جدول جو
جدول جو

معنی ذریٔ - جستجوی لغت در جدول جو

ذریٔ(ذَ)
ستر. پرده. حجاب، گرداگرد سرای. (مهذب الاسماء) ، پیشگاه. آستان در و نواحی آن، آنچه بر باد داده شود، بذر. تخم، بالای هر چیز، زرع ذری ٔ، کشت تخم انداخته. زمین بذرافشانده، سرشک ریخته از چشم. ج، اذراء. و رجوع به ذرء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذریع
تصویر ذریع
سریع، تیزرو، سبک سیر، شفیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذریه
تصویر ذریه
فرزند، نسل، فرزندان
فرهنگ فارسی عمید
(ذِرْ ری)
نام بتی بود به نجیر از ناحیۀ یمن، نزدیک حضرموت. (معجم البلدان)
پدر قبیله ای است از عرب
لغت نامه دهخدا
(ذُ را)
جمع واژۀ ذروه و ذروه
آنچه برافتد از چیزی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
گوشت نیک پخته. (منتهی الارب). گوشتی که نیک پخته شود تا از استخوان جدا گردد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مری. گلوی سرخ مردم و گوسپند و جز آن و آن سر معده و شکنبه است چسبنده به حلقوم. (منتهی الارب). حلق آن گشادگی را گویند که پیش گردن است و مری آن را گویند که مجرای طعام و شراب است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گذرگاه طعام و شراب را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جسمی لحمی است بصورت روده اندرون گلو که راه آب و طعام است و قصبۀ ریه که منفذ دم است بالای مری مذکور است. (غیاث) (آنندراج). رگی را گویند که گذرگاه نان و آب باشد. (از جهانگیری) (برهان). مجرای خوردنی و آشامیدنی باشد به معده و آن در پس قصبهالریه باشد. (مفاتیح العلوم). مجرای طعام و شراب، و آن سرمعده و شکنبه است متصل به حلقوم. (از اقرب الموارد). بلعم. بلعوم. عضروط. (منتهی الارب). سرخ نای. (لغات فرهنگستان). گلوسرخ. (یادداشت مرحوم دهخدا). مری ً الحلق، و آن سرمعده است چسبیده به حلقوم سرخ رنگ و مستطیل و سپید شکم. (از تاج العروس). ج، أمرئه، مروء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل مری ٔ، مرد با مروت و مردمی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کلأ مری ٔ، گیاه گوارنده. (منتهی الارب). گیاه غیر وخیم و مطلوب. (از اقرب الموارد). طعام مری ٔ، طعام گوارنده. (منتهی الارب) ، طعام مری ٔ هنی ٔ، طعام گوارنده و خوش عاقبت. (از تاج العروس) ، آب گوارنده. (دهار).
- هنیئاً مریئاً، گوارنده باد. هنیاً مریاً. (از اقرب الموارد). دعایی است برای خورنده و نوشنده (و نصب آنها بنابراین است که صفت جای موصوف را - که مصدر است - گرفته). (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ریاکننده. رجوع به مری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَیْءْ)
مصغر مرء. (اقرب الموارد). مرد کوچک و خرد
لغت نامه دهخدا
(ذِرْ یَ)
زهر اصفر. گل زرد. (و کلمه معرب مینماید). رجوع به زریاب شود
لغت نامه دهخدا
(ذُرْ ری یَ)
پشت فرزندان.
نسل:
ای بار خدای همه ذریت آدم
با ملک سلیمانی و با حکمت لقمان.
ناصرخسرو.
ابلیس لعین بدین زمین اندر
ذریّت خویش دید بسیاری.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
نام گشنی یعنی فحلی معروف است از شتران که اشتران نژاده را بوی نسبت کنند
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
پشته ها. هضاب. مفرد آن ذریحه است
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
رجوع به معجم الادباء یاقوت ج 7 ص 107 س 12- 14 شود
لغت نامه دهخدا
(ذِرْ ر)
ذروح. رجوع به ذراح و ذروح و ذراریح شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
به لغت اندلس طیهوج است. تیهو و آن پرنده ای است از بلدرچین بزرگتر. و از کبک خردتر برنگ سنجاب و گوشت آن از همه انواع طیر حتی تذرو لطیف تر است. و اینکه صاحب برهان میگوید که از کبک بزرگتر است درست نیست
لغت نامه دهخدا
(مُ رِءْ)
ناقۀ شیر در پستان فرودآورده. (منتهی الارب) : اذرأت الناقه، انزلت اللبن من الضرع، فهی مذری ٔ. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پاک از چیزی و بیزار. (منتهی الارب). بیزار. (دهار). بی جرم. (نصاب). خلو. طلق. (منتهی الارب). ج، بریئون، برآء، براء، أبراء، أبرئاء، أبریاء، براء، براء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : اًننی بری ٔ مما تشرکون. (قرآن 19/6 و 78). انّی بری ٌٔ ممّا تشرکون. (قرآن 54/11) ، من بیزارم از آنچه شرک می آورید. اًنی بری ٔ منکم. (قرآن 48/8) ، من از شما بیزارم. اًن اﷲ بری ٔ من المشرکین. (قرآن 3/9) ، همانا خداوند از مشرکان بیزار است. أنا بری ٔ مماتعملون. (قرآن 41/10، 216/26) ، من از آنچه انجام میدهید بیزارم. و رجوع به سورۀ 4 (النساء) آیۀ 112 وسورۀ 11 (هود) آیۀ 35، و سورۀ 59 (الحشر) آیۀ 16 از قرآن کریم شود. بری. و رجوع به بری شود.
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
تیزرو. شتاب رو. سبک سیر. ذروع. فرس ذریع، اسب سبک سیر و تیزرو و فراخ گام و همچنین است بعیر ذریع، فراخ گام. واسعالخطو. و در صفت رسول صلوات اﷲعلیه آمده است، کان ذریعالمشی، ای واسعالخطو، امر فراخ و وسیع، مرگی. مرگامرگی. وبا. موت فاشی، تند. سریع. بشتاب. تیز. زود. ناگهانی. قتل ذریع، قتل سریع. اکل ذریع، خوردنی بشتاب و بسیار. و فی الحدیث: فأکل اکلاً ذریعاً، ای سریعاً و کثیراً، شفیع. خواهشگر، وسیله. (مهذب الاسماء). دست آویز. ذریعه، موت ذریع، مرگی فاش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
زرع ذری، کشت تخم انداخته. یعنی زمین بذرافشانده
لغت نامه دهخدا
(طَ)
تر و تازه. (منتهی الارب). طری ّ
لغت نامه دهخدا
(رِءْ)
نعت فاعلی از ذرء. آفریننده. (مهذب الاسماء). خالق. نامی از نامهای خدای تعالی
لغت نامه دهخدا
(ذُ رْ ری یَ)
نسل. پشت. فرزندان. پدران و فرزندان. نسل آدمی و پری. نسل مردمان و جن ّ. فرزند. فرزندان و فرزندزادگان، یستوی فیه الواحد و الجمع. ج، ذرّیّات. ذراری:
طعنه چه زنی مرمرا بدان کم
از خانه براندند اهل عصیان
زیرا که براندند مصطفی را
ذریۀ شیطان از اهل و اوطان.
ناصرخسرو.
و صاحب معالم التنزیل گوید یقع الذریه علی الاّباء کما یقع علی الأولاد، زنان. رجوع به ذریت شود
لغت نامه دهخدا
داروی خشک سوده یا کوفته پراکندنی پاشیدنی در چشم و جراحات ذریره جمع ذرورات، نوعی بوی خوش عطر ذریره جمع اذره. گروزه (جمعیت)، پشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذریس
تصویر ذریس
اندلسی سر خبال تیهو از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذریع
تصویر ذریع
تیزرو، شتاب رو، سبک سیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذری
تصویر ذری
ذروه هم آوای شما:، جمع ذروه، بالاها باد داده، اشک ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذریه
تصویر ذریه
نسل، فرزندان، پشت، پدران، نسل آدمی و پری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذریت
تصویر ذریت
نسل فرزندان جمع ذراری و ذریات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذریت
تصویر ذریت
((ذُ رّ یَّ))
نسل فرزندان، مفرد ذراری و ذریات، ذریه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذریع
تصویر ذریع
((ذَ))
تیزرو، سبک سیر، فراخ گام، فاش، فراوان، بسیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذریه
تصویر ذریه
((ذُ رِّ یُِ))
نسل فرزندان، مفرد ذراری و ذریات، ذریت
فرهنگ فارسی معین
احفاد، اولاد، دودمان، سلاله، فرزندان، نسل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تندرو، تیزرو، سبک سیر، برملا، فاش، بسیار، فراوان، کثیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد