جدول جو
جدول جو

معنی ذلغ - جستجوی لغت در جدول جو

ذلغ(تَ)
ذلغ شفه، برگشتن لب. انقلاب شفه، یا ترکیدن لب، تشقق شفه، ذلغ جاریه، آرمیدن با وی، ذلغ طعام، ولغطعام، لغف طعام، اکل طعام یا سغسعۀ طعام. یا خوردن طعام نرم را، نیک چرب کردن طعام را
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذلت
تصویر ذلت
ذلیل شدن، خوار شدن، پست و زبون شدن، خواری، زبونی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الغ
تصویر الغ
بزرگ، والامقام، بزرگوار، برای مثال مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ / جمله را رو سوی آن سلطان الغ (مولوی - ۹۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذلق
تصویر ذلق
تیز، تیز زبان، زبان آور، فصیح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذلک
تصویر ذلک
اسم اشاره برای دور، آن، این
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذلق
تصویر ذلق
تیز شدن، تیز شدن کارد و مانند آن، فصیح و تیز زبان شدن، تیز زبانی
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
مردبلیغ. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بلغ شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بلغه. (منتهی الارب). رجوع به بلغه شود، در اصطلاح پزشکی امروز، جسمی سفید و لزج و نرم و غالباً شبیه به پیه که در حالت مرضی از اغشیۀمستبطن تجاویف بدن انسانی مترشح گشته خارج میگردد. (ناظم الاطباء). ترشحات لزج سلولهای بدن بخصوص در آماسها و عفونتها و سوختگیها که غالباً در زیر یک طبقه سلولهای پوششی جمع میشود، رشحات لزج سلولهای دستگاه گوارش که با مقداری از انساج پوششی داخل دستگاه گوارش و توده ای از میکربها مخلوطند و در امراض عفونی معده یا روده ها (بخصوص اسهال یا استفراغ) به خارج دفع میشوند. (از فرهنگ فارسی معین).
- بلغم بینی، در اصطلاح پزشکی، ترشحات مخاط بینی. نخام. نخامه. نخاعه. آب دماغ. آب بینی. مف. (فرهنگ فارسی معین).
، بلغم، کنایه از شخص ثقیل و مهذار و پرگو است. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). و رجوع به بلغمی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ غَ)
رمز است بلغت المقابله را. صیغۀ ماضی است، و آن علامتی است که در مقابلۀ کتاب بر کنارۀ ورق نویسند تا معلوم شود که مقابلۀ صحت کتاب تا آنجا رسیده. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). بلغه. و رجوع به بلغه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرد فصیح. رسانندۀ سخن آنجا که خواهد. (منتهی الارب). بلیغ. (اقرب الموارد). بلغ یا بلغ. و رجوع به بلغ و بلیغ شود.
لغت نامه دهخدا
(تَ سَمْ مُ)
ثلغ رأس، شکستن و شکافتن سر
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نلک. یا الج است که در تداول مردم گناباد نوعی از گوجۀ پیوندناشده است. در تداول مردم آذربایجان الچه. گوجه را گویند مطلقاً
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ)
بزرگ. مقابل کوچک. (هفت قلزم) (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع). کلان و بزرگ، و این لفظ ترکی است. (غیاث اللغات) :
پس ایاز مهرافزا برجهید
پیش تخت آن الغ سلطان دوید.
مولوی.
مؤمن و ترسا، جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ.
مولوی.
شد محمد الب الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار بی پناه.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ)
نامرد و مخنث و حیز. (هفت قلزم) (از برهان قاطع). غر. نامرد. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مرد بدخنده ، امری ذالغ، کاری بی فائده، امری متذلغ
لغت نامه دهخدا
(ذَ مَلَ)
سر شکستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
ناپختگی گوشت. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شکستن سر را. (منتهی الارب) (آنندراج). لغتی است در ثلغ. رجوع به ثلغ شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لَ)
مرد بلیغ. (منتهی الارب). بلغ و بلغ. رجوع به بلغ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شکستن سر کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
از اعلام مردان عربست، اذم به، خوارمند نمود او را (صلته بالباء) ، یا بمعنی ترکه مذموماً فی الناس، باشد، اذمام فلان، کردن کاری و از آن سزاوار نکوهش شدن او. برای عملی درخور نکوهش شدن. کاری کردن که بدان بنکوهند. (تاج المصادر بیهقی) ، معیوب شدن، اذم ّ له و علیه، گرفت برای او زینهار، اذمام کسی، زنهار دادن. (تاج المصادر بیهقی). امان دادن. زینهار دادن او را. رهانیدن او را، بازپس ایستادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، اذمام رکاب قوم، مانده گردیدن شتران ایشان و سپس ماندن از شتران دیگر و همچنین است اذم ّ به بعیره، اندک شدن آب چاه. (تاج المصادر بیهقی)
نره. ایر، زیرکان، بسیار یاری گران. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
نره. (آنندراج). عوف. عضو تذکیر کلفت دراز بغایت سرخ. اذلغ. اذلغی. (از متن اللغه). رجوع به متن اللغه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذلت
تصویر ذلت
خواری، زبونی، مقابل عزت
فرهنگ لغت هوشیار
چیره زبان تیز زبان ذلیق. آسه راه چیره زبان تیز زبان، تیزی، زبان گویا تیز شدن: زبان سر نیزه، افکندن: سرگین، سست شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلک
تصویر ذلک
اسم اشاره برای دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذله
تصویر ذله
خواری، گناهکاری
فرهنگ لغت هوشیار
عقاب شاهین، پرنده ایست از دسته شکاریان روزانه دارای قدی متوسط و سری کشیده و منقار و پنجه های نسبه ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغ
تصویر بلغ
مرد فصیح، رساننده سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلت
تصویر ذلت
((ذِ لَ))
خواری، زبونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذلک
تصویر ذلک
((ذا لِ))
این
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آلغ
تصویر آلغ
((لُ))
عقاب، شاهین، آلوه، آلغ، آله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الغ
تصویر الغ
((اُ لُ))
بزرگ، مهتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذلق
تصویر ذلق
((ذِ لِ))
چیره زبان، تیززبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذلت
تصویر ذلت
خواری، سرشکستگی
فرهنگ واژه فارسی سره
خوارشدگی، تحقیر، رسوایی
دیکشنری اردو به فارسی