جدول جو
جدول جو

معنی ربائع - جستجوی لغت در جدول جو

ربائع
(رَ ءِ)
ربایع. جمع واژۀ ربیعه، بمعنی خود آهنی، سنگ زورآزمای. (از معجم البلدان). و رجوع به ربیعه شود
لغت نامه دهخدا
ربائع
(رَ ءِ)
ربایع. چند کوه و منارۀ بلندند نزدیک سیراء. (از متن اللغه) (از منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رباع
تصویر رباع
ربع ها، یک چهارم چیزی، جمع واژۀ ربع
فرهنگ فارسی عمید
(رَ ءِ)
جمع واژۀ ربیبه. (منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (ترجمان علامۀ جرجانی) (دهار). رجوع به ربیبه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
حالت نیکو: و هم علی رباعهم، ای علی حاله الحسنه او امرهم الذی کانوا علیه، آنان بر رباعشان هستند، یعنی بر آن حالت نیکو یا کاری که در آن بودند. (از اقرب الموارد). شأن و حالی که شخص بر آن باشد و آن جز در خوبی حال نباشد و استقامتی که شخص دارا باشد. (از ناظم الاطباء). حالتی نیکو یاامری که مشخص بر آن باشد. (از منتهی الارب)، طریقه و روش. (ناظم الاطباء)،
{{صفت}} حیوانی که دندان رباعی افکنده باشد، گویند: فرس رباع و جمل رباع. (ناظم الاطباء). آنکه دندان رباعی را افکنده باشد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه دندان رباعی را افکنده باشد و در گوسفند در چهارسالگی و در شتر در هفت سالگی باشد. جمع واژۀ ربع، ربع، ربعان، رباع، ارباع. (از متن اللغه) : در سال چهارم (بچه اسب) رباع بود و این گاهی بود که دندان رباعی او بیفتد و بجای آن دیگر برآیند. (تاریخ قم ص 178) .و نیز بچۀ گاو را در سال چهارم رباع گویند. (تاریخ قم ص 178). کره اسبی را که به چارسالگی برسد رباع خوانند و مؤنث آن رباعیه است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 30). حیوانی که دندان رباعیۀ او برآید. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رَ عِنْ)
آنکه دندان رباعیه را افکنده باشد، ولی در حالت نصب تمام گفته شود ’رباعی’ رکبت برذوناً رباعیاً، و جمل رباع، رباع ٌ. ج، ربع، ربع، رباع، ربعان، ربع، ارباع، رباعیات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به رباعی شود
لغت نامه دهخدا
(رَبْ با)
بسیار خرندۀ خانه و منزلها. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). مرد که رباع یعنی منازل، بسیار میخرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
چهارچهار. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). چهارگان. (آنندراج). چهارگان، و آن معدول است از اربعهاربعه، و از اینروست که صرف آن ترک شده است، و اعمش ربع بجای رباع خوانده است. (از منتهی الارب). معدول است از اربعهاربعه با تکرار، گویند: قوم رباع آمده، یعنی چهارچهار. (از اقرب الموارد). چهارگان و چهار و چهار هر چیز که مشتمل بر چهار جزء بود در آن معدول است از اربعه اربعه برای مذکر و مؤنث و اربع اربع، و کذلک مربع، چهار خال طاس در بازی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
موضعی است. (از ابن درید) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ ربع، به معنی اهل خانه. (از متن اللغه) (از منتهی الارب) ، جمع واژۀ ربع، بمعنی شتربچه ای که در بهار بدنیا بیاید. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، جمع واژۀ ربعه. (منتهی الارب) (از متن اللغه). رجوع به ربعه شود، جمع واژۀ رباع. (منتهی الارب). و رجوع به رباع شود، جمع واژۀ ربع، بمعنی منزل و موطن. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ربع شود: و جهان از سایۀ سیاست و عدل او روشن و بقاع و رباع اقالیم عالم گلشن. (تاریخ جهانگشای جوینی). و بقاع و رباع از هبوب نسیم صبا خوش و خرم گشت. (تاریخ جهانگشای جوینی). ماوراءالنهر مشتمل بر بلاد و بقاع و نواحی و رباع است. (تاریخ جهانگشای جوینی). و سبزه ازهار از صحرا و مرغزار بجوشید و ربیع رباع آراست. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، جمع واژۀ ربیع. (ناظم الاطباء) (متن اللغه). رجوع به ربیع شود، جمع واژۀ ربعه، بمعنی شتربچۀ ماده ای که در بهار زائیده شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به ربعه شود، جمع واژۀ رباعی. (از ناظم الاطباء). رجوع به رباعی شود، جمع واژۀ ربع. (از ناظم الاطباء). رجوع به ربع شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
گام فراخ نهنده. (از منتهی الارب). بچۀ آهو که گام فراخ نهد در رفتن. ج، بوع، علما و مصنفان از کلمه باب منظورشان مسائل متعدده ای از جنس واحد، یا نوع واحد، و یا صنف واحد میباشد و از کتاب مسائل متعدده ای از جنس واحد خواهند. و از فصل مسائل متعدده ای از صنف واحد. و از منشوره و شتی بابها یا از اصناف مختلفه اراده کنند، نزد علماء علم جفر، باب اطلاق میشود بر حروف هجائیه که بترتیب مخصوص مرتب باشد و آن ترتیب را بیت و سهم نیز نام گذارند میگویند باب کبیر باشد و صغیر و متصل، اما باب کبیر بیست و نه حرفست و آن این است: ا. ب. ت. ث. ج. ح. خ. د. ذ. ر. ز. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ل. میلادی ن. و. ه. لا. ی.
و اما باب صغیر مبنی است بر بیست و دو حرف و آن این است: ا. ب. ج. د. ه. و. ز. ح. ط. ی. ک. ل. میلادی ن. س. ع. ف. ص. ق. ر. ش. ت.
و باب متصل نیز بیست و دو حرف و آن این است: ب. ت. ث. ج. ح. خ. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ک. ل. میلادی ن. ه. ی. پس در باب صغیر این هفت حرف نیست: ث. خ. ذ. ض. ظ. غ. لا. و در باب متصل این هفت حرف نیست: ا. د. ذ. ر. ز. و. لا
لغت نامه دهخدا
(رَ یِ)
جمع واژۀ ربیعه. (از معجم البلدان). و رجوع به ربیعه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ یِ)
کوههاییست در سمت مشرق مصعد از سمیرا. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ ءِ)
جمع واژۀ ربیثه. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (منتهی الارب). جمع واژۀ ربیثه، بمعنی کار بازدارنده از خیر. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ ءِ)
رجایع. جمع واژۀ رجیع. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ رجیعه، شتر ماده که از سفری بازگردد بسوی سفری. (آنندراج). جمع واژۀ رجیعه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءِ)
جمع واژۀ تبیعه. (قطر المحیط). تبایع، جمع تبیعه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ ءِ)
طبایع. جمع واژۀ طبیعت. غرایز. خویها. سجایا. سرشتها. نهادها.
- طبایع اربع، حرارت، برودت، رطوبت و یبوست. اول سرد تر، دوم سرد خشک، سوم گرم تر و چهارم گرم خشک. (غیاث اللغات) (آنندراج). ارکان اربعه. اخلاط اربعه. چهار طبایع:
طبایع گر ستون تن ستون را هم بپوسد بن
نگردد آن ستون فانی کش از طاعت زنی فانه.
کسائی.
جالینوس که وی بزرگتر حکمای عصر خویش بود، چنانکه نیست همتاتر آمد در علم طب، و گوشت و خون و طبائع تن مردمان، و نیز بیهمتاتر بود در معالجت اخلاق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99).
روان است زندانی مستمند
تن او را چه زندان طبایع چو بند.
اسدی.
گوئی کاین فعل در چهار طبائع
هست فروزنده طبع از انجم گردون.
ناصرخسرو.
چو از طبایع آتش برآمدی به جهان
ملوک در وی مانده چو باد و آب و تراب.
مسعودسعد.
و چنانکه در طبایع مرکب است، هر کسی برای خویش در مهمات اسلام مداخلت کردی. (کلیله و دمنه).
چنان کس کش اندر طبایع اثر
ز گرمی و نرمی بود بیشتر.
(از کلیله و دمنه).
و با اینهمه چهار دشمن متضاد از طبایع با وی همراه بلکه همخواب. (کلیله و دمنه). من دنیا را بدان چاه... مانند کردم... وان چهار مار را به طبایع. (کلیله و دمنه). رجوع به طبیعت شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ءِ)
جمع واژۀ قبیعه. (دهار). رجوع به قبیعه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ ءِ)
جمع واژۀ رساعه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ رساعه، به معنی دوال بافته که زیردوال شمشیر باشد. (آنندراج). رجوع به رساعه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ قَصْ صُ)
مرابعه. (ناظم الاطباء). بهارمزد کردن مثل مشاهره و مصایفه یعنی تابستان مزد کردن. (منتهی الارب) : استأجره رباعاً، ای مجعولاً له الربع کالمشاهره. (از اقرب الموارد). و رجوع به مرابعه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ ءِ)
رصایع. جمع واژۀ رصیعه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). جمع واژۀ رصیعه، گره لگام نزدیک عذار اسب که به منس ماند... (از آنندراج). و رجوع به رصیعه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ ءِ)
جمع واژۀ رائعه. (لسان العرب) (تاج العروس) (المنجد). رجوع به رائعه شود
لغت نامه دهخدا
شگفتی زای، رویا، رسا بالنده نمو کننده، رسا: نظم رایع، شگفتی آور، زیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رباع
تصویر رباع
چهار تائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائع
تصویر بائع
فروشنده فروختار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبائع
تصویر طبائع
نهادها، خویها، غرایز، سرشتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روائع
تصویر روائع
جمع رائعه، شگفت ها، رویاها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ربیبه، دایگان پرورندگان دختر زوجه شخص از شوهر سابق وی دختر زن دختراندر، دختر شوهر از زوجه دیگر دختر اندر، دایه پرستار کودک جمع ربائب (ربایب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رباع
تصویر رباع
((رَ))
نیکویی حال، شأن، طریقه، روش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رباع
تصویر رباع
((رُ))
چهارگان، چهارچهار، چهارخال تاس در بازی نرد، هر چیز که مشتمل بر چهار قسمت باشد
فرهنگ فارسی معین