جایگاه گوسفندان، پناهگاه گله، محل سکنای قوم، دیوار دور شهر و خانه های اطراف آن، آنچه تعلق به شخص دارد از دارایی و خانه و خانواده، روده، امعا، رسن پالان
جایگاه گوسفندان، پناهگاه گله، محل سکنای قوم، دیوار دور شهر و خانه های اطراف آن، آنچه تعلق به شخص دارد از دارایی و خانه و خانواده، روده، امعا، رسن پالان
بزانو درآمدن گوسپند و اسب و گاو و سگ چنانکه بروک برای شتر و جثوم برای مرغ. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بازایستادن قچقار از گشنی یا عاجز آمدن از آن. (منتهی الارب) ، زیر گرفتن شیر شکار خود را و برنشستن بر آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، انداختن بچه کروان خود را بر زمین. (از منتهی الارب) ، جای دادن یا جای گرفتن بسوی کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای گرفتن در جایی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
بزانو درآمدن گوسپند و اسب و گاو و سگ چنانکه بروک برای شتر و جثوم برای مرغ. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بازایستادن قچقار از گشنی یا عاجز آمدن از آن. (منتهی الارب) ، زیر گرفتن ِ شیر شکار خود را و برنشستن بر آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، انداختن بچه کروان خود را بر زمین. (از منتهی الارب) ، جای دادن یا جای گرفتن بسوی کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای گرفتن در جایی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
روده یا هرچه در شکم است سوی دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). امعاء. (اقرب الموارد). امعاء بطن. (بحر الجواهر)، جای باش گوسپندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آغل. خوابگاه گوسپندان. (یادداشت مرحوم دهخدا)، رسن پالان یا رسن پایین پالان که بجانب زمین است نه رسن بالایین پالان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). رسن پالان. (از اقرب الموارد)، زن مرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از مهذب الاسماء). زن باشوی. (دهار). زوجه. (اقرب الموارد)، مادر، خواهر. (ناظم الاطباء)، هرچه بسوی مرد جای گیرد و مرد بدان آسایش یابد از اهل و مال و خانه و جز آن. ج، ارباض. (منتهی الارب) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، قوت انسان از شیر که بسنده و رسنده باشد، کرانۀ چیزی، کمربند مانند تنگ پالان که در هر دو تهیگاه ناقه انداخته از هر دو سر نیش بگذارند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، جای پای. (بحر الجواهر)، کاخ، محل سکونت قوم در اطراف شهر. (از اقرب الموارد)، دیوار گرد شهر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) .دیوار شهرپناه. (غیاث اللغات). سور. (نصاب الصبیان) .باروی شهر. (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد) : مردمان شهر بخارا از احمد بن خالد که امیر بخارا بود... درخواست کردند که شهر ما را ربضی میباید تا شب دروازه ها بربندیم و از دزدان و راهزنان ایمن باشیم. (تاریخ بخارای نرشخی)، گرداگرد قلعه. (غیاث اللغات). حول و حوش شهر را گویند بنابراین ارباض بسیار است چونکه هر شهری حول و حوشی دارد و برخی با اضافه بکلمه دیگر حکم علم را پیدا کرده. (از معجم البلدان). گرداگرد شهر. (مهذب الاسماء). آنچه در اطراف شهر هست از خانه ها و مسکنها. (از اقرب الموارد). بگمان من گشادگی میان دو باره و سور است که بر گرد شهری کشیده باشند و در آن گشادگی گاه خانه هاو دکانها و غیره نیز باشند. و این از ترس غارتست و هنوز هم این عادت در مرگ هر شاهی جاری است که بجای ایمن تر نقل کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سیستان، قصبۀ او را زرنگ خوانند و شهر او را پنج در است از آهن و ربض او باره دارد و او را سیزده در است. (حدود العالم). هری، شهری بزرگ است و شهرستان وی سخت استوار است و او را قهنذر است و ربض است. (حدود العالم). و او را (بلخ را) شهرستانی است با بارۀ محکم و اندر ربض او بازارهای بسیار است. (حدود العالم). سمرقند شهری بزرگ است و آبادان است... و او را شهرستان است و قهنذر است و ربض است. (حدود العالم). کاخها بینم پرداخته از محتشمان همه یکسر ز ربض برده به شارستان باز. فرخی. کسهای خویش را به ویرانی نواحی و غارت فرمان داد بر هر جا که بتوانست ربض خراب می کرد. (تاریخ سیستان). مردمان ربض با مردمان شارستان یکی شدند. (تاریخ سیستان). مردمان شهر همه بنزدیک محمود شدند و قصد گشادن حصار کرد و ربض بیرونی از حصار طاق بستدند و قصد ربض میان کردند. امیر خلف عجز خویش بدانست. (تاریخ سیستان). و بیرون از شهرستان ربض کرد و آن ربض را چهار در کرد. (مجمل التواریخ و القصص). مردم خواستند در شهر بخارا ربض زنند و کدوارۀ ربض از خشت پخته می بایست. کدوارۀ حصار را و برجهای او که از خشت پخته بود باز کردند و به ربض شهر بخارا خرج کردند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 31). و ربضی بوده است او را مثل ربض شهر بخارا. (تاریخ بخارا ص 20). از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح سدّ سکندر است بخارا ز محکمی. سوزنی. ای بارگاه تو افق آفتاب عدل ای آستان تو ربض استوار ملک. انوری. درشهر اندرشد و دروب چهارگانه شهر فروبست، چه، هنوز در ربض شهر بردسیر هیچ عمارت نبود و در ایام دولت سلجوقیان ربض شهر بردسیر عمارت یافت. (تاریخ سلاجقۀ محمد بن ابراهیم). و در میان هر دروازه سرایی بود برای نواب شهر و چون کشتزارهای بیرون شهر تمام می شد به ربض می رسید و در ربض هم بناها و بازارها بود. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 126). و ربض آن (بخارا) هشت دروازه دارد. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 128). و وادی سغد ربض سمرقند را چون خندقی بود... و دورۀ دیوار ربض نزدیک به دو فرسنگ بود. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 129)
روده یا هرچه در شکم است سوی دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). امعاء. (اقرب الموارد). امعاء بطن. (بحر الجواهر)، جای باش گوسپندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آغل. خوابگاه گوسپندان. (یادداشت مرحوم دهخدا)، رسن پالان یا رسن پایین پالان که بجانب زمین است نه رسن بالایین پالان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). رسن پالان. (از اقرب الموارد)، زن مرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از مهذب الاسماء). زن باشوی. (دهار). زوجه. (اقرب الموارد)، مادر، خواهر. (ناظم الاطباء)، هرچه بسوی مرد جای گیرد و مرد بدان آسایش یابد از اهل و مال و خانه و جز آن. ج، اَرباض. (منتهی الارب) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، قوت انسان از شیر که بسنده و رسنده باشد، کرانۀ چیزی، کمربند مانند تنگ پالان که در هر دو تهیگاه ناقه انداخته از هر دو سر نیش بگذارند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، جای پای. (بحر الجواهر)، کاخ، محل سکونت قوم در اطراف شهر. (از اقرب الموارد)، دیوار گرد شهر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) .دیوار شهرپناه. (غیاث اللغات). سور. (نصاب الصبیان) .باروی شهر. (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد) : مردمان شهر بخارا از احمد بن خالد که امیر بخارا بود... درخواست کردند که شهر ما را ربضی میباید تا شب دروازه ها بربندیم و از دزدان و راهزنان ایمن باشیم. (تاریخ بخارای نرشخی)، گرداگرد قلعه. (غیاث اللغات). حول و حوش شهر را گویند بنابراین ارباض بسیار است چونکه هر شهری حول و حوشی دارد و برخی با اضافه بکلمه دیگر حکم علم را پیدا کرده. (از معجم البلدان). گرداگرد شهر. (مهذب الاسماء). آنچه در اطراف شهر هست از خانه ها و مسکنها. (از اقرب الموارد). بگمان من گشادگی میان دو باره و سور است که بر گرد شهری کشیده باشند و در آن گشادگی گاه خانه هاو دکانها و غیره نیز باشند. و این از ترس غارتست و هنوز هم این عادت در مرگ هر شاهی جاری است که بجای ایمن تر نقل کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سیستان، قصبۀ او را زرنگ خوانند و شهر او را پنج در است از آهن و ربض او باره دارد و او را سیزده در است. (حدود العالم). هری، شهری بزرگ است و شهرستان وی سخت استوار است و او را قهنذر است و ربض است. (حدود العالم). و او را (بلخ را) شهرستانی است با بارۀ محکم و اندر ربض او بازارهای بسیار است. (حدود العالم). سمرقند شهری بزرگ است و آبادان است... و او را شهرستان است و قهنذر است و ربض است. (حدود العالم). کاخها بینم پرداخته از محتشمان همه یکسر ز ربض برده به شارستان باز. فرخی. کسهای خویش را به ویرانی نواحی و غارت فرمان داد بر هر جا که بتوانست ربض خراب می کرد. (تاریخ سیستان). مردمان ربض با مردمان شارستان یکی شدند. (تاریخ سیستان). مردمان شهر همه بنزدیک محمود شدند و قصد گشادن حصار کرد و ربض بیرونی از حصار طاق بستدند و قصد ربض میان کردند. امیر خلف عجز خویش بدانست. (تاریخ سیستان). و بیرون از شهرستان ربض کرد و آن ربض را چهار در کرد. (مجمل التواریخ و القصص). مردم خواستند در شهر بخارا ربض زنند و کدوارۀ ربض از خشت پخته می بایست. کدوارۀ حصار را و برجهای او که از خشت پخته بود باز کردند و به ربض شهر بخارا خرج کردند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 31). و ربضی بوده است او را مثل ربض شهر بخارا. (تاریخ بخارا ص 20). از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح سدّ سکندر است بخارا ز محکمی. سوزنی. ای بارگاه تو افق آفتاب عدل ای آستان تو ربض استوار ملک. انوری. درشهر اندرشد و دروب چهارگانه شهر فروبست، چه، هنوز در ربض شهر بردسیر هیچ عمارت نبود و در ایام دولت سلجوقیان ربض شهر بردسیر عمارت یافت. (تاریخ سلاجقۀ محمد بن ابراهیم). و در میان هر دروازه سرایی بود برای نواب شهر و چون کشتزارهای بیرون شهر تمام می شد به ربض می رسید و در ربض هم بناها و بازارها بود. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 126). و ربض آن (بخارا) هشت دروازه دارد. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 128). و وادی سغد ربض سمرقند را چون خندقی بود... و دورۀ دیوار ربض نزدیک به دو فرسنگ بود. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 129)
رجل ربض عن الحاجات، مرد مانده از حاجات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، {{اسم}} جمع واژۀ ربوض، در معنی درخت بزرگ سطبر فراخ شاخها. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به ربوض شود، زن و اهل خانه از زن و مادر و خواهر. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). زوجه. (اقرب الموارد). زن مرد. (منتهی الارب). و رجوع به ربض و ربض و ربض (ر) شود
رجل ربض عن الحاجات، مرد مانده از حاجات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، {{اِسم}} جَمعِ واژۀ رَبوض، در معنی درخت بزرگ سطبر فراخ شاخها. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به ربوض شود، زن و اهل خانه از زن و مادر و خواهر. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). زوجه. (اقرب الموارد). زن مرد. (منتهی الارب). و رجوع به رَبَض و رُبْض و رِبْض (رِ) شود
باره بارو، گرداگرد پیرامون شهر، آغل سر پناه، اندرونه روده، همسر، جایباش میانه میانه چیزی، بنیاد بنلاد، همسر، درخت انبوه پر برگ زن همسر مرد جایگاه گوسفند، محل سکنای طایفه، حصار قلعه باره، برج بارو، پیرامون شهر گرداگرد، روده، آنچه که در اندرون شکم باشد (سوای دل)، رسن پالان که بجانب زمین باشد جمع ارباض
باره بارو، گرداگرد پیرامون شهر، آغل سر پناه، اندرونه روده، همسر، جایباش میانه میانه چیزی، بنیاد بنلاد، همسر، درخت انبوه پر برگ زن همسر مرد جایگاه گوسفند، محل سکنای طایفه، حصار قلعه باره، برج بارو، پیرامون شهر گرداگرد، روده، آنچه که در اندرون شکم باشد (سوای دل)، رسن پالان که بجانب زمین باشد جمع ارباض
شیر گران جسم تندار. (منتهی الارب). شیر گران و بزرگ جثۀ پهن سینه. عرباض، درشت و استوار و توانا از مردم و شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عرباض. (اقرب الموارد). و رجوع به عرباض شود، عریض. (اقرب الموارد). پهن از هر چه باشد. (منتهی الارب)
شیر گران جسم تندار. (منتهی الارب). شیر گران و بزرگ جثۀ پهن سینه. عرباض، درشت و استوار و توانا از مردم و شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عرباض. (اقرب الموارد). و رجوع به عرباض شود، عریض. (اقرب الموارد). پهن از هر چه باشد. (منتهی الارب)
اندک اندک روزگار گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، برخاستن مرد از جای خود و بعلت ضعف بی حرکت ماندن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). اشکنه ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
اندک اندک روزگار گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، برخاستن مرد از جای خود و بعلت ضعف بی حرکت ماندن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). اشکنه ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
منسوب است به ’ربض’ که از قبیلۀ مذحج است، منسوب است به ’ربض’ که از قرای اصفهان است، منسوب است به ربض که از قراءمرو است. (از انساب سمعانی) ، منسوب است به قبیلۀ مهاجرین غانم ربضی. (از لباب الانساب)
منسوب است به ’ربض’ که از قبیلۀ مذحج است، منسوب است به ’ربض’ که از قرای اصفهان است، منسوب است به ربض که از قراءمرو است. (از انساب سمعانی) ، منسوب است به قبیلۀ مهاجرین غانم ربضی. (از لباب الانساب)