جدول جو
جدول جو

معنی ردا - جستجوی لغت در جدول جو

ردا
بالاپوش، جبه، هر لباسی که روی لباس های دیگر بر تن می کنند
تصویری از ردا
تصویر ردا
فرهنگ فارسی عمید
ردا
(رِ)
مخفف رداء. بالاپوش و عبا و خرقه. (ناظم الاطباء). آنچه روی لباس ها پوشند همچون جبه و عباءه (عباء). (از اقرب الموارد). چادر و هر لباسی که همه بدن را بپوشاند. (ناظم الاطباء). چادر که بر دوش گیرند. (غیاث اللغات از منتخب اللغات) :
بشک آمد بر شاخ درختان
گسترد رداهای طیلسان.
ابوالعباس.
و ایشان همه ازار و ردا پوشند. (حدود العالم).
چو ما صد هزاران فدای تو باد
خرد ز آفرینش ردای تو باد.
فردوسی.
ردازیر پیروز افکند و گفت
که ما نیزه و تیغ داریم جفت.
فردوسی.
که حال بزرگان فدای تو باد
جوانی و شاهی ردای تو باد.
فردوسی.
مبارزی است ردا کرده سیمگون زرهی
مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال.
فرخی.
از دانۀ انگور بسازید حنوطم
وز برگ رز سبز ردا و کفن من.
منوچهری.
جبه ای داشت (حسنک) حبری رنگ... و دراعه ای و ردایی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 18).
بر پشت فکنده چون عروسان
زربفت ردای پرنیانی.
ناصرخسرو.
به محشر ببوسند هارون و موسی
ردای علی و آستین محمد.
ناصرخسرو.
در ره دین جامۀ طاعت بپوش
طاعت خوش نعمت نیکو رداست.
ناصرخسرو.
وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم.
ناصرخسرو.
بر این بلند منبر با بانگ قال و قیل
از بهر طیلسان و عمامه و ردا شده ست.
ناصرخسرو.
طیلسان و ردا کمال بود
کیسه و صره اصل مال بود.
سنایی.
طیلسان موسی و نعلین هارونت چه سود
چون بزیر یک ردا فرعون داری صد هزار.
سنایی.
در گوش زمانه حلقۀ حکم
بر دوش جهان ردای فرمان.
خاقانی.
دهر از سر محمد یحیی ردا فکند
گردون ز فرق دولت سنجر کلاه برد.
خاقانی.
ردای زهد در صحرا بینداخت
لباس کفر پوشیده درآمد.
عطار.
اینجای مقام کم زنان است
تو مرد ردا و طیلسانی.
عطار.
اندیست که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایۀ تزویر عصایی و ردایی.
صائب.
که ردای دعای استسقاست
می کنندش به طیلسان احبار.
نظام قاری.
طیلسان صوفی ارمک بود از بندقیش
وزگلیم عسلی نیز ردایی دارد.
نظام قاری.
ارتداء، ردا برافکندن خویشتن را. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی). اضطباع، ردا بر دوش چپ افکندن چنانکه دوش راست برهنه بود و چپ پوشیده. ردا بر دوش چپ افکندن. تردیه، ردا برافکندن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). تعطف، ردا برافکندن. (تاج المصادر بیهقی)، شال و پارچه ای که علما و مشایخ بر گردن خود بندند. (از شعوری ج 2 ص 17)
لغت نامه دهخدا
ردا
چادر، دوش انداز، جامه که بر سر و قد گیرند
تصویری از ردا
تصویر ردا
فرهنگ لغت هوشیار
ردا
بالاپوش، جبه، خرقه، طیلسان، لباده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اردا
تصویر اردا
(پسرانه)
نام موبدی در زمان اردشیر بابکان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دردا
تصویر دردا
دریغا، آه، افسوس، برای مثال دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا (حافظ - ۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ)
نهر. بردا، رودی که بر دمشق گذرد. (نخبهالدهر دمشقی) ، بارکشی. (برهان) (ناظم الاطباء) :
هم او (زمین) بردبار است کز هرکسی
کشد بار اگر چند بارش بسی.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز بسیاری که بردم بار رنجش
شدم گرچه نبودم بردباری.
ناصرخسرو.
، جفاکش. (برهان). بلاکش. (ناظم الاطباء)، ملایم الطبع. (انجمن آرای ناصری). باطبع ملایم، کاهل دربرآوردن هر شغلی و کاری. (ناظم الاطباء)، وقر وقور. باوقار. گران سنگ. رزین. (منتهی الارب). آهسته. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
تب از سردی. (منتهی الارب) ، قره. وقار. آهستگی. هون. (منتهی الارب). مقابل عجله، بارکشی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
بازگرد. اسم است رد را. (منتهی الارب) (آنندراج). اسم است از ’ردّه ’ به معنی صرفه . (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَدْ دا)
اسم مجبری است نسبت داده میشود بر آن و هرمجبری را ’رداد’ گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). آنکه استخوان از جای بشده را به جای خویش افکند. آنکه استخوان دررفته به جای خود اندازد. جبار. مجبر. شکسته بند. آروبند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَدْ دا)
مرد سنگ انداز. (حاشیۀ ص 207 دیوان ناصرخسرو) :
خرد و جهل کی شوند عدیل
برز را نیست آشنا ردّاس.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ قَیْ یُ)
بازگردان کردن بیماری. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بازگردان شدن بیماری. پس افتادن بیمار. (یادداشت مؤلف). برگردان شدن بیماری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شهری است به یمن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام شهر فارسهاست در یمن. (از معجم البلدان). و رجوع به الجماهر ص 270 شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
اثری از بوی خوش که درمالیده باشند به جایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). اثر بوی خوش در جسد. (از اقرب الموارد) ، درد هفت اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). درد اندامها. (بحر الجواهر). درد بدن. شاعر گوید: ’ترک الحیاء بها رداع سقیم’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
گل تنک و آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گل و آب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ ردغه و ردغه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ردغه و ردغه، در معنی آب و گل تنک و گلزار سخت. (آنندراج). و رجوع به ردغه و ردغه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ ردیف. (المنجد) (از اقرب الموارد) ، جای برنشست ردیف بر ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ترک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَیْ یُ)
ردم. تیز دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ادامه داشتن، روان شدن چیزی، سبز شدن درخت پس خشکیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سنگ بزرگ. ج، ردی ̍. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سنگ. ج، ردی ̍. (مهذب الاسماء). صخره. ج، ردی ̍. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ ردهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ردهه، به معنی مغاکی در زمین بلند درشت یا در سنگ که آب در وی گرد آید. (آنندراج). و رجوع به ردهه شود
مؤنث رداء. (منتهی الارب). چادر و بالاپوش و رداء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَ وُ)
رداءه. تباه شدن و فاسد گردیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به رداءه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
چادر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از کشاف اصطلاحات الفنون). دوش انداز. (ملخص اللغات حسن خطیب). چادر زیرپوش. (دهار). جامه ای که بر سر و قد گیرند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفاع. (منتهی الارب). ج، اردیه. (یادداشت مؤلف). تثنیه: ردأان و رداوان. مؤنث: رداه. (منتهی الارب) : آن ولایات دیگر به بهجت ملک و رداء سلطنت او آراسته گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 272). به رداء کفر مرتدی (متردی) شده و مرتد گشته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 272).
- خفیف الرداء، اندک عیال وکم قرض. (از اقرب الموارد). کم عیال و کم وام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
- غمرالرداء، بسیاراحسان و فراخ عطیه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سخی. کثیرالاحسان. (یادداشت مؤلف).
، شمشیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سیف. گویند: قنّعه رداءه، یعنی شمشیر او. (از اقرب الموارد) ، کمان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). قوس. (از اقرب الموارد) ، عقل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). خرد. (از اقرب الموارد) ، جهل. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، هر چیزکه زینت دهد و یا عیب ناک گرداند (از اضداد است). (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، وام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). دین. (از اقرب الموارد) ، حمیل. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). وشاح. ج، اردیه. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح صوفیه عبارت است از ظهور حق بر عبدکه آن اظهار صفات حق است به حق از بنده. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح صوفیه عبارت است از ظهور به صفات حق و در اصطلاح مشایخ ظهور صفات حق است بر بنده. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زن گران سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن بزرگ سرین. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) ، گوسپند بزرگ سرین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گوسپند بزرگ دنبه. (از اقرب الموارد) ، لشکر گران. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، درخت بزرگ سبزبرگ فراخ شاخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). درخت فراخ شاخ و بزرگ. (از اقرب الموارد) ، شتران گران بار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتر که بارش بحدی گران باشد که قادر به شتافتن و تندروی نباشد، کاسۀ بزرگ. (از اقرب الموارد). تغاری از سنگ و یا ازچوب که در آن جامه شویند و غسل کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فراخ و فراوان. (از اقرب الموارد) ، ف تنه بزرگ و سخت و بد. ج، ردح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). و از آن است فرمودۀ علی علیه السلام: ان من ورائکم اموراً متماحلهً ردحاً، و یروی ردّحاً. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رداه
تصویر رداه
سنگ بزرگ خرسنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردا
تصویر دردا
افسوس، آه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اردا
تصویر اردا
هک کردن هک ساختن نابود کردن نیست گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردام
تصویر ردام
اهخ (ضد خیرخواه)، تیز تیز دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رداس
تصویر رداس
سنگ انداز مرد سنگ انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رداع
تصویر رداع
گلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رداد
تصویر رداد
باز گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
شورش بزرگ، کاسه بزرگ، لشکر گران، تغار از سنگ یا از چوب، بزرگ دنبه
فرهنگ لغت هوشیار
بالاپوش دو تهی، تاژ چادر (خیمه)، شمشیر، کمان، خرد، بیخردی از واژگان دو پهلو، آراینده، زشت کننده، رام، بخشنده، شادابی تازگی جوانی، شید جامه ای که روی جامه دیگر پوشند جبه بالاپوش جمع اردیه. یا ردای نیل آسمان، شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رداس
تصویر رداس
((رَ دّ))
مرد سنگ انداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دردا
تصویر دردا
((دَ))
کلمه دال بر افسوس، دریغا، آه !
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رداء
تصویر رداء
((رَ))
بالاپوش، جبه، جمع اردیه
فرهنگ فارسی معین