جدول جو
جدول جو

معنی ذباحه - جستجوی لغت در جدول جو

ذباحه
(تَفْهْ)
ذباح. ذبح. گلو بریدن. سر بریدن. کشتن. بسمل کردن، در فقه، حیوانی حلال گوشت را بدستور شرع کشتن و در آن شرط است آلت قطع از آهن بودن و مری و حلقوم و اوداج بریده شدن، کتاب صید و ذباحه، کتابی ازکتب فقه که در آن از قوانین صید و ذباحه بحث کند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذبیحه
تصویر ذبیحه
مؤنث واژۀ ذبیح، مذبوح، گلوبریده شده، حیوانی که برای کشتن و قربانی کردن لایق باشد، گوسفند کشتنی، گوسفند قربانی، لقب اسماعیل پسر حضرت ابراهیم، ذبیح الله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باحه
تصویر باحه
میانۀ دریا و معظم آن، میان سرا، میان راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذباله
تصویر ذباله
فتیلۀ شمع یا چراغ، پنبۀ تابیده یا نوار نخی که در چراغ نفتی می گذارند، پنبه یا لتۀ تاب داده، فتیل، پلیته، پتیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اباحه
تصویر اباحه
مباح کردن، حلال دانستن، جایز شمردن، روا دانستن، مشترک دانستن اموال و املاک
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ حَ)
تأنیث ذبیح، قربانی. کشتار. بسمل کردنی. (دهار). آنچه به مکه قربان کنند. آنچه قربان کنند در حج. چارپای گلوبریده. چارپا که برای کشتن باشد. حیوان ذبح شده. مذبوح. کشتار. نسیکه. عتیره. و فعیل چون به معنی مفعول آید مؤنث آن نیز فعیل است، و انما جائت بالهاء لغلبه الأسم: چون قصابی ذبیحه بکشتی فقرا را بر تقاسیم اجزاء خون مزاحمت رفتی. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف، ص 296). ج، ذبایح، اذباح، ذبیحه گرفتن برای خود. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذبیحه. بالفتح کالعقیده. لغهً ما سیذبح من النعم فانّه منتقل من الوصفیه الی الاسمیه. اذ الذبیح ما ذبح کما فی الرّضی و غیره. فلیس الذبیحه المزکاه کما طن ّ و شریعهً قطع الحلقوم من باطن عند المفصل. و هو مفصل ما بین العنق و الرأس. و هو مختار المطرزّی. و المشهور انّه قطع الاوداج. و هو شامل لقطع المری ایضا. و لذا قالوا زکوهالاختیار ذبح ای قطع الاوداج بین الحلق و اللبه ای المنخر و عروقه المری ای مجری الطعام و الشراب و الودجان. و هما عرقان عظیمان فی جانبی قدام العنق، بینهما الحلقوم و المری. فالذبح شرعاً علی قسمین اختیاری و هو ما مرّ و اضطراری و هو قطع عضو ایّما کان بحیث یسیل منه الدّم المسفوح و ذلک فی الاصطیاد. هکذا فی جامعالرموز
لغت نامه دهخدا
ابن عمرو در عقدالفرید چ محمدسعید العریان ج 3 ص 292 ذیل شرح قبائل طابخه بن الیاس بطون ضبه و جماهیرها مینویسد: و از آنهاست عبدمناف... و بنوثعلبه.... و بنی کوز و بنی زهیر و میگوید از بنی زهیر است عمرو بن مالک بن زید بن کعب و او سیدی مطاع بود و از فرزندان اوست عبدالحرث و حصین و عمرو و ادهم و ذبحه و..
لغت نامه دهخدا
(حَ)
میانۀ دریا و معظم آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، بوح. میان سرای. (مهذب الاسماء).
- باحهالطریق، وسط راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میان راه، باختر یا باختریش یا بلخ نام پایتخت مملکتی است که بدین نام نامیده میشده و در پای کوه پاراپامیز واقعست و رود باختروس از این شهر میگذرد و نام ایالت و شهر از اسم این رود گرفته شده است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پهن بازو گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). دو ذراع کسی پهن بودن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ذُقْ قا حَ)
متهم کننده کسی را بگناهی که نکرده است
لغت نامه دهخدا
(ذَ ءَ)
دختر لاغربدن ملیح و نمکین سبک روح
لغت نامه دهخدا
(ذَبْ با بَ)
خوشیده. هواسیده. پژمریده. پژمرده. پلاسیده: شفهٌ ذبّابه، لبی پژمریده. لبی خوشیده
لغت نامه دهخدا
(ذُ بَ)
نام موضعی است به عدن ابین، نام محلی است به اجاء
لغت نامه دهخدا
(ذُ بَ)
یکی ذباب. یک مگس، یک زنبور عسل. ج، ذباب. (دهار) ، بقیۀ وام و جز آن
لغت نامه دهخدا
(ذُ لَ)
پلیته. (دهار) (منتهی الارب). فتیله. فلیته. ذبّاله . پلیتۀ افروخته. ج، ذبال. (مهذب الاسماء). ذبائل:
این همی گفت و ذبالۀ نور پاک
از لبش میشد پیاپی بر سماک.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(ذُبْ با لَ)
پلیته. فلیته. فتیله
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شناوری نمودن. (منتهی الارب). آشنا کردن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سباحت شود
لغت نامه دهخدا
(ذُ حَ / ذَ بِ حَ /ذُ بَ حَ)
درد گلو. (دهار) (مهذب الاسماء) (زمخشری). ورمی باشد به هر دو جانب حلقوم. (غیاث). دردگلو یا خونی است که خناق آرد پس بکشد یا ریشی است که در حلق پدید آید. (منتهی الارب). دردی است که در گلو از بسیاری خون پیدا میشود و بدترین خناقهاست. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذبحه. بضم ذال معجمه وفتح باء موحدّه که عامه بجای فتح سکون آن را اختیارکرده اند، ورمی است حار که در عضلات جانب حلقوم ایجادمیشود مخصوصاً در مجرای بلع. علامه گوید: و گاه این لفظ درباره اختناق اطلاق شود. و شیخ بین آنها فرق ننهاده. برخی دیگر این لغت را در مورد ورم لوذتین استعمال کرده اند چنانچه در بحر الجواهر بیان کرده است
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ نَ)
رجوع به اباحت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذابحه
تصویر ذابحه
مونث ذابح چیینک هر دام روا گوشت و خوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
مونث ذبیح. مذبوحه گلو بریده، چارپایی که قربان کنند. مونث ذبیح یزش یشتاری نای بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبانه
تصویر ذبانه
یک مگس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحه
تصویر باحه
میان راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذباح
تصویر ذباح
پاره کردن شکافتن، گلو بریدن، خبه کردن خروسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبحه
تصویر ذبحه
ورمی باشد به هر دو جانب حلقوم درد گلو. خناک خروسک
فرهنگ لغت هوشیار
روا دانستن روایی، آشکار کردن مباح کردن حلال کردن جایز دانستن مقابل تحریم حرام کردن، جواز روایی، عبارتست از نداشتن اعتقاد بوجود تکلیف و روا داشتن ارتکاب محرمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذباره
تصویر ذباره
نیک نگریستن، نیک دریافتن، نیک فرا گرفتن، روان خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
مونث ذباب واحد ذباب یک مگس یک کلیز، مگسک از چهره های سپهری، باز مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباحه
تصویر سباحه
آشنا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صباحه
تصویر صباحه
خوبرو شدن، خوبرویی زیبایی، سپید رخساری سپیدی رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قباحه
تصویر قباحه
زشتی، رسوایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذباله
تصویر ذباله
پوده کنه (فتیله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبحه
تصویر ذبحه
((ذُ حَ یا حِ))
ورمی باشد به هر دو جانب حلقوم، درد گلو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذباله
تصویر ذباله
((ذُ لِ))
جمع ذبیل، آشغال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذباله
تصویر ذباله
((ذُ لَ))
فتیله شمع یا چراغ
فرهنگ فارسی معین