جدول جو
جدول جو

معنی ذکر - جستجوی لغت در جدول جو

ذکر
مقابل انثی، مرد، نر، آلت مردی، بهترین نوع آهن و مس
تصویری از ذکر
تصویر ذکر
فرهنگ فارسی عمید
ذکر
یاد کردن، بر زبان راندن، مطلب یا موضوعی را بر زبان آوردن، یاد، آوازه، صیت، ثنا، جمع اذکار، دعا، نماز، ورد
تصویری از ذکر
تصویر ذکر
فرهنگ فارسی عمید
ذکر
(تَ قَثْ ثُ)
زدن کسی را بر نرۀ وی. بر شرم مرد زدن
لغت نامه دهخدا
ذکر
(اِ تِ)
یاد کردن.تذکار. گفتن. بیان کردن. بر زبان راندن. مقابل صمت. نگاشتن. نبشتن: این فصل از تاریخ مسبوق است بر آنچه بگذشت در ذکرلیکن در رتبه سابق است. (تاریخ بیهقی ص 89). پنج قاصد با وی فرستاد چنانکه یکان یکان را بازگرداند و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 298). و ذکر بأس و سیاست او در صدورتواریخ مثبت. (کلیله و دمنه). و تواریخ متقدّمان به ذکر آن ناطق. (کلیله و دمنه). در آن موضع که به ذکرانوشیروان رسیده آمده است تا اینجا سراسر حشو است. (کلیله و دمنه). اکنون روی بذکر اغراض باقی آورده شود. (کلیله و دمنه). یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی. (گلستان چ فروغی ص 97).
- امثال:
ذکر حق دل را منوّر میکند.
ذکر عیش نصف عیش است. (جامعالتمثیل).
ذکر کدورت کدورت آرد. (جامعالتمثیل).
، برشمردن کسی را، دشنام دادن کسی را، تعییب، عیب کردن: قالوا انّا سمعنا فتی یذکرهم، [ای یذکر الأوثان] یقال له ابراهیم. (قرآن 60/21).
،
{{اسم}} نام. آوازه. یاد. صیت: غرض من [ابوالفضل بیهقی] آن است که پایۀ این تاریخ بلند نمایم و بنای بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. (تاریخ بیهقی). هر پادشاه که بر تخت مملکت بنشستی شب و روز در آن اندیشه بودی که کجا آب و هوای خوش است، تا آنجا شهری بنا کردی تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندی. (نوروزنامه). و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هر یک با علمی وافر و ذکری سائر بمنزلت ساکنان خانه و بطانۀ مجلس بودند. (کلیله و دمنه). و ذکر آن در آفاق و اقطار عالم سایر و مبسوط گشت. (کلیله و دمنه). و ذکر آن در آفاق سایر شود. (کلیله و دمنه)
- خامل ذکر، گمنام: مرد دانا صاحب مروّت را حقیر نشمرد اگرچه خامل ذکر... باشد. (کلیله و دمنه). اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب وی آن است که تا ایزد عزّ ذکره آدم علیه السلام را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال می افتد از این امّت بدان امّت و از این گروه بدان گروه. (تاریخ بیهقی ص 19).
- عز ذکره، گرامی است یاد او. تسبیحی است که پس از نام خدای تعالی آرند: تا ایزد عزّ ذکره آدم... را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که... (تاریخ بیهقی). لیک مردم را که ایزد عزّ ذکره این دو نعمت که علم است و عمل عطا داده است لاجرم از بهایم جداست. (تاریخ بیهقی).
،
{{اسم مصدر}} یاد، یاد کرد. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی)، یادآوری. بخاطرآوردن،
{{اسم}} هرچیز که بر زبان رود،
{{صفت}} توانا. دلاور. دلیر. نیرومند. شهم،
{{اسم مصدر}} یاد. حفظ. تذکار. مقابل نسیان، فراموشی،
{{مصدر}} خطبه کردن زنی را یا متعرض خطبۀ او شدن، یاد داشتن حق کسی را و رعایت آن کردن و ضایع نساختن،
{{اسم مصدر}} بزرگی. (دهار). شرف: انّه لذکر لک و لقومک. (قرآن 44/43). بزرگواری. (مهذب الاسماء). جلالت. قوله تعالی: ص و القرآن ذی الذکر. (قرآن 1/38) ، ای ذی الشرف، برتری. (مهذب الاسماء). بلندی،
{{صفت}} صلب. متین. (استوار در سخن). سخن بلند و استوار، ابی ّ. انف. منیع. سر باززننده،
{{اسم}} باران بزرگ قطره. وابل. رگبار. باران سخت.مطر وابل، باران سخت و بزرگ قطره، حق، لی علی هذا الأمر ذکرٌ، ای حق ٌ.
، شرح حال. ترجمه: واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که از این شهر [شهر غزنین] باشند و در ایشان فضلی باشد ذکر ایشان بیاوردن، خاصه مردی چون بوحنیفه که کمتر فضل وی شعر است. (تاریخ بیهقی ص 277)، حساب. صورت حساب. ریز. سیاهه. اجزاء خرج یا دخلی: عبدوس گفت خداوند میگوید: می شنوم که خواجۀ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش می نهد و دل تنگ می شود و به اعمال بوالقاسم کثیر درپیچیده است از جهت مال و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند برد، این رنج بر خویشتن ننهد و دل تنگ نشود به اعمال بوالقاسم. آنچه از اومی باید ستد مبلغ آن بنویسد و بعبدوس دهد تا وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد. گفت [خواجه احمد] مستوفیان را ذکر نبشتند وبعبدوس دادند و گفت بوالقاسم را با وی بدرگاه باید فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 379)، پند. وعظ.اندرز. نصیحت. موعظت. ذکری، وحی. (مهذب الاسماء)،
{{اسم}} سبحه، هر کتاب آسمانی، کتابی که در آن تفصیل دین و وضع و نهاد کیش و ملت باشد. و از این رو تمام کتب انبیا را ذکر گویند، وردی که پیرمرید را دهد تا بدان مداومت کند، چون کلمه لااله الا اﷲ ومانند آن: طریق درویشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت. (گلستان)،
{{اسم خاص}} قرآن. نبی. فرقان، صلاه. نماز.دعاء. طاعت. ستایش. حمد و ثناء خدای تعالی. تسبیح. تهلیل. قرائت قرآن. تسبیح و تهلیل که متوالی گویند ثواب و مزد را و شکر و قرائت و تمجید قرآن. ج، اذکار:
بی یاد حق مباش که بی ذکرو یاد حق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت.. و بهائم از بیشه، اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در ذکر و تسبیح و من بغفلت خفته. (گلستان).
- حلقۀ ذکر، حوزه و مجمع صوفیان که در آنجا همه با یکدیگر ذکری را مداومت کنند ج، اذکار.
- ذکرالحق. ج، ذکور الحق، ذکورالحقوق.
- ذکر جاری، نام دائم و پیوسته: آن بقعه از او ذکری جاری و صدقه ای باقی ماند. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 441).
- ذکر جمیل، نیک یاد. یاد نکو. ذکر خیر: یکی مشحون از ذکر جمیل او و یکی موشح به عدل جزیل وی. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 448).
نه ذکر جمیلش نهان میرود
که صیت کرم در جهان میرود.
سعدی.
مگر بر این طائفۀدرویشان که شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکر جمیل و دعاء خیر. و اداء چنین خدمتی در غیبت اولی تر. (گلستان). ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب حدیثش که همچون شکر میخورند...
- ذکر خیر، نیک یاد. شفه حسنه. (منتهی الارب). مقابل زشت یاد. دشت یاد. ذکر جمیل. یاد کردی به نیکوئی. سمع. بلندآوازگی. نامداری. نام آوری. ناموری. نام برداری. خوشنامی. نیک نامی. نکونامی. بانامی. بنامی. ذکر خیر کسی در میان بودن، نیکوئی های او مطرح بودن:
دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را.
سعدی.
حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر تست
بشتاب هان که اسپ و قبا می فرستمت.
حافظ.
چو ذکر خیر طلب می کنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار.
حافظ.
گویند ذکر خیرش در خیل عشق بازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید.
حافظ.
ملوک زمان را کدامین ذخیره
به از ذکر باقی است ز ایام فانی.
فریدون العکاشه (معاصر شیخ ابواسحاق).
- ذکر سایر، نام. ذکر جاری. صیت. آوازه. یاد، نام روان بر زبانها: آنگاه نفس خویش را میان چهار کار.... مخیرگردانیدم: وفور مال و ذکر سایر... (کلیله و دمنه). طائفه ای از مشاهیر ایشان که هر یک با علمی وافر و ذکری سائر... (کلیله و دمنه).
- ذکرش بخیر! یا ذکرش بخیر باد! دعا و آفرینی است که پیش از نام غائبی آرند. یادش بخیر:
مست است یار ویاد حریفان نمیکند
ذکرش بخیر ساقی مسکین نواز من.
حافظ.
صد عقدۀ زهد خشک بکارم فکنده است
ذکرش بخیر باد که تسبیح من گسیخت.
صائب.
ذکرش بخیر توبه، که بی دردسر گذشت.
اسیر.
، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بکسر ذال و سکون کاف در لغت بر دو گونه است. یکی ذکر خلاف نسیان یعنی فراموشی است، مانند ذکر در این آیت. و ما انسانیه الأ الشیطان ان اذکره. و دیگر ذکری است که بمعنی گفتار است. و آن نیز بر دو قسم باشد. یکی گفتاری که در آن گفتار برای مذکور عیبی تصور نشود، و این قبیل گفتار بسیار است دیگر گفتاری است که در آن برای مذکور عیبی متصور باشد. مانند این آیت که حکایت از حضرت ابراهیم است: سمعنا فتی یذکرهم یقال له ابراهیم، ای یعیبهم. (و در فارسی معادل آن برشمردن کسی را باشد). کذا فی بعض کتب اللّغه. بدانکه ذکر را معانی بسیار است اول، تلفّظ بشی ٔ. دوم، حاضر ساختن چیزی در ذهن بقسمی که از ذهن بیرون نرود. و آن ضدّ نسیان باشد سوم، حاصل به مصدر است، و آن بر اذکار جمع بسته شود. و آن الفاظی باشد که در اخبار ذکر آنها ترغیب شده است (مانند اوراد و دعاها). چهارم، مواظبت بر عمل باشد. خواه واجب و خواه مندوب. پنجم، ذکر زبانی است مانند این آیت: فاذکروا اﷲ کذکرکم آبائکم او اشدّ ذکراً. (قرآن 200/2). ششم، ذکر قلب است: مانند ذکروا اﷲ فاستغفروا لذنوبهم. (قرآن 135/3). هفتم، حفظ است: مانند این جمله از آیت: و اذکروا ما فیه. (قرآن 63/2). هشتم، فرمانبرداری و پاداش است: مانند این آیت: فاذکرونی اذکرکم. (قرآن 152/2). نهم، نماز پنجگانه است. مانند این آیت: فاذا امنتم فاذکروا اﷲ. (قرآن 239/2). دهم، بیان است. ماند این آیت: او عجبتم ان جائکم ذکر من ربّکم. (قرآن 63/7 و 69). یازدهم حدیث است (یعنی یادآوری) مانند این آیت: اذکرنی عند ربّک. (قرآن 42/12) .دوازدهم قرآن است. مانند این آیت: و من اعرض عن ذکری. (قرآن 124/20). سیزدهم، علم به شرایع است: مانند این آیت، فاسئلوا اهل الذکر ان کنتم لاتعلمون. (قرآن 43/16). چهاردهم، شرف است مانند این آیت: و انه لذکرلک. (قرآن 44/43). پانزدهم، عیب است (یعنی برشمردن) مانند این آیت: أهذا الّذی یذکر آلهتکم. (قرآن 36/21). شانزدهم، شکر باشد. مانند این آیت: و ذکروا اﷲ کثیراً. (قرآن 227/26). هفدهم، نماز جمعه است. مانند،فاسعوا الی ذکر اﷲ. (قرآن 9/62). هیجدهم. نماز عصر است. مانند این آیت: عن ذکر ربّی. (قرآن 32/38)، ذکر نزد سالکان طریقت بیرون شدن آدمی است از میدان غفلت بفضاء مشاهده به چیرگی بیم و یا افزونی محبّت. و نیز گفته اند: ذکر بساط عارفان و نصاب محبّان و شراب عاشقان است. و نیز گفته اند ذکر نشستن بر بساط استقبال است پس از اختیار جدائی از مردم. و ذکر بر سایر اعمال افضل است. چه در حدیث است که از حضرت پیغمبر صلواه اﷲ و سلامه علیه پرسیدند که: ای الاعمال افضل ؟ فرمود: اینکه بمیری و زبانت به ذکر حق گویاباشد. و نیز فرموده است کسی که ذکر خدا را بسیار برزبان آرد از نفاق و دوروئی بری شود. کذا فی خلاصهالسلوک
ذکر مراءه، خطبه کردن او یا خواستاری کردن او، ذکر حق کسی، حفظ آن. نگاه داشتن آن. ضایع نکردن آن
لغت نامه دهخدا
ذکر
(ذَ کَ)
عوف. شرم مرد. عورت مرد. ایر. نره. حمدان. آلت. آلت مردی. آلت رجولیت. آلت تناسل. شرم اندام مرد. خرزه. نیمور. چک. چوک. چل. چر. قضیب. الف کوفی. الف کوفیان. لند. مالکانه. نکانه. سختو. شنگه. وشنگه. گردکان. شنگ. ابوالعباس. کاوکلور، ذبذبه. ذبذب. فراز. ج، ذکور. (مهذب الاسماء). مذاکیر. ابن الأثیر در المرصّع مترادفهای ذیل را نیز افزوده است: ابوجمیح. ابوادریس. ابورمیح. ابوزیاد. ابوغمیر. ابوعوف. ابوالقنور. ام ّالخنابس. ام الغول. و گوید (الثانی والثالث هما الکمره) یعنی ابوادریس و ابورمیح سر نره است. کثرت مترادفات نوع این کلمه از آن است که برای حسن ادب همیشه پوشیده و به کنایه گفتن این کلمات خواهند و چون مبتذل شد با کلمه دیگر بدل کنند، نوعی از عودالصلیب و آن نر و ماده باشد و نام دیگر آن وردالحمیر است و آن گیاهی است دوائی. (برهان). خشک ترین و بهترین نوع آهن. ذکیر. بلارک. (منتهی الارب). فولاد. پولاد. (مقدّمهالادب زمخشری). مقابل انیث. نرم آهن. شاپورگان. شابرقان. پولادکانی. فولاد معدنی. اسطام. (داود ضریر انطاکی ذیل کلمه حدید)
لغت نامه دهخدا
ذکر
(ذَ)
رجل ٌ ذکر یا ذکر، صاحب آوازه. بلندآوازه. ذوصیت و شهره و افتخار. ذکّیر. ذکیر. ذوذکر
لغت نامه دهخدا
ذکر
(ذَ کَ)
نر. فحل. مرد. نرینه. صاحب برهان گوید: به لغت زند و پازند نیز ذکر به معنی نر باشد: الظلیم، ذکر النعام، ظلیم شترمرغ نرینه است. خلاف انثی، یعنی ماده و مادینه. ج، ذکور، ذکوره، ذکار، ذکاره، ذکران، ذکره
لغت نامه دهخدا
ذکر
(ذَ کُ)
ذکر. ذکیر. ذکّیر. ذوذکر، صاحب صیت و شهرت و آوازه یا افتخار. بلندآوازه
لغت نامه دهخدا
ذکر
(ذَ کِ / ذُ کِ)
رجل ٌ ذکر، مرد نیکو یادگیرنده. مردی قوی ذاکره. مرد که چیزها نیکو بیاد نگاه دارد. ذکور
لغت نامه دهخدا
ذکر
(ذِ)
نامی از نامهای مردان عرب
لغت نامه دهخدا
ذکر
یاد کردن، ثنا و دعا مرد، نره، آلت مردی، آلت تناسل مرد مرد، نره، آلت مردی، آلت تناسل مرد
فرهنگ لغت هوشیار
ذکر
((ذِ))
یاد کردن، بیان کردن، یادآوری، نام، آوازه، شرح حال، ترجمه احوال، پند، موعظه، جمیل یاد نیکو، خیر یاد نیکو، جلی ذکری که صوفیان به آواز بلند ادا کنند، خفی ذکری که صوفیان در دل گوین
تصویری از ذکر
تصویر ذکر
فرهنگ فارسی معین
ذکر
((ذَ کَ))
نر، نرینه، جمع ذکور، آلت تناسلی مرد
تصویری از ذکر
تصویر ذکر
فرهنگ فارسی معین
ذکر
((ذُ))
یادگار، حفظ، تذکر، یادآوری
تصویری از ذکر
تصویر ذکر
فرهنگ فارسی معین
ذکر
نرینگی، یاد، یادکرد، یادآوری
تصویری از ذکر
تصویر ذکر
فرهنگ واژه فارسی سره
ذکر
یاد، یادمان، ورد، تذکیر، خطابه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مذکر
تصویر مذکر
مرد، نرینه، در علوم ادبی کلمه ای که در آن علامت تانیث نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تذکر
تصویر تذکر
به یاد آمدن، به یاد آوردن، یاد کردن، یادآور شدن، پند گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
به یادآورنده، وعظ کننده، واعظ
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ کِ رَ)
زن به مرد مانا. مذکّره. متذکّره. هرکوله، زنی که خود را به مردان مانند کند
لغت نامه دهخدا
(ذُ رَ)
صیت. شهرت. ذکر، یاد. ذکر مقابل نسیان، فراموشی، یاد کرد. (دهار) ، پاره ای پولاد که بر تیر و جز آن باشد، تیزی و جودت در مرد و شمشیر و جز آن. ذهبت ذکرهالسیف یا ذکرهالرجل، رفت حدت شمشیر و تیزی و جلدی مرد
لغت نامه دهخدا
(ذِ رَ)
پسران. نران. نرینگان. یقال: کم الذکره من ولدک، ای الذکور. چند تن باشند فرزندان نرینۀ تو. چند پسر داری. ذکور. ذکوره. ذکار. ذکاره. ذکران
لغت نامه دهخدا
(ذِ را)
اسم مصدر از ذکر. تذکیر. یاد. یادآوردن. یادآوری. یادکرد. (دهار). یاد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تذکار. تذکیر. ذکر. تذکر، بیان کردن. خلاف نسیان، قیامت. ساعت. رستخیز. رستاخیز، توبه. انابه. بازگشت از گناه: و انّی له الذکری، وعظ. پند. اندرز. عبرت: و ذکری لاولی الالباب. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: و ذکری مصدر است بمعنی ذکر. ومصدری بر وزن فعلی جز ذکری در زبان عرب نیامده است:مانند این آیات: و ذکری للمؤمنین. و ذکری لاولی الالباب. و انّی له الذکری
لغت نامه دهخدا
ابراهیم افندی. از متأخرین شعرای عثمانی است. مولد اوبه سال 1210 هجری قمری در اوزیجه نزدیک شهر بلگراد صربستان. و او در بوسنه به تحصیل مقدمات علوم پرداخت وسپس به موطن خویش بازگشت. و در آنجا بنام کوچک مشهور است وی بترکی شعر می گفته است و بیت ذیل از اوست:
جوش ایدلدن بیت قلبمده خم صهبای عشق
بر عجب حالت گتوردی نفسمه سودای عشق.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَحْحُ)
یاد کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تذکر
تصویر تذکر
بیاد آوردن، یاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذکر
تصویر اذکر
رسا تیز تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
مرد، مقابل مونث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذکره
تصویر ذکره
آوازه، تیزی در آدمی یا در شمشیر، جمع ذکر، مردان نرینگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذکری
تصویر ذکری
یاد آوردن، تذکیر، بیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذکر
تصویر تذکر
((تَ ذَ کُّ))
به یاد آمدن، پند گرفتن، یادآور شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
((مُ ذَ کَّ))
نر، مربوط یا متعلق به جنس نر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
((مُ ذَ کِّ))
به یاد آورنده، وعظ کننده، واعظ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تذکر
تصویر تذکر
یادآوری، گوشزد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
نرینه، نر
فرهنگ واژه فارسی سره