جدول جو
جدول جو

معنی ذما - جستجوی لغت در جدول جو

ذما
بقیۀ روح، باقی جان، رمق، باقی جان در مذبوح، تشنج مذبوح پس از ذبح
تصویری از ذما
تصویر ذما
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سما
تصویر سما
(دخترانه)
آسمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ذکا
تصویر ذکا
(پسرانه)
خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ذمام
تصویر ذمام
حق، حرمت، واجب، زینهار
فرهنگ فارسی عمید
آنچه نگهداری و حمایتش بر شخص واجب و سزاوار باشد از زن و فرزند و اهل و خانواده و حرم
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ)
قوت دل، باقی جان در گلو بریده. باقی جان. (مهذب الاسماء). باقی جان در مذبوح. رمق. تشنج مذبوح پس از ذبح: از سر ضرورت حقن دماء و صون ذماء به موادعت و مصالحت رسیده. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 416). به أراقت دماء و افاتت ذماء باک نداشتی. همان کتاب ص 369. و جوالیقی گوید: اصل این کلمه دمار فارسی باشد که به معنی بقیۀ نفس است
لغت نامه دهخدا
(ذَ یِ)
جمع واژۀ ذمیمه
لغت نامه دهخدا
(ذِ مَ)
امان، عهد. ضمانت. کفالت. ذمّه، حیا
لغت نامه دهخدا
(ذُ مَ)
باقی ماندۀ چیزی
لغت نامه دهخدا
(ذِ ری ی)
سمعانی گوید نسبت است به قریه ای به یمن به شانزده فرسنگی صنعاء موسوم به ذمار. و حکی ان ّ الأسود العبسی کان معه شیطانان یقال لأحدهما سحیق و للاخر شقیق، کانا یخبرانه بکل ّ شی ٔ یحدث من امرالنّاس فسار الأسود حتّی اخذ ذمار و کان باذان اذ ذاک مریضاً بصنعاء فجاء الرسول فقال: ’خدایگان باذان ! [اسود] ذمار گرفت’ قال باذان و هو فی [بیاض ’] اسب زین و اشتر پالان و اشتاب بی درنگ’ فکان ذلک آخر کلام تکلم به حتّی مات. فجاء الأسود شیطانه فی اعصار من الریح فاخبره بموت باذان و هو فی قصر ذمار فنادی الاسود فی قومه یا آل عامر و حاسر [حمیر؟] فخذوا من مراد ان ّ سحیقا قد ادارذمار و اباح لکم صنعاء فارکبوا و عجلّوا فسار الأسود و من معه من عبس و بنی عامر و حمیر حتّی نزل بهم
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اذاما. چون
لغت نامه دهخدا
(تَ قَدْ دُ)
جنبش. جنبیدن. حرکت کردن، قویدل گردیدن، آشکار کردن قوت دل را. ظاهر ساختن قوت قلب را، خذ ما ذمی لک، ای ارتفع لک، رنج رساندن. مشکل آمدن بر کسی
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
زنهار. زینهار. عهد. آنچه سزاوار بودنگاهداشت آن بر مرد. یقال: فلان حامی الذمار، ای اذا ذمر و غضب حمی. و نیز گویند، ذمار! ای احفظ ذمارک !
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
نام یکی از ملوک یمن. و ذمار مخلاف صنعاء به اسم او نامیده شده است
لغت نامه دهخدا
(ذَ / ذُ)
نام قریه ای بدو منزلی صنعاء در یمن. و گویند ذمار نام صنعاء باشد. (نهایه). نام مخلافی از مخالیف یمن. (ابن الندیم). نام بطنی از حمیر که در مخلاف ذمار سکونت دارند. اسم قریه ای است به یمن بدو منزلی صنعاء. و عده ای از علماء بدانجا منسوبند: از جمله: ابوهشام عبدالملک بن عبدالرحمن الذماری و بعضی نام او را عبدالملک بن محمد گفته اند. او از ثوری و غیر او سماع دارد و ابوالقاسم مروان دمشقی گوید: ابوعبدالملک ذماری قاری ملقب به مزنه زاهد دمشق، قران را نزد علی بن زید بن واقد و یحیی بن الحارث درست کرد و از آن دو روایت کند. و او متولی قضاء دمشق بود، و محمد بن حسان اسدی و سلیمان بن عبدالرحمن و نمران بن عتبۀ ذماری از او روایت کنند. ابن منده گوید: وی از مردم دمشق است و ازام ّالدرداء روایت کند و از او برادرزادۀ وی ریاح بن الولید الذماری و بقولی رباح روایت کند. و گروهی گفته اند که ذمار نام صنعاء باشد. و صنعاء کلمه ای حبشیهاست بمعنی حصین و استوار و وثیق و این نام را حبشیان که با ابرهه و اریاط به یمن آمدند بدانجا دادند و بعضی گفته اند، میان آن و صنعاء شانزده فرسنگ است. و اصحاب حدیث غالباً آن را به کسر ذال تلفظ کنند لیکن ابن درید گوید بفتح است و گوید بدانگاه که در جاهلیت قریش کعبه را خراب کردند در پایه سنگی یافتند که بخط مسند بر آن نوشته بود: که راست ملک ذمار؟ حمیران برگزیده را، کراست ملک ذمار؟ حبشه اشرار را، کراست ملک ذمار؟ ایرانیان آزاده را. کراست ملک ذمار؟ قریشیان سوداگر را و پس از آن حارمحار، ای رجع مرجعاً. (معجم البلدان یاقوت). و صاحب قاموس الاعلام گوید: ذمار قصبه ای است به پانزده ساعتی جهت جنوبی صنعاء یمن. و تابعسنجاق صنعا و مرکز قضاست. و آن شهری باستانی است و به زمان حمیریان صاحب اهمیت بود و در اوائل دور اسلام علما و محدثین بسیار از آنجا نشأت کرده اند. قضای ذمار محدود است از شمال به صنعا و از جنوب به قضای پریم و از غرب به سنجاق حدیده و قضای ریمه و از شرق به اراضی غیر مضبوطه. و این ناحیت کوهستانی و در اراضی مرتفعه است. و آبهای آن قسمتی از جانب حدیده به بحراحمر و قسمتی از طریق حضرموت به بحر عمان ریزد. و بدانجا گوسفندان بسیار از نژادی نیکو هست. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به حلل السندسیه ج 2 ص 111 شود.
در رسالۀ معادن مستخرجه از کتاب الاکلیل حسن الهمدانی (چ حیدرآباد در دنبال کتاب الجماهر بیرونی) آمده است که: و فی جبل حرّان قبلی مدینه ذمار معادن الحجاره النفیسه الیمانیه من العقیق الاحمر و الابیض و الاصفر و المورونی
لغت نامه دهخدا
(ذَ ءِ)
جمع واژۀ ذمیمه: ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. (گلستان). به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاق به محامد مبدل گشت. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
حق. واجب، حرمت. آب رو، زینهار. (دهار) (نطنزی). ایلاف. ج، اذمّه، چاههای اندک آب، دیوان ذمام، ظاهراً دیوان رسیدگی به دعاوی بوده است
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
جمع واژۀ ذمیم. و ذمّه
لغت نامه دهخدا
(ذَ رَ)
دلاوری. دلیری، مردانگی: یقال فلان یحمی ذمارته، یعنی فلان نام پدران خود نگاه میدارد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
در رسالۀ معادن مستخرج از کتاب الاکلیل حسن الهمدانی (چ حیدرآباد در دنبال کتاب الجماهر بیرونی) آمده است که: و فی مسار من بلد حرّان معدن ذهب و فی ذمارالقرن معدن نحاس احمر جید
لغت نامه دهخدا
(ذُ ءِ)
از اسماء دواهی و بلاهاست. داهیه
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذمایم
تصویر ذمایم
جمع ذمیمه نکوهیده ها: ذمایم اخلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذمارت
تصویر ذمارت
دلیری و شجاعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذماره
تصویر ذماره
دلیری، پس سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذمامه
تصویر ذمامه
شرم، مهربانی، نکوهش، سرزنش، پایندانی پس مانده باز مانده ته مانده
فرهنگ لغت هوشیار
نکوهشگران جبرئیل را می نکوهیدند که چرابه جای آوردن پیام خدا برای علی ع آن را به محمد ص رسانده (فضل بن شادان نیشابوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذمام
تصویر ذمام
حق، واجب، حرمت، آبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذمائم
تصویر ذمائم
جمع ذمیمه نکوهیده ها: ذمایم اخلاق، جمع ذمیمه، نکوهیدگان
فرهنگ لغت هوشیار
حرکت کردن، جنبیدن حرکت کردن، قوی دل گردیدن، آشکار کردن، قوت دل را، قوت دل باقی جان رمق. جنبیدن جا به جا شدن، نیمه جانی نیمه جان شدن، نیرومندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذمار
تصویر ذمار
زینهار، عهد، زنهار
فرهنگ لغت هوشیار
در کلمات مرکب بمعنی آماینده آید. آراینده مرصع: گوهرآمای لوء لوء آمای، پرکننده انبارنده، مستعد کننده مهیا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذمایم
تصویر ذمایم
((ذَ یِ))
جمع ذمیمه. نکوهیده ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذماء
تصویر ذماء
((ذِ))
جنبیدن، حرکت کردن، قوی تر گردیدن، آشکار کردن قوت دل را، قوت دل، رمق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذمام
تصویر ذمام
((ذِ))
حق، واجب، حرمت، آبرو، زینهار، امان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نما
تصویر نما
ظاهر
فرهنگ واژه فارسی سره