جدول جو
جدول جو

معنی دیوسیرت - جستجوی لغت در جدول جو

دیوسیرت
دیوسرشت، بدنهاد، بدطینت، بدروش
تصویری از دیوسیرت
تصویر دیوسیرت
فرهنگ فارسی عمید
دیوسیرت
(وْ رَ)
شیطان صفت. آنکه خلق و خوی دیو دارد. بد خلق و خوی:
ز رقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را.
حافظ
لغت نامه دهخدا
دیوسیرت
پست فطرت، دیوسرشت، دیونهاد
متضاد: فرشته سیرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی سیرت
تصویر بی سیرت
رسوا، بی آبرو، بی ناموس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوسرشت
تصویر دیوسرشت
دیوسیرت، دیونهاد، بدنهاد، بدطینت، بدخو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوسیما
تصویر دیوسیما
دیوچهر، دیوچهره، کسی که چهره و اندامش مانند دیو باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوسار
تصویر دیوسار
دیومانند مانند دیو، بدخو، زشت خو، بدکردار، برای مثال اگر مار زاید زن باردار / به از آدمی زادۀ دیوسار (سعدی۱ - ۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
(وْ سِ لَ)
دیوسپلت. (برهان). گیاهی است که آن را بعربی خذراف گویند. (برهان) (آنندراج). گیاهی شور و تلخ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
نوعی سنگ آذرین دانه درشت که اساساً مرکب از فلدسپات کجشکافت و ’هورنبلند’ بضمیمۀ اوژیت می باشد. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
نامی است که در رامسر به زن لخت دهند. (یادداشت مؤلف). رجوع به آزاد درخت و زن لخت و جنگل شناسی ج 2 ص 249 شود
لغت نامه دهخدا
(وْ)
مرکّب از: دیو + سار، پسوند شباهت، بمعنی دیو مانند است چه سار بمعنی شبیه و نظیر و مانند باشد. (برهان) (از غیاث)، دیوسر. دیومانند. (از آنندراج)، شبیه بدیو. (ناظم الاطباء)، دیوسان:
یکی نعره زد همچو ابر بهار
که ای مرد خیره سر دیوسار.
فردوسی.
گهی نیزه زد گاه گرز نبرد
از آن دیوساران برآورد گرد.
اسدی.
حبش بر یمین، بربری بر یسار
بقلب اندرون زنگی دیوسار.
نظامی.
ربودندش آن دیوساران ز جای
چو که برگ را مهرۀ کهربای.
نظامی.
خاصه درین بادیۀ دیوسار
دوزخ محرورکش تشنه خوار.
نظامی.
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار.
سعدی.
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزادۀ دیوسار.
سعدی.
، شخصی که دیوجامه پوشیده باشد و آن جامه ای است درشت و خشن که در روزهای جنگ پوشند و نیز شبها بجهت شکار کردن کبک در بر کنند. (برهان)، کسی که در روز جنگ دیوجامه پوشد. (ناظم الاطباء) ، شخصی را گویند که از او اعمال ناشایسته سرزند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کنایه از کسی که مرتکب افعال ناشایسته باشد. (ازآنندراج) ، کنایه از مردم بدخو و زشت رو. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کسانی را در مازندران بدین نام خوانند که جنگل را می برند و هیزم میکنند و می سوزانند و زغال میسازند. (یادداشت لغتنامه) ، دیوساران مازندران هم طایفه ای از دیوان بوده اند که تا زمان صفویه در مازندران حکومت داشته اند و یکی از آنها الوند دیو نام داشته او را گرفته بفارس برده محبوس کردند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
نام شهری است در ملک دکن و در این زمان به دولت آباد شهرت دارد. (برهان) (از غیاث) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نیک سیرت. نکوسیرت. نیک نهاد. خوش رفتار: پادشاهان چون دادگر و نیکوکردار و نیکوسیرت و نیکوآثار باشند طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی ص 93). پوران دخت بنت کسری زنی سخت عاقل و عادل و نیکوسیرت بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 110)
لغت نامه دهخدا
(نِ رَ)
نیکوسیرت. نیک روش. که سیرت او خوب و پسندیده است:
نکودل است و نکوسیرت و نکومذهب
نکونهادو نکوطلعت و نکوکردار.
فرخی.
نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت
نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر.
فرخی.
بدین کریمی و آزادگی که داند بود
مگر امیرنکوسیرت نکوکردار.
فرخی.
نکوسیرتش دید و روشن قیاس
سخن سنج و مقدارمردم شناس.
سعدی.
نکوسیرت بی تکلف برون
به از نیک نام خراب اندرون.
سعدی.
گر آنها که می گفتمی کردمی
نکوسیرت و پارسا بودمی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(وْ سِ پِ / سْ پِ)
درق. حندقوق: الاذراق، بادیوسپست شدن زمین. رجوع به اسپست و دیواسپست شود
لغت نامه دهخدا
(وْ)
دیوچهر. که چهره ای چون دیو دارد. کریه المنظر:
ببرد از پریچهرۀ زشتخوی
زن دیوسیمای خوش طبع گوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(وْ)
عمل و صفت دیوگیر. رجوع به دیوگیر شود،
{{صفت نسبی}} نوعی از قماش باشد که در دیوگیر (شهر) می بافند که آن دولت آباد است. (برهان) (آنندراج). منسوب به شهر دیوگیر
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مرکّب از: بی + سیرت، فاسق و فاجر.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دیوسار. دیوآسا. دیوسان:
که ای دوزخی بندۀ دیوسر
خرد دور و دور از تو آئین و فر.
فردوسی.
که بودی همیشه نگهبان روم
یکی دیوسر بود بیداد و شوم.
فردوسی.
این دیوسران را مدار مردم
گر هیچ بدانی لطف ز دشنام.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از نکوسیرت
تصویر نکوسیرت
کسی که سیرت او خوب و پسندیده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی سیرت
تصویر بی سیرت
فاسق و فاجر، بی آبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوسیما
تصویر دیوسیما
کسی که چهره واندامش مانند دیو باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو سیرت
تصویر دیو سیرت
آنکه خلق و خوی دیو دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوسار
تصویر دیوسار
دیو مانند، (کنا) بدخو، تندخو، زشت
فرهنگ فارسی معین
بی آبرو، بی عرض، بدنام، بی ناموس، رسوا، نانجیب
متضاد: نجیب، آبرومند، فاجر، فاسق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیوسیرت، دیونهاد، شیطان صفت
متضاد: فرشته خو
فرهنگ واژه مترادف متضاد