاژ چادر (خیمه)، شمشیر، کمان، خرد، بیخردی از واژگان دو پهلو، آراینده، زشت کننده، رام، بخشنده، شادابی تازگی جوانی، شید جامه ای که روی جامه دیگر پوشند جبه بالاپوش جمع اردیه. یا ردای نیل آسمان، شب