جدول جو
جدول جو

معنی ذوماجد - جستجوی لغت در جدول جو

ذوماجد
(جِ)
نام قریه ای است به یمن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واجد
تصویر واجد
(پسرانه)
دارنده، دارا، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماجد
تصویر ماجد
(پسرانه)
دارای مجد و بزرگی، بزرگوار، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از واجد
تصویر واجد
دارنده، دارا، در تصوف ویژگی سالکی که در حالت وجود است، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماجد
تصویر ماجد
بزرگوار، گرامی، خوش خو، بخشنده، جوانمرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اماجد
تصویر اماجد
امجدها، بزرگوارترها، جوانمردترها، جمع واژۀ امجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوماج
تصویر اوماج
اماج ها، گلوله های کوچک خمیر که در آشی به همین نام می ریزند، جمع واژۀ اماج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تواجد
تصویر تواجد
طلب یا اظهار وجد کردن از روی تکلف، اظهار وجد و شادمانی کردن، شور و وجد کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
یاد کردن مجد کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، با هم نازیدن وفخر کردن به بزرگی و مجد آشکار کردن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ جِ)
جمع واژۀ ناجده. رجوع به ناجده شود، گوشتی که به روی آن خطهای دراز از چربی باشد. (ناظم الاطباء). طرائق الحشم. (اقرب الموارد) ، پاره های پنبۀ به هم چسبیده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
وادیی است به غطفان
لغت نامه دهخدا
خداوند دارائی، توانگر، مرد باخواسته، مالدار، غنی
لغت نامه دهخدا
(مَ / مَ جَ)
نام آبگیری بزرگ است در بطن قوران از ناحیۀ سوارقیه. و هم آنرا هضبات مجر نامند.
شاعر گوید:
بذی مجرا سقیت صوب غوادی
(از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
نام وادئی است در بلاد قیس در طریق مکه محاذی مدینه
لغت نامه دهخدا
(اَ)
لقب مرثد، ملک یمن که گویند ششصد سال پادشاهی رانده است
لغت نامه دهخدا
به معنی کماج است و آن نانی باشد معروف، (برهان)، نام نانی است که پزند و خورند و معروف است ... کوماج را به عربی طلمه گویند، (آنندراج)، کماج، (ناظم الاطباء)، کماج، طلمه، خبزالمله، مملول، ملیل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دل اعدات در تنورۀ غم
چو به خاکستر اندرون کوماج،
سوزنی (یادداشت ایضاً)،
رجوع به کماج شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
از دیه های ساوه است. (تاریخ قم ص 140)
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ)
محدث است. و شعبه از او روایت کند. محدّث در علوم اسلامی به کسی گفته می شود که علاوه بر نقل حدیث، علم رجال، علم درایه، و فنون بررسی سند و متن حدیث را به خوبی می داند. این افراد در طول قرون اولیه اسلام، پایه گذاران نظام حدیثی بودند و با دسته بندی راویان، ایجاد شاخص های اعتماد و تفکیک احادیث صحیح از جعلی، علوم اسلامی را از تحریف حفظ کردند. وجود محدث در هر نسل نشانه پویایی دین اسلام بود.
لغت نامه دهخدا
اماج، (شرفنامۀ منیری)، خمیرهای خرد به اندازۀ ماشی یا عدسی که از آن آش اماج کنند، (یادداشت مؤلف)، آرد هاله، (صراح)، سخینه، (صراح)، نوعی از آش آرد باشد و باسقاط ثانی (اماج) هم آمده است، (ناظم الاطباء) (برهان)، و آنرا در بعضی بلاد سلطان سنجری گویند غالباً مخترعۀ سلطان سنجر است، (آنندراج) :
گاه در کاچی شدم گه در اوماج
ساعتی در کاک روزی در کماج،
بسحاق اطعمه،
لغت نامه دهخدا
(جَ جِ)
بئر ذوجماجم، نام چاه آبی است در جبال ابلی، عیان مکّه و مدینه. وابن الاثیر در المرصع گوید: آبی است از آبهای عمق
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
با هم نازنده و فخرکننده به بزرگی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رقیب در مجد و بزرگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تماجد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
جستن و یافتن. (آنندراج) ، وجد خواستن به تکلف. اظهار وجد کردن بدون بودن آن. (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ)
جمع واژۀ امجد. بزرگان. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از المنجد). بزرگتران. و رجوع به امجد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوماج
تصویر کوماج
نام نانی است که بپزند و بخورند و معروف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تواجد
تصویر تواجد
شور و وجد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماجد
تصویر تماجد
با هم نازیدن و فخر کردن به بزرگی و مجد آشکار کردن با هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوماج
تصویر اوماج
قسمی آش که با آرد گندم سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذومال
تصویر ذومال
توانگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذواد
تصویر ذواد
دفاع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اماجد
تصویر اماجد
جمع امجد، بزرگواران جمعامجد بزرگوارتران بزرگواران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تواجد
تصویر تواجد
((تَ جُ))
شور نمودن، وجد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواجد
تصویر نواجد
((نَ جِ))
دندان های پس از دندان نیش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واجد
تصویر واجد
دارا
فرهنگ واژه فارسی سره
به وجد آمدن، وجد کردن، شور نمودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نان برنجی نوعی حلوا، فرصت طلب
فرهنگ گویش مازندرانی