آزرده، رنجیده، دل آزرده، دل تنگ رنجه داشتن: رنجه کردن، رنجه ساختن، آزرده ساختن، آزار رساندن، برای مثال جنگ یک سو نه و دل شاد بزی / خویشتن را و مرا رنجه مدار (فرخی - ۱۳۹) رنجه شدن: رنجه گشتن، رنجه گردیدن، رنجیده شدن، آزرده شدن رنجه کردن: رنجاندن، آزرده ساختن، رنج دادن، برای مثال هر که با پولادبازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد (سعدی - ۷۵)
آزرده، رنجیده، دل آزرده، دل تنگ رنجه داشتن: رنجه کردن، رنجه ساختن، آزرده ساختن، آزار رساندن، برای مِثال جنگ یک سو نِه و دل شاد بزی / خویشتن را و مرا رنجه مدار (فرخی - ۱۳۹) رنجه شدن: رنجه گشتن، رنجه گردیدن، رنجیده شدن، آزرده شدن رنجه کردن: رنجاندن، آزرده ساختن، رنج دادن، برای مِثال هر که با پولادبازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد (سعدی - ۷۵)
معروف به میرزا راجه از بزرگان راجه های هند بود. او خال شهاب الدین محمدشاه جهان که شاهجهان آباد بدو منسوب است میباشد. نصرآبادی گفته است ’که دارای طبعی موزون بوده است’. نسخۀ دیوان راجه که در 1151 نوشته شده در بنگاله پیدا شده است. (الذریعه قسم 2 از جزء 9)
معروف به میرزا راجه از بزرگان راجه های هند بود. او خال شهاب الدین محمدشاه جهان که شاهجهان آباد بدو منسوب است میباشد. نصرآبادی گفته است ’که دارای طبعی موزون بوده است’. نسخۀ دیوان راجه که در 1151 نوشته شده در بنگاله پیدا شده است. (الذریعه قسم 2 از جزء 9)
لقب کسی را که در قسمتی از هند حکومت داشته است. (از ناظم الاطباء). لقب حاکم و فرمانروای قسمتی از سرزمین هند، نظیر: راجۀ میسور، راجۀ اﷲآباد، راجۀ جی پور و جز آن: راجۀ محل ’جادی راند’ نام داشت نماینده ای از ایرانیان نزد راجه رفت و از او درخواست تا درقلمرو خود پناهگاهی بدانان سپارد. (مزدیسنا ص 16)
لقب کسی را که در قسمتی از هند حکومت داشته است. (از ناظم الاطباء). لقب حاکم و فرمانروای قسمتی از سرزمین هند، نظیر: راجۀ میسور، راجۀ اﷲآباد، راجۀ جی پور و جز آن: راجۀ محل ’جادی راند’ نام داشت نماینده ای از ایرانیان نزد راجه رفت و از او درخواست تا درقلمرو خود پناهگاهی بدانان سپارد. (مزدیسنا ص 16)
رانا. رانه ظاهراً همان راناست که بلغت هندی لقب شاهزادگان راجگانست. (لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 325). راجه. (ناظم الاطباء) : بهرامشه بکینۀ من چون کمان کشید کندم بکینه از کمر او کنانه را پشتی خصم گرچه همه رای و رانه بود کردم بگرز، خرد، سر رای و رانه را. سلطان علاءالدین غوری (از لباب الالباب) رانج. نارگیل. (ناظم الاطباء). جوزهندی باشد که آن را نارگیل نیز خوانند و معرب آن رانج است، گیاهی است شبیه سیر که میپزند و میخورند. (از شعوری ج 2ورق 14) (از ناظم الاطباء)
رانا. رانه ظاهراً همان راناست که بلغت هندی لقب شاهزادگان راجگانست. (لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 325). راجه. (ناظم الاطباء) : بهرامشه بکینۀ من چون کمان کشید کندم بکینه از کمر او کنانه را پشتی خصم گرچه همه رای و رانه بود کردم بگرز، خرد، سر رای و رانه را. سلطان علاءالدین غوری (از لباب الالباب) رانج. نارگیل. (ناظم الاطباء). جوزهندی باشد که آن را نارگیل نیز خوانند و معرب آن رانج است، گیاهی است شبیه سیر که میپزند و میخورند. (از شعوری ج 2ورق 14) (از ناظم الاطباء)
نهر استرانجه، نهری است در ولایت ادرنه (آندری نپل) در قضای مدیه از سنجاق قرق کلیسا و از دامنۀ جنوب شرقی بالکان استرانجه جاری شده بسمت جنوب شرقی روان میشود و پس ازطی یک مسافت 40 هزارگزی به بحیره ای در قوس واقع در نزدیکی ساحل بحر اسود میریزد. (قاموس الاعلام ترکی) بالدیرزاده علی، از شاعران عثمانی در قرن دهم هجری است، (از قاموس الاعلام ترکی)
نهر استرانجه، نهری است در ولایت ادرنه (آندری نُپل) در قضای مدیه از سنجاق قرق کلیسا و از دامنۀ جنوب شرقی بالکان استرانجه جاری شده بسمت جنوب شرقی روان میشود و پس ازطی یک مسافت 40 هزارگزی به بحیره ای در قوس واقع در نزدیکی ساحل بحر اسود میریزد. (قاموس الاعلام ترکی) بالدیرزاده علی، از شاعران عثمانی در قرن دهم هجری است، (از قاموس الاعلام ترکی)
نام قبرستانی است بهرات و گور امیرعبدالواحد بن مسلم و ابونصر بن ابی جعفر بن اسحاق الهروی به آنجاست. ابونصر از بزرگان صوفی بوده و بنابر قول جامی در نفحات الانس وی بخدمت سیصد پیر رسیده و مدتها در مکه و مدینه و بیت المقدس بعبادت و ریاضت گذران کرده وعمر او بوقت مرگ 124 سال بوده است. (از حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 317). رجوع به خانچه باد شود
نام قبرستانی است بهرات و گور امیرعبدالواحد بن مسلم و ابونصر بن ابی جعفر بن اسحاق الهروی به آنجاست. ابونصر از بزرگان صوفی بوده و بنابر قول جامی در نفحات الانس وی بخدمت سیصد پیر رسیده و مدتها در مکه و مدینه و بیت المقدس بعبادت و ریاضت گذران کرده وعمر او بوقت مرگ 124 سال بوده است. (از حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 317). رجوع به خانچه باد شود
نعت مفعولی از راندن. مطرود. (دهار) (ناظم الاطباء). طریده. (منتهی الارب). رجیم. (ترجمان القرآن) (دهار). شرید. ملعون. مطرود. مدحور. (یادداشت مؤلف) : پورتکین دزدی رانده است، او را این خطرچرا بایست نهاد که خداوند بتن خویش تاختن آورد پس ما بچه شغلی بکار آییم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571). من رانده ارچه از لب عیسی نفس زنم خوانده کسی است کو خر دجال را دم است. خاقانی. وز فراوان ابر رحمت ریخته باران فضل رانده یی را بر امید عفو، شادان دیده اند. خاقانی. چه خوش نازی است ناز خوبرویان ز دیده رانده را دزدیده جویان. خاقانی. خاسی ٔ، سگ و خوک رانده و دور شده که نگذارند آنها را تا نزدیک مردم آیند. دریکه، رانده از صید و جز آن. دلیظ،رانده از درگاه ملوک و سلاطین. ملعون، رانده و دور کرده از نیکی و رحمت. هزیز، بعصا درخسته و رانده. (منتهی الارب). - امثال: شیطان راندۀدرگاه الهی است. ، دفعشده: مقذف، رانده. (یادداشت مؤلف). اخراج بلد شده. نفی کرده. منفی. (ناظم الاطباء) ، بیرون کرده شده. اخراج شده. تبعید شده. - ده رانده، رانده شده از ده. که از ده اخراج شده باشد. که از ده تبعیدش کرده باشند: هر که درین حلقه فرومانده است شهربرون کرده و ده رانده است. نظامی. - امثال: درویش از ده رانده دعوی کدخدایی کند. ، رفته. روان شده: رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی تیز رانده بشتاب از ره دولاب همی. منوچهری. ، جاری کرده. روان ساخته: میریخت ز دیده آب گلگون از هر مژه رانده چشمۀ خون. نظامی. ، مقدرشده. معین شده: ببین تا قضای خدای جهان چه بد رانده یعقوب را در نهان. نظامی. و رجوع به راندن و ذیل آن شود
نعت مفعولی از راندن. مطرود. (دهار) (ناظم الاطباء). طریده. (منتهی الارب). رجیم. (ترجمان القرآن) (دهار). شرید. ملعون. مطرود. مدحور. (یادداشت مؤلف) : پورتکین دزدی رانده است، او را این خطرچرا بایست نهاد که خداوند بتن خویش تاختن آورد پس ما بچه شغلی بکار آییم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571). من رانده ارچه از لب عیسی نفس زنم خوانده کسی است کو خر دجال را دم است. خاقانی. وز فراوان ابر رحمت ریخته باران فضل رانده یی را بر امید عفو، شادان دیده اند. خاقانی. چه خوش نازی است ناز خوبرویان ز دیده رانده را دزدیده جویان. خاقانی. خاسی ٔ، سگ و خوک رانده و دور شده که نگذارند آنها را تا نزدیک مردم آیند. دریکه، رانده از صید و جز آن. دلیظ،رانده از درگاه ملوک و سلاطین. ملعون، رانده و دور کرده از نیکی و رحمت. هزیز، بعصا درخسته و رانده. (منتهی الارب). - امثال: شیطان راندۀدرگاه الهی است. ، دفعشده: مقذف، رانده. (یادداشت مؤلف). اخراج بلد شده. نفی کرده. منفی. (ناظم الاطباء) ، بیرون کرده شده. اخراج شده. تبعید شده. - ده رانده، رانده شده از ده. که از ده اخراج شده باشد. که از ده تبعیدش کرده باشند: هر که درین حلقه فرومانده است شهربرون کرده و ده رانده است. نظامی. - امثال: درویش از ده رانده دعوی کدخدایی کند. ، رفته. روان شده: رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی تیز رانده بشتاب از ره دولاب همی. منوچهری. ، جاری کرده. روان ساخته: میریخت ز دیده آب گلگون از هر مژه رانده چشمۀ خون. نظامی. ، مقدرشده. معین شده: ببین تا قضای خدای جهان چه بد رانده یعقوب را در نهان. نظامی. و رجوع به راندن و ذیل آن شود
پروانه، (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 14) : بشب آتش بعالم این چنین بوده دگر باره که بستد آتش میر مغل از موج رانجو را، شیخ آذری (از شعوری)، اما به این معنی در جای دیگر دیده نشد
پروانه، (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 14) : بشب آتش بعالم این چنین بوده دگر باره که بستد آتش میر مغل از موج رانجو را، شیخ آذری (از شعوری)، اما به این معنی در جای دیگر دیده نشد