جدول جو
جدول جو

معنی ربض - جستجوی لغت در جدول جو

ربض
جایگاه گوسفندان، پناهگاه گله، محل سکنای قوم، دیوار دور شهر و خانه های اطراف آن، آنچه تعلق به شخص دارد از دارایی و خانه و خانواده، روده، امعا، رسن پالان
تصویری از ربض
تصویر ربض
فرهنگ فارسی عمید
ربض(تَقَضْ ضُ)
بزانو درآمدن گوسپند و اسب و گاو و سگ چنانکه بروک برای شتر و جثوم برای مرغ. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بازایستادن قچقار از گشنی یا عاجز آمدن از آن. (منتهی الارب) ، زیر گرفتن شیر شکار خود را و برنشستن بر آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، انداختن بچه کروان خود را بر زمین. (از منتهی الارب) ، جای دادن یا جای گرفتن بسوی کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای گرفتن در جایی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ربض(رَ)
ربض. ربض. زن مرد. (منتهی الارب). زن. (ناظم الاطباء). زوجه. (ازاقرب الموارد) ، خواهر، مادر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ربض و ربض شود
لغت نامه دهخدا
ربض(رَ بَ)
روده یا هرچه در شکم است سوی دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). امعاء. (اقرب الموارد). امعاء بطن. (بحر الجواهر)، جای باش گوسپندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آغل. خوابگاه گوسپندان. (یادداشت مرحوم دهخدا)، رسن پالان یا رسن پایین پالان که بجانب زمین است نه رسن بالایین پالان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). رسن پالان. (از اقرب الموارد)، زن مرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از مهذب الاسماء). زن باشوی. (دهار). زوجه. (اقرب الموارد)، مادر، خواهر. (ناظم الاطباء)، هرچه بسوی مرد جای گیرد و مرد بدان آسایش یابد از اهل و مال و خانه و جز آن. ج، ارباض. (منتهی الارب) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، قوت انسان از شیر که بسنده و رسنده باشد، کرانۀ چیزی، کمربند مانند تنگ پالان که در هر دو تهیگاه ناقه انداخته از هر دو سر نیش بگذارند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، جای پای. (بحر الجواهر)، کاخ، محل سکونت قوم در اطراف شهر. (از اقرب الموارد)، دیوار گرد شهر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) .دیوار شهرپناه. (غیاث اللغات). سور. (نصاب الصبیان) .باروی شهر. (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد) : مردمان شهر بخارا از احمد بن خالد که امیر بخارا بود... درخواست کردند که شهر ما را ربضی میباید تا شب دروازه ها بربندیم و از دزدان و راهزنان ایمن باشیم. (تاریخ بخارای نرشخی)، گرداگرد قلعه. (غیاث اللغات). حول و حوش شهر را گویند بنابراین ارباض بسیار است چونکه هر شهری حول و حوشی دارد و برخی با اضافه بکلمه دیگر حکم علم را پیدا کرده. (از معجم البلدان). گرداگرد شهر. (مهذب الاسماء). آنچه در اطراف شهر هست از خانه ها و مسکنها. (از اقرب الموارد). بگمان من گشادگی میان دو باره و سور است که بر گرد شهری کشیده باشند و در آن گشادگی گاه خانه هاو دکانها و غیره نیز باشند. و این از ترس غارتست و هنوز هم این عادت در مرگ هر شاهی جاری است که بجای ایمن تر نقل کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
سیستان، قصبۀ او را زرنگ خوانند و شهر او را پنج در است از آهن و ربض او باره دارد و او را سیزده در است. (حدود العالم). هری، شهری بزرگ است و شهرستان وی سخت استوار است و او را قهنذر است و ربض است. (حدود العالم). و او را (بلخ را) شهرستانی است با بارۀ محکم و اندر ربض او بازارهای بسیار است. (حدود العالم). سمرقند شهری بزرگ است و آبادان است... و او را شهرستان است و قهنذر است و ربض است. (حدود العالم).
کاخها بینم پرداخته از محتشمان
همه یکسر ز ربض برده به شارستان باز.
فرخی.
کسهای خویش را به ویرانی نواحی و غارت فرمان داد بر هر جا که بتوانست ربض خراب می کرد. (تاریخ سیستان). مردمان ربض با مردمان شارستان یکی شدند. (تاریخ سیستان). مردمان شهر همه بنزدیک محمود شدند و قصد گشادن حصار کرد و ربض بیرونی از حصار طاق بستدند و قصد ربض میان کردند. امیر خلف عجز خویش بدانست. (تاریخ سیستان). و بیرون از شهرستان ربض کرد و آن ربض را چهار در کرد. (مجمل التواریخ و القصص). مردم خواستند در شهر بخارا ربض زنند و کدوارۀ ربض از خشت پخته می بایست. کدوارۀ حصار را و برجهای او که از خشت پخته بود باز کردند و به ربض شهر بخارا خرج کردند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 31). و ربضی بوده است او را مثل ربض شهر بخارا. (تاریخ بخارا ص 20).
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سدّ سکندر است بخارا ز محکمی.
سوزنی.
ای بارگاه تو افق آفتاب عدل
ای آستان تو ربض استوار ملک.
انوری.
درشهر اندرشد و دروب چهارگانه شهر فروبست، چه، هنوز در ربض شهر بردسیر هیچ عمارت نبود و در ایام دولت سلجوقیان ربض شهر بردسیر عمارت یافت. (تاریخ سلاجقۀ محمد بن ابراهیم). و در میان هر دروازه سرایی بود برای نواب شهر و چون کشتزارهای بیرون شهر تمام می شد به ربض می رسید و در ربض هم بناها و بازارها بود. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 126). و ربض آن (بخارا) هشت دروازه دارد. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 128). و وادی سغد ربض سمرقند را چون خندقی بود... و دورۀ دیوار ربض نزدیک به دو فرسنگ بود. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 129)
لغت نامه دهخدا
ربض(رُ بُ)
رجل ربض عن الحاجات، مرد مانده از حاجات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)،
{{اسم}} جمع واژۀ ربوض، در معنی درخت بزرگ سطبر فراخ شاخها. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به ربوض شود، زن و اهل خانه از زن و مادر و خواهر. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). زوجه. (اقرب الموارد). زن مرد. (منتهی الارب). و رجوع به ربض و ربض و ربض (ر) شود
لغت نامه دهخدا
ربض(رِ)
گروه گاوان در جای باش خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جماعت گاوان آنجا که فروخسبند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ربض
باره بارو، گرداگرد پیرامون شهر، آغل سر پناه، اندرونه روده، همسر، جایباش میانه میانه چیزی، بنیاد بنلاد، همسر، درخت انبوه پر برگ زن همسر مرد جایگاه گوسفند، محل سکنای طایفه، حصار قلعه باره، برج بارو، پیرامون شهر گرداگرد، روده، آنچه که در اندرون شکم باشد (سوای دل)، رسن پالان که بجانب زمین باشد جمع ارباض
فرهنگ لغت هوشیار
ربض((رَ بَ))
دیوار گرداگرد شهر، جای گوسفندان
تصویری از ربض
تصویر ربض
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ربن
تصویر ربن
(پسرانه)
یکدست. یک اندازه (نگارش کردی: رهبهن)
فرهنگ نامهای ایرانی
(مَ بِ / مَ بَ)
گردآمدنگاه چرب روده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الامعاء المتحویه. (متن اللغه). مجتمع حوایا در بطن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ ضَ)
کشتنگاه هر قوم که کشته شده باشند در یک جا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، تن و شخص. (منتهی الارب) (آنندراج). تن و جثه. (ناظم الاطباء) ، جماعت مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جماعتی از مردم یا گوسپند. (از اقرب الموارد) ، نوعی از نشست گوسپند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جای گوسفندان. (غیاث اللغات). جای باش گوسپندان. ج، مرابض. (منتهی الارب). مکان ربوض. و آن برای گوسفندان نظیر معطن است برای شتران. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عِ بَ)
شیر گران جسم تندار. (منتهی الارب). شیر گران و بزرگ جثۀ پهن سینه. عرباض، درشت و استوار و توانا از مردم و شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عرباض. (اقرب الموارد). و رجوع به عرباض شود، عریض. (اقرب الموارد). پهن از هر چه باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اندک اندک روزگار گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، برخاستن مرد از جای خود و بعلت ضعف بی حرکت ماندن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). اشکنه ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ربض. ربوض. (ناظم الاطباء). رجوع به ربوض شود
مصدر است به معانی ربض و ربوض. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(رُ بَ ضَ)
مرد اشکنه ساز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، مجروح و مقتول، به روی خوابیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ ضَ)
ربضه. مقتل قوم یعنی کشتنگاه آنها در یک جای، تن و جثه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
منسوب است به ’ربض’ که از قبیلۀ مذحج است، منسوب است به ’ربض’ که از قرای اصفهان است، منسوب است به ربض که از قراءمرو است. (از انساب سمعانی) ، منسوب است به قبیلۀ مهاجرین غانم ربضی. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربی
تصویر ربی
پرورش یافتن در بر کسی پروردگار من، خدایا، الهی، ای خدای من
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رابض
تصویر رابض
شیر درنده شیردرنده، دزدار دژدار ، بیمار بستری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راض
تصویر راض
خرسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربه
تصویر ربه
مونث رب زن خدا بت مادینه مونث رب بتی که بصورت زن ساخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
طلایه گردیدن و دیده بانی کردن سودی که وام دهنده بابت طلب خود بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رباض
تصویر رباض
شیر درنده
فرهنگ لغت هوشیار
نفع و سود که از تجارت حاصل میاید، منفعت، سودی که از قمار بدست می آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربد
تصویر ربد
گل گاو چشم از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربض
تصویر مربض
آغال، کنام محلی که چهارپایان درآن بیاسایند جمع مرابض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برض
تصویر برض
اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربضه
تصویر ربضه
فرومانده ناتوان پاره ای اشکنه تن، گله و شبان در آغل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربوض
تصویر ربوض
درخت تناور، ده پرچپیره (جمعیت)، مشک بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبض
تصویر نبض
تپش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ربط
تصویر ربط
پیوستگی، پیوند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ربع
تصویر ربع
چهارک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ربو
تصویر ربو
آسم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قبض
تصویر قبض
رسید، برگه فروش
فرهنگ واژه فارسی سره