جدول جو
جدول جو

معنی رخشانی - جستجوی لغت در جدول جو

رخشانی
(رَ / رُ)
حالت رخشان. صفت رخشان. رخشندگی. درخشندگی. تابناکی. تابندگی. تلألؤ. لمعان. درخشانی. بریق. براق. (یادداشت مؤلف) :
فروتر ز کیوان ترا اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد.
ابوشکور بلخی.
دوان شد به بالین او اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد.
فردوسی.
خواجه و سید سادات رئیس الرؤسا
همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی.
منوچهری.
سالها باید که تا ازآفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب.
مولوی.
و رجوع به رخشان شود، صیقلی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخشان
تصویر رخشان
(دخترانه)
درخشان، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رخشان
تصویر رخشان
درخشان، روشن، تابان
فرهنگ فارسی عمید
(لَ تَ / تَ رَ دَ)
رخشاندن. درخشانیدن. تاباندن. تابانیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به رخشان و رخشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رخشان. رخشا. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از برهان). صفت فاعلی است از رخشیدن با معنی مبالغه در مفهوم فروزان. (از شعوری ج 2 ص 12). تابان. روشن. (از برهان) (رشیدی) (کشف اللغات) (لغت محلی شوشتر) (غیاث اللغات). درخشان. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). تابنده. فروزان. برّاق. درخشان. در حال رخشیدن. نیر. نیره. انور. منیر. منیره. لامع. لامعه. متلألی ٔ. باتلألؤ. آبدار. مضی ٔ. واضح. لامح. لایح. (یادداشت مؤلف). دلامص. دلمص. دمالص. دملص. (منتهی الارب). و رجوع به رخشان شود
لغت نامه دهخدا
(خِشْ شا)
منسوب به خشان که بطنی است از مدحج. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
حالت و چگونگی لخشان
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُ)
حالت رخشا. صفت رخشا. رخشانی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رخشا و رخشانی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ / دِ رَ)
حالت و چگونگی درخشان. تابش. تلألؤ:
هر یک از خوبی چون باغ به هنگام بهار
وز درخشانی چون ماه به هنگام سحر.
فرخی.
مواهه، موهه، درخشانی آب روی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رخشان. صفت فاعلی حالی از رخشیدن. تابان و روشن و درخشان. (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن. (فرهنگ نظام) :
نشسته بر او شهریاری چو ماه
ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه.
فردوسی.
بدو گفت شاپور شاه اورمزد
که رخشان بدی او چو ماه اورمزد.
فردوسی.
که روشن شدی زو (یاقوت) شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
فردوسی.
یکی طوق روشن تر از مشتری
ز یاقوت رخشان دو انگشتری.
فردوسی.
بگردید بر گرد آن شهر شاه
زمین دید رخشان تر از چرخ و ماه.
فردوسی.
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لالۀ سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب.
عنصری.
با رخی رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات علا برشده ز ایشان لهبی.
منوچهری.
دو رخ رخشان تو گلنار گشت
بردل من ریخته گلنار نار.
منوچهری.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند و ششتری پاشیده دینار و درم.
لامعی.
شب من روز رخشان کرد خواجه
به برهانهای چون خورشید رخشان.
ناصرخسرو.
در بر خورشید رخشان کی پدید آیدسها
در بر دریای جوشان کی پدید آید شمر.
ناصرخسرو.
خلایق خاک و اوابر بهاری
ضمایر چون شب و او روز رخشان.
ناصرخسرو.
مگر روز قیفال او راند خواهد
که طشت زر از شرق رخشان نماید.
خاقانی.
وآن شرارم که به قوت برسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند.
خاقانی.
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم.
خاقانی.
رای رخشان تو بر چشمۀ خضر
رفته بی زحمت راه ظلمات.
خاقانی.
همیدون بازجست آن ماه خوبان
از آن سرو روان خورشید رخشان.
نظامی.
جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد
پروانه چون نسوزد چون سوختن یقین است.
عطار.
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما.
حافظ.
سحرگه که رخشید خورشید رخشان
جهان شد ز نورش چو لعل بدخشان.
رضاقلیخان هدایت.
تمرید، رخشان ساختن بنا را. ذهب دلامص، زر رخشان. (منتهی الارب).
- رخشان شدن، درخشان شدن. نورانی گردیدن. تابان شدن. تابناک گشتن:
چو بودی سر سال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هور دین.
فردوسی.
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین درخشان شود.
فردوسی.
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
خاک تاریک به خورشید شود رخشان.
ناصرخسرو.
بستان بهشت وار شد و لاله
رخشان بسان عارض حورا شد.
ناصرخسرو.
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لخشانی
تصویر لخشانی
لخشان بودن لغزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخشان
تصویر رخشان
تابان و روشن و درخشان، رخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخشان
تصویر رخشان
((رَ))
رخشنده، تابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
تألّقٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
Luminousness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
luminosité
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
luminosidad
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
светимость
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
Leuchtkraft
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
світність
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
jasność
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
发光性
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
luminosidade
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
আলোকিততা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
روشنائی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
ความสว่าง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
mwangaza
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
ışıklılık
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
luminosità
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
光輝
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
זְהִירוּת
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
उज्जवलता
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
kecerahan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
helderheid
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
빛남
دیکشنری فارسی به کره ای