ستر. پرده. حجاب، گرداگرد سرای. (مهذب الاسماء) ، پیشگاه. آستان در و نواحی آن، آنچه بر باد داده شود، بذر. تخم، بالای هر چیز، زرع ذری ٔ، کشت تخم انداخته. زمین بذرافشانده، سرشک ریخته از چشم. ج، اذراء. و رجوع به ذرء شود
ستر. پرده. حجاب، گرداگرد سرای. (مهذب الاسماء) ، پیشگاه. آستان در و نواحی آن، آنچه بر باد داده شود، بذر. تخم، بالای هر چیز، زرع ذری ٔ، کشت تخم انداخته. زمین بذرافشانده، سرشک ریخته از چشم. ج، اذراء. و رجوع به ذرء شود
مری. گلوی سرخ مردم و گوسپند و جز آن و آن سر معده و شکنبه است چسبنده به حلقوم. (منتهی الارب). حلق آن گشادگی را گویند که پیش گردن است و مری آن را گویند که مجرای طعام و شراب است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گذرگاه طعام و شراب را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جسمی لحمی است بصورت روده اندرون گلو که راه آب و طعام است و قصبۀ ریه که منفذ دم است بالای مری مذکور است. (غیاث) (آنندراج). رگی را گویند که گذرگاه نان و آب باشد. (از جهانگیری) (برهان). مجرای خوردنی و آشامیدنی باشد به معده و آن در پس قصبهالریه باشد. (مفاتیح العلوم). مجرای طعام و شراب، و آن سرمعده و شکنبه است متصل به حلقوم. (از اقرب الموارد). بلعم. بلعوم. عضروط. (منتهی الارب). سرخ نای. (لغات فرهنگستان). گلوسرخ. (یادداشت مرحوم دهخدا). مری ً الحلق، و آن سرمعده است چسبیده به حلقوم سرخ رنگ و مستطیل و سپید شکم. (از تاج العروس). ج، أمرئه، مروء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
مری. گلوی سرخ مردم و گوسپند و جز آن و آن سر معده و شکنبه است چسبنده به حلقوم. (منتهی الارب). حلق آن گشادگی را گویند که پیش گردن است و مری آن را گویند که مجرای طعام و شراب است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گذرگاه طعام و شراب را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جسمی لحمی است بصورت روده اندرون گلو که راه آب و طعام است و قصبۀ ریه که منفذ دم است بالای مری مذکور است. (غیاث) (آنندراج). رگی را گویند که گذرگاه نان و آب باشد. (از جهانگیری) (برهان). مجرای خوردنی و آشامیدنی باشد به معده و آن در پس قصبهالریه باشد. (مفاتیح العلوم). مجرای طعام و شراب، و آن سرمعده و شکنبه است متصل به حلقوم. (از اقرب الموارد). بلعم. بلعوم. عضروط. (منتهی الارب). سرخ نای. (لغات فرهنگستان). گلوسرخ. (یادداشت مرحوم دهخدا). مری ً الحلق، و آن سرمعده است چسبیده به حلقوم سرخ رنگ و مستطیل و سپید شکم. (از تاج العروس). ج، أمرِئه، مُروء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
رجل مری ٔ، مرد با مروت و مردمی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کلأ مری ٔ، گیاه گوارنده. (منتهی الارب). گیاه غیر وخیم و مطلوب. (از اقرب الموارد). طعام مری ٔ، طعام گوارنده. (منتهی الارب) ، طعام مری ٔ هنی ٔ، طعام گوارنده و خوش عاقبت. (از تاج العروس) ، آب گوارنده. (دهار). - هنیئاً مریئاً، گوارنده باد. هنیاً مریاً. (از اقرب الموارد). دعایی است برای خورنده و نوشنده (و نصب آنها بنابراین است که صفت جای موصوف را - که مصدر است - گرفته). (از اقرب الموارد)
رجل مری ٔ، مرد با مروت و مردمی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کلأ مری ٔ، گیاه گوارنده. (منتهی الارب). گیاه غیر وخیم و مطلوب. (از اقرب الموارد). طعام مری ٔ، طعام گوارنده. (منتهی الارب) ، طعام مری ٔ هنی ٔ، طعام گوارنده و خوش عاقبت. (از تاج العروس) ، آب گوارنده. (دهار). - هنیئاً مریئاً، گوارنده باد. هنیاً مریاً. (از اقرب الموارد). دعایی است برای خورنده و نوشنده (و نصب آنها بنابراین است که صفت جای موصوف را - که مصدر است - گرفته). (از اقرب الموارد)
به لغت اندلس طیهوج است. تیهو و آن پرنده ای است از بلدرچین بزرگتر. و از کبک خردتر برنگ سنجاب و گوشت آن از همه انواع طیر حتی تذرو لطیف تر است. و اینکه صاحب برهان میگوید که از کبک بزرگتر است درست نیست
به لغت اندلس طیهوج است. تیهو و آن پرنده ای است از بلدرچین بزرگتر. و از کبک خردتر برنگ سنجاب و گوشت آن از همه انواع طیر حتی تذرو لطیف تر است. و اینکه صاحب برهان میگوید که از کبک بزرگتر است درست نیست
تیزرو. شتاب رو. سبک سیر. ذروع. فرس ذریع، اسب سبک سیر و تیزرو و فراخ گام و همچنین است بعیر ذریع، فراخ گام. واسعالخطو. و در صفت رسول صلوات اﷲعلیه آمده است، کان ذریعالمشی، ای واسعالخطو، امر فراخ و وسیع، مرگی. مرگامرگی. وبا. موت فاشی، تند. سریع. بشتاب. تیز. زود. ناگهانی. قتل ذریع، قتل سریع. اکل ذریع، خوردنی بشتاب و بسیار. و فی الحدیث: فأکل اکلاً ذریعاً، ای سریعاً و کثیراً، شفیع. خواهشگر، وسیله. (مهذب الاسماء). دست آویز. ذریعه، موت ذریع، مرگی فاش. (مهذب الاسماء)
تیزرو. شتاب رو. سبک سیر. ذروع. فرس ذریع، اسب سبک سیر و تیزرو و فراخ گام و همچنین است بعیر ذریع، فراخ گام. واسعالخطو. و در صفت رسول صلوات اﷲعلیه آمده است، کان ذریعالمشی، ای واسعالخطو، امر فراخ و وسیع، مرگی. مرگامرگی. وبا. موت فاشی، تند. سریع. بشتاب. تیز. زود. ناگهانی. قتل ذریع، قتل سریع. اکل ذریع، خوردنی بشتاب و بسیار. و فی الحدیث: فأکل اکلاً ذریعاً، ای سریعاً و کثیراً، شفیع. خواهشگر، وسیله. (مهذب الاسماء). دست آویز. ذریعه، موت ذریع، مرگی فاش. (مهذب الاسماء)
نسل. پشت. فرزندان. پدران و فرزندان. نسل آدمی و پری. نسل مردمان و جن ّ. فرزند. فرزندان و فرزندزادگان، یستوی فیه الواحد و الجمع. ج، ذرّیّات. ذراری: طعنه چه زنی مرمرا بدان کم از خانه براندند اهل عصیان زیرا که براندند مصطفی را ذریۀ شیطان از اهل و اوطان. ناصرخسرو. و صاحب معالم التنزیل گوید یقع الذریه علی الاّباء کما یقع علی الأولاد، زنان. رجوع به ذریت شود
نسل. پشت. فرزندان. پدران و فرزندان. نسل آدمی و پری. نسل مردمان و جِن ّ. فرزند. فرزندان و فرزندزادگان، یستوی فیه الواحد و الجمع. ج، ذُرّیّات. ذَراری: طعنه چه زنی مرمرا بدان کم از خانه براندند اهل عصیان زیرا که براندند مصطفی را ذریۀ شیطان از اهل و اوطان. ناصرخسرو. و صاحب معالم التنزیل گوید یقع الذریه علی الاَّباء کما یقع علی الأولاد، زنان. رجوع به ذریت شود