جدول جو
جدول جو

معنی راحول - جستجوی لغت در جدول جو

راحول
پالان شتر، ج، راحولات، در قولی از فرزدق پالان منقش است، (منتهی الارب) (آنندراج)، رجوع به راحولات شود
لغت نامه دهخدا
راحول
پالان شتر، پالان زیورین
تصویری از راحول
تصویر راحول
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راحیل
تصویر راحیل
(دخترانه)
گوسفند، نام همسر یعقوب (ع) و مادر یوسف (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راحل
تصویر راحل
(دخترانه)
مهاجر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لاحول
تصویر لاحول
عبارتی که هنگام ترس، فرار، تعجب یا پس از سجده، در صورت ارتکاب اشتباه، بیان می شود، برای مثال مگوی انده خویش با دشمنان / که لاحول گویند شادی کنان (سعدی - ۱۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
آنچه شکارچی از چوب یا چیز دیگر برای به دام انداختن شکار مثل آهو یا گورخر ترتیب بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راحل
تصویر راحل
کوچ کننده، کنایه از وفات یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احول
تصویر احول
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، دوبین
فرهنگ فارسی عمید
جمع واژۀ راحول، این کلمه در گفتار فرزدق بدینسان آمده است: علیهن راحولات کل قطیعه، و بمعنی پالان منقش است، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چُ)
رودی است در هندوستان در خطۀ ’غوآ’ یا ’کوه’ از سلسلۀ جبال ’کات’ سرچشمه میگیرد و راه آهن بمبئی - مدرس بوسیلۀ پلی از روی این رود میگذرد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
کوچ فرما. ج، رحّل. (منتهی الارب) (آنندراج). کوچ کننده: این چه خطب و خطر بود که نازل گردید و چه نصر وظفر بود که راحل گشت ؟ (ترجمه تاریخ یمینی ص 443)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رحوله. ستور بارکش. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه شایستگی بار کشیدن دارد و مؤنث و مذکر آن یکی است. (از اقرب الموارد). اشتر باری. (از منتهی الارب). رجوع به رحوله شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
موریس. آهنگسار نامی فرانسوی که بسال 1875 م. در سیبور بدنیا آمد. وی از بزرگترین استادان موسیقی فرانسه گردید که ظرافت ووضوح بیان آثارش در قطعاتی مانند ’مامرلوی’ ’لور اسپانیول’ دیده میشود. راول بسال 1937 میلادی درگذشت
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
ابوالعباس محمد بن حسن بن دینار. یکی از علماء لغت و شعر. او راست: کتاب الدواهی. کتاب السلاح. کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب فعل و افعل. کتاب اشباه. و او دیوان ذوالرمه و بعض دیگر از شعرای عرب را گرد کرده است. (ابن الندیم) ، سرخ مایل بسیاهی، سیه گونه. گندم گونه، سیاه لب. سیاه فام لب و جز آن. (زوزنی) (مهذب الاسماء). کبودوام لب و جز آن، گیاهی که بسیاهی زند. مؤنث: حوّاء. ج، حوّ
عباس. معاصر هرمز شاهنشاه ساسانی. در آغاز سلطنت این پادشاه وی با عمرو ازرق از بلاد عرب بکنار فرات شتافته ساکنان سواد را در انواع مشقت و تعب انداختند. رجوع بحبط ج 1 ص 86 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مرد که چشمش حولاء باشد. صاحب حول. کژچشم. (زوزنی) (السامی) (مهذب الاسماء) (زمخشری). کج چشم. کژ. کاژ. کاج. کوچ. کلک. کلیک. کلیک چشم. (دستور). چپ. دوبین. دوبیننده. اخلف. (منتهی الارب). کسی که یک چیز را دو بیند. (غیاث). آنکه یکی را دو بیند. (مؤید). احدر. کلاژ. کلاژه. کلاجو. کلاذه. لوش. لوچ. چشم گشته. (صحاح الفرس). گشته کاینه. شاه کال. رنگ. صاحب آنندراج بنقل از منتخب گوید: آنچه مشهور است که احول فطری یکی را دو می بیند غلطاست مگر آنکه بنادر یافته شود اما احول که بتکلف چشم را کج کند اکثر اوقات یکی را دو بیند:
یک دو بیند همی بچشم احول.
مسعودسعد.
احول ارهیچ کج شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی.
سنائی.
و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه).
همه روز اعور است چرخ ولیک
احولست آن زمان که کینه ور است.
خاقانی.
شاه احول کرددر راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.
مولوی.
اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چونکه مرد احول بود.
مولوی.
این منی و هستی اول بود
که از او دیده کژ و احول بود.
مولوی.
گفت احول زان دو شیشه تا کدام
پیش تو آرم بکن شرحی تمام.
مولوی.
آن نظر بر بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند.
مولوی.
مؤنث: حولاء. ج، حول، جمع واژۀ حال. کیفیات آدمی، چیزها که آدمی بر آن است، گشت های چیزها، اوقات که تو در آنی
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
حیله کننده تر. حیله ورتر. حیله گرتر. (منتهی الارب). مکارتر. چاره گرتر. احیل.
- امثال:
احول من ذئب، پرحیلت تر از گرگ.
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مرکّب از: ’لا’ + ’حول’، مختصر ’لاحول و لاقوه الا باﷲ العلی العظیم’ است و آن رابرای راندن دیو و شیطان، بر زبان آرند:
از گفتن لاحول گریزد شیطان.
معزی.
ز دست طبع و زبانت چنان گریزد بخل
که دیو از آهن و لاحول و لفظ استغفار.
ازرقی.
چون ز لاحول تو نترسد دیو
نیست مسموع لابه نزد خدیو.
سنائی.
تو دانی که چون دیو رفت از قفس
نیاید به لاحول کس باز پس.
سعدی (بوستان)،
، گاه در مقام اعتراض به کار برند:
هین مگو لاحول عمران زاده ام
من ز لاحول آن طرف افتاده ام.
مولوی.
از لاحول آن طرف افتادن مأخوذ از همین بیت مثنوی است، آن طرف افتادن کنایه از بی بند و بار نسبت به اخلاق و آداب و رسوم بودن. عجیب تر آنکه زاغ نیز از مجاورت طوطی بجان آمده لاحول گویان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید. (گلستان)، انصاف برنجیدم و لاحول کنان گفتم که دیگر باره ابلیس رامعلم ملکوت چرا کرده اند. (گلستان)،
ز لاحولم آن دیوهیکل بجست
پری پیکر اندرمن آویخت دست.
سعدی.
تا به صبح از شراب فکرت مست
دست لاحول میزدی بر دست.
سعدی.
مگوی انده خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادی کنان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
دام گورخر، ج، رواعیل، (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
راحل، زوجه حضرت یعقوب بود، یعقوب عاشق راحیل دختر لابان (خال خود) شد و برای آنکه به وصل او برسد هفت سال به لابان خدمت کرد، پس از انقضای هفت سال وی خواست دختر بزرگ خود لیا را بزنی به وی دهد اما یعقوب برای رسیدن به معشوق خود مجبور شد هفت سال دیگر خدمت کند شش سال پس از ازدواج حضرت یوسف از راحیل بدنیا آمد و شانزده سال بعد کوچکترین پسرش بن یامین متولد شد، و صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: (راحیل بمعنی گوسفندان) دختر دوم لابان و یکی از زنهای یعقوب مادر ابن یامین و یوسف، صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد: چون اسحاق از دنیا برفت یعقوب سوی خالش بگریخت و مدتها آنجا بماند و دو دختر از آن وی بزنی کرد، راحیل و لیا و یعقوب را از ایشان فرزندان بودند یوسف و ابن یامین، (مجمل التواریخ و القصص ص 194)، یعقوب بزمین بنی المشرق آمد دید که در صحرا چاهی است و بر کناره اش سه گله گوسفند خوابیده و سنگی بزرگ بر دهانۀچاه بود، چون همه گله ها جمع شدند سنگ را از دهانۀچاه غلطانیدند و گله ها را سیراب کردند پس سنگ را برسر چاه بازگذاشتند، یعقوب گفت ای برادرانم از کجا هستید؟ گفتند: از حرانیم، گفت: لابان بن ناحور را میشناسید گفتند: میشناسیم، بدیشان گفت: بسلامت است ؟ گفتند:بسلامت و اینک دخترش راحیل با گلۀ او می آید، هنوز با ایشان در گفتگو بود که راحیل با گلۀ پدر خود رسیدزیرا که آنها را چوپانی میکرد اما چون یعقوب راحیل دختر خالوی خود لابان و گلۀ خالوی خویش لابان را دید نزدیک شد و سنگ را از سر چاه غلطانید و گلۀ خالوی خویش لابان را سیراب کرد، یعقوب راحیل را بوسید و به آواز بلند گریست پس یعقوب راحیل را خبر داد که او خواهرزادۀ پدرش و پسر رفقه زن اسحاق است، آنگاه راحیل دوان دوان رفته پدر خود را خبر داد، چون لابان خبر خواهرزادۀ خود یعقوب را شنید به استقبال وی شتافت و اورا در بغل گرفته بوسید و به خانه خود آورد، او لابان را از همه این امور آگاه کرد، لابان به یعقوب گفت تو چون استخوان و گوشت منی، پس یعقوب مدت یک ماه نزد وی توقف نمود آنگاه لابان به یعقوب گفت آیا چون برادرمن هستی مرا باید مفت خدمت کنی ؟ بمن بگو که اجرت توچه خواهد شود، لابان را دو دختر بود که نام بزرگتر لبه و اسم کوچکتر راحیل بود یعقوب عاشق راحیل بود، گفت برای دختر کوچکت راحیل هفت سال ترا خدمت میکنم، لابان گفت او را بتو بدهم بهتر است از آنکه بدیگری بدهم، پس یعقوب برای راحیل هفت سال خدمت کرد پس به لابان گفت زوجه را بمن بسپار پس لابان دختر خود راحیل را به زنی به او داد، (از کتاب مقدس سفر پیدایش ص 42)
لغت نامه دهخدا
رسن که به آن بر درخت خرما برآیند، (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از کنزاللغات) (منتهی الارب) (از المنجد) (از ناظم الاطباء)، رسن که بدان بر خرمابن شوند، (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
داهول، دام داهول، پایدام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است از بهر شکار، ج، دواحیل، (منتهی الارب)، دامی که برای صید گور و آهو کنند
لغت نامه دهخدا
تصویری از راوول
تصویر راوول
نیشک دندان افزوده ای که پشت دندان ها برآید
فرهنگ لغت هوشیار
دارکمند ریسمان ویژه ای است که با آن از درختان ستبر و بلند بالا روند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحول
تصویر ساحول
خمپوش کوزه پوش
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از چوب و غیره که صیاد آهوان برای بدام انداختن آنها آماده سازد جمع دواحیل. پارسی تازی گشته داخل دامی که از چوب و شاخه برای شکار آهو سازند داهول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاحول
تصویر لاحول
مختصر لاحول و لاقوه نیست نیرو و توانایی مگر خداوند را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحول
تصویر رحول
فرارو فراپرواز (کوچنده)، جهانگرد، شتر بارکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راحل
تصویر راحل
کوچ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احول
تصویر احول
چاره گرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاحول
تصویر لاحول
((حَ))
مختصر «لاحول ولا قوه الابالله) نیست نیرو و قوتی مگر خدای تعالی را
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احول
تصویر احول
((اَ وَ))
لوچ، دو بین، کسی که همه چیز را دوتایی می بیند، حیله گر، چاره گرتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راحل
تصویر راحل
((حِ))
کوچ کننده، رحلت کننده، جمع راحلین
فرهنگ فارسی معین
دوبین، کاچ، کاج، کاژ، کج بین، کژبین، لوچ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محیط زیست
دیکشنری اردو به فارسی