جدول جو
جدول جو

معنی راسخ - جستجوی لغت در جدول جو

راسخ
ثابت، برقرار، پابرجا، استوار، پایدار
تصویری از راسخ
تصویر راسخ
فرهنگ فارسی عمید
راسخ
(سُ)
سرمه. کحل. (ناظم الاطباء) ، راسخت. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ص 3) ، شخص کوسه. (فرهنگ شعوری ج 2 ص 3)
لغت نامه دهخدا
راسخ
(سِ)
میرمحمد زمان معروف به راسخ سرهندی، از نجبای سادات لاهور بوده است و بنا بنوشتۀ ’مرآت الخیال’ (ص 306) و ’تذکرۀ نصرآبادی’ (ص 451) اصلش از عراق (اراک) ایران است ولی خود در هند بدنیا آمده و در خدمت شاهزاده محمد اعظم کارش بالا گرفته است. شاگرد او سرخوش در ’کلمات الشعراء ص 42’ گوید: او سرهندی بوده و در آنجا بسال 1107 هجری قمری درگذشته است.
و در تاریخ مرگش گوید:
چو تاریخ فوتش دل از عقل خواست
خرد گفت با دل که ’راسخ بمرد’. 1107
راسخ شاعر بوده و دیوانی از او باقی است. (از الذریعه ج 9 بخش دوم ص 347)
لغت نامه دهخدا
راسخ
(سِ)
استوار و پای برجای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثابت. برقرار. پایدار. (ناظم الاطباء). استوار. ج، راسخون. (دهار). استوار و برجا. (غیاث اللغات). بیخ آور: جبل راسخ، کوه بیخ آور. (یادداشت مؤلف) :
راسخان در تاب انوار خدا
نی بهم پیوسته نی از هم جدا.
مولوی.
اعتقاد اوست راسختر ز کوه
که ز فقرش هیچ می ناید شکوه.
مولوی.
سخت راسخ خیمه گاه و میخ او
بوی خون می آیدم از بیخ او.
مولوی.
اختر گردون ظلم را ناسخ است
اختر حق در صفاتش راسخ است.
مولوی.
- الراسخون فی الحکمه، استواران در حکمت: ولو تفوه بالتجوز کان بنظر عرفانی او برهانی ادق لایعرفه الا الراسخون فی الحکمه... (شرح منظومۀ سبزواری چ مصطفوی 1367 تهران ص 21).
- الراسخون فی العلم، دانایان در حقیقت علم یعنی استوار شوندگان در علم بمعرفت و در قول بعمل. (دهار). اشاره است به آیۀ: و ما یعلم تأویله الا اﷲ، والراسخون فی العلم یقولون آمنّابه کل من عند ربنا... (قرآن 3 / 7) و آیۀ: لکن الراسخون فی العلم منهم... (فرآن 6 / 162).
- راسخ شدن، استوار و محکم شدن:
آن وحشت باستحکام پیوست و آن کینه در اندرون منتصر راسخ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183).
- راسخ علم، مأخوذ از آیت ’الراسخون فی العلم’ (قرآن 7/3) است و مراد از راسخان علم اهل بیت نبوتند که علم ایشان علم رسول است و در تفسیر اهل بیت علیهم السلام مذکور است. انس مالک گفت: راسخ علم آن بود که داند و به آنچه داند کار بندد و متابع علم باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 277).
- راسخ فی العلم، متبحر و توانا در علم. (المنجد).
- راسخ قدم، ثابت قدم.
- عزم و ارادۀ راسخ، تصمیم محکم و ثابت و استوار.
- عقیدۀ راسخ، اعتقاد محکم و استوار.
- علمای راسخ، راسخون فی العلم:
یکی از علمای راسخ راپرسیدند چه گویی درنان وقف. (گلستان).
- قدم راسخ، گام و اقدام و تصمیم محکم و استوار. عزم استوار: بوالحسن سیمجور و پسرش ابوعلی پای بیفشردند و بقدمی راسخ و عزمی ثابت در رد آن حمله بکوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 65).
- کوه راسخ، کوه بیخ آور و پای برجای
لغت نامه دهخدا
راسخ
برقرار، استوار، پای برجا، ثابت
تصویری از راسخ
تصویر راسخ
فرهنگ لغت هوشیار
راسخ
((سِ))
استوار، پایدار، جمع راسخون، راسخین
تصویری از راسخ
تصویر راسخ
فرهنگ فارسی معین
راسخ
استوار
تصویری از راسخ
تصویر راسخ
فرهنگ واژه فارسی سره
راسخ
استوار، پابرجا، پایدار، ثابت، ثابت قدم
متضاد: نااستوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راست
تصویر راست
مقابل کج، بی پیچ و خم، مستقیم مثلاً خط راست،
مقابل دروغ، آنچه درست و برحق باشد، دارای رفتار درست مثلاً آدم راست و درست،
در علوم سیاسی محافظه کار، راستگرا، مقابل چپ،
ویژگی جهتی که در صورت ایستادن رو به شمال، در مشرق و در صورت ایستادن رو به جنوب، در مغرب قرار دارد، واقع در طرف راست مثلاً مغازه های سمت راست خیابان،
در موسیقی در ردیف های آوازی، گوشه ای در دستگاه راست پنجگاه،
عیناً، درست، به عینه، برای مثال ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحر / راست چون عارض گلبوی عرق کردۀ یار (سعدی۲ - ۶۴۶)
برابر، یکسان، یک اندازه، درست، کامل، با دقت، برای مثال به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست / هزاران آدم اندر وی هویداست (شبستری - ۸۹)
راست آمدن: سازگار شدن، هماهنگی یافتن، جور درآمدن، درست درآمدن، تحقق یافتن، نظم و ترتیب یافتن، دارای سر و سامان شدن، به اندازه درآمدن، مطابق شدن، به صلاح بودن، درست بودن، برای مثال مستوری و عاشقی به هم ناید راست / گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز (سعدی۲ - ۷۲۶)
راست آوردن: راست کردن، درست کردن، رو به راه کردن، سر و سامان دادن
راست داشتن: راست دانستن، راست پنداشتن، باور کردن سخن کسی، راست کردن، نظم و ترتیب دادن، سر و سامان دادن، برابر ساختن
راست ساختن: راست کردن، از کجی در آوردن، آماده ساختن
راست شدن: راست گردیدن، راست گشتن، برپاخاستن، ایستادن، برخاستن، مقابل کج شدن و خم شدن، از کجی درآمدن، حقیقت پیدا کردن، به حقیقت پیوستن، مطابق درآمدن، درست درآمدن، مرتب شدن، سازگار شدن، درست شدن، رو به راه شدن
راست شمردن: راست انگاشتن، راست پنداشتن، راست و درست دانستن، باور کردن
راست کردن: مقابل کج کردن و خم کردن، از کجی و پیچیدگی درآوردن، برپا کردن، برپا داشتن، درست کردن، استوار ساختن، آماده کردن، مهیا ساختن، ترتیب دادن
راست گفتن: مقابل دروغ گفتن، سخن درست گفتن، حقیقت گفتن
راست و ریس: ترتیب کاری را دادن، عیب و نقص چیزی را برطرف ساختن، جور کردن، رو به راه ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راسخت
تصویر راسخت
مس سوخته، روی سوخته، اکسید مس، انتیمون، روسختج، روسخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راسب
تصویر راسب
ته نشین، رسوب، ته نشین شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راسو
تصویر راسو
پستانداری کوچک با پوستی به رنگ قهوه ای مایل به قرمز، دست و پای کوتاه و پوزۀ دراز که هنگام احساس خطر بوی ناخوشایندی از خود متصاعد می کند، موش خرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاسخ
تصویر پاسخ
جواب ها، مقابل سؤال ها، پاسخ ها، جمع واژۀ جواب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراسخ
تصویر فراسخ
فرسخ ها، واحد اندازه گیری مسافت تقریباً برابر با ۶ کیلومتر، جمع واژۀ فرسخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راسی
تصویر راسی
استوار، بر جای مانده، راسخ، ثابت، پابرجا، محکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راسن
تصویر راسن
گیاهی خودرو با برگ های پهن، گل های کبودرنگ و دانه های ریز که در گذشته مصرف دارویی داشته، سوسن کوهی، زنجبیل شامی
فرهنگ فارسی عمید
(سِ خَ)
تأنیث راسخ. (یادداشت مؤلف). محکم و استوار و پای برجای. و رجوع به راسخ شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مس سوخته و روی سوخته و معرب آن روسختج بهترین آن مصری است. (آنندراج) (انجمن آرا). مس سوخته و آن را روی سوخته نیز گویند و معرب آن روسختج است بهترین آن مصری باشد و طبیعت آن گرم است در سیم. (برهان) (لغت محلی شوشتر خطی متعلق بکتاب خانه مؤلف). روسختج. نحاس محروق. روی سوخته. و رجوع به نحاس محروق شود. (یادداشت مؤلف). مادۀ سیاهرنگی که زنان بر ابرو مالند. (از قاموس رسملی عثمانی). بترکی راستق یا راستیق گویند. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 3). انتیمون. (دزی ج 1 ص 496)
لغت نامه دهخدا
(فَ سِ)
جمع واژۀ فرسخ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فرسخ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از راسب
تصویر راسب
ته نشین شونده
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته راسن سوسن کوهی سوسن کوهی، زنجبیل شامی قسط شاهی غرسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راسو
تصویر راسو
جانوری که آنرا موش خرما گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راسی
تصویر راسی
ثابت، راسخ، استوار، محکم، بیخ آور، سری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راتخ
تصویر راتخ
گل شل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راسا
تصویر راسا
مستقیما، مستقلاً، جدا، شخصاً، علیحده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسخ
تصویر ارسخ
ثابت تر، استوارتر، پای بر جاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راست
تصویر راست
مستقیم، بی انحراف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاسخ
تصویر پاسخ
جواب، مقابل پرسش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راسخت
تصویر راسخت
روی سوخته مس سوخته نحاس محرق، انتیمون
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فرسخ، از ریشه پارسی فرسخ ها فرسنگ ها واحد مسافت: الف - نزد مسلمانان 12000 ذراع و آن معادل سه میل یا دوازده هزار گز بود. ب - نزد اعراب معادل 5919 متر بود، جمع فراسخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراسخ
تصویر تراسخ
انتقال یافتن نفس انسانی بجسم معدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راسم
تصویر راسم
آب روان، رویه ساز (رویه سطح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراسخ
تصویر تراسخ
((تَ سُ))
انتقال یافتن نفس انسانی به جسم معدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاسخ
تصویر پاسخ
اجابت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از راست
تصویر راست
حق
فرهنگ واژه فارسی سره