حالت نیکو: و هم علی رباعهم، ای علی حاله الحسنه او امرهم الذی کانوا علیه، آنان بر رباعشان هستند، یعنی بر آن حالت نیکو یا کاری که در آن بودند. (از اقرب الموارد). شأن و حالی که شخص بر آن باشد و آن جز در خوبی حال نباشد و استقامتی که شخص دارا باشد. (از ناظم الاطباء). حالتی نیکو یاامری که مشخص بر آن باشد. (از منتهی الارب)، طریقه و روش. (ناظم الاطباء)، {{صفت}} حیوانی که دندان رباعی افکنده باشد، گویند: فرس رباع و جمل رباع. (ناظم الاطباء). آنکه دندان رباعی را افکنده باشد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه دندان رباعی را افکنده باشد و در گوسفند در چهارسالگی و در شتر در هفت سالگی باشد. جمع واژۀ ربع، ربع، ربعان، رباع، ارباع. (از متن اللغه) : در سال چهارم (بچه اسب) رباع بود و این گاهی بود که دندان رباعی او بیفتد و بجای آن دیگر برآیند. (تاریخ قم ص 178) .و نیز بچۀ گاو را در سال چهارم رباع گویند. (تاریخ قم ص 178). کره اسبی را که به چارسالگی برسد رباع خوانند و مؤنث آن رباعیه است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 30). حیوانی که دندان رباعیۀ او برآید. (از متن اللغه)
حالت نیکو: و هم علی رباعهم، ای علی حاله الحسنه او امرهم الذی کانوا علیه، آنان بر رباعشان هستند، یعنی بر آن حالت نیکو یا کاری که در آن بودند. (از اقرب الموارد). شأن و حالی که شخص بر آن باشد و آن جز در خوبی حال نباشد و استقامتی که شخص دارا باشد. (از ناظم الاطباء). حالتی نیکو یاامری که مشخص بر آن باشد. (از منتهی الارب)، طریقه و روش. (ناظم الاطباء)، {{صِفَت}} حیوانی که دندان رباعی افکنده باشد، گویند: فرس رباع و جمل رباع. (ناظم الاطباء). آنکه دندان رباعی را افکنده باشد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه دندان رباعی را افکنده باشد و در گوسفند در چهارسالگی و در شتر در هفت سالگی باشد. جَمعِ واژۀ رُبْع، رُبَع، رِبْعان، رِباع، اَرباع. (از متن اللغه) : در سال چهارم (بچه اسب) رباع بود و این گاهی بود که دندان رباعی او بیفتد و بجای آن دیگر برآیند. (تاریخ قم ص 178) .و نیز بچۀ گاو را در سال چهارم رباع گویند. (تاریخ قم ص 178). کره اسبی را که به چارسالگی برسد رباع خوانند و مؤنث آن رباعیه است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 30). حیوانی که دندان رباعیۀ او برآید. (از متن اللغه)
آنکه دندان رباعیه را افکنده باشد، ولی در حالت نصب تمام گفته شود ’رباعی’ رکبت برذوناً رباعیاً، و جمل رباع، رباع ٌ. ج، ربع، ربع، رباع، ربعان، ربع، ارباع، رباعیات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به رباعی شود
آنکه دندان رباعیه را افکنده باشد، ولی در حالت نصب تمام گفته شود ’رباعی’ رکبت برذوناً رَباعیاً، و جمل رَباع، رِباع ٌ. ج، رُبْع، رُبُع، رِباع، رِبْعان، رُبَع، اَرباع، رَباعیات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به رَباعی شود
چهارچهار. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). چهارگان. (آنندراج). چهارگان، و آن معدول است از اربعهاربعه، و از اینروست که صرف آن ترک شده است، و اعمش ربع بجای رباع خوانده است. (از منتهی الارب). معدول است از اربعهاربعه با تکرار، گویند: قوم رباع آمده، یعنی چهارچهار. (از اقرب الموارد). چهارگان و چهار و چهار هر چیز که مشتمل بر چهار جزء بود در آن معدول است از اربعه اربعه برای مذکر و مؤنث و اربع اربع، و کذلک مربع، چهار خال طاس در بازی. (ناظم الاطباء)
چهارچهار. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). چهارگان. (آنندراج). چهارگان، و آن معدول است از اربعهاربعه، و از اینروست که صرف آن ترک شده است، و اعمش رُبَع بجای رباع خوانده است. (از منتهی الارب). معدول است از اربعهاربعه با تکرار، گویند: قوم رباع آمده، یعنی چهارچهار. (از اقرب الموارد). چهارگان و چهار و چهار هر چیز که مشتمل بر چهار جزء بود در آن معدول است از اربعه اربعه برای مذکر و مؤنث و اربع اربع، و کذلک مربع، چهار خال طاس در بازی. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ ربع، به معنی اهل خانه. (از متن اللغه) (از منتهی الارب) ، جمع واژۀ ربع، بمعنی شتربچه ای که در بهار بدنیا بیاید. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، جمع واژۀ ربعه. (منتهی الارب) (از متن اللغه). رجوع به ربعه شود، جمع واژۀ رباع. (منتهی الارب). و رجوع به رباع شود، جمع واژۀ ربع، بمعنی منزل و موطن. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ربع شود: و جهان از سایۀ سیاست و عدل او روشن و بقاع و رباع اقالیم عالم گلشن. (تاریخ جهانگشای جوینی). و بقاع و رباع از هبوب نسیم صبا خوش و خرم گشت. (تاریخ جهانگشای جوینی). ماوراءالنهر مشتمل بر بلاد و بقاع و نواحی و رباع است. (تاریخ جهانگشای جوینی). و سبزه ازهار از صحرا و مرغزار بجوشید و ربیع رباع آراست. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، جمع واژۀ ربیع. (ناظم الاطباء) (متن اللغه). رجوع به ربیع شود، جمع واژۀ ربعه، بمعنی شتربچۀ ماده ای که در بهار زائیده شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به ربعه شود، جمع واژۀ رباعی. (از ناظم الاطباء). رجوع به رباعی شود، جمع واژۀ ربع. (از ناظم الاطباء). رجوع به ربع شود
جَمعِ واژۀ رَبع، به معنی اهل خانه. (از متن اللغه) (از منتهی الارب) ، جَمعِ واژۀ رُبَع، بمعنی شتربچه ای که در بهار بدنیا بیاید. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، جَمعِ واژۀ رَبْعه. (منتهی الارب) (از متن اللغه). رجوع به ربعه شود، جَمعِ واژۀ رَباع. (منتهی الارب). و رجوع به رَباع شود، جَمعِ واژۀ رَبْع، بمعنی منزل و موطن. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رَبْع شود: و جهان از سایۀ سیاست و عدل او روشن و بقاع و رباع اقالیم عالم گلشن. (تاریخ جهانگشای جوینی). و بقاع و رباع از هبوب نسیم صبا خوش و خرم گشت. (تاریخ جهانگشای جوینی). ماوراءالنهر مشتمل بر بلاد و بقاع و نواحی و رباع است. (تاریخ جهانگشای جوینی). و سبزه ازهار از صحرا و مرغزار بجوشید و ربیع رباع آراست. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، جَمعِ واژۀ ربیع. (ناظم الاطباء) (متن اللغه). رجوع به ربیع شود، جَمعِ واژۀ رُبَعه، بمعنی شتربچۀ ماده ای که در بهار زائیده شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به ربعه شود، جَمعِ واژۀ رباعی. (از ناظم الاطباء). رجوع به رباعی شود، جَمعِ واژۀ رُبْع. (از ناظم الاطباء). رجوع به رُبع شود
گام فراخ نهنده. (از منتهی الارب). بچۀ آهو که گام فراخ نهد در رفتن. ج، بوع، علما و مصنفان از کلمه باب منظورشان مسائل متعدده ای از جنس واحد، یا نوع واحد، و یا صنف واحد میباشد و از کتاب مسائل متعدده ای از جنس واحد خواهند. و از فصل مسائل متعدده ای از صنف واحد. و از منشوره و شتی بابها یا از اصناف مختلفه اراده کنند، نزد علماء علم جفر، باب اطلاق میشود بر حروف هجائیه که بترتیب مخصوص مرتب باشد و آن ترتیب را بیت و سهم نیز نام گذارند میگویند باب کبیر باشد و صغیر و متصل، اما باب کبیر بیست و نه حرفست و آن این است: ا. ب. ت. ث. ج. ح. خ. د. ذ. ر. ز. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ل. میلادی ن. و. ه. لا. ی. و اما باب صغیر مبنی است بر بیست و دو حرف و آن این است: ا. ب. ج. د. ه. و. ز. ح. ط. ی. ک. ل. میلادی ن. س. ع. ف. ص. ق. ر. ش. ت. و باب متصل نیز بیست و دو حرف و آن این است: ب. ت. ث. ج. ح. خ. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ک. ل. میلادی ن. ه. ی. پس در باب صغیر این هفت حرف نیست: ث. خ. ذ. ض. ظ. غ. لا. و در باب متصل این هفت حرف نیست: ا. د. ذ. ر. ز. و. لا
گام فراخ نهنده. (از منتهی الارب). بچۀ آهو که گام فراخ نهد در رفتن. ج، بوع، علما و مصنفان از کلمه باب منظورشان مسائل متعدده ای از جنس واحد، یا نوع واحد، و یا صنف واحد میباشد و از کتاب مسائل متعدده ای از جنس واحد خواهند. و از فصل مسائل متعدده ای از صنف واحد. و از منشوره و شتی بابها یا از اصناف مختلفه اراده کنند، نزد علماء علم جفر، باب اطلاق میشود بر حروف هجائیه که بترتیب مخصوص مرتب باشد و آن ترتیب را بیت و سهم نیز نام گذارند میگویند باب کبیر باشد و صغیر و متصل، اما باب کبیر بیست و نه حرفست و آن این است: ا. ب. ت. ث. ج. ح. خ. د. ذ. ر. ز. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ل. میلادی ن. و. ه. لا. ی. و اما باب صغیر مبنی است بر بیست و دو حرف و آن این است: ا. ب. ج. د. ه. و. ز. ح. ط. ی. ک. ل. میلادی ن. س. ع. ف. ص. ق. ر. ش. ت. و باب متصل نیز بیست و دو حرف و آن این است: ب. ت. ث. ج. ح. خ. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ک. ل. میلادی ن. ه. ی. پس در باب صغیر این هفت حرف نیست: ث. خ. ذ. ض. ظ. غ. لا. و در باب متصل این هفت حرف نیست: ا. د. ذ. ر. ز. و. لا
طبایع. جمع واژۀ طبیعت. غرایز. خویها. سجایا. سرشتها. نهادها. - طبایع اربع، حرارت، برودت، رطوبت و یبوست. اول سرد تر، دوم سرد خشک، سوم گرم تر و چهارم گرم خشک. (غیاث اللغات) (آنندراج). ارکان اربعه. اخلاط اربعه. چهار طبایع: طبایع گر ستون تن ستون را هم بپوسد بن نگردد آن ستون فانی کش از طاعت زنی فانه. کسائی. جالینوس که وی بزرگتر حکمای عصر خویش بود، چنانکه نیست همتاتر آمد در علم طب، و گوشت و خون و طبائع تن مردمان، و نیز بیهمتاتر بود در معالجت اخلاق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99). روان است زندانی مستمند تن او را چه زندان طبایع چو بند. اسدی. گوئی کاین فعل در چهار طبائع هست فروزنده طبع از انجم گردون. ناصرخسرو. چو از طبایع آتش برآمدی به جهان ملوک در وی مانده چو باد و آب و تراب. مسعودسعد. و چنانکه در طبایع مرکب است، هر کسی برای خویش در مهمات اسلام مداخلت کردی. (کلیله و دمنه). چنان کس کش اندر طبایع اثر ز گرمی و نرمی بود بیشتر. (از کلیله و دمنه). و با اینهمه چهار دشمن متضاد از طبایع با وی همراه بلکه همخواب. (کلیله و دمنه). من دنیا را بدان چاه... مانند کردم... وان چهار مار را به طبایع. (کلیله و دمنه). رجوع به طبیعت شود
طبایع. جَمعِ واژۀ طبیعت. غرایز. خویها. سجایا. سرشتها. نهادها. - طبایع اربع، حرارت، برودت، رطوبت و یبوست. اول سرد تر، دوم سرد خشک، سوم گرم تر و چهارم گرم خشک. (غیاث اللغات) (آنندراج). ارکان اربعه. اخلاط اربعه. چهار طبایع: طبایع گر ستون تن ستون را هم بپوسد بن نگردد آن ستون فانی کش از طاعت زنی فانه. کسائی. جالینوس که وی بزرگتر حکمای عصر خویش بود، چنانکه نیست همتاتر آمد در علم طب، و گوشت و خون و طبائع تن مردمان، و نیز بیهمتاتر بود در معالجت اخلاق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99). روان است زندانی مستمند تن او را چه زندان طبایع چو بند. اسدی. گوئی کاین فعل در چهار طبائع هست فروزنده طبع از انجم گردون. ناصرخسرو. چو از طبایع آتش برآمدی به جهان ملوک در وی مانده چو باد و آب و تراب. مسعودسعد. و چنانکه در طبایع مرکب است، هر کسی برای خویش در مهمات اسلام مداخلت کردی. (کلیله و دمنه). چنان کس کش اندر طبایع اثر ز گرمی و نرمی بود بیشتر. (از کلیله و دمنه). و با اینهمه چهار دشمن متضاد از طبایع با وی همراه بلکه همخواب. (کلیله و دمنه). من دنیا را بدان چاه... مانند کردم... وان چهار مار را به طبایع. (کلیله و دمنه). رجوع به طبیعت شود
جمع واژۀ رساعه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ رساعه، به معنی دوال بافته که زیردوال شمشیر باشد. (آنندراج). رجوع به رساعه شود
جَمعِ واژۀ رِساعَه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ رِساعه، به معنی دوال بافته که زیردوال شمشیر باشد. (آنندراج). رجوع به رِساعه شود
مرابعه. (ناظم الاطباء). بهارمزد کردن مثل مشاهره و مصایفه یعنی تابستان مزد کردن. (منتهی الارب) : استأجره رباعاً، ای مجعولاً له الربع کالمشاهره. (از اقرب الموارد). و رجوع به مرابعه شود
مرابعه. (ناظم الاطباء). بهارمزد کردن مثل مشاهره و مصایفه یعنی تابستان مزد کردن. (منتهی الارب) : استأجره رباعاً، ای مجعولاً له الربع کالمشاهره. (از اقرب الموارد). و رجوع به مرابعه شود
رصایع. جمع واژۀ رصیعه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). جمع واژۀ رصیعه، گره لگام نزدیک عذار اسب که به منس ماند... (از آنندراج). و رجوع به رصیعه شود
رصایع. جَمعِ واژۀ رَصیعه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ رصیعه، گره لگام نزدیک عذار اسب که به منس ماند... (از آنندراج). و رجوع به رَصیعه شود