مسافرت و سیاحت. (ناظم الاطباء). عمل راهرو. طی طریق. راه پیمایی. راه نوردی، سلوک. (یادداشت مؤلف) : جفا نه پیشۀ درویشی است و راهروی بیار باده که این سالکان نه مرد رهند. حافظ. نیست این راستی و راهروی که چنان راست که گویی نشوی. جامی
مسافرت و سیاحت. (ناظم الاطباء). عمل راهرو. طی طریق. راه پیمایی. راه نوردی، سلوک. (یادداشت مؤلف) : جفا نه پیشۀ درویشی است و راهروی بیار باده که این سالکان نه مرد رهند. حافظ. نیست این راستی و راهروی که چنان راست که گویی نشوی. جامی
راهی در داخل ساختمان که اتاق ها و قسمت های مختلف ساختمان را به هم وصل می کند، دالان، دهلیز، سرسرا، کوریدور، آنکه به راهی می رود، در تصوف کنایه از سالک، مرید، مسافر، کنایه از زاهد
راهی در داخل ساختمان که اتاق ها و قسمت های مختلف ساختمان را به هم وصل می کند، دالان، دهلیز، سرسرا، کوریدور، آنکه به راهی می رود، در تصوف کنایه از سالک، مرید، مسافر، کنایه از زاهد
مخفف راه جوینده، جویندۀ راه، (ناظم الاطباء)، راه جوینده، (یادداشت مؤلف)، راه جو، خواهان راه، خواهان یافتن و سپردن راه، خواهان تسلط بر راه، شتابنده، تندرو راه شناس: چو سیصد پرستار با ماهروی برفتند شادان دل و راهجوی، فردوسی، از ایوان سوی پارس بنهاد روی همی رفت شادان دل و راهجوی، فردوسی، سپاهی شتابنده و راهجوی بسوی بیابان نهادند روی، فردوسی، ببستند اسبان جنگی دروی هم اشتر عماری کش و راهجوی، فردوسی، جهانگیر با لشکر راهجوی ز جده سوی مصر بنهاد روی، فردوسی، رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن، منوچهری، ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه پیل گام و سیل بر و شخ نورد و راهجوی، منوچهری، کجا عزم راه آورد راهجوی نراند چو آشفتگان پوی پوی، نظامی، - استر راهجوی، استر راه شناس: صد اشتر همه مادۀ سرخ موی صد استر همه بارکش راهجوی، فردوسی، - بارۀ راهجوی، اسب خواهان راه، مرکب راه شناس: فرود آمد از بارۀ راهجوی سوی شاه ضحاک بنهاد روی، فردوسی، فرود آمد از بارۀ راهجوی سپرداسب و درع سیاوش بدوی، فردوسی، چو بشنید گشتاسب گفتار اوی نشست از بر بارۀ راه جوی، فردوسی، همی گفت اکنون چه سازیم روی درین دشت بی بارۀ راهجوی، فردوسی، و رجوع به تازی راهجوی شود، - تازی راهجوی، اسب راهجوی، اسب راهشناس: نشست از بر تازی راهجوی سوی شاه ضحاک بنهاد روی، فردوسی، - راهجوی شدن، خواهان راه بودن، خواستار راه شدن، روی آوردن، روی نهادن: کنون آن به آید که من راهجوی شوم پیش یزدان پرازآب روی، فردوسی، ، جویندۀ حقیقت، پیرو راه راست، (یادداشت مؤلف)، پیرو راه خرد و عقل، خردمند حقیقت جوی و دین و طریقت طلب هم معنی میدهد: منم گفت آهسته و راهجوی چه باید همی هرچه خواهی بگوی، دقیقی، بجستند و آن نامه از دست اوی گشاد آنکه دانا بد و راهجوی، فردوسی، چنین گفت کای دانشی راهجوی سخن زین نشان با شهنشاه گوی، فردوسی، نهادند مهر سکندر بروی بجستند بینا یکی راهجوی، فردوسی، همان پرخرد موبد راهجوی گو پرمنش کو بود شاهجوی، فردوسی، بدو گفت رو پیش دانا بگوی که ای مرد نیک اختر راهجوی، فردوسی، و رجوع به راهجو شود، - راهجوی بودن، جویای حقیقت بودن، در جستجوی حقیقت بودن، راه راست را جستجو کردن، حق پرست بودن، پیرو عقل و خرد بودن: تو فرزندی و نیکخواه منی ستون سپاهی و شاه منی چو بیداردل باشی و راهجوی که یارد نهادن بسوی تو روی، فردوسی، اگر نیکدل باشی و راهجوی بود نزد هر کس ترا آبروی، فردوسی، ، نگران و مضطرب، چاره اندیش، چاره جوی: ز بالا به ایوان نهادند روی پراندیشه مغز و روان راهجوی، فردوسی، همی شد خلیده دل و راهجوی ز لشکر سوی دژ نهادند روی، فردوسی، سوی گرد تاریک بنهاد روی همی شد خلیده دل و راهجوی، فردوسی، سوی مرز ایران نهادند روی از اندیشگان خسته و راهجوی، فردوسی، ، راهنما، بلد، (یادداشت مؤلف)، پیک، راه شناس: بدان کاخ بهرام بنهاد روی همان گور، پیش اندرون راهجوی، فردوسی، فرستاد شنگل یکی راهجوی که آن اژدها را نماید بدوی، فردوسی، چو بشنید ازو تیز بنهاد روی به پیش اندرون مردم راهجوی، فردوسی، وزآنجا سوی راه بنهاد روی چنان چون بود مردم راهجوی، فردوسی، ، سالک (در زبان عرفان)، (یادداشت مؤلف)
مخفف راه جوینده، جویندۀ راه، (ناظم الاطباء)، راه جوینده، (یادداشت مؤلف)، راه جو، خواهان راه، خواهان یافتن و سپردن راه، خواهان تسلط بر راه، شتابنده، تندرو راه شناس: چو سیصد پرستار با ماهروی برفتند شادان دل و راهجوی، فردوسی، از ایوان سوی پارس بنهاد روی همی رفت شادان دل و راهجوی، فردوسی، سپاهی شتابنده و راهجوی بسوی بیابان نهادند روی، فردوسی، ببستند اسبان جنگی دروی هم اشتر عماری کش و راهجوی، فردوسی، جهانگیر با لشکر راهجوی ز جده سوی مصر بنهاد روی، فردوسی، رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن، منوچهری، ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه پیل گام و سیل بر و شخ نورد و راهجوی، منوچهری، کجا عزم راه آورد راهجوی نراند چو آشفتگان پوی پوی، نظامی، - استر راهجوی، استر راه شناس: صد اشتر همه مادۀ سرخ موی صد استر همه بارکش راهجوی، فردوسی، - بارۀ راهجوی، اسب خواهان راه، مرکب راه شناس: فرود آمد از بارۀ راهجوی سوی شاه ضحاک بنهاد روی، فردوسی، فرود آمد از بارۀ راهجوی سپرداسب و درع سیاوش بدوی، فردوسی، چو بشنید گشتاسب گفتار اوی نشست از بر بارۀ راه جوی، فردوسی، همی گفت اکنون چه سازیم روی درین دشت بی بارۀ راهجوی، فردوسی، و رجوع به تازی راهجوی شود، - تازی راهجوی، اسب راهجوی، اسب راهشناس: نشست از بر تازی راهجوی سوی شاه ضحاک بنهاد روی، فردوسی، - راهجوی شدن، خواهان راه بودن، خواستار راه شدن، روی آوردن، روی نهادن: کنون آن به آید که من راهجوی شوم پیش یزدان پرازآب روی، فردوسی، ، جویندۀ حقیقت، پیرو راه راست، (یادداشت مؤلف)، پیرو راه خرد و عقل، خردمند حقیقت جوی و دین و طریقت طلب هم معنی میدهد: منم گفت آهسته و راهجوی چه باید همی هرچه خواهی بگوی، دقیقی، بجستند و آن نامه از دست اوی گشاد آنکه دانا بد و راهجوی، فردوسی، چنین گفت کای دانشی راهجوی سخن زین نشان با شهنشاه گوی، فردوسی، نهادند مهر سکندر بروی بجستند بینا یکی راهجوی، فردوسی، همان پرخرد موبد راهجوی گو پرمنش کو بود شاهجوی، فردوسی، بدو گفت رو پیش دانا بگوی که ای مرد نیک اختر راهجوی، فردوسی، و رجوع به راهجو شود، - راهجوی بودن، جویای حقیقت بودن، در جستجوی حقیقت بودن، راه راست را جستجو کردن، حق پرست بودن، پیرو عقل و خرد بودن: تو فرزندی و نیکخواه منی ستون سپاهی و شاه منی چو بیداردل باشی و راهجوی که یارد نهادن بسوی تو روی، فردوسی، اگر نیکدل باشی و راهجوی بود نزد هر کس ترا آبروی، فردوسی، ، نگران و مضطرب، چاره اندیش، چاره جوی: ز بالا به ایوان نهادند روی پراندیشه مغز و روان راهجوی، فردوسی، همی شد خلیده دل و راهجوی ز لشکر سوی دژ نهادند روی، فردوسی، سوی گرد تاریک بنهاد روی همی شد خلیده دل و راهجوی، فردوسی، سوی مرز ایران نهادند روی از اندیشگان خسته و راهجوی، فردوسی، ، راهنما، بلد، (یادداشت مؤلف)، پیک، راه شناس: بدان کاخ بهرام بنهاد روی همان گور، پیش اندرون راهجوی، فردوسی، فرستاد شنگل یکی راهجوی که آن اژدها را نماید بدوی، فردوسی، چو بشنید ازو تیز بنهاد روی به پیش اندرون مردم راهجوی، فردوسی، وزآنجا سوی راه بنهاد روی چنان چون بود مردم راهجوی، فردوسی، ، سالک (در زبان عرفان)، (یادداشت مؤلف)
شاه سیما، شاه شکل، شبیه به شاه، زیباروی، که رویی چون شاه دارد، شکوهمند: بپرسید و گفتش چه مردی بگوی که هم شاه شاخی و هم شاهروی، فردوسی، چه مردی بدو گفت با من بگوی که هم شاهخوئی و هم شاهروی، فردوسی
شاه سیما، شاه شکل، شبیه به شاه، زیباروی، که رویی چون شاه دارد، شکوهمند: بپرسید و گفتش چه مردی بگوی که هم شاه شاخی و هم شاهروی، فردوسی، چه مردی بدو گفت با من بگوی که هم شاهخوئی و هم شاهروی، فردوسی
ماهرو، ماه چهر، ماه چهره: من و آن جعدموی غالیه بوی من و آن ماهروی حورنژاد، رودکی، همه شاه چهر و همه ماهروی همه راست بالا همه راستگوی، دقیقی، کجا شد آن صنم ماهروی غالیه موی دلیل هر خطری بر دل رهی به دلال، منجیک، نگه کرد زال اندر آن ماهروی شگفتی بماند اندر آن روی و موی، فردوسی، به شیرین چنین گفت کای ماهروی چه داری به خواب اندرون گفتگوی، فردوسی، سمن بوی و زیبا رخ و ماهروی چو خورشید دیدار و چون مشک بوی، فردوسی، پرستنده با بانوی ماهروی چنین گفت کاکنون ره چاره جوی، فردوسی، هر روز نو به بزم توخوبان ماهروی هرسال نو به دست تو جام می کهن، فرخی، جواب دادم کای ماهروی غالیه موی نه من ز رنج کشیدن چنین شدم لاغر، فرخی، چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود زخواب کرد مرا ماهروی من بیدار، فرخی، کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای، فرخی، ای صنم ماهروی خیز به باغ اندر آی زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم، منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 54)، ای با عدوی ما گذرنده زکوی ما ای ماهروی شرم نداری ز روی ما، منوچهری، و این ساقیان ماهرویان عالم به نوبت دوگان دوگان می آمدند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253)، کی نامور گفت کای ماهروی نه مردم بود هرکه نندیشد اوی، اسدی، ای ترک ماهروی ندانم کجا شدی پیوستۀ که گشتی، کز من جدا شدی، مسعودسعد، ماهرویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست و اندر آن زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست، سنائی، به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ، سوزنی، جواب دادم کای ماهروی غالیه موی به آب دیده مزن بر دل رهی آذر انوری، خود از برای سر زره از بهر تن بود تو ماهروی عادت دیگر نهاده ای در برگرفته ای دل چون خود آهنین وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای، ظهیر فاریابی، ماه بخشیده دست من بگرفت من در آن ماهروی مانده شگفت، نظامی، بشر هر قصه ای که بود تمام گفت با ماهروی سیم اندام، نظامی، ماهرویی جعدمویی مشکبو نیکخویی نیکخویی نیکخو، (مثنوی چ رمضانی ص 194)، بوی پیاز از دهن ماهروی خوبتر آید که گل از دست زشت، سعدی (گلستان)، بدو گفت مأمون کای ماهروی چه بد دیدی از من بر من بگوی، سعدی (بوستان)، مرا راحت از زندگی دوش بود که آن ماهرویم در آغوش بود، سعدی (بوستان)، ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری، سعدی (کلیات چ فروغی ص 302)، صحبتی خوش درگرفت امشب میان شمع و من ماهرویی دیدمش چشم و چراغ انجمن، سلمان ساوجی، و رجوع به ماهرو و ماهرخ شود، نام آلتی بوده است به صورت هلالی در آتشکده های زرتشتی، برسمدان، (یادداشت به خطمرحوم دهخدا)، امروزه برسمدان را ماهروی نیز گویند، زیرا که از برای نگاه داشتن شاخه های برسم دو نیم دایره به شکل تیغۀ ماه در مقابل همدیگر در روی پایه ها نصب است، (یسنا ج 1 ص 131) : درون وماهروی و طاس و چمچست پراهوم، اوروران و جرم و فرشست، زرتشت بهرام (از فرهنگ فارسی معین)، ، نزد صوفیه تجلیات صوری را گویندکه سالک را بر کیفیت آن اطلاع واقع می شود و شیخ عبدالطیف در شرح مثنوی مولوی گوید مراد از مهرویان صور علمیۀ حقند که در این نشأت پرتواندازند، (از کشاف اصطلاحات الفنون)
ماهرو، ماه چهر، ماه چهره: من و آن جعدموی غالیه بوی من و آن ماهروی حورنژاد، رودکی، همه شاه چهر و همه ماهروی همه راست بالا همه راستگوی، دقیقی، کجا شد آن صنم ماهروی غالیه موی دلیل هر خطری بر دل رهی به دلال، منجیک، نگه کرد زال اندر آن ماهروی شگفتی بماند اندر آن روی و موی، فردوسی، به شیرین چنین گفت کای ماهروی چه داری به خواب اندرون گفتگوی، فردوسی، سمن بوی و زیبا رخ و ماهروی چو خورشید دیدار و چون مشک بوی، فردوسی، پرستنده با بانوی ماهروی چنین گفت کاکنون ره چاره جوی، فردوسی، هر روز نو به بزم توخوبان ماهروی هرسال نو به دست تو جام می کهن، فرخی، جواب دادم کای ماهروی غالیه موی نه من ز رنج کشیدن چنین شدم لاغر، فرخی، چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود زخواب کرد مرا ماهروی من بیدار، فرخی، کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای، فرخی، ای صنم ماهروی خیز به باغ اندر آی زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم، منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 54)، ای با عدوی ما گذرنده زکوی ما ای ماهروی شرم نداری ز روی ما، منوچهری، و این ساقیان ماهرویان عالم به نوبت دوگان دوگان می آمدند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253)، کی نامور گفت کای ماهروی نه مردم بود هرکه نندیشد اوی، اسدی، ای ترک ماهروی ندانم کجا شدی پیوستۀ که گشتی، کز من جدا شدی، مسعودسعد، ماهرویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست و اندر آن زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست، سنائی، به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ، سوزنی، جواب دادم کای ماهروی غالیه موی به آب دیده مزن بر دل رهی آذر انوری، خود از برای سر زره از بهر تن بود تو ماهروی عادت دیگر نهاده ای در برگرفته ای دل چون خود آهنین وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای، ظهیر فاریابی، ماه بخشیده دست من بگرفت من در آن ماهروی مانده شگفت، نظامی، بشر هر قصه ای که بود تمام گفت با ماهروی سیم اندام، نظامی، ماهرویی جعدمویی مشکبو نیکخویی نیکخویی نیکخو، (مثنوی چ رمضانی ص 194)، بوی پیاز از دهن ماهروی خوبتر آید که گل از دست زشت، سعدی (گلستان)، بدو گفت مأمون کای ماهروی چه بد دیدی از من بر من بگوی، سعدی (بوستان)، مرا راحت از زندگی دوش بود که آن ماهرویم در آغوش بود، سعدی (بوستان)، ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری، سعدی (کلیات چ فروغی ص 302)، صحبتی خوش درگرفت امشب میان شمع و من ماهرویی دیدمش چشم و چراغ انجمن، سلمان ساوجی، و رجوع به ماهرو و ماهرخ شود، نام آلتی بوده است به صورت هلالی در آتشکده های زرتشتی، برسمدان، (یادداشت به خطمرحوم دهخدا)، امروزه برسمدان را ماهروی نیز گویند، زیرا که از برای نگاه داشتن شاخه های برسم دو نیم دایره به شکل تیغۀ ماه در مقابل همدیگر در روی پایه ها نصب است، (یسنا ج 1 ص 131) : درون وماهروی و طاس و چمچست پراهوم، اوروران و جرم و فرشست، زرتشت بهرام (از فرهنگ فارسی معین)، ، نزد صوفیه تجلیات صوری را گویندکه سالک را بر کیفیت آن اطلاع واقع می شود و شیخ عبدالطیف در شرح مثنوی مولوی گوید مراد از مهرویان صور علمیۀ حقند که در این نشأت پرتواندازند، (از کشاف اصطلاحات الفنون)
نام قصبه ای است در استان دکن واقع در سنجاق احمدنگر، در 36هزارگزی شمال باختری احمدنگر، که در محل انشعاب راه آهن بمبئی - اﷲآباد، و بمبئی - مدرس قرار گرفته است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
نام قصبه ای است در استان دکن واقع در سنجاق احمدنگر، در 36هزارگزی شمال باختری احمدنگر، که در محل انشعاب راه آهن بمبئی - اﷲآباد، و بمبئی - مدرس قرار گرفته است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
سیر و حرکت و راه رفتن: بازماندن ز راه روی نداشت ره نه و رهروی فرونگذاشت. نظامی. رهروی در گرفت و راه نوشت سوی شهر آمد از کرانۀ دشت. نظامی. سحرگه رهروی در سرزمینی همی گفت این معما با قرینی. حافظ. کعبه کجا و رهروی نی سوارها با خامه کی توان ره وصف تو قطع کرد. واعظ قزوینی. ، هدایت و ارشاد، سلوک و سیر و رفتار، روش، گام و خطوه. (ناظم الاطباء). رجوع به راهروی در همه معانی شود
سیر و حرکت و راه رفتن: بازماندن ز راه روی نداشت ره نه و رهروی فرونگذاشت. نظامی. رهروی در گرفت و راه نوشت سوی شهر آمد از کرانۀ دشت. نظامی. سحرگه رهروی در سرزمینی همی گفت این معما با قرینی. حافظ. کعبه کجا و رهروی نی سوارها با خامه کی توان ره وصف تو قطع کرد. واعظ قزوینی. ، هدایت و ارشاد، سلوک و سیر و رفتار، روش، گام و خطوه. (ناظم الاطباء). رجوع به راهروی در همه معانی شود
رهاوی. نام پردۀ سرود. (شرفنامۀ منیری). مخفف رهاوی که یکی ازدوازده مقام موسیقی باشد. (فرهنگ خطی). نام مقامی است از موسیقی که رهاوی نیز گویند، لیکن بعضی گفته اندرهاوی قول عوام است. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). نام مقامی است از موسیقی که به رهاوی و رهایی مشهور است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف). نوایی معروف. (سروری). نام مقامی در موسیقی که رهاوی نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). نام مقامی است از دوازده مقام موسیقی، و بعضی نوشته اند که وقت آن بعد از طلوع است و بعضی نوشته اند که وقتش از صبح تا طلوع و بهندی آنرا راللت نامند. (غیاث اللغات) : ره راهوی گرچه بیحد زدم نوا در حجاز و نوا یافتم. عنصری. زده به بزم تو رامشگری بدولت تو گهی چکاوک و گه راهوی، گهی قالوس. منوچهری. راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار چند داری گوش سوی نوشخورد و راهوی. ناصرخسرو. غزلکهای خود همی خواندم در نهاوند راهوی و عراق. انوری. راهوی کرده بعمدا پرده ای تا بود پرده در پرده نیوش. انوری. نکیسا در ترانه جادویی ساخت پس آنگه این غزل در راهوی ساخت. نظامی (از آنندراج). مطربا قولی بگو از راهوی راه، راه راهوی است اندر صبوح. عطار. و رجوع به رهاوی شود
رهاوی. نام پردۀ سرود. (شرفنامۀ منیری). مخفف رهاوی که یکی ازدوازده مقام موسیقی باشد. (فرهنگ خطی). نام مقامی است از موسیقی که رهاوی نیز گویند، لیکن بعضی گفته اندرهاوی قول عوام است. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). نام مقامی است از موسیقی که به رهاوی و رهایی مشهور است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف). نوایی معروف. (سروری). نام مقامی در موسیقی که رهاوی نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). نام مقامی است از دوازده مقام موسیقی، و بعضی نوشته اند که وقت آن بعد از طلوع است و بعضی نوشته اند که وقتش از صبح تا طلوع و بهندی آنرا راللت نامند. (غیاث اللغات) : ره راهوی گرچه بیحد زدم نوا در حجاز و نوا یافتم. عنصری. زده به بزم تو رامشگری بدولت تو گهی چکاوک و گه راهوی، گهی قالوس. منوچهری. راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار چند داری گوش سوی نوشخورد و راهوی. ناصرخسرو. غزلکهای خود همی خواندم در نهاوند راهوی و عراق. انوری. راهوی کرده بعمدا پرده ای تا بود پرده در پرده نیوش. انوری. نکیسا در ترانه جادویی ساخت پس آنگه این غزل در راهوی ساخت. نظامی (از آنندراج). مطربا قولی بگو از راهوی راه، راه راهوی است اندر صبوح. عطار. و رجوع به رهاوی شود