جدول جو
جدول جو

معنی ذریحه - جستجوی لغت در جدول جو

ذریحه
(ذَ حَ)
ذروح. رجوع به ذراح و ذروح و ذراریح شود
پشته. هضبه. ج، ذرایح
لغت نامه دهخدا
ذریحه
پشته
تصویری از ذریحه
تصویر ذریحه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذبیحه
تصویر ذبیحه
مؤنث واژۀ ذبیح، مذبوح، گلوبریده شده، حیوانی که برای کشتن و قربانی کردن لایق باشد، گوسفند کشتنی، گوسفند قربانی، لقب اسماعیل پسر حضرت ابراهیم، ذبیح الله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذریره
تصویر ذریره
داروی خشک، داروی پاشیدنی، نوعی از بوی خوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریحه
تصویر قریحه
استعداد، ادراک و قدرت طبیعی در آفرینش و درک آثار هنری، طبع و ذوق طبیعی در سرودن شعر و نویسندگی، اول هر چیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذریعه
تصویر ذریعه
وسیله، دست آویز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جریحه
تصویر جریحه
جراحت، زخم
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ حی ی)
مادّۀ عاملۀ قوی که از حشرۀ ذروح (ذراریح) گیرند و از آن مشمع سازند. و این ماده را در طب نیز بکار برندلکن باید در استعمال آن نهایت احتیاط مرعی داشت چه ماده ای سخت خطرناک است.
لغت نامه دهخدا
(صَ حَ)
تأنیث صریح. خالص و بی آمیغ. (منتهی الارب). رجوع به صریح شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ حی ی ی)
احمر ذریحی، سرخی سرخ. سرخ سیر. احمر قانی، ارغوانی. ارجوانی: احمرٌ ذریحی، منسوب به ذرّیح، فحل معروف از شتران که اشتران نجیب را بدو نسبت کنند
لغت نامه دهخدا
(ذَ رَ)
بوی خوشی یعنی عطری است. دوائی است گیاهی. (نزههالقلوب). داروی پراکندنی. (آنندراج)، داروی مردگان. (زوزنی) : و لایجوز تطییبه (ای ّ تطییب المیت) بغیر الکافور و الذریره. (کتاب شرایع). و لغویین در کلمه ذکورهالطیب آن را از جملۀ عطرهای بیرنگ آورده اند. رجوع به ذکورۀ طیب شود. دزی در ذیل خود بر قوامیس عرب ذریره را به پودر سانتور لاطینی ترجمه کرده است. و عبارت ذیل را از ابن البیطار شاهد آورده: الاشنه، فی طبعها قبول الرائحه من کل ّ ما جاورها و لذلک تجعل جسداً للعذائر و الذرائر، اذا جعلت جسداً فیها لم تطبع فی الثوب. لکن مترجم ابن البیطار (لکلرک) برای فرار از ترجمه کلمه عذائر و ذرایر جمله را شکسته و کوتاه کرده است. و این کار اکثر مترجمین اروپائی است. و صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی در صفت عنبر گوید: و آن را (یعنی عنبر را) بکوبند و اندر ذریره بکار دارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و یاقوت در معجم البلدان در شرح کلمه ثنیهالرکاب گوید: و ذکر غیر واحد من الأطباء ان ّ اصل قصب الذریره من غیضه فی ارض نهاوند و انّه اذا قطع منها و مرّوا علی عقبهالرکاب، کانت ذریره خالصه و ان مرّوا به علی غیرها لم ینتفع به و یصیر لافرق بینه و بین سائرالقصب. و هذه ان صحّت خاصیه عجیبه غریبه. و باز یاقوت در ذیل ترجمه نهاوند آرد: قال ابن الفقیه و بنهاوند قصب یتخذ منه ذریره و هو هذا الحنوط. فمادام بنهاوند او بشی ٔ من رساتیقها فهو و الخشبه بمنزله واحده لا رائحه له فاذا حمل منها و جاوز العقبه التی یقال عقبهالرکاب فاحت رائحته و زالت الخشبیه عنه... وقال عبیداﷲ الفقیر الیه مؤلف الکتاب و ممّا یصدق هذه الحکایه ما ذکره محمد بن احمد بن سعیدالتمیمی فی کتاب له ألفه فی الطب فی مجلدین و سمّاه حبیب العروس و ریحان النفوس قال قصبهالذریره هی القمحه العراقیه و هی ذریرهالقصب و قال فیه یحیی بن ماسویه انّه قصب یجلب من ناحیه نهاوند قال و کذلک قال فیه محمد بن العباس الخشکی قال واصله قصب ینبت فی أجمه فی بعض الرساتیق یحیط بها جبال و الطریق الیها فی عدّه عقاب فاذا طال ذلک القصب ترک حتّی یجف ثم یقطع عقدا و کعاباً علی مقدار عقد و یعبی فی جوالقات و یحمل فان أخذته علی عقبه من تلک العقاب مسماه معروفه نخر و تهافت و تکلس جسمه فصار ذریره، و سمی قمحه و ان أسلک به علی غیر تلک العقبه لم یزل علی حاله قصباً صلباً و أنابیب و کعاباً صلبه لاینتفع به و لایصلح الا للوقود و هذامن العجائب الفرده.... و رجوع به قصب الذریره شود
لغت نامه دهخدا
(ذُ رَ رَ)
بیرونی در الجماهر آورده است: ان ّ المعتضد کان امر بعماره البحیره و تحفیفها بالریاض و انفق علی الابنیه ستین الف دینار و کان یخلو فیها مع جواریه و له فیما بینهن ّ حظیه تسمی ذریره فقال البسامی:
ترک الناس بحیره
و تخلی فی البحیره
............
و بلغ المعتضد ذلک فلم یظهر لاحد انه سمعه و امر بتخریب ما استعمره منها. رجوع به الجماهر فی معرفه الجواهر ابوریحان بیرونی چ حیدرآباد ص 61 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
دوال که بدان نعل و مانند آن دوزند. (منتهی الارب) (آنندراج). آن دوال که نمدزین با زین بر آن بندند. (مهذب الاسماء) ، خط دراز از خون، راه روشن از زمین تنگ بسیاردرخت، پاره ای از جامه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ حَ)
اول آبی که از چاه برآید، اول هر چیزی، طبیعت مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). ج، قرائح. (منتهی الارب). و این معنائی است مستعار. (اقرب الموارد) : قریحهالانسان، طبیعتهم التی جبل علیها. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(ذَ حَ)
تأنیث ذبیح، قربانی. کشتار. بسمل کردنی. (دهار). آنچه به مکه قربان کنند. آنچه قربان کنند در حج. چارپای گلوبریده. چارپا که برای کشتن باشد. حیوان ذبح شده. مذبوح. کشتار. نسیکه. عتیره. و فعیل چون به معنی مفعول آید مؤنث آن نیز فعیل است، و انما جائت بالهاء لغلبه الأسم: چون قصابی ذبیحه بکشتی فقرا را بر تقاسیم اجزاء خون مزاحمت رفتی. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف، ص 296). ج، ذبایح، اذباح، ذبیحه گرفتن برای خود. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذبیحه. بالفتح کالعقیده. لغهً ما سیذبح من النعم فانّه منتقل من الوصفیه الی الاسمیه. اذ الذبیح ما ذبح کما فی الرّضی و غیره. فلیس الذبیحه المزکاه کما طن ّ و شریعهً قطع الحلقوم من باطن عند المفصل. و هو مفصل ما بین العنق و الرأس. و هو مختار المطرزّی. و المشهور انّه قطع الاوداج. و هو شامل لقطع المری ایضا. و لذا قالوا زکوهالاختیار ذبح ای قطع الاوداج بین الحلق و اللبه ای المنخر و عروقه المری ای مجری الطعام و الشراب و الودجان. و هما عرقان عظیمان فی جانبی قدام العنق، بینهما الحلقوم و المری. فالذبح شرعاً علی قسمین اختیاری و هو ما مرّ و اضطراری و هو قطع عضو ایّما کان بحیث یسیل منه الدّم المسفوح و ذلک فی الاصطیاد. هکذا فی جامعالرموز
لغت نامه دهخدا
(طَ حَ)
گوشت بر آتش افکنده. (نسخه ای خطی از مهذب الاسماء متعلق به کتاب خانه مؤلف). در یک نسخۀ دیگر خطی از مهذب الاسماء (نیز متعلق به کتاب خانه مؤلف) این لفظ را طرائحه ضبط کرده، با همان معنی بالا. ’طریحه، گوشت بریان به آتش است که به فارسی کباب آتشی نامند’. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً این لفظ بدین معنی مولد باشد
لغت نامه دهخدا
(ضَ حَ)
موضعی است. (منتهی الارب). موضعی است در شعر عمرو ذی الکلب الهذلی. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضَ حَ)
ماشوره. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ)
پارۀ گوشت. (منتهی الارب). پارۀ گوشت بدرازابریده. (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). شریح. شرحه. (یادداشت مؤلف). پاره ای از گوشت، مانند شرحه. (از اقرب الموارد). رجوع به شریح شود، کمان که از دو چوب مختلف کرده باشند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
انقراقون. خرم. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قریحه
تصویر قریحه
ذوق، طبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضریحه
تصویر ضریحه
گور گورابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صریحه
تصویر صریحه
مونث صریح بی آمیغ، آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریحه
تصویر شریحه
قطعه گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جریحه
تصویر جریحه
فگارش جراحت خستگی زخم
فرهنگ لغت هوشیار
مونث ذبیح. مذبوحه گلو بریده، چارپایی که قربان کنند. مونث ذبیح یزش یشتاری نای بریده
فرهنگ لغت هوشیار
داروی خشک ذرور، نوعی بوی خوش عطر ذرور، گل شیپوری ایتالیایی. پر گنه آمیزه ای از بوهای خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذریعه
تصویر ذریعه
دست آویز، واسطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریحه
تصویر قریحه
((قَ حَ یا حِ))
طبع، ذوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شریحه
تصویر شریحه
((شَ حَ یا حِ))
قطعه گوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذریره
تصویر ذریره
((ذَ رَ یا رِ))
داروی خشک، ذرور، نوعی بوی خوش، عطر، گل شیپوری ایتالیایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذریعه
تصویر ذریعه
((ذَ عِ))
وسیله، واسطه، دست آویز، جمع ذرایع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جریحه
تصویر جریحه
((جَ حِ))
زخم
فرهنگ فارسی معین
جراحت، جرح، خستگی، زخم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابتکار، استعداد، ذوق، طبع، قریحت
فرهنگ واژه مترادف متضاد