جدول جو
جدول جو

معنی رانجه - جستجوی لغت در جدول جو

رانجه
(نِ جَ)
واحد رانج یعنی یک خرمای سیاه تابان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به رانج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رنجه
تصویر رنجه
آزرده، رنجیده، دل آزرده، دل تنگ
رنجه داشتن: رنجه کردن، رنجه ساختن، آزرده ساختن، آزار رساندن، برای مثال جنگ یک سو نه و دل شاد بزی / خویشتن را و مرا رنجه مدار (فرخی - ۱۳۹)
رنجه شدن: رنجه گشتن، رنجه گردیدن، رنجیده شدن، آزرده شدن
رنجه کردن: رنجاندن، آزرده ساختن، رنج دادن، برای مثال هر که با پولادبازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد (سعدی - ۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رانده
تصویر رانده
طرد شده، دورکرده شده از نزد کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راجه
تصویر راجه
عنوان احترام آمیز هر یک از حاکمان، فرمانروایان، امرا و سرکردگان هند
فرهنگ فارسی عمید
(اِ جَ)
قصبه ای است در ولایت اورینوپول در قضای مدیه از سنجاق قرق کلیسا، درسینه کشی شرقی کوه استرانجه بساحل رودی بهمین نام
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
معروف به میرزا راجه از بزرگان راجه های هند بود. او خال شهاب الدین محمدشاه جهان که شاهجهان آباد بدو منسوب است میباشد. نصرآبادی گفته است ’که دارای طبعی موزون بوده است’. نسخۀ دیوان راجه که در 1151 نوشته شده در بنگاله پیدا شده است. (الذریعه قسم 2 از جزء 9)
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
لقب کسی را که در قسمتی از هند حکومت داشته است. (از ناظم الاطباء). لقب حاکم و فرمانروای قسمتی از سرزمین هند، نظیر: راجۀ میسور، راجۀ اﷲآباد، راجۀ جی پور و جز آن: راجۀ محل ’جادی راند’ نام داشت نماینده ای از ایرانیان نزد راجه رفت و از او درخواست تا درقلمرو خود پناهگاهی بدانان سپارد. (مزدیسنا ص 16)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
رانا. رانه ظاهراً همان راناست که بلغت هندی لقب شاهزادگان راجگانست. (لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 325). راجه. (ناظم الاطباء) :
بهرامشه بکینۀ من چون کمان کشید
کندم بکینه از کمر او کنانه را
پشتی خصم گرچه همه رای و رانه بود
کردم بگرز، خرد، سر رای و رانه را.
سلطان علاءالدین غوری (از لباب الالباب)
رانج. نارگیل. (ناظم الاطباء). جوزهندی باشد که آن را نارگیل نیز خوانند و معرب آن رانج است، گیاهی است شبیه سیر که میپزند و میخورند. (از شعوری ج 2ورق 14) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شهری بوده بناکردۀ حارث بن قیس (حارث الرایش) ملقب و معروف به تبع اول ازسلاطین یمن. (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 92)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
از این کلمه که مرکب از مفرد امر حاضر راندن است + هاء، علامت اسم آلت، چون کلمه مناسبی بر سر آن افزایند میتوان اسم آلت ساخت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شلوار و جامه ای که بر ران پوشند، (از شعوری ج 2 ورق 14)، شلوار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
خرماییست سیاه، نرم و تابان. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج). خرمای املس. (یادداشت مؤلف). یکنوع خرمایی تابان سیاه. (ناظم الاطباء) ، جوز هندی. (از اقرب الموارد). جوز هندی، یعنی چارمغز که بهندی اخروت است. (منتهی الارب) (آنندراج). نارگیل است که آنرا جوز هندی گویند. (برهان). جوز هندی که نارجیل نامند. (رشیدی). نارگیل. (داود ضریر انطاکی ص 170) (از شعوری ج 2ورق 3). جوز هندی. (المعرب جوالیقی). نارگیل و جوز هندی. (ناظم الاطباء). جوز
لغت نامه دهخدا
(اِ جَ)
نهر استرانجه، نهری است در ولایت ادرنه (آندری نپل) در قضای مدیه از سنجاق قرق کلیسا و از دامنۀ جنوب شرقی بالکان استرانجه جاری شده بسمت جنوب شرقی روان میشود و پس ازطی یک مسافت 40 هزارگزی به بحیره ای در قوس واقع در نزدیکی ساحل بحر اسود میریزد. (قاموس الاعلام ترکی)
بالدیرزاده علی، از شاعران عثمانی در قرن دهم هجری است، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(نِ فَ)
کرانۀ استخوان نرم بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازبحر الجواهر) (ناظم الاطباء) ، گوشت بن کف دست. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از بحر الجواهر) (از ناظم الاطباء) ، پوست پارۀ طرف بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از بحر الجواهر) ، کرانۀ غضروف گوش. (بحر الجواهر) (از اقرب الموارد) ، طرف باریک از جگر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از بحر الجواهر) ، کرانۀ آستین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، فرود سرین مردم وقت قیام وی یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فرود دنبه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پایین الیه که هنگام نشستن بسوی زمین است. (از اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء) (از بحر الجواهر) ، قسمت بالای دنبه. (از بحر الجواهر) ، گلیم که بر شکاف خانه های اعراب تا زمین آویزند. ج، روانف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نام قصبه ای است در شبه قارۀ هند، واقع در ناحیۀ سیرسا از استان حصار خطۀ پنجاب و 20هزارگزی باختری سیرسا. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(جِ / جَ)
نام قبرستانی است بهرات و گور امیرعبدالواحد بن مسلم و ابونصر بن ابی جعفر بن اسحاق الهروی به آنجاست. ابونصر از بزرگان صوفی بوده و بنابر قول جامی در نفحات الانس وی بخدمت سیصد پیر رسیده و مدتها در مکه و مدینه و بیت المقدس بعبادت و ریاضت گذران کرده وعمر او بوقت مرگ 124 سال بوده است. (از حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 317). رجوع به خانچه باد شود
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
دانچه. غله ای که بعربی عدس گویند. (برهان). عدس. نسک. مرجمک. مرجومک. دانژه
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از راندن. مطرود. (دهار) (ناظم الاطباء). طریده. (منتهی الارب). رجیم. (ترجمان القرآن) (دهار). شرید. ملعون. مطرود. مدحور. (یادداشت مؤلف) : پورتکین دزدی رانده است، او را این خطرچرا بایست نهاد که خداوند بتن خویش تاختن آورد پس ما بچه شغلی بکار آییم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571).
من رانده ارچه از لب عیسی نفس زنم
خوانده کسی است کو خر دجال را دم است.
خاقانی.
وز فراوان ابر رحمت ریخته باران فضل
رانده یی را بر امید عفو، شادان دیده اند.
خاقانی.
چه خوش نازی است ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان.
خاقانی.
خاسی ٔ، سگ و خوک رانده و دور شده که نگذارند آنها را تا نزدیک مردم آیند. دریکه، رانده از صید و جز آن. دلیظ،رانده از درگاه ملوک و سلاطین. ملعون، رانده و دور کرده از نیکی و رحمت. هزیز، بعصا درخسته و رانده. (منتهی الارب).
- امثال:
شیطان راندۀدرگاه الهی است.
، دفعشده: مقذف، رانده. (یادداشت مؤلف). اخراج بلد شده. نفی کرده. منفی. (ناظم الاطباء) ، بیرون کرده شده. اخراج شده. تبعید شده.
- ده رانده، رانده شده از ده. که از ده اخراج شده باشد. که از ده تبعیدش کرده باشند:
هر که درین حلقه فرومانده است
شهربرون کرده و ده رانده است.
نظامی.
- امثال:
درویش از ده رانده دعوی کدخدایی کند.
، رفته. روان شده:
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی
تیز رانده بشتاب از ره دولاب همی.
منوچهری.
، جاری کرده. روان ساخته:
میریخت ز دیده آب گلگون
از هر مژه رانده چشمۀ خون.
نظامی.
، مقدرشده. معین شده:
ببین تا قضای خدای جهان
چه بد رانده یعقوب را در نهان.
نظامی.
و رجوع به راندن و ذیل آن شود
لغت نامه دهخدا
(یِ جَ)
رائجه. تأنیث رایج. رائج. رجوع به رائج و رایج شود
لغت نامه دهخدا
پروانه، (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 14) :
بشب آتش بعالم این چنین بوده دگر باره
که بستد آتش میر مغل از موج رانجو را،
شیخ آذری (از شعوری)،
اما به این معنی در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از رنجه
تصویر رنجه
بیماری، رنج، درد، خرامی از روی ناز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رانج
تصویر رانج
نارگیل، گوز هندی چار مغز از گیاهان نارگیل نارجیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانجه
تصویر دانجه
عدس مرجمک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رانده
تصویر رانده
مطرود، رجیم، مدحور، مردود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راجه
تصویر راجه
حاکم هند پادشاه هندوستان. رای سنسکریت فرمانروا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راجه
تصویر راجه
((جِ))
عنوانی برای حاکم یا فرمانروا در هندوستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنجه
تصویر رنجه
((رَ جِ))
رنج کشیده، دردمند، بیمار، غمگین، آزرده، رنجور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رانده
تصویر رانده
((دِ))
طرد شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانجه
تصویر دانجه
((جِ))
دانچه، عدس، مرجمک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رانده
تصویر رانده
طرد شده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رنجه
تصویر رنجه
زحمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رانه
تصویر رانه
محرک
فرهنگ واژه فارسی سره
رجیم، مطرود، منفور، تبعید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزار، افگار، رنجور، زحمت، مزاحمت، ملول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گندمی که درشت آرد شده باشد، قورمه کردن یا خردخرد کردن، بلغور، کوفته
فرهنگ گویش مازندرانی