جوانمرد، نجیب، آزاده، سخی، بخشنده، کریم، برای مثال چو خواهی که شاهی کنی راد باش / به هر کار با دانش و داد باش (اسدی - ۲۳۹) عاقل، دانا، خردمند، خردپیشه، صاحب خرد، متفکّر، فروهیده، پیردل، اریب، حصیف، فرزانه، بخرد، لبیب، نیکورای، فرزان، داناسر، متدبّر، خردومند، خردور
جوانمرد، نجیب، آزاده، سخی، بخشنده، کریم، برای مِثال چو خواهی که شاهی کنی راد باش / به هر کار با دانش و داد باش (اسدی - ۲۳۹) عاقِل، دانا، خِرَدمَند، خِرَدپیشِه، صاحِب خِرَد، مُتِفَکِّر، فَروهیدِه، پیردِل، اَریب، حَصیف، فَرزانِه، بِخرَد، لَبیب، نیکورای، فَرزان، داناسَر، مُتَدَبِّر، خِرَدومَند، خِرَدوَر
ردکننده. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث اللغات) : فلا راد لفضله (قرآن 107/10) ، پس نباشد منعکننده مر فضل او را. لا راد لقضائه. (مفاتیح حاج شیخ عباس قمی ص 95- دعای جوشن کبیر بند 67). و الراد علینا الراد علی اﷲ و هو علی حد الشرک باللّه. (جواهر، کتاب قضا باب تعادل و تراجیح مقبوله عمر بن حنظله)
ردکننده. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث اللغات) : فلا راد لفضله (قرآن 107/10) ، پس نباشد منعکننده مر فضل او را. لا راد لقضائه. (مفاتیح حاج شیخ عباس قمی ص 95- دعای جوشن کبیر بند 67). و الراد علینا الراد علی اﷲ و هو علی حد الشرک باللّه. (جواهر، کتاب قضا باب تعادل و تراجیح مقبوله عمر بن حنظله)
صاحب همت و سخاوت، (برهان)، سخی و جوانمرد، (آنندراج)، کریم و جوانمرد، (برهان)، بخشنده، جواد، مقابل سفله، (آنندراج)، گشاده دل: حاتم طائی تویی اندر سخا رستم دستان تویی اندر نبرد نی که حاتم نیست با جود تو راد نی که رستم نیست در جنگ تو مرد، رودکی، برادیش راد ماند بزفت بمردیش مرد ماند بزن، شاکر بخاری، تشتر راد خوانمت هرگز (پرگست) او چو تو کی بود بگاه عطا، دقیقی، یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد، فردوسی، بپرسیدش از راد و خردک منش ز نیکی کنش مردم و بدکنش، فردوسی، همتی دارد عالی و دلی دارد راد عادتی خوب و خوئی نیکو و رایی محکم، فرخی، هر کجا دست راد او باشد نبود هیچکس ز خواسته تنگ، فرخی، خوی او خوب و روی او چون خویش دل او راد و دست چون دل راد، فرخی، ای بدل ذویزن، بوالحسن بن الحسن فاعل فعل حسن، صاحب دو کف ّ راد، منوچهری، باران چون پیاپی بارد بروز باد چون دست راداحمد عبدالصمد بود، منوچهری، نجهد از بر تیغت نه غضنفر نه پلنگ نرهد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز، منوچهری، اگر نسبتم نیست یا هست حرّم اگر نعمتم نیست یا هست رادم، عسجدی، کجا نه زفت خواهد بود و نه راد همان بهتر که باشی راد و دلشاد، (ویس و رامین)، مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری تر و حوصله دارتر و جوانمردتر از او کم دیدند، (تاریخ بیهقی)، چو خواهی که شادی کنی راد باش بهر کار با دانش و داد باش، اسدی، ز رادان همی شاه مانده است و بس خریدار از او بهترم نیست کس، اسدی، ایزد همه ساله هست با مردم راد بر مرد دری نبست تا ده نگشاد، قطران، از آن داماد کایزد هدیه دادش دل دانا و صمصام و کف راد، ناصرخسرو، زمین پیراسته است از تیغ تیزت جهان آراسته است از دست رادت، مسعودسعد، این دیده گر بلؤلؤ رادست در جهان با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل، مسعودسعد، نه بجز سوسن ایچ آزادست نه بجز ابر هست یکتن راد، مسعودسعد، گفت کانبار خانه بگشادیم ابر اگر زفت گشت ما رادیم، سنائی، مرد خمّار و مطرب ورادی مایۀ شادمانی و شادی، سنائی، سعد ملک ای وزیر دریادل کف رادتو ابر پر ژاله، سوزنی، راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن زفت نگذارد به پیرامن که تا گوید سلام، سوزنی، همی گفت ای بگاه کودکی راد همی گفت ای بگاه خواجگی زفت، انوری، جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن، خاقانی، صدر براهیم نام راد سلیمان جلال خواجۀ موسی سخن مهتر احمدسخا، خاقانی، کف رادش به هر کس داد بهری گهی شهری و گاهی حمل شهری، نظامی، آنچه او داد ای ملک هم از تو داد که دل و دست ورا کردی تو راد، مولوی، پس بگفتندش که آن دستور راد رفت از دنیا خدامزدش دهاد، مولوی، ، دانا، (آنندراج) (شرفنامۀ منیری)، خردمند، حکیم، (شرفنامۀ منیری)، حکیم، دانشمند، (برهان)، رد، (برهان) : گزین کرد پیری خردمند و راد کجا نام او بود مهران ستاد، فردوسی، ز اسکندر راد پیروزگر خداوند شمشیر و تاج و کمر، فردوسی، چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او راد و شاد، فردوسی، ز مانوئیان هر که بیدار بود خردمند و راد و جهاندار بود، فردوسی، ز شاهان کسی چون سیاوش نبود چو او رادو آزاد و خامش نبود، فردوسی، در همه بابی سخن را داد داد حجه الاسلام غزالی راد، مولوی، از سفر بیدق شود فرزین راد وز سفر یابید یوسف صد مراد، مولوی، او ادب ناموخت از جبریل راد که بپرسید از خلیل حق مراد، مولوی، گر بگویند آنچه میخواهی تو راد کار کارتست بر حسب مراد، مولوی، چو راد رفت ز دنیا چه جهل و چه دانش چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر، قاآنی، ، شجاع، (آنندراج)، شجاع و دلاور، (برهان)، قوی: تو بر تخت زر با سیاوخش راد بایران بباشید خندان وشاد، فردوسی، که رادا دلیرا شها نوذرا گوا تاجدارا مها داورا، فردوسی، مده جان ایرانیان را بباد نگه کن بدین نامداران راد، فردوسی، ، سخنگوی و سخن گزار، (برهان)، فصیح، خوش بیان، (فرهنگ رازی ص 68)
صاحب همت و سخاوت، (برهان)، سخی و جوانمرد، (آنندراج)، کریم و جوانمرد، (برهان)، بخشنده، جواد، مقابل سفله، (آنندراج)، گشاده دل: حاتم طائی تویی اندر سخا رستم دستان تویی اندر نبرد نی که حاتم نیست با جود تو راد نی که رستم نیست در جنگ تو مرد، رودکی، برادیش راد ماند بزفت بمردیش مرد ماند بزن، شاکر بخاری، تشتر راد خوانمت هرگز (پرگست) او چو تو کی بود بگاه عطا، دقیقی، یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد، فردوسی، بپرسیدش از راد و خردک منش ز نیکی کنش مردم و بدکنش، فردوسی، همتی دارد عالی و دلی دارد راد عادتی خوب و خوئی نیکو و رایی محکم، فرخی، هر کجا دست راد او باشد نبود هیچکس ز خواسته تنگ، فرخی، خوی او خوب و روی او چون خویش دل او راد و دست چون دل راد، فرخی، ای بدل ذویزن، بوالحسن بن الحسن فاعل فعل حسن، صاحب دو کف ّ راد، منوچهری، باران چون پیاپی بارد بروز باد چون دست راداحمد عبدالصمد بود، منوچهری، نجهد از بر تیغت نه غضنفر نه پلنگ نرهد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز، منوچهری، اگر نسبتم نیست یا هست حرّم اگر نعمتم نیست یا هست رادم، عسجدی، کجا نه زفت خواهد بود و نه راد همان بهتر که باشی راد و دلشاد، (ویس و رامین)، مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری تر و حوصله دارتر و جوانمردتر از او کم دیدند، (تاریخ بیهقی)، چو خواهی که شادی کنی راد باش بهر کار با دانش و داد باش، اسدی، ز رادان همی شاه مانده است و بس خریدار از او بهترم نیست کس، اسدی، ایزد همه ساله هست با مردم راد بر مرد دری نبست تا دَه نگشاد، قطران، از آن داماد کایزد هدیه دادش دل دانا و صمصام و کف راد، ناصرخسرو، زمین پیراسته است از تیغ تیزت جهان آراسته است از دست رادت، مسعودسعد، این دیده گر بلؤلؤ رادست در جهان با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل، مسعودسعد، نه بجز سوسن ایچ آزادست نه بجز ابر هست یکتن راد، مسعودسعد، گفت کانبار خانه بگشادیم ابر اگر زفت گشت ما رادیم، سنائی، مرد خمّار و مطرب ورادی مایۀ شادمانی و شادی، سنائی، سعد ملک ای وزیر دریادل کف رادتو ابر پر ژاله، سوزنی، راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن زفت نگذارد به پیرامن که تا گوید سلام، سوزنی، همی گفت ای بگاه کودکی راد همی گفت ای بگاه خواجگی زفت، انوری، جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن، خاقانی، صدر براهیم نام راد سلیمان جلال خواجۀ موسی سخن مهتر احمدسخا، خاقانی، کف رادش به هر کس داد بهری گهی شهری و گاهی حمل شهری، نظامی، آنچه او داد ای ملک هم از تو داد که دل و دست ورا کردی تو راد، مولوی، پس بگفتندش که آن دستور راد رفت از دنیا خدامزدش دهاد، مولوی، ، دانا، (آنندراج) (شرفنامۀ منیری)، خردمند، حکیم، (شرفنامۀ منیری)، حکیم، دانشمند، (برهان)، رد، (برهان) : گزین کرد پیری خردمند و راد کجا نام او بود مهران ستاد، فردوسی، ز اسکندر راد پیروزگر خداوند شمشیر و تاج و کمر، فردوسی، چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او راد و شاد، فردوسی، ز مانوئیان هر که بیدار بود خردمند و راد و جهاندار بود، فردوسی، ز شاهان کسی چون سیاوش نبود چو او رادو آزاد و خامش نبود، فردوسی، در همه بابی سخن را داد داد حجه الاسلام غزالی راد، مولوی، از سفر بیدق شود فرزین راد وز سفر یابید یوسف صد مراد، مولوی، او ادب ناموخت از جبریل راد که بپرسید از خلیل حق مراد، مولوی، گر بگویند آنچه میخواهی تو راد کار کارتست بر حسب مراد، مولوی، چو راد رفت ز دنیا چه جهل و چه دانش چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر، قاآنی، ، شجاع، (آنندراج)، شجاع و دلاور، (برهان)، قوی: تو بر تخت زر با سیاوخش راد بایران بباشید خندان وشاد، فردوسی، که رادا دلیرا شها نوذرا گوا تاجدارا مها داورا، فردوسی، مده جان ایرانیان را بباد نگه کن بدین نامداران راد، فردوسی، ، سخنگوی و سخن گزار، (برهان)، فصیح، خوش بیان، (فرهنگ رازی ص 68)
به اصطلاح کتابت علامت و یا عددی که بر بالای سطری گذارند تا دلالت کند و نشان دهد کلام محذوف و از تو افتاده ای را که در حاشیه نوشته اند. (ناظم الاطباء). علامتی از اعداد یا چیز دیگر که در متن کتابی نهند و همان علامت را در حاشیه یا ذیل ورق تکرار کنند تا خواننده بحاشیه یا ذیل متوجه شود. (یادداشت مؤلف) چوبی است در مقدم گردون که به پهنا بسته میشود میان دو چوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فایده، گفته میشود: هذا الامر لا راده فیه، ای لا فائده. (منتهی الارب)
به اصطلاح کتابت علامت و یا عددی که بر بالای سطری گذارند تا دلالت کند و نشان دهد کلام محذوف و از تو افتاده ای را که در حاشیه نوشته اند. (ناظم الاطباء). علامتی از اعداد یا چیز دیگر که در متن کتابی نهند و همان علامت را در حاشیه یا ذیل ورق تکرار کنند تا خواننده بحاشیه یا ذیل متوجه شود. (یادداشت مؤلف) چوبی است در مقدم گردون که به پهنا بسته میشود میان دو چوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فایده، گفته میشود: هذا الامر لا راده فیه، ای لا فائده. (منتهی الارب)
دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار که در چهارهزارگزی شمال دشتیاری و سه هزارگزی شمال راه مالرو باهو کلات بدشتیاری واقع است، ناحیه ای است جلگه ای و گرمسیر، مالاریایی و سکنۀ آن صدتن بلوچ میباشند آب آن از رودخانه تأمین میشودو محصول آن غلات و خرما و لبنیات است، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالروست ساکنان آن از طایفه سردارزایی میباشند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار که در چهارهزارگزی شمال دشتیاری و سه هزارگزی شمال راه مالرو باهو کلات بدشتیاری واقع است، ناحیه ای است جلگه ای و گرمسیر، مالاریایی و سکنۀ آن صدتن بلوچ میباشند آب آن از رودخانه تأمین میشودو محصول آن غلات و خرما و لبنیات است، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالروست ساکنان آن از طایفه سردارزایی میباشند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
جوانمردی، بخشندگی، سخاوت، (غیاث اللغات) (تاج المصادر بیهقی) : شاهی که بروز رزم ازرادی زرین نهد او به تیر در پیکان تا کشتۀ او از آن کفن سازد تا خستۀ او از آن کند درمان، رودکی، دگر گفت کز ما چه نیکوتر است که بر دانش بخردان افسر است چنین داد پاسخ که آهستگی کریمی و رادی و شایستگی، فردوسی، بمردی و رادی و رای و خرد از اندیشۀ هر کسی بگذرد، فردوسی، بدان کان شهنشاه خویش منست بزرگی و رادیش پیش منست، فردوسی، وفا خو کن و درع رادی بپوش کمان از خرد ساز و خنجر ز هوش، فردوسی، کف برادی گشاده ای که چو مهر دست دادت خدای با کف راد، فرخی، رادی بر تو پوید چون یار بریار بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین، فرخی، اندر این گیتی بفضل و رادی او را یار نیست جزکریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست، فرخی، از آن کش روان با خرد بود جفت کسی باددستی ز رادی نگفت، اسدی، بهین رادی آن دان که بی درد و خشم ببخشی نداری بپاداش چشم، اسدی، برادی دل زفت را تاب نیست دل زفت سنگیست کش آب نیست، اسدی، برادی کشدزفت و بدمرد را کند سرخ چون لاله رخ زرد را، (گرشاسب نامه)، بعدل و رادی ماند بجای ملک جهان بلی که چون تو ندیده ست شاه عادل وراد، مسعودسعد، هر مرد که لاف زد، شدش مردی باد شد رادی خاک، چون به منت بر داد، مسعودسعد، دست خود چون دراز بیند مرد شود اندر سخا و رادی فرد، سنائی، باددستی و رادوکاری نیست بهتر از باددستی و رادی، سوزنی، ماه را با زفتی و رادی چکار در پی خورشید پوید سایه وار، مولوی، ، حکمت، (آنندراج) (غیاث اللغات) : بسوگ اندر آهنگ شادی کنم نه از پارسائی و رادی کنم، فردوسی، سخن بشنو ای نامور شهریار برادی یکی پند آموزگار، فردوسی، در وزیری نکنی جز همه حرّی تلقین در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم، فرخی، ای صورت تو بر فلک رادی آفتاب ای عادت تو بر تن آزادگی روان، فرخی، آن پسندیده برادی و بحرّی معروف آن سزاوار بشاهی و بتاج اندر خور، فرخی، ، شجاعت، (آنندراج) (غیاث اللغات)، دلیری: همه مردمی باید آیین تو همه رادی و راستی دین تو، فردوسی، ابا هر که پیمان کنم بشکنم پی و بیخ رادی بخاک افکنم، فردوسی، آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست و آزادگی نمودن و رادی شعار او، فرخی
جوانمردی، بخشندگی، سخاوت، (غیاث اللغات) (تاج المصادر بیهقی) : شاهی که بروز رزم ازرادی زرین نهد او به تیر در پیکان تا کشتۀ او از آن کفن سازد تا خستۀ او از آن کند درمان، رودکی، دگر گفت کز ما چه نیکوتر است که بر دانش بخردان افسر است چنین داد پاسخ که آهستگی کریمی و رادی و شایستگی، فردوسی، بمردی و رادی و رای و خرد از اندیشۀ هر کسی بگذرد، فردوسی، بدان کان شهنشاه خویش منست بزرگی و رادیش پیش منست، فردوسی، وفا خو کن و درع رادی بپوش کمان از خرد ساز و خنجر ز هوش، فردوسی، کف برادی گشاده ای که چو مهر دست دادت خدای با کف راد، فرخی، رادی برِ تو پوید چون یار برِیار بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین، فرخی، اندر این گیتی بفضل و رادی او را یار نیست جزکریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست، فرخی، از آن کش روان با خرد بود جفت کسی باددستی ز رادی نگفت، اسدی، بهین رادی آن دان که بی درد و خشم ببخشی نداری بپاداش چشم، اسدی، برادی دل زفت را تاب نیست دل زفت سنگیست کش آب نیست، اسدی، برادی کشدزفت و بدمرد را کند سرخ چون لاله رخ زرد را، (گرشاسب نامه)، بعدل و رادی ماند بجای ملک جهان بلی که چون تو ندیده ست شاه عادل وراد، مسعودسعد، هر مرد که لاف زد، شدش مردی باد شد رادی خاک، چون به منت بر داد، مسعودسعد، دست خود چون دراز بیند مرد شود اندر سخا و رادی فرد، سنائی، باددستی و رادوکاری نیست بهتر از باددستی و رادی، سوزنی، ماه را با زفتی و رادی چکار در پی خورشید پوید سایه وار، مولوی، ، حکمت، (آنندراج) (غیاث اللغات) : بسوگ اندر آهنگ شادی کنم نه از پارسائی و رادی کنم، فردوسی، سخن بشنو ای نامور شهریار برادی یکی پند آموزگار، فردوسی، در وزیری نکنی جز همه حرّی تلقین در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم، فرخی، ای صورت تو بر فلک رادی آفتاب ای عادت تو بر تن آزادگی روان، فرخی، آن پسندیده برادی و بحرّی معروف آن سزاوار بشاهی و بتاج اندر خور، فرخی، ، شجاعت، (آنندراج) (غیاث اللغات)، دلیری: همه مردمی باید آیین تو همه رادی و راستی دین تو، فردوسی، ابا هر که پیمان کنم بشکنم پی و بیخ رادی بخاک افکنم، فردوسی، آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست و آزادگی نمودن و رادی شعار او، فرخی
چیزی که مادۀ علت را بازگرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ضد جاذب است و آن دارویی است دارای طبعی سرد چون آن را بر عضوی نهند در آن ایجاد سردی کند و آن را جمع کند و سوراخهای آن را تنگ گرداند و حرارت جذب کننده آن را بشکند و هر چیز سیال و روانی که بسوی آن رود جامد شود و یا آنکه سست گردد: پس آن را از سیلان بازدارد و نگذارد بسوی آن عضو روان شود. و نیز مانع میشود که آن عضو آن را بپذیرد مانند عنب الثعلب یعنی تاجریزی در ورم ها. (از کتاب دوم قانون بوعلی ص 149). و نیز رجوع ببحرالجواهر شود: نخست ضمادی رادع برنهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نخست داروهای رادع بکار دارند یعنی داروها که ماده را بازگرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
چیزی که مادۀ علت را بازگرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ضد جاذب است و آن دارویی است دارای طبعی سرد چون آن را بر عضوی نهند در آن ایجاد سردی کند و آن را جمع کند و سوراخهای آن را تنگ گرداند و حرارت جذب کننده آن را بشکند و هر چیز سیال و روانی که بسوی آن رود جامد شود و یا آنکه سست گردد: پس آن را از سیلان بازدارد و نگذارد بسوی آن عضو روان شود. و نیز مانع میشود که آن عضو آن را بپذیرد مانند عنب الثعلب یعنی تاجریزی در ورم ها. (از کتاب دوم قانون بوعلی ص 149). و نیز رجوع ببحرالجواهر شود: نخست ضمادی رادع برنهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نخست داروهای رادع بکار دارند یعنی داروها که ماده را بازگرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
نام موضعی قریه مانند به تونس و مردمی در آن به عبادت مشغول. (معجم البلدان) ، نامی که به آن قسمت از مدیترانه که تونس در ساحل آن قرار دارد داده اند و بدین جهت بندر آن بندر رادس نامیده میشود. (معجم البلدان). و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
نام موضعی قریه مانند به تونس و مردمی در آن به عبادت مشغول. (معجم البلدان) ، نامی که به آن قسمت از مدیترانه که تونس در ساحل آن قرار دارد داده اند و بدین جهت بندر آن بندر رادس نامیده میشود. (معجم البلدان). و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
شعوری این کلمه را بهمین صورت نقل کرده است بمعنی زمین چمنزاری که پست و بلند باشد، و شعر ذیل را از فردوسی شاهد آرد: فسیله به رادد همی داشتی شب و روز در دشت نگذاشتی. اما ظاهراً مصحف راود باشد. و در فهرست شاهنامۀ ولف نیز راود (و) ضبط شده است با یک شاهد. هر چند شاهد فوق در چاپ بروخیم نیست. اما در شعر ذیل از عمعق نیز رادد است: ز رادد برادد ز وادی بوادی ز صحرا بصحرا ز کشور بکشور. عمعق بخاری. رجوع به راود شود
شعوری این کلمه را بهمین صورت نقل کرده است بمعنی زمین چمنزاری که پست و بلند باشد، و شعر ذیل را از فردوسی شاهد آرد: فسیله به رادد همی داشتی شب و روز در دشت نگذاشتی. اما ظاهراً مصحف راود باشد. و در فهرست شاهنامۀ ولف نیز راود (وَ) ضبط شده است با یک شاهد. هر چند شاهد فوق در چاپ بروخیم نیست. اما در شعر ذیل از عمعق نیز رادد است: ز رادد برادد ز وادی بوادی ز صحرا بصحرا ز کشور بکشور. عمعق بخاری. رجوع به راود شود
باز ایستاده کننده از چیزی. (منتهی الارب). بازدارنده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). مانع. (فرهنگ نظام). مانع و رادع، از اتباع است رجوع به هریک از این دو کلمه شود. (منتهی الارب) ، آنکه در وی اثر بوی خوش باشد
باز ایستاده کننده از چیزی. (منتهی الارب). بازدارنده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). مانع. (فرهنگ نظام). مانع و رادع، از اتباع است رجوع به هریک از این دو کلمه شود. (منتهی الارب) ، آنکه در وی اثر بوی خوش باشد