جدول جو
جدول جو

معنی رأس

رأس
(رَءْسْ)
سر. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج) (ترجمان علامه جرجانی). ج، ارؤس، رؤس. (منتهی الارب) (آنندراج). سر که عضو بالایین جاندار است. (فرهنگ نظام). آنچه در بالای گردن انسان و جلو گردن حیوان قرار دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). ج، ارؤس، آراس، رؤس [ر ئو] ، روس. (اقرب الموارد) :رمیت منک فی الرأس، یعنی بد شد رای تو در حق من و اعراض کردی از من و سر برنداشتی سوی من و گران شمردی مرا (منتهی الارب) (آنندراج) ، رای تو درباره من آنچنان بد شد که نتوانی بمن بنگری. (از اقرب الموارد). از تو به بهترین چیزی که در نزد من هست آسیب رسید یا نصیب مهلکی از تو بمن رسید چنانکه گویند: این ضربتی بر سر است. (از اقرب الموارد). رمی فلان منه فی الرأس، یعنی از وی اعراض کرد. (از اقرب الموارد).
- بالرأس و العین، کلمه ای است که در موقع رضا و تسلیم گویند یعنی بسر و چشم. (ناظم الاطباء).
- بیت رأس، موضعی است درشام که می را بسوی وی نسبت دهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- رأس ارنب، سر خرگوش است و چون بسوزند و خرد بکوبند وبا پیه خروس بر داءالثعلب طلا کنند نافع بود. (از اختیارات بدیعی).
- مسقطالرأس، وطن. (ناظم الاطباء). میهن. زادگاه. زادبوم. آنجا که شخص بدنیا آید و پرورش یابد.
، کلّه. سر حیوان، خاصه گوسفند و گاو. مجموعۀ قسمت برتر از گردن آدمی یا حیوان. صاحب مخزن الادویه در ذیل رؤس جمع واژۀ رأس آرد: بفارسی کله نامند... مراد از آن کله و مغز آن است از حیوانات و بهترین آن مغز کلۀ گوسفند است، سپس درباره طبیعت و افعال و خواص آن گفتگو می کند ومی گوید: بسیارغذا و دیرهضم است، و جهت اصحاب کد و ریاضت نافع. در مفردات ابن بیطار نیز در ذیل رؤس آمده است: و تصلح لاصحاب الکبد، که بیشک غلط است، و این غلط به بحر الجواهر نیز راه یافته و می نویسد: صالح لاصحاب الکبد و الریاضه که پیداست با قرینه کلمه ریاضت، کد صحیح و کبد غلط است همانطور که لکلرک نیز آنرا صاحبان رنج و زحمت ترجمه کرده است. رجوع به رؤس و مخزن الادویه و مفردات ابن بیطار و لکلرک و تذکرۀ داودضریر انطاکی و کله و کله پزی شود، گاهی بر کاسه و دیواره های چهارگانه و قاعده سر و آنچه در درون آن است از مخ و پرده ها و جرمهای مشبک و عروق و شریانها و آنچه در کاسۀ سر و دیواره هاست از پوست نازک روی کاسه و گوشت و پوست اطلاق میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون و بحر الجواهر). کله، شخص. نفس. مستقل: هو قسم برأسه، ای مستقل بنفسه. (از اقرب الموارد)، بتن خویش. شخصاً. خود: فعلت ذلک رأساً، ای ابتداءً غیر مستطرد الیه من غیره. (اقرب الموارد). و رجوع به رأساً شود، سر هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء)، بمجاز، جزء بالایین چیزی. (فرهنگ نظام). برترین قسمت چیزی. بالاترین قسمت چیزی، سرور. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) : هو رأسهم. (از منتهی الارب). بمجاز، قائد وسرور: در این فتنه رأس، فلان بوده. (فرهنگ نظام). مهتر. بزرگ. سر. آقا. سرور. سید. رئیس. همام. حلاحل. غطریف. (یادداشت مرحوم دهخدا)، سروران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوم را گویندوقتی که زیاد شوند و عزیز گردند: هم رأس ای، رهط کثیر عزیز. (از اقرب الموارد).
- رأس الجبل، سر کوه.قلۀ کوه. (ناظم الاطباء).
، ابری که میپوشاند سر کوه را. (از ناظم الاطباء)، بر سر اطلاق می شود ولی از آن شخص اراده شود، چنانکه گفته میشود: اذاکان الورثه عصبه تقسیم المال علی عدد الرؤوس، هرگاه وارثان گروهی باشند مال بتعداد افراد تقسیم می شود.و این استعمال بیشتر برای چهارپایان است، چنانکه گویند: یازده رأس گوسپند و چهل رأس گاو. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). صفت توصیفی که نوع چهارپایان و شتر و فیل را بدان توصیف کنند، مانند: یک رأس اسب، دو رأس اشتر. (از ناظم الاطباء). معدودعدد برخی از حیوانات چون گاو و گوسفند و اسب و خر وقاطر و بز و غیره.
- رأس کلان، اسب اصیل و نجیب. (ناظم الاطباء).
، روی. بالا: انت علی رأس امرک، تو بر سر کار خویشی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). در فارسی نیز بدین معنی وارد شده است: نخست وزیر در رأس کارهای مملکت قرار دارد. وزیر فرهنگ در رأس امور فرهنگی قرار گرفته است، اصل.
- رأس المال، اصل مال. (منتهی الارب). اصل مال و سرمایه. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ رأس المال شود.
، بلندی صحرا. رأس الوادی. (از تاج العروس، در مادۀ رأس)، هر مشرف و بلندی. (از تاج العروس)، قطعۀ زمین مرتفعی است که در دریا جلو آمده باشد. (فرهنگ نظام). دماغه: رأس الرجاء الصالح، دماغۀ امید نیک. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به همین کلمه و کلمات مشابه شود. پیش رفتگی خاک در آب دریا، آغاز و اول هر چیز: اعد کلامک من رأس، از سر گوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- رأس السنه، سر سال. نخستین روز آن. (از اقرب الموارد).
- رأس الشهر، سر ماه. نخستین روز آن. (از اقرب الموارد).
- رأس خرمن، سر خرمن. هنگام خرمن کردن. گاه خرمن.
، اصل و اساس:
حب دنیا هست رأس هر خطا
از خطا کی میشود ایمان عطا.
شیخ بهائی.
، آخر.
- رأس آیه، آخر آیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از آن است: توفاه علی رأس ستین، ای آخره، او را میراند بر سر شصت سال، یعنی در آخر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
، اصطلاح هیأت) نقطۀ مقابل ذنب. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن عقدۀ تقاطع فلک ممثل و مایل است که چون کوکب از او گذرد شمالی شود در مقابل عقدۀ ذنب. (گاهنامۀ تهرانی سال 1312 هجری شمسی ص 63). در هیأت و نجوم، یکی از دو محل تقاطع مدار ماه با منطقهالبروج، و نام دوم، ذنب است. (فرهنگ نظام). عقده ای است فلکی. (شرفنامۀ منیری). نام صورتی از صور فلکیه از ناحیۀ جنوبی، و آن را بر مثال سری یا باطیه ای توهم کنند. کواکب آن هفت و نام دیگر آن باطیه است. (از جهان دانش) : و عقدۀ ذنب نحوست رأس شقاوت او گذشته. (تاریخ جهانگشای جوینی). شرف رأس در جوزاست. (مفاتیح العلوم).
- رأس و ذنب، سر و دنبال در عقدتین جوزهر. (از التفهیم مقدمه ص قسز). آنچه در آسمان از تقاطع منطقۀ فلک جوزهر و مایل صورت مار بزرگ بهم رسد، یک طرفش را رأس گویند و طرف دیگر را ذنب و این را تنین فلک نیز گویند، و صاحب قاموس گوید که تنین سفیدی است در آسمان که تنه اش در شش برج است و دمش در برج هفتم و سیر میکند چون کواکب سیاره. (غیاث اللغات) (آنندراج). عقدۀ رأس، آن است که سیاره چون از آن گذردشمالی شود. (بدایهالنجوم ص 64). عقدۀ ذنب و رأس که عقدتین نامند دو اصطلاح معمول در هیأت و نجوم است که در قمر محل تقاطع مدار وی با مدار زمین باشد یا بقول قدما محل تقاطع فلک ممثل و مایل میباشد. (گاهنامۀ سیدجلال الدین تهرانی) :
تا ببحر اندر است وال و نهنگ
تا بگردون بر است رأس و ذنب.
فرخی.
ماه را رأس و ذنب ره ندهد در هر برج
تا ز سعد تو بدارند مر این هر دو جواز.
منوچهری.
رأس و ذنب را اندر شرفها هیچ یادنکنند [هندیها] . (التفهیم چ همایی ص 399). گروهی از منجمان رأس و ذنب را طبع دهند و گویند که رأس گرم است و سعد و دلیل بر فزونی بهمه چیزها و ذنب سر دو نحس و دلیل بر کمی از همه چیزها. (التفهیم ص 358). نزدیک ایشان [هندوان] زحل و مریخ و آفتاب و رأس نحسند همیشه، و ذنب را خود یاد نکنند. (التفهیم ص 358). و گروهی رأس را نری دادند و روزی کردندش و ذنب رامادگی و شبی. (التفهیم ص 359).
بگسلد ار حد کند عقدۀ رأس و ذنب
بردرد ار رد کند پردۀ لیل و نهار.
خاقانی.
تو گویی اسد خورد رأس و ذنب را
گوارنده نامد برآوردش از بر.
خاقانی.
به حل عقدۀ رأس و ذنب گر آری روی
بدست فکر تو آسان شده هم اکنون بار.
کمال الدین اسماعیل (از شرفنامۀ منیری).
رجوع به ذنب شود.
- سمت الرأس، نقطۀ عمود آسمان یعنی آن نقطه از آسمان که بطور دقت در فوق شخص ناظر واقع شده. (از ناظم الاطباء). و چون میلش [میل آفتاب] از عرض شهر بیفزاید، از سمت الرأس سوی شمال بگذرد و ارتفاع نیمروزان از سوی شمال گردد و تمامش بعد آفتاب بود از سمت الرأس بدان جهت. (التفهیم ص 185).
، (اصطلاح هندسه) تارک. نقطۀ تقاطع دو خط یک زاویه را گویند، مانندنقطۀ ’ب’ در زاویۀ زیر:
ب
ا
ج
- رأس المثلث،گوشه ای که در میان دو ساق قرار دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، مانند نقطۀ الف در شکل زیر.
ا
ب
ج
- رأس المخروط، رأس مخروط. نقطۀ مقابل قاعده مخروط را رأس المخروط گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 616 و 477). رجوع به همین ترکیب و نیز سر مخروط در التفهیم ص 28 شود.
- رأس مخروط، سر مخروط. (التفهیم مقدمه ص قسز 167).
- رأس و قاعده،سر و بن. باصطلاح هندسه، میان دو مرکز سر و بن. (از التفهیم مقدمه ص قسز). و رجوع به التفهیم ص 26 شود.
- رأس و قاعده ظل، ’سر مایه تا به بنش’. (از التفهیم مقدمه ص قسز). و رجوع به التفهیم ص 313 شود.
، در اصطلاح کیمیاگران بمعنی اکسیر است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به الفهرست ابن ندیم چ مصر ص 497 شود
لغت نامه دهخدا