جدول جو
جدول جو

معنی دیوچه - جستجوی لغت در جدول جو

دیوچه
بید،
زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد، زرو، زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، خرسته، مکل، دیوک، دشتی، علق برای مثال دل بپرداز زمانی و منه پشت بدو / که پدیدار شده دیوچه اندر نمدا (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۱۸)، زالو، برای مثال سگ نهای بر استخوان چون عاشقی / دیوچهوار از چه برخون عاشقی (مولوی - ۲۱۲)
تصویری از دیوچه
تصویر دیوچه
فرهنگ فارسی عمید
دیوچه
(وْ چَ / چِ)
مرکّب از: دیو + چه، پسوند تصغیر، مصغر دیو. دیوک. دیو خرد. دیو کوچک، کرمکی باشد که اندر پشم افتد. (صحاح الفرس). و آن در ابتدا تخمی است که شب پرۀ خردی ریزد بر روی جامۀ پشمین و آن تخم کرمی پرزدار است و خرد و گرد است و سپس پر برآرد و بپرد. (یادداشت مؤلف). کرم گونه ای بود که در پشمینه ها افتد و بزیان برد. (لغت فرس اسدی). دیوک. بید. پت. (از برهان). کرمی است که از زمین برآید و هرچه بر زمین افتد بخورد و ضایع سازد و بیشتر چیزهای پشمینه را تباه نماید و آن را دیوک نیز گویند و بتازی ارضه خوانند. (از جهانگیری). خوره. فرهنگهایی چون جهانگیری و برهان و غیاث اللغات به این کلمه معنی کرمی که از زمین نمناک برآید داده اند که جامۀ پشمینه و مویینه و هرچه بر زمین افتد و اکثر چوب و دیگر اشیاء را بخورد و تباه سازد اما در حقیقت میان بید یا پت که حیوانی خورنده و تباه کننده پشمینه ها و موریانه با چوبخوار یا اورنگ که کرمی تباه کننده کاغذ و چوب و غیره است خلط کرده اند و توان گفت که دیوچه لغتی است برای هر دو معنی. رجوع به غیاث و برهان و جهانگیری شود. (یادداشت لغتنامه) :
دل بپرداز زمانی و منه پشت بدو
که پدیدار شدت دیوچه اندر نمدا.
منجیک.
و دیوچه را که جامۀ مویی را تباه کند بگیرند و نوشادر و سنب خر سوخته هر سه به سرکه بسایند وطلی کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گر فرشته است چو پروانه به آتش یازد
هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست.
کمال اسماعیل.
من ز شوقش در تموزم، لاجرم چون دیوچه
می فتد در پوستینم زین سپس بدگوی من.
شرف شفروه.
ملک و دین را سری که بی خرد است
راست چون حال دیوچه و نمد است.
سنایی.
، زلو و آن کرمی باشد سیاهرنگ چون بر اعضا بچسبانند خون فاسدرا بمکد. (برهان) (ناظم الاطباء). کرمی است سیاه رنگ دراز که استخوان ندارد چون بر عضوی چسبانند خون فاسد را بمکد و آن را شلوک و زلو نیز خوانند. (جهانگیری). زلو باشد. (لغت فرس اسدی) (اوبهی). جلو. زالو. زلوک. علق. مکل. (یادداشت مؤلف). کرمی است آبی دراز وسیاه که بهندی آن را جونگ گویند. (غیاث). شلک. شلکا. زرو: اندر دیوچه که بحلق آویزد آن را بتازی العلق گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علاج... نخست استفراغ باید کردن بحب قوقایا و ایارج فیقرا پس رگ گوشه چشم زدن و دیوچه بر صدغ افکندن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علاج (بادشنام) نخست رگ باید زد و حجامت کردن ودیوچه برافکندن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب بگلگونه بیالودش رخسار.
مجلدی.
همه چون دیوباد خاک انداز
بلکه چون دیوچه سیاه و دراز.
نظامی.
تا شود ایمن ز دزد و از شپش
دیو را با دیوچه زوتر بکش.
مولوی.
سگ نه ای بر استخوان چون عاشقی
دیوچه وار از چه برخون عاشقی.
مولوی.
در دیودلان توان نباشد
در دیوچه استخوان نباشد.
امیرخسرو.
، شپشه که در گندم افتد. (یادداشت دهخدا). کرمکی بود که در غله افتد سیاه و غله را تباه کند سرش پرموی. (نسخۀ فرهنگ اسدی) ، گیاهی است که آن را زردک خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از صیدنۀ ابوریحان بیرونی) ، چوبی که بدان اندام خارند. (برهان). چوب اندام خارک هندیش چوگر. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
دیوچه
((چِ))
زالو، بیت، بید، حشره ای که پارچه های ابریشمی را می خورد و خراب می کند
تصویری از دیوچه
تصویر دیوچه
فرهنگ فارسی معین
دیوچه
کرم، زالو، بید، دیوک
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیوه
تصویر دیوه
کرم ابریشم، نوزاد کرمی شکل پروانه با بدنی استوانه ای و دارای حلقه که از برگ درخت توت تغذیه می کند و از پیلۀ آن الیاف ابریشمی تهیه می شود، کرم بادامه، کرم پیله، کناغ، نوغانبرای مثال دیوه هرچند که ابرشم بکند / هرچه آن بیشتر به خویش تند (رودکی - ۵۴۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیگچه
تصویر دیگچه
دیگ کوچک، نوعی خوراک که با شیر و برنج و شکر و گلاب طبخ می کنند. بیشتر برای نذری درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(وْ چِ رَ / رِ)
دیوچهر. دیوصورت. رجوع به دیوچهر شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مرکّب از: دیو + ه، نسبت و تصغیر، دیوک، دیوچه، کرم پیلۀ ابریشم. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، کرم پیله. (حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی)، دود قز. کرم ابریشم:
دیوه هرچند کابریشم کند
هرچه آن بیشتر بخویش تند.
رودکی.
رجوع به دیوک و دیوکش شود، قسمی سماروغ سمی. (لغت فرس اسدی ذیل سماروغ)، غارچ و سماروغ. (ناظم الاطباء) (از اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کاشان در 4 هزارگزی باختر کاشان و کنار راه کاشان به فین با 290 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3) 0
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دیگ کوچک. (از ناظم الاطباء). دیگ خرد، نوعی غذا که از شیر و برنج و گلاب و شکر بعنوان غذای نذری پزند و بین مستمندان تقسیم کنند
لغت نامه دهخدا
(چِ)
ده کوچکی است از دهستان آتابای بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس. در حدود شمال باختری بی بی شروان. اهالی آن چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی است از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان با 850 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
نام محلی است از نواحی نیشابور. (از معجم البلدان). نام دهی است. (از تاریخ بیهقی). از نواحی نیشابور است و ابوعلی احمد بن حمدویه بن مسلم بیهقی بدانجا منسوب است و از علمائی است که در آنجا رحل اقامت افکنده تا از اسحاق بن راهویه طلب حدیث نماید. وی در سال 289 هجری قمری وفات کرده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دِ یُ نِ)
دهی است از دهستان بخش دهلران شهرستان ایلام. در 36 هزارگزی شمال راه باختری دهلران و 2 هزارگزی شمال راه دهلران به نصریان با 160 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(یُ نِ)
در اساطیر یونان الاهۀ زمین و برطبق بعضی روایات دختر اوکئانوس و تتوس است و بروایت دیگر از ماده تیتانها است و از اورانوس و گایا زاده شده است و نخستین همسر زئوس بود. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(یُ نِ)
گیاه حشره خوار عجیبی از نوع دیونایا که برگ آن منتهی به دامی برای گرفتن حشرات است. کناره های این قسمت دارای تارهایی است و سطح داخلی آن تعدادی موهای بسیار حساس دارد. اگر حشره یاشی ٔ دیگر با یکی از این موها تماس یابد دو نیمه بهم می آیند و حشره بوسیله ترشحی اسیدی هضم میشود و اشیاء غیرقابل هضم (مانند شن و ریگ) رها میشود. (دائره المعارف فارسی). و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 99 شود
لغت نامه دهخدا
(وْ بَ چَ / چِ / بَچْ چَ / چِ)
دیوزاده. بچۀ دیو. زائیده شده از دیو. دیوزاد:
جهان شد بر آن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک هم از بخت شاه.
فردوسی.
شده ست گورش وسواس خانه ابلیس
در او شده ست بسی دیو و دیوبچه مقیم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(وْ چِ)
دیوچهره. دیوصورت. زشت روی:
چنین کار نامد بگودرزیان
از آن دیوچهران تورانیان.
فردوسی.
هوا تیره چون پود بر تار شد
بر آن دیوچهران جهان تار شد.
اسدی.
از ایرانیان کس نبد دیده چیر
چنان دیوچهران گرد دلیر.
اسدی.
فرود آمد زروزن دیوچهری
نبوده در سرشتش هیچ مهری.
نظامی.
فرشته صفت گرد آن دیوچهر
همی گشت چون گرد گیتی سپهر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیونه
تصویر دیونه
لاتینی مگس خور از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
دیو کوچک، زالو، کرم گونه ای که در پشمینه ها افتد و تباه کند دیوک بید
فرهنگ لغت هوشیار
دیگ کوچک، نوعی غذا که از شیر و برنج و گلاب و شکر بعنوان نذری پزند و بین مستمندان تقسیم کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوه
تصویر دیوه
کرم ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
((چِ یا چَ))
دیگ کوچک. نوعی غذا که از شیر و برنج و گلاب و شکر به عنوان غذای نذری پزند و بین مستمندان تقسیم کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوه
تصویر دیوه
((وَ یا وِ))
دیوک، زالو، کرم ابریشم
فرهنگ فارسی معین
پستان، نوک پستان حیوان
فرهنگ گویش مازندرانی