جدول جو
جدول جو

معنی راگس - جستجوی لغت در جدول جو

راگس
(گِ)
رگ. نام قدیم شهر ری. داریوش در کتیبۀ بیستون شهر ری را رگ نامیده، در اوستا هم نام آن چنین است و نویسندگان قدیم نام آن را راگس ضبط کرده اند. (ایران باستان ج 3 ص 2216)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راس
تصویر راس
واحد شمارش چهارپایان مثلاً ده راس گاو، ده راس گوسفند، بلندی و بالای چیزی، کنایه از سرور و بزرگ و مهتر قوم، کنایه از اول چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راگ
تصویر راگ
نغمه، سرود، عیش و طرب، راگ ورنگ
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
وادیی است. (منتهی الارب) (آنندراج). نام وادیی. (ناظم الاطباء). نام بیابانی. (کنز اللغات). یاقوت حموی اشعاری در بارۀ این وادی از داود بن عوف و عباس بن مروان سلمی آورده است. رجوع به معجم البلدان ج 4 ص 209شود، نام رودخانه ایست. (کنزاللغات)
لغت نامه دهخدا
بمعنی راه باشد چه سین و ها را به یکدیگر تبدیل کنند چنانکه خروس و خروه، (انجمن آرای ناصری)، به لغت زند و پازند راه و جاده را گویند که به عربی طریق و صراط خوانند، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، مخفف راسو، موش خرما، (شعوری ج 2 ص 7)
لغت نامه دهخدا
کاسۀ آبخوری، (لغت محلی شوشتر)، قوچ و گوسفند جنگی، (لغت محلی شوشتر)، رشتۀ سوزن، (لغت محلی شوشتر)، بلغت زندو پازند راه یا صراط، (لغت محلی شوشتر)، و رجوع به راک در همین لغت نامه شود، بهندی موسیقی و سرود، (لغت محلی شوشتر)، بزبان مردم هند نوعی سرود و لحن، (ناظم الاطباء)،
مخفف رایگان که بی مزد و اجرت و مفت کار گرفتن باشد، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
پایتخت نیجریۀ انگلیس، بندری کنار خلیج بنن. دارای 1585000 تن سکنه. کرسی ولایتی قدیم که امروزه در قلمرو نیجریه درآمده است
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نام پدر بطلیموس و بطلیموس از سرداران اسکندر است که پس از فوت وی هنگام تقسیم ایالات، مصر و آن قسمت از افریقا که تسخیر شده بود به وی رسید
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نام شهری در جنوب پرتقال (فار). دارای نه هزار تن سکنه و آن بندری است کنار اقیانوس اطلس
سان ژوان دلس لاگس. شهری از مکزیک (ژالیسکو) کرسی بخش و ایالت. دارای 18650 تن سکنه
لاگس دمرنو. شهری به مکزیک (ژالیسکو). کرسی بخش و ایالت. دارای 42320 تن سکنه است
نام شهری. کرسی ناحیت لاگس. کلنی انگلستان، دارای 36000 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(جِ)
نام یکی ازشهرهای ماد شرقی که تا اکباتان ده روز راه بوده است و در کتاب توبی ذکری از آن بمیان آمده است همچنانکه توقف گاه دیسرائلیت بوده است در ایامی که بوسیله شلمانسر بدانجا تبعید شده بود اسکندر نیز در 331 میلادی بعد از یک زمین لرزه چند روز در آنجا اقامت کرد. سلوکوس اول موسوم به نیکاتور (280- 358) بار دیگر آنجا را ساخت و نام اورپاس بدو داد که بعدها وطن و مولد هارون الرشید شد. و در قاموس الاعلام ترکی آمده است: که راجس یا رایس نام قدیمی شهر ری در ایران بود که جغرافیادانان یونانی این اسم را بدان اطلاق کرده اند وبعدها اورس و آرساکیا یعنی آرشکیه نیز نامیده شده است
لغت نامه دهخدا
(جِ)
کسی که مرجاس را در چاه اندازد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). (مرجاس سنگی که بر دلو بندند و بدان لای چاه را بشورانند و آن آب برکشند تا بدان طریق لای برآید و چاه پاک شود.) (منتهی الارب) ، ابر غرنده. (آنندراج) (منتهی الارب). سحاب راجس: ابر غرنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
مرتعش و افشان. (از تاج العروس) ، مردی که هنگام خواب سرش را تکان دهد. (از تاج العروس) ، بعیر راعس، شتری که هنگام راه رفتن سرش را تکان دهد. (ازتاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نام منجمی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام موضعی قریه مانند به تونس و مردمی در آن به عبادت مشغول. (معجم البلدان) ، نامی که به آن قسمت از مدیترانه که تونس در ساحل آن قرار دارد داده اند و بدین جهت بندر آن بندر رادس نامیده میشود. (معجم البلدان). و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
گاوی که در مرکز خرمن بندند بوقت کوفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گاوی که در میان خرمن کاه دارند و دیگرگاوان را بر گرد او گردانند برای خرد کردن خرمن. (کنزاللغات). گاو که در پیش گاو رود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مفرد روامس. پرنده یا هر جنبنده ای که شب بیرون آید. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مرغ که بشب پرد یا هر جنبنده که بوقت شب بیرون آید. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ)
ارغس. شهری بیونان (پله پونز) ، نزدیک خلیج نپلی، دارای 10500 تن سکنه، و آن در قدیم کرسی ارگلی بود و بعدها به تبعیت اسپارت درآمد. پیروس در محاصرۀ ارگس کشته شد (272 ق. م). رجوع به ایران باستان ص 760 و 1110 شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رائس. اسم فاعل از ریشه ’رأس’. رجوع به رأس شود
لغت نامه دهخدا
نام رودخانه ای است در فرانسه که در دینان جریان دارد و پس از پیمودن 100هزار گز راه بدریای مانش میریزد، (از لاروس) (قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای بوده است در بخارا در عهد رودکی. (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 110)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است در دیار محارب. (از معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَءْسْ)
سر. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج) (ترجمان علامه جرجانی). ج، ارؤس، رؤس. (منتهی الارب) (آنندراج). سر که عضو بالایین جاندار است. (فرهنگ نظام). آنچه در بالای گردن انسان و جلو گردن حیوان قرار دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). ج، ارؤس، آراس، رؤس [ر ئو] ، روس. (اقرب الموارد) :رمیت منک فی الرأس، یعنی بد شد رای تو در حق من و اعراض کردی از من و سر برنداشتی سوی من و گران شمردی مرا (منتهی الارب) (آنندراج) ، رای تو درباره من آنچنان بد شد که نتوانی بمن بنگری. (از اقرب الموارد). از تو به بهترین چیزی که در نزد من هست آسیب رسید یا نصیب مهلکی از تو بمن رسید چنانکه گویند: این ضربتی بر سر است. (از اقرب الموارد). رمی فلان منه فی الرأس، یعنی از وی اعراض کرد. (از اقرب الموارد).
- بالرأس و العین، کلمه ای است که در موقع رضا و تسلیم گویند یعنی بسر و چشم. (ناظم الاطباء).
- بیت رأس، موضعی است درشام که می را بسوی وی نسبت دهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- رأس ارنب، سر خرگوش است و چون بسوزند و خرد بکوبند وبا پیه خروس بر داءالثعلب طلا کنند نافع بود. (از اختیارات بدیعی).
- مسقطالرأس، وطن. (ناظم الاطباء). میهن. زادگاه. زادبوم. آنجا که شخص بدنیا آید و پرورش یابد.
، کلّه. سر حیوان، خاصه گوسفند و گاو. مجموعۀ قسمت برتر از گردن آدمی یا حیوان. صاحب مخزن الادویه در ذیل رؤس جمع واژۀ رأس آرد: بفارسی کله نامند... مراد از آن کله و مغز آن است از حیوانات و بهترین آن مغز کلۀ گوسفند است، سپس درباره طبیعت و افعال و خواص آن گفتگو می کند ومی گوید: بسیارغذا و دیرهضم است، و جهت اصحاب کد و ریاضت نافع. در مفردات ابن بیطار نیز در ذیل رؤس آمده است: و تصلح لاصحاب الکبد، که بیشک غلط است، و این غلط به بحر الجواهر نیز راه یافته و می نویسد: صالح لاصحاب الکبد و الریاضه که پیداست با قرینه کلمه ریاضت، کد صحیح و کبد غلط است همانطور که لکلرک نیز آنرا صاحبان رنج و زحمت ترجمه کرده است. رجوع به رؤس و مخزن الادویه و مفردات ابن بیطار و لکلرک و تذکرۀ داودضریر انطاکی و کله و کله پزی شود، گاهی بر کاسه و دیواره های چهارگانه و قاعده سر و آنچه در درون آن است از مخ و پرده ها و جرمهای مشبک و عروق و شریانها و آنچه در کاسۀ سر و دیواره هاست از پوست نازک روی کاسه و گوشت و پوست اطلاق میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون و بحر الجواهر). کله، شخص. نفس. مستقل: هو قسم برأسه، ای مستقل بنفسه. (از اقرب الموارد)، بتن خویش. شخصاً. خود: فعلت ذلک رأساً، ای ابتداءً غیر مستطرد الیه من غیره. (اقرب الموارد). و رجوع به رأساً شود، سر هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء)، بمجاز، جزء بالایین چیزی. (فرهنگ نظام). برترین قسمت چیزی. بالاترین قسمت چیزی، سرور. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) : هو رأسهم. (از منتهی الارب). بمجاز، قائد وسرور: در این فتنه رأس، فلان بوده. (فرهنگ نظام). مهتر. بزرگ. سر. آقا. سرور. سید. رئیس. همام. حلاحل. غطریف. (یادداشت مرحوم دهخدا)، سروران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوم را گویندوقتی که زیاد شوند و عزیز گردند: هم رأس ای، رهط کثیر عزیز. (از اقرب الموارد).
- رأس الجبل، سر کوه.قلۀ کوه. (ناظم الاطباء).
، ابری که میپوشاند سر کوه را. (از ناظم الاطباء)، بر سر اطلاق می شود ولی از آن شخص اراده شود، چنانکه گفته میشود: اذاکان الورثه عصبه تقسیم المال علی عدد الرؤوس، هرگاه وارثان گروهی باشند مال بتعداد افراد تقسیم می شود.و این استعمال بیشتر برای چهارپایان است، چنانکه گویند: یازده رأس گوسپند و چهل رأس گاو. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). صفت توصیفی که نوع چهارپایان و شتر و فیل را بدان توصیف کنند، مانند: یک رأس اسب، دو رأس اشتر. (از ناظم الاطباء). معدودعدد برخی از حیوانات چون گاو و گوسفند و اسب و خر وقاطر و بز و غیره.
- رأس کلان، اسب اصیل و نجیب. (ناظم الاطباء).
، روی. بالا: انت علی رأس امرک، تو بر سر کار خویشی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). در فارسی نیز بدین معنی وارد شده است: نخست وزیر در رأس کارهای مملکت قرار دارد. وزیر فرهنگ در رأس امور فرهنگی قرار گرفته است، اصل.
- رأس المال، اصل مال. (منتهی الارب). اصل مال و سرمایه. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ رأس المال شود.
، بلندی صحرا. رأس الوادی. (از تاج العروس، در مادۀ رأس)، هر مشرف و بلندی. (از تاج العروس)، قطعۀ زمین مرتفعی است که در دریا جلو آمده باشد. (فرهنگ نظام). دماغه: رأس الرجاء الصالح، دماغۀ امید نیک. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به همین کلمه و کلمات مشابه شود. پیش رفتگی خاک در آب دریا، آغاز و اول هر چیز: اعد کلامک من رأس، از سر گوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- رأس السنه، سر سال. نخستین روز آن. (از اقرب الموارد).
- رأس الشهر، سر ماه. نخستین روز آن. (از اقرب الموارد).
- رأس خرمن، سر خرمن. هنگام خرمن کردن. گاه خرمن.
، اصل و اساس:
حب دنیا هست رأس هر خطا
از خطا کی میشود ایمان عطا.
شیخ بهائی.
، آخر.
- رأس آیه، آخر آیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از آن است: توفاه علی رأس ستین، ای آخره، او را میراند بر سر شصت سال، یعنی در آخر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
، اصطلاح هیأت) نقطۀ مقابل ذنب. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن عقدۀ تقاطع فلک ممثل و مایل است که چون کوکب از او گذرد شمالی شود در مقابل عقدۀ ذنب. (گاهنامۀ تهرانی سال 1312 هجری شمسی ص 63). در هیأت و نجوم، یکی از دو محل تقاطع مدار ماه با منطقهالبروج، و نام دوم، ذنب است. (فرهنگ نظام). عقده ای است فلکی. (شرفنامۀ منیری). نام صورتی از صور فلکیه از ناحیۀ جنوبی، و آن را بر مثال سری یا باطیه ای توهم کنند. کواکب آن هفت و نام دیگر آن باطیه است. (از جهان دانش) : و عقدۀ ذنب نحوست رأس شقاوت او گذشته. (تاریخ جهانگشای جوینی). شرف رأس در جوزاست. (مفاتیح العلوم).
- رأس و ذنب، سر و دنبال در عقدتین جوزهر. (از التفهیم مقدمه ص قسز). آنچه در آسمان از تقاطع منطقۀ فلک جوزهر و مایل صورت مار بزرگ بهم رسد، یک طرفش را رأس گویند و طرف دیگر را ذنب و این را تنین فلک نیز گویند، و صاحب قاموس گوید که تنین سفیدی است در آسمان که تنه اش در شش برج است و دمش در برج هفتم و سیر میکند چون کواکب سیاره. (غیاث اللغات) (آنندراج). عقدۀ رأس، آن است که سیاره چون از آن گذردشمالی شود. (بدایهالنجوم ص 64). عقدۀ ذنب و رأس که عقدتین نامند دو اصطلاح معمول در هیأت و نجوم است که در قمر محل تقاطع مدار وی با مدار زمین باشد یا بقول قدما محل تقاطع فلک ممثل و مایل میباشد. (گاهنامۀ سیدجلال الدین تهرانی) :
تا ببحر اندر است وال و نهنگ
تا بگردون بر است رأس و ذنب.
فرخی.
ماه را رأس و ذنب ره ندهد در هر برج
تا ز سعد تو بدارند مر این هر دو جواز.
منوچهری.
رأس و ذنب را اندر شرفها هیچ یادنکنند [هندیها] . (التفهیم چ همایی ص 399). گروهی از منجمان رأس و ذنب را طبع دهند و گویند که رأس گرم است و سعد و دلیل بر فزونی بهمه چیزها و ذنب سر دو نحس و دلیل بر کمی از همه چیزها. (التفهیم ص 358). نزدیک ایشان [هندوان] زحل و مریخ و آفتاب و رأس نحسند همیشه، و ذنب را خود یاد نکنند. (التفهیم ص 358). و گروهی رأس را نری دادند و روزی کردندش و ذنب رامادگی و شبی. (التفهیم ص 359).
بگسلد ار حد کند عقدۀ رأس و ذنب
بردرد ار رد کند پردۀ لیل و نهار.
خاقانی.
تو گویی اسد خورد رأس و ذنب را
گوارنده نامد برآوردش از بر.
خاقانی.
به حل عقدۀ رأس و ذنب گر آری روی
بدست فکر تو آسان شده هم اکنون بار.
کمال الدین اسماعیل (از شرفنامۀ منیری).
رجوع به ذنب شود.
- سمت الرأس، نقطۀ عمود آسمان یعنی آن نقطه از آسمان که بطور دقت در فوق شخص ناظر واقع شده. (از ناظم الاطباء). و چون میلش [میل آفتاب] از عرض شهر بیفزاید، از سمت الرأس سوی شمال بگذرد و ارتفاع نیمروزان از سوی شمال گردد و تمامش بعد آفتاب بود از سمت الرأس بدان جهت. (التفهیم ص 185).
، (اصطلاح هندسه) تارک. نقطۀ تقاطع دو خط یک زاویه را گویند، مانندنقطۀ ’ب’ در زاویۀ زیر:
ب
ا
ج
- رأس المثلث،گوشه ای که در میان دو ساق قرار دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، مانند نقطۀ الف در شکل زیر.
ا
ب
ج
- رأس المخروط، رأس مخروط. نقطۀ مقابل قاعده مخروط را رأس المخروط گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 616 و 477). رجوع به همین ترکیب و نیز سر مخروط در التفهیم ص 28 شود.
- رأس مخروط، سر مخروط. (التفهیم مقدمه ص قسز 167).
- رأس و قاعده،سر و بن. باصطلاح هندسه، میان دو مرکز سر و بن. (از التفهیم مقدمه ص قسز). و رجوع به التفهیم ص 26 شود.
- رأس و قاعده ظل، ’سر مایه تا به بنش’. (از التفهیم مقدمه ص قسز). و رجوع به التفهیم ص 313 شود.
، در اصطلاح کیمیاگران بمعنی اکسیر است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به الفهرست ابن ندیم چ مصر ص 497 شود
لغت نامه دهخدا
(رَءْسْ)
دهی از دهستان جزیره صلبوخ بخش مرکزی شهرستان آبادان واقع در 6هزارگزی باختر آبادان و کنارشطالعرب. این ده دارای 1150 تن جمعیت میباشد. آب رأس از شطالعرب تأمین میشود و محصول عمده آن خرماست. قراء کوچک آن ذرعمیه، غاتمیه، شلهه جزیره، جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَزْ زُ)
بر سر زدن. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از راجس
تصویر راجس
ابر غرنده
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه در بالای گردن انسان و جلو گردن حیوان قرار دارد، سر، رئوس، سید، آقا، مهتر، رئیس، سرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رائس
تصویر رائس
ابر پیش آی، سردار، استاندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راگو
تصویر راگو
((گُ))
غذایی که از گوشت ران گوساله یا گوسفند، هویج، سیب زمینی، لوبیا سبز و مانند آن ها تهیه شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راس
تصویر راس
سار
فرهنگ واژه فارسی سره
سر، کله، انتها، قله، نوک، بالا، فوق تا، عدد، واحد، بزرگ، رئیس، مهتر
متضاد: مرئوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
راست، استوار، درست، صحیح
فرهنگ گویش مازندرانی