جدول جو
جدول جو

معنی رأم - جستجوی لغت در جدول جو

رأم
(رَءْمْ)
شتربچه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بوّ، گویند: اما لناقتکم من رأم، یعنی چیزی همچون بوّ یابچه ناقۀ دیگری که بدان انس گیرد و آن را دوست دارد. (از اقرب الموارد). پوست شتربچه و جز آن آکنده بکاه برای تسلی شتر ماده و غیر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بوّ بمعنی پوست بچه شتر پر از کاه و مانند آن برای گذاردن در جلوشتر ماده تا بدان مهر ورزد و بتوان آن را دوشید، یابچه ای که بجز مادرش او را دایگی کند و پرورش دهد:
کامهات الرأم أو مطافلا. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
رأم
(رَءْمْ)
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهی است در یمامه که سنگهای آسیاب را از آن میبرند، درمشرق یمامه واقع است و همچون حایلی میان این شهر و برّین و بحرین و دهناء میباشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
رأم
(تَ قَزْ زُ)
سخت تاب دادن: رأم الحبل رأماً،رسن را سخت تاب داد. (از المنجد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رأم ناقه بچه یا بوّ خود را، دوست داشتن و انس گرفتن و بدان مهربانی آوردن بر بچۀ خود و لازم گرفتن آن را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب) (از آنندراج). رأم چیزی، دوست داشتن آن را و الفت گرفتن بدان. (از ناظم الاطباء) ، فراهم آمدن سر ریش و نیکو و به گردیدن آن. (از منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رئمان. (اقرب الموارد) ، به سریشم استوار کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اصلاح کردن تیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راقم
تصویر راقم
نویسنده، محرر، محرر کتاب یا نامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راحم
تصویر راحم
کسی که رحمت می آورد، رحم کننده، بخشاینده، آمرزنده، مهربان
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
مرگ بشتاب، سریع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مردن. (منتهی الارب) ، بشدت خوردن. (اقرب الموارد) ، نیک خوردن. (منتهی الارب) ، ترسانیدن کسی را. رأم البرد فلاناً، پر کرد سرما اندرون او را چنانکه بلرزد، کلمه و سخنی گفتن که حق و باطل بودن آن دانسته نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
سخت ترسیدن. (اقرب الموارد) ، ترسیدن. (منتهی الارب). جمع واژۀ زاءمه. رجوع به زاءمه شود
لغت نامه دهخدا
(دَکْهْ)
سیراب شدن، پر شدن دهان بعیراز گیاه تر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پیه ناک گردیدن سر کتف شتر. (منتهی الارب). و فعل بدین معنی مجهول استعمال شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَءْسْ)
سر. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج) (ترجمان علامه جرجانی). ج، ارؤس، رؤس. (منتهی الارب) (آنندراج). سر که عضو بالایین جاندار است. (فرهنگ نظام). آنچه در بالای گردن انسان و جلو گردن حیوان قرار دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). ج، ارؤس، آراس، رؤس [ر ئو] ، روس. (اقرب الموارد) :رمیت منک فی الرأس، یعنی بد شد رای تو در حق من و اعراض کردی از من و سر برنداشتی سوی من و گران شمردی مرا (منتهی الارب) (آنندراج) ، رای تو درباره من آنچنان بد شد که نتوانی بمن بنگری. (از اقرب الموارد). از تو به بهترین چیزی که در نزد من هست آسیب رسید یا نصیب مهلکی از تو بمن رسید چنانکه گویند: این ضربتی بر سر است. (از اقرب الموارد). رمی فلان منه فی الرأس، یعنی از وی اعراض کرد. (از اقرب الموارد).
- بالرأس و العین، کلمه ای است که در موقع رضا و تسلیم گویند یعنی بسر و چشم. (ناظم الاطباء).
- بیت رأس، موضعی است درشام که می را بسوی وی نسبت دهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- رأس ارنب، سر خرگوش است و چون بسوزند و خرد بکوبند وبا پیه خروس بر داءالثعلب طلا کنند نافع بود. (از اختیارات بدیعی).
- مسقطالرأس، وطن. (ناظم الاطباء). میهن. زادگاه. زادبوم. آنجا که شخص بدنیا آید و پرورش یابد.
، کلّه. سر حیوان، خاصه گوسفند و گاو. مجموعۀ قسمت برتر از گردن آدمی یا حیوان. صاحب مخزن الادویه در ذیل رؤس جمع واژۀ رأس آرد: بفارسی کله نامند... مراد از آن کله و مغز آن است از حیوانات و بهترین آن مغز کلۀ گوسفند است، سپس درباره طبیعت و افعال و خواص آن گفتگو می کند ومی گوید: بسیارغذا و دیرهضم است، و جهت اصحاب کد و ریاضت نافع. در مفردات ابن بیطار نیز در ذیل رؤس آمده است: و تصلح لاصحاب الکبد، که بیشک غلط است، و این غلط به بحر الجواهر نیز راه یافته و می نویسد: صالح لاصحاب الکبد و الریاضه که پیداست با قرینه کلمه ریاضت، کد صحیح و کبد غلط است همانطور که لکلرک نیز آنرا صاحبان رنج و زحمت ترجمه کرده است. رجوع به رؤس و مخزن الادویه و مفردات ابن بیطار و لکلرک و تذکرۀ داودضریر انطاکی و کله و کله پزی شود، گاهی بر کاسه و دیواره های چهارگانه و قاعده سر و آنچه در درون آن است از مخ و پرده ها و جرمهای مشبک و عروق و شریانها و آنچه در کاسۀ سر و دیواره هاست از پوست نازک روی کاسه و گوشت و پوست اطلاق میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون و بحر الجواهر). کله، شخص. نفس. مستقل: هو قسم برأسه، ای مستقل بنفسه. (از اقرب الموارد)، بتن خویش. شخصاً. خود: فعلت ذلک رأساً، ای ابتداءً غیر مستطرد الیه من غیره. (اقرب الموارد). و رجوع به رأساً شود، سر هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء)، بمجاز، جزء بالایین چیزی. (فرهنگ نظام). برترین قسمت چیزی. بالاترین قسمت چیزی، سرور. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) : هو رأسهم. (از منتهی الارب). بمجاز، قائد وسرور: در این فتنه رأس، فلان بوده. (فرهنگ نظام). مهتر. بزرگ. سر. آقا. سرور. سید. رئیس. همام. حلاحل. غطریف. (یادداشت مرحوم دهخدا)، سروران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوم را گویندوقتی که زیاد شوند و عزیز گردند: هم رأس ای، رهط کثیر عزیز. (از اقرب الموارد).
- رأس الجبل، سر کوه.قلۀ کوه. (ناظم الاطباء).
، ابری که میپوشاند سر کوه را. (از ناظم الاطباء)، بر سر اطلاق می شود ولی از آن شخص اراده شود، چنانکه گفته میشود: اذاکان الورثه عصبه تقسیم المال علی عدد الرؤوس، هرگاه وارثان گروهی باشند مال بتعداد افراد تقسیم می شود.و این استعمال بیشتر برای چهارپایان است، چنانکه گویند: یازده رأس گوسپند و چهل رأس گاو. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). صفت توصیفی که نوع چهارپایان و شتر و فیل را بدان توصیف کنند، مانند: یک رأس اسب، دو رأس اشتر. (از ناظم الاطباء). معدودعدد برخی از حیوانات چون گاو و گوسفند و اسب و خر وقاطر و بز و غیره.
- رأس کلان، اسب اصیل و نجیب. (ناظم الاطباء).
، روی. بالا: انت علی رأس امرک، تو بر سر کار خویشی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). در فارسی نیز بدین معنی وارد شده است: نخست وزیر در رأس کارهای مملکت قرار دارد. وزیر فرهنگ در رأس امور فرهنگی قرار گرفته است، اصل.
- رأس المال، اصل مال. (منتهی الارب). اصل مال و سرمایه. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ رأس المال شود.
، بلندی صحرا. رأس الوادی. (از تاج العروس، در مادۀ رأس)، هر مشرف و بلندی. (از تاج العروس)، قطعۀ زمین مرتفعی است که در دریا جلو آمده باشد. (فرهنگ نظام). دماغه: رأس الرجاء الصالح، دماغۀ امید نیک. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به همین کلمه و کلمات مشابه شود. پیش رفتگی خاک در آب دریا، آغاز و اول هر چیز: اعد کلامک من رأس، از سر گوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- رأس السنه، سر سال. نخستین روز آن. (از اقرب الموارد).
- رأس الشهر، سر ماه. نخستین روز آن. (از اقرب الموارد).
- رأس خرمن، سر خرمن. هنگام خرمن کردن. گاه خرمن.
، اصل و اساس:
حب دنیا هست رأس هر خطا
از خطا کی میشود ایمان عطا.
شیخ بهائی.
، آخر.
- رأس آیه، آخر آیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از آن است: توفاه علی رأس ستین، ای آخره، او را میراند بر سر شصت سال، یعنی در آخر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
، اصطلاح هیأت) نقطۀ مقابل ذنب. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن عقدۀ تقاطع فلک ممثل و مایل است که چون کوکب از او گذرد شمالی شود در مقابل عقدۀ ذنب. (گاهنامۀ تهرانی سال 1312 هجری شمسی ص 63). در هیأت و نجوم، یکی از دو محل تقاطع مدار ماه با منطقهالبروج، و نام دوم، ذنب است. (فرهنگ نظام). عقده ای است فلکی. (شرفنامۀ منیری). نام صورتی از صور فلکیه از ناحیۀ جنوبی، و آن را بر مثال سری یا باطیه ای توهم کنند. کواکب آن هفت و نام دیگر آن باطیه است. (از جهان دانش) : و عقدۀ ذنب نحوست رأس شقاوت او گذشته. (تاریخ جهانگشای جوینی). شرف رأس در جوزاست. (مفاتیح العلوم).
- رأس و ذنب، سر و دنبال در عقدتین جوزهر. (از التفهیم مقدمه ص قسز). آنچه در آسمان از تقاطع منطقۀ فلک جوزهر و مایل صورت مار بزرگ بهم رسد، یک طرفش را رأس گویند و طرف دیگر را ذنب و این را تنین فلک نیز گویند، و صاحب قاموس گوید که تنین سفیدی است در آسمان که تنه اش در شش برج است و دمش در برج هفتم و سیر میکند چون کواکب سیاره. (غیاث اللغات) (آنندراج). عقدۀ رأس، آن است که سیاره چون از آن گذردشمالی شود. (بدایهالنجوم ص 64). عقدۀ ذنب و رأس که عقدتین نامند دو اصطلاح معمول در هیأت و نجوم است که در قمر محل تقاطع مدار وی با مدار زمین باشد یا بقول قدما محل تقاطع فلک ممثل و مایل میباشد. (گاهنامۀ سیدجلال الدین تهرانی) :
تا ببحر اندر است وال و نهنگ
تا بگردون بر است رأس و ذنب.
فرخی.
ماه را رأس و ذنب ره ندهد در هر برج
تا ز سعد تو بدارند مر این هر دو جواز.
منوچهری.
رأس و ذنب را اندر شرفها هیچ یادنکنند [هندیها] . (التفهیم چ همایی ص 399). گروهی از منجمان رأس و ذنب را طبع دهند و گویند که رأس گرم است و سعد و دلیل بر فزونی بهمه چیزها و ذنب سر دو نحس و دلیل بر کمی از همه چیزها. (التفهیم ص 358). نزدیک ایشان [هندوان] زحل و مریخ و آفتاب و رأس نحسند همیشه، و ذنب را خود یاد نکنند. (التفهیم ص 358). و گروهی رأس را نری دادند و روزی کردندش و ذنب رامادگی و شبی. (التفهیم ص 359).
بگسلد ار حد کند عقدۀ رأس و ذنب
بردرد ار رد کند پردۀ لیل و نهار.
خاقانی.
تو گویی اسد خورد رأس و ذنب را
گوارنده نامد برآوردش از بر.
خاقانی.
به حل عقدۀ رأس و ذنب گر آری روی
بدست فکر تو آسان شده هم اکنون بار.
کمال الدین اسماعیل (از شرفنامۀ منیری).
رجوع به ذنب شود.
- سمت الرأس، نقطۀ عمود آسمان یعنی آن نقطه از آسمان که بطور دقت در فوق شخص ناظر واقع شده. (از ناظم الاطباء). و چون میلش [میل آفتاب] از عرض شهر بیفزاید، از سمت الرأس سوی شمال بگذرد و ارتفاع نیمروزان از سوی شمال گردد و تمامش بعد آفتاب بود از سمت الرأس بدان جهت. (التفهیم ص 185).
، (اصطلاح هندسه) تارک. نقطۀ تقاطع دو خط یک زاویه را گویند، مانندنقطۀ ’ب’ در زاویۀ زیر:
ب
ا
ج
- رأس المثلث،گوشه ای که در میان دو ساق قرار دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، مانند نقطۀ الف در شکل زیر.
ا
ب
ج
- رأس المخروط، رأس مخروط. نقطۀ مقابل قاعده مخروط را رأس المخروط گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 616 و 477). رجوع به همین ترکیب و نیز سر مخروط در التفهیم ص 28 شود.
- رأس مخروط، سر مخروط. (التفهیم مقدمه ص قسز 167).
- رأس و قاعده،سر و بن. باصطلاح هندسه، میان دو مرکز سر و بن. (از التفهیم مقدمه ص قسز). و رجوع به التفهیم ص 26 شود.
- رأس و قاعده ظل، ’سر مایه تا به بنش’. (از التفهیم مقدمه ص قسز). و رجوع به التفهیم ص 313 شود.
، در اصطلاح کیمیاگران بمعنی اکسیر است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به الفهرست ابن ندیم چ مصر ص 497 شود
لغت نامه دهخدا
(رَءْسْ)
دهی از دهستان جزیره صلبوخ بخش مرکزی شهرستان آبادان واقع در 6هزارگزی باختر آبادان و کنارشطالعرب. این ده دارای 1150 تن جمعیت میباشد. آب رأس از شطالعرب تأمین میشود و محصول عمده آن خرماست. قراء کوچک آن ذرعمیه، غاتمیه، شلهه جزیره، جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَزْ زُ)
بر سر زدن. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(رَءْدْ)
زن جوان و نیکو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن جوان و نیکو از لحاظ تشبیه بشاخۀ تر و تازه. (از المنجد) ، خلای زمین. (آنندراج) : رأدالارض، خلای آن. (منتهی الارب). خالی بودن آن از گیاه. (ناظم الاطباء) ، گیاه تر زمین. (از اقرب الموارد) ، غایت چاشت. (آنندراج) :
- رأدالضّحی ̍، غایت چاشت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). وقت ارتفاع خورشید و انبساط نور در خمس اول و آن آغاز روز است. (از اقرب الموارد) :
مجدی اخیراً و مجدی اولاً شرع
و الشمس رأدالضحی کالشمس فی الطفل.
طغرایی (سرایندۀ لامیهالعجم).
- رأداللحی، بن ریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بن ریش باشد که بزیر گوش می آید. (از اقرب الموارد). و رجوع به روده و رؤده و رأده شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رائم. شتر مادۀ مهربان بر بچه و پوست آکنده بکاه آن. (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از المنجد) (ناظم الاطباء) ، اشتر که بر بچۀ دیگری آموخته بود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَءْتْ)
بلغت مردم یمن، کاه و تبن. (ناظم الاطباء). ج، روات یا روات. (از المنجد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَءْبْ)
گلۀ هفتاد شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مهتر بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سید ضخم، یقال: فیهم ثلاثون رأباً. (از اقرب الموارد) ، شکاف خنور. ج، رئاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَءْیْ)
مأخوذ از تازی و در فارسی غالباً بصورت رای بکار رود. رجوع به رای در تمام معانی شود، اندیشه و تدبیر. (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). جگاره. جلکاره. پنداشتی. (ناظم الاطباء).
- رأی ثاقب، تدبیر خردمندانه و از روی بصیرت. (ناظم الاطباء).
- رأی کردن، اندیشه کردن. فکر نمودن. (ناظم الاطباء). رای کردن.
- ، عزیمت کردن. (ناظم الاطباء).
- ، قرار نمودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ رای کردن شود.
- رأی یکی شدن، یکرای شدن. متفق شدن و بیک خیال بودن. (ناظم الاطباء).
- همرأی شدن، اتفاق کردن و متفق گشتن. (ناظم الاطباء).
- یکرأی شدن، متفق گشتن. رأی یکی شدن.
، اصابت تدبیر. (از اقرب الموارد) (از المنجد)، بصیرت و حذاقت: رجل ذورأی، مرد صاحب بصیرت و حذاقت، خیال و تصور، حدس. (از ناظم الاطباء). مضارع ’رأی’ بمعنی ظن جز مجهول نیامده است. (از اقرب الموارد)، آنچه انسان می بیند و بدان معتقد میشود، گویند: رأی من چنین است، یعنی اعتقاد من. ج، آراء، ارآء، ارئی، ری ّ، ری ّ، رئی ّ. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). ج، آراء، ارآء. (المنجد). اعتقاد و بینایی دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عقیده. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نظر و نگاه. (ناظم الاطباء). نظریه.
- تفسیر به رأی کردن، تفسیر کردن قرآن چنانکه پسند خاطر مفسر باشد نه چنانکه حاق واقع است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- رأی اعتماد، نظر موافق. نظر مؤید. اصطلاحی است پارلمانی، رایی که تأکید و استوار سازد اعتماد بر کسی داشتن را. رایی که نمایندگان مجلس یا دو مجلس بدولتی که برنامه و اعمال او را تأیید کنند، دهند.
- رأی اعتماد دادن،نظر موافق دادن. در اصطلاح محافل پارلمانی رأییست که در تأیید برنامه یا عمل دولت از جانب وکیلان و یا سناتورها داده میشود، و در چنین حالی گویند: مجلس یادو مجلس بدولت رأی اعتماد داد.
- رأی جمع کردن، در اصطلاح انتخابات، دست و پا کردن رأی و نظر به سود خود یا برای دیگری. فعالیت کردن برای جلب آراء موافق.
- رأی دادن، اظهار موافقت کردن.موافقت نمودن، چنانکه در انتخابات گویند: من بفلانی رأی دادم. رجوع به مادۀ رای دادن شود.
- رأی قاطع، نظر قطعی. رأی قطعی. تصمیم قطعی.
- مستبدبرأی، مستبدالرأی، خودرای. دیکتاتور. که غیر از نظر خود نظری را نپذیرد. که جز به رأی و عقیدۀ خود برای رأی دیگری ارزشی قائل نشود. که نظر و عقیدۀ دیگران را در امر یا امور مورد توجه قرار ندهدو بکار نبندد: و این پادشاه (سلطان مسعود) ... تقصیری نکرد هرچند مستبد برأی خویش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 665).
، حکم. قضاوت. فتوی. اظهار نظر، مقتضای عقل و فکر. (ناظم الاطباء). عقل. خرد و فهم. فراست، علم، قصد و عزم. (از ناظم الاطباء). کام. (یادداشت مرحوم دهخدا). اراده. میل، دستور، مشورت. مصلحت. (ناظم الاطباء). مشاوره با کسی. (از متن اللغه).
- رأی زدن، مشورت کردن. مصلحت بینی. شور کردن. رجوع به مادۀ رای زدن شود، وضع و حالت. (ناظم الاطباء).
، مذهب و معتقد ابوحنیفه. قیاس. رجوع به رای در این معنی و ترکیبات همین معنی شود.
- اصحاب الرأی، اصحاب قیاسند زیرا که به رأی خودشان سخن میگویند درباره آنچه حدیثی و امری پیدا نمیشود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- اصحاب الرأی و القیاس، فقیهانی را گویند که احکام فتوی را از قرآن و حدیث استخراج میکنند و از روی عقیدۀ شخصی بکار میبرند. آنان در قیاس کبری را از قرآن و حدیث و صغری را از وقایع امور میگیرند. بزرگترین آنان ابوحنیفۀنعمانی مؤسس فرقۀ حنفی در کوفه بود و اصحاب فقیهان او در عراق بودند. در مقابل آنان اصحاب حدیث در حجاز قرار داشتند و سخت بتقلید پای بند بودند و رئیس آنها مالک بن انس بود. امام شافعی آمد و آن دو مذهب را آمیخت و از حد وسط مذهبی پدید آورد که در آن بیشتر با مالک مخالفت میکرد. پس از وی امام احمد بن حنبل آمدکه سخت پای بند سنت بود. (از المنجد). رجوع به اصحاب رأی شود.
- ذوالرأی، لقب عباس بن عبدالمطلب. (منتهی الارب).
- ، لقب حباب منذر. (منتهی الارب).
- ربیعهالرأی، شیخ مالک است. (منتهی الارب).
- هلال الرأی، از اعیان حنفیه. (منتهی الارب).
، رأی و رؤی، اسم است بمعنی مرئی، به معنی شخص نیز بکار رود، گویند: جاء حین جن رأی و رؤی، یعنی هنگامی که تاریکی در هم آمیخت و شخص در آن دیده نمی شد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَسْ سُ)
دیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). دیدن با چشم. (از المنجد) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء). حاصل مصدر است از رؤیا. (از دزی ج 1 ص 496). و رجوع به رأی و رؤیه و رئیان و رأیه شود، دیدن با عقل. (از المنجد) (از متن اللغه). دیدار دل. بینش دل. (دهار) ، دانستن. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از دزی ج 1 ص 496) : رآه عالماً، دانست او را دانشمند. (از منتهی الارب) ، فکر و اندیشه کردن. (ناظم الاطباء) : رأی فی الفقه رأیاً، فکری و قولی اندیشید. (منتهی الارب) ، مشاوره کردن با کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- رأی زدن، با کسی در تدبیر امری مشورت کردن. (ناظم الاطباء).
، قصد و عزم کسی را در تدبیر امری تغییر دادن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء) ، رویاروی دیدن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : قابلته فرأیته، روبرو شدم با وی پس او را رویاروی دیدم. (از منتهی الارب) ، در زمین زدن نیزه. (از اقرب الموارد) ، رسیدن. (منتهی الارب) (از المنجد) (از ناظم الاطباء) : رأی الرئه، رسید شش او را. (از المنجد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به ریۀ کسی اصابت کردن. (از متن اللغه) ، برافروختن چوب آتش زنه. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب) (از متن اللغه) ، افروخته گردیدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ زِ یَ)
گوش کردن سخن کسی را و قبول نمودن. هذا تفسیر ما فی النسخه الصحیحه من القاموس قال رأنه رغنه عن النضر بن شمیل عن الخلیل. (از منتهی الارب) ، احمق و سست گردانیدن کسی را. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، حکم بر سفاهت کسی کردن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَءْلْ)
بچۀ شترمرغ. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (دهار). بچۀ یک سالۀ شترمرغ. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، اروال، رئلان، رئاله، رئال. (المنجد) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رئال مشهورتر است، خوّد رأله، فزع، یعنی ترسید، ’اقول لنفسی حین خود رألها’، به نفس خویش می گویم هنگامی که بترسد، زف رأل القوم، هلکوا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَءْفْ)
رائف. رؤف. رئف. مهربان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (ازتاج العروس). سخت و بسیار مهربان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ ءِ)
مرد ترسناک. (منتهی الارب) ، مرد سخت ترسناک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَکْ کُ)
بدفالی آوردن کسی بر قوم خود و با ’علی’ نیز متعدی شود چون، شأم علی قومه و شئم علیهم (مجهول) ، بدفال گردید بر قوم خود و بدفال گردید بر ایشان. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، سربلند راه رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خرد و حقیرداشتن کسی را یا چیزی را. خوار شمردن. ذیم. حقیر داشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، عیب کردن کسی یا چیزی را. عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی). بد گفتن از کسی یا چیزی، راندن کسی را، رسوا کردن کسی را، لا تعدم الحسناء ذامّا مدیم، یعنی کل ّ امری ٔ فیه ما یرمی به.
قبا گر حریر است و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان.
سعدی.
بی عیب خداست
لغت نامه دهخدا
(شَءْمْ)
نام کشوری است. (از صحاح اللغه). ملک شام و آن شهری است که در سمت چپ قبله قرار گرفته است. (از اقرب الموارد). رجوع به شام شود
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
دوگانه تار و پود بافتن جامه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، روشی آوردن اسب بعد روشی. (منتهی الارب). مجی ٔ الفرس جریاً بعد جری. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ فُ)
ستون نهادن دیوار را. (منتهی الارب) ، بلندی دیوار، بلند کردن، دأم الشی، ای سکن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ ءَ)
هر چه بپوشد ترا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَءْ مَ)
مهرۀ افسون برای محبت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرزۀ دوستی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَءْفْ)
راف. می. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). راف. خمر. (از تاج العروس). شراب. باده. و رجوع به راف و مترادفات دیگر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از راسم
تصویر راسم
آب روان، رویه ساز (رویه سطح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راطم
تصویر راطم
هم بایست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راغم
تصویر راغم
خشمگین، گریزنده، ناخشنود، ناپسنددان
فرهنگ لغت هوشیار
نویسنده، بافنده جامه نویسنده محرر محرر کتاب. یا راقم (این) سطور نویسنده از خود چنین تعبیر آورد، بافنده جامه جمع راقمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راحم
تصویر راحم
بخشاینده، آموزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راقم
تصویر راقم
((قِ))
نویسنده، محرر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راحم
تصویر راحم
((حِ))
رحم کننده، بخشاینده
فرهنگ فارسی معین