جدول جو
جدول جو

معنی ذرایح - جستجوی لغت در جدول جو

ذرایح
(ذَ یِ)
جمع واژۀ ذریحه. و رجوع به ذرانح شود
لغت نامه دهخدا
ذرایح
جمع ذراح و ذروح. نوعی حشره بالدار برنگ آبی یا سبز. این حشره دارای دو شاخک شش دست و پا و مفاصل متعدد است و سم شدیدی دارد آلو کلو. توضیح: مفرد آن کمتر استعمال میشود و جمع متداول است
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قرایح
تصویر قرایح
قریحه ها، استعدادها، ادراک و قدرت طبیعی در آفرینش و درک آثار هنری، طبع و ذوق طبیعی در سرودن شعر و نویسندگی، اول چیزها، جمع واژۀ قریحه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذرایع
تصویر ذرایع
ذریعه ها، وسیله ها، دست آویزها، جمع واژۀ ذریعه
فرهنگ فارسی عمید
حشره ای بالدار به رنگ سبز یا آبی که بیشتر روی گیاه های تازه می نشیند و سم خطرناکی دارد. اگر در غذا بیفتد آن را مسموم می کند، بیشتر به لفظ جمع نامیده می شود، آلاکلنگ، آله کلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضرایح
تصویر ضرایح
ضریح ها، قبرها، گورها، دور قبرها، صندوقهای چوبی یا فلزی مشبک که بر روی قبر می سازند، جمع واژۀ ضریح
فرهنگ فارسی عمید
(ذِ)
رجوع به معجم الادباء یاقوت ج 7 ص 107 س 12- 14 شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ یِ)
جمع واژۀ ذریبه. و ذریب بمعنی حادّ
لغت نامه دهخدا
(ذِرْ ر)
ذروح. رجوع به ذراح و ذروح و ذراریح شود
لغت نامه دهخدا
(ذِرْ ری)
نام بتی بود به نجیر از ناحیۀ یمن، نزدیک حضرموت. (معجم البلدان)
پدر قبیله ای است از عرب
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رائح. اسم فاعل از ریشه ’روح’، کسی که در شبانگاه آید. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، روح. (المنجد). شبانگاه آینده. (منتهی الارب) ، کسی که در شبانگاه کاری کند. ج، رایحون، مرد شادمانی کننده. ج، رایحون، مردی که در افعال مشابه پدر باشد. ج، رایحون. (ناظم الاطباء) ، باران شبانگاهی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
دژی است به صنعاء یمن
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
لبن ذراح، شیر با آب آمیخته
لغت نامه دهخدا
(ذُ / ذُرْرا)
ذروح. رجوع به ذروح و ذراریح شود
لغت نامه دهخدا
(صَ یِ)
رجوع به صرائح شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ یِ)
ذبیحه. (دهار) ، ذبایح جن، ذبیحه ها که عرب گاه ساختن خانه یا حفرچاهی میکردند تا بنا یا چاه از ضرر جن ایمن ماند
لغت نامه دهخدا
موضعی است میان کاظمه و بحرین، یاقوت، و گوید محتمل است ذرایح باشد بصیغۀ جمع ذریحه
لغت نامه دهخدا
(ذَ یِ)
نام موضعی است به بحرین
لغت نامه دهخدا
(ذَ یِ)
رجوع به ذرائر شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ یِ)
جمع واژۀ ذریعه. وسایل. وسایط. دست آویزها: شوافع و ذرایع که سیمجوریان را بر دولت آل سامان ثابت است مهمل نگذارند. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی مؤلف ص 79). سلطان آن وسائل و ذرایع بنظر قبول ملاحظه فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 374). من نیز بندۀ قدیمم و به ذرایع خدمات شایسته، حقوق ثابت گردانیده ام. (جهانگشای جوینی). در مقدّمۀ مشایعت بندگی دولت و متابعت هواداری اخلاص حضرت به ذرایع متین و وسائل مبین اختصاص یافته بود. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
موضعی است میان کاظمه و بحرین
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
جمع واژۀ ذروح. مشمع ذراریح،مشمعی که بر آن کوفتۀ ذروح طلی کنند. و آن منفط است یعنی ایجاد تاول کند
جمع واژۀ ذروح و ذرّاح. رجوع به ذروح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذرایع
تصویر ذرایع
وسایط، وسایل، دست آویزها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذرایر
تصویر ذرایر
جمع ذریه احفاد اولاد اولاد اولاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذراریح
تصویر ذراریح
جمع ذروح، کاغنه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبایح
تصویر ذبایح
جمع ذبیحه سر بریده ها بسمل کرده ها
فرهنگ لغت هوشیار
طبیعت طبع، ادراک اندر یافت، طبع شعر و نویسندگی: تا کسوتی زیبنده از دست باف قریحه خویش درو پوشم، جمع قرایح (قرائح) قریحه خراشیدن، بقریحه خود فشار آوردن: متکلفی خاطر رنجانیده است و قریحت خراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
بودار، شب آینده، باران شبانگاه، گاو پدرام (وحشی) بو دهنده، بو کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذراح
تصویر ذراح
شیرابه شیرآبکی آله کلو از جانوران آلاکلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
داروی خشک سوده یا کوفته پراکندنی پاشیدنی در چشم و جراحات ذریره جمع ذرورات، نوعی بوی خوش عطر ذریره جمع اذره. گروزه (جمعیت)، پشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رایح
تصویر رایح
((یِ))
بو دهنده، بو کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذراریح
تصویر ذراریح
((ذَ))
جمع ذراح و ذروح، نوعی حشره بالدار به رنگ آبی یا سبز. این حشره دارای دو شاخک و شش دست و پا و مفاصل متعدد است و سم شدیدی دارد، آله کلو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذبایح
تصویر ذبایح
((ذَ یِ))
جمع ذبیحه، سر بریده ها، بسمل کرده ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرایح
تصویر قرایح
((قَ یِ))
جمع قریحه
فرهنگ فارسی معین
دست آویزها، وسایط، وسایل
فرهنگ واژه مترادف متضاد