جمع واژۀ خلیل. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) : پسر گفت: ای پدر! فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و تفرج بلدان و مجاورت خلان. (گلستان سعدی)
جَمعِ واژۀ خَلیل. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) : پسر گفت: ای پدر! فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و تفرج بلدان و مجاورت خلان. (گلستان سعدی)
رخشان. صفت فاعلی حالی از رخشیدن. تابان و روشن و درخشان. (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن. (فرهنگ نظام) : نشسته بر او شهریاری چو ماه ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه. فردوسی. بدو گفت شاپور شاه اورمزد که رخشان بدی او چو ماه اورمزد. فردوسی. که روشن شدی زو (یاقوت) شب تیره چهر چو ناهید رخشان بدی بر سپهر. فردوسی. یکی طوق روشن تر از مشتری ز یاقوت رخشان دو انگشتری. فردوسی. بگردید بر گرد آن شهر شاه زمین دید رخشان تر از چرخ و ماه. فردوسی. ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب لالۀ سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب. عنصری. با رخی رخشان چون گرد مهی بر فلکی بر سماوات علا برشده ز ایشان لهبی. منوچهری. دو رخ رخشان تو گلنار گشت بردل من ریخته گلنار نار. منوچهری. از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری چون بر پرند و ششتری پاشیده دینار و درم. لامعی. شب من روز رخشان کرد خواجه به برهانهای چون خورشید رخشان. ناصرخسرو. در بر خورشید رخشان کی پدید آیدسها در بر دریای جوشان کی پدید آید شمر. ناصرخسرو. خلایق خاک و اوابر بهاری ضمایر چون شب و او روز رخشان. ناصرخسرو. مگر روز قیفال او راند خواهد که طشت زر از شرق رخشان نماید. خاقانی. وآن شرارم که به قوت برسم سوی اثیر چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند. خاقانی. درج بی گوهر روشن به چه کار برج بی کوکب رخشان چه کنم. خاقانی. رای رخشان تو بر چشمۀ خضر رفته بی زحمت راه ظلمات. خاقانی. همیدون بازجست آن ماه خوبان از آن سرو روان خورشید رخشان. نظامی. جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد پروانه چون نسوزد چون سوختن یقین است. عطار. ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما آب روی خوبی از چاه زنخدان شما. حافظ. سحرگه که رخشید خورشید رخشان جهان شد ز نورش چو لعل بدخشان. رضاقلیخان هدایت. تمرید، رخشان ساختن بنا را. ذهب دلامص، زر رخشان. (منتهی الارب). - رخشان شدن، درخشان شدن. نورانی گردیدن. تابان شدن. تابناک گشتن: چو بودی سر سال نو فرودین که رخشان شدی در دل از هور دین. فردوسی. شود روز چون چشمه رخشان شود جهان چون نگین درخشان شود. فردوسی. جهل را از دل تو علم برآرد بیخ خاک تاریک به خورشید شود رخشان. ناصرخسرو. بستان بهشت وار شد و لاله رخشان بسان عارض حورا شد. ناصرخسرو. گفت با جسم آیتی تا جان شد او گفت با خورشید تا رخشان شد او. مولوی
رُخْشان. صفت فاعلی حالی از رخشیدن. تابان و روشن و درخشان. (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن. (فرهنگ نظام) : نشسته بر او شهریاری چو ماه ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه. فردوسی. بدو گفت شاپور شاه اورمزد که رخشان بدی او چو ماه اورمزد. فردوسی. که روشن شدی زو (یاقوت) شب تیره چهر چو ناهید رخشان بدی بر سپهر. فردوسی. یکی طوق روشن تر از مشتری ز یاقوت رخشان دو انگشتری. فردوسی. بگردید بر گرد آن شهر شاه زمین دید رخشان تر از چرخ و ماه. فردوسی. ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب لالۀ سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب. عنصری. با رخی رخشان چون گرد مهی بر فلکی بر سماوات عُلا برشده ز ایشان لهبی. منوچهری. دو رخ رخشان تو گلنار گشت بردل من ریخته گلنار نار. منوچهری. از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری چون بر پرند و ششتری پاشیده دینار و درم. لامعی. شب من روز رخشان کرد خواجه به برهانهای چون خورشید رخشان. ناصرخسرو. در بر خورشید رخشان کی پدید آیدسُها در بر دریای جوشان کی پدید آید شَمَر. ناصرخسرو. خلایق خاک و اوابر بهاری ضمایر چون شب و او روز رخشان. ناصرخسرو. مگر روز قیفال او راند خواهد که طشت زر از شرق رخشان نماید. خاقانی. وآن شرارم که به قوت برسم سوی اثیر چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند. خاقانی. دُرج بی گوهر روشن به چه کار برج بی کوکب رخشان چه کنم. خاقانی. رای رخشان تو بر چشمۀ خضر رفته بی زحمت راه ظلمات. خاقانی. همیدون بازجست آن ماه خوبان از آن سرو روان خورشید رخشان. نظامی. جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد پروانه چون نسوزد چون سوختن یقین است. عطار. ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما آب روی خوبی از چاه زنخدان شما. حافظ. سحرگه که رخشید خورشید رخشان جهان شد ز نورش چو لعل بدخشان. رضاقلیخان هدایت. تمرید، رخشان ساختن بنا را. ذَهَب دُلامِص، زر رخشان. (منتهی الارب). - رخشان شدن، درخشان شدن. نورانی گردیدن. تابان شدن. تابناک گشتن: چو بودی سر سال نو فرودین که رخشان شدی در دل از هور دین. فردوسی. شود روز چون چشمه رخشان شود جهان چون نگین درخشان شود. فردوسی. جهل را از دل تو علم برآرد بیخ خاک تاریک به خورشید شود رخشان. ناصرخسرو. بستان بهشت وار شد و لاله رخشان بسان عارض حورا شد. ناصرخسرو. گفت با جسم آیتی تا جان شد او گفت با خورشید تا رخشان شد او. مولوی
دهی از بخش مریوان شهرستان سنندج. دارای 100 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول عمده آنجا غلات و برنج و حبوب و توتون و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از بخش مریوان شهرستان سنندج. دارای 100 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول عمده آنجا غلات و برنج و حبوب و توتون و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه که در 19هزارگزی باختر سقز و 2هزارگزی جنوب مرزاله واقع است. دامنه و سردسیر است و 25 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوبات و توتون، شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، جاجیم و پلاس وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه که در 19هزارگزی باختر سقز و 2هزارگزی جنوب مرزاله واقع است. دامنه و سردسیر است و 25 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوبات و توتون، شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، جاجیم و پلاس وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
پوییدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). بشتافتن و پویه دویدن و جنبانیدن هر دو دوش را. (از منتهی الارب). هروله کردن، و منه: رملان طائف البیت بمکه. (از اقرب الموارد). هروله کردن یعنی سرعت کردن در راه رفتن و جنبانیدن دوشها را. (از متن اللغه). رمل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مرمل. (اقرب الموارد) (متن اللغه)
پوییدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). بشتافتن و پویه دویدن و جنبانیدن هر دو دوش را. (از منتهی الارب). هروله کردن، و منه: رملان طائف البیت بمکه. (از اقرب الموارد). هروله کردن یعنی سرعت کردن در راه رفتن و جنبانیدن دوشها را. (از متن اللغه). رَمَل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مَرْمَل. (اقرب الموارد) (متن اللغه)
مصدر به معنی رفل. (ناظم الاطباء). خرامیدن و دامن کشان رفتن یا به اهتزاز رفتن یعنی برداشتن دست را باری و فروکردن آن را بار دیگر. (منتهی الارب). رجوع به رفل در معنی مصدری شود
مصدر به معنی رَفل. (ناظم الاطباء). خرامیدن و دامن کشان رفتن یا به اهتزاز رفتن یعنی برداشتن دست را باری و فروکردن آن را بار دیگر. (منتهی الارب). رجوع به رَفل در معنی مصدری شود
امیر شکیب. از خاندان دروزلبنانی و عضو جمعیت آسیایی فرانسه است. منفلوطی در مختارات خود گوید: یکی از گویندگان بزرگ و نامی، و نویسندگان شهیر و گرامی معاصر است که دارای بیان گرم و شیوا و سخن دلنشین و زیباست. وی به نظم و نثر بلندو سبک ساده و روان ممتاز است و از ادبا و دانشمندانی است که بدون آگاهی کامل سخن نمی گوید. (از معجم المطبوعات ج 1). مؤلف المنجد ذیل کلمه رسلان به ارسلان رجوع داده و در آنجا تاریخ تولد و مرگ وی را (1869- 1946 میلادی) نوشته و کتاب ’حاضر العالم الاسلامی’ را از مؤلفات وی ذکر کرده است. رجوع به اعلام المنجد شود
امیر شکیب. از خاندان دروزلبنانی و عضو جمعیت آسیایی فرانسه است. منفلوطی در مختارات خود گوید: یکی از گویندگان بزرگ و نامی، و نویسندگان شهیر و گرامی معاصر است که دارای بیان گرم و شیوا و سخن دلنشین و زیباست. وی به نظم و نثر بلندو سبک ساده و روان ممتاز است و از ادبا و دانشمندانی است که بدون آگاهی کامل سخن نمی گوید. (از معجم المطبوعات ج 1). مؤلف المنجد ذیل کلمه رسلان به ارسلان رجوع داده و در آنجا تاریخ تولد و مرگ وی را (1869- 1946 میلادی) نوشته و کتاب ’حاضر العالم الاسلامی’ را از مؤلفات وی ذکر کرده است. رجوع به اعلام المنجد شود