جدول جو
جدول جو

معنی ذبایح - جستجوی لغت در جدول جو

ذبایح
(ذَ یِ)
ذبیحه. (دهار) ، ذبایح جن، ذبیحه ها که عرب گاه ساختن خانه یا حفرچاهی میکردند تا بنا یا چاه از ضرر جن ایمن ماند
لغت نامه دهخدا
ذبایح
جمع ذبیحه سر بریده ها بسمل کرده ها
تصویری از ذبایح
تصویر ذبایح
فرهنگ لغت هوشیار
ذبایح
((ذَ یِ))
جمع ذبیحه، سر بریده ها، بسمل کرده ها
تصویری از ذبایح
تصویر ذبایح
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذبیح
تصویر ذبیح
(پسرانه)
قربانی (معمولا در راه خدا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ذبیح
تصویر ذبیح
مذبوح، گلوبریده شده، حیوانی که برای کشتن و قربانی کردن لایق باشد، گوسفند کشتنی، گوسفند قربانی، لقب اسماعیل پسر حضرت ابراهیم، ذبیح الله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبایح
تصویر قبایح
قبیحه ها، قبیح ها، زشت ها، ناپسندها، جمع واژۀ قبیحه
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
ذبح، در تمام معانی، شکافتن. پاره کردن، گلو بریدن، خبه کردن و هلاک ساختن، ذباح دن، سوراخ کردن خم، ذبحت اللحیه فلاناً، دراز گشت و فروهشت لحیه زیر زنخ وی و پیدا آمد پتفوزآن. ذبح الخمر الملح و الشمس و النینان ای طهرها و اباح استعمالها. و نینان، جمع نون بمعنی ماهی است
لغت نامه دهخدا
(ذَبْ با)
گوسپندکش. (مهذب الاسماء). سلاّخ
لغت نامه دهخدا
(ذُ / ذِ / ذُبْ با)
گیاهی است زهردار، آزاری است در حلق. درد گلو. ذبحه، و آن بیماریی است صعب در گلو و حلق. درد گلو یا خون است که خناق پیدا کند پس میکشد، یا ریشی است که در حلق برآید و در مثل است: رب ّ مطعمه تکون ذباحاً، شکاف سر انگشتان. (دهار) ، داغ که بر حلق اشتر نهند. (مهذب الاسماء) ، موت ذباح، موت سریع. موت زؤآل. موت زؤاف
لغت نامه دهخدا
(ذُبْ با)
کفتگی های باطن انگشتان پای
لغت نامه دهخدا
(ذَ یِ)
جمع واژۀ ذریحه. و رجوع به ذرانح شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ ءِ)
رجوع به ذبایح شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
ذبیح الله لقب اسماعیل بن ابراهیم علیهم االسلام. و گویند از آن اسحاق بن ابراهیم. (مهذب الاسماء) ، لقب عبدالله بن عبدالمطلب. و منه الحدیث: انا ابن الذبیحین. چه جد او صلوات الله علیه اسماعیل و پدرش عبدالله هر دو ذبیح باشند
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
تخلص یکی از متأخرین شعرای ایران. او مردی درویش مسلک بود و بیشتر عمر خود را بسیاحت گذرانید و نام او اسماعیل است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
ذبح. مذبوح. بسمل. گلوبریده. گوسفند کاردی و آنچه قربان کنند. (مهذب الاسماء). ذبیحه. قربانی. حیوان ذبح شده. حیوان که برای گلو بریدن است. گوسفند کشتنی. چارپا که برای کشتن باشد. ج، ذبحی ̍، ذباحی ̍
لغت نامه دهخدا
مذبوح گلو بریده، چارپایی که قربان کنند چاروای کشتنی. نای بریده، یشتاری یزش کرپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذباح
تصویر ذباح
پاره کردن شکافتن، گلو بریدن، خبه کردن خروسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبایح
تصویر قبایح
جمع قبیحه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبائح
تصویر ذبائح
جمع ذبیحه سر بریده ها بسمل کرده ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ذراح و ذروح. نوعی حشره بالدار برنگ آبی یا سبز. این حشره دارای دو شاخک شش دست و پا و مفاصل متعدد است و سم شدیدی دارد آلو کلو. توضیح: مفرد آن کمتر استعمال میشود و جمع متداول است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبیح
تصویر ذبیح
((ذَ))
گلو بریده، سر بریده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبایح
تصویر قبایح
((یِ))
جمع قبیحه
فرهنگ فارسی معین
قربانی، گلوبریده، مذبوح
فرهنگ واژه مترادف متضاد