دی به آذر، نام روز هشتم از هر ماه خورشیدی که که زردشتیان در این روز جشنی برپا می کردند، برای مثال ز دیباذرت خرمی بهره باد / همان آذرت سال و مه شهره باد (فردوسی - لغت نامه - دیباذر)
دی به آذر، نام روز هشتم از هر ماه خورشیدی که که زردشتیان در این روز جشنی برپا می کردند، برای مِثال ز دیباذرت خرمی بهره باد / همان آذرت سال و مه شهره باد (فردوسی - لغت نامه - دیباذر)
نام قدیمی شهر شاپور. این نام در مآخذ قدیم و جدید به اختلاف ’دین دلاء’، ’دیندار’، ’دنبلا’ ضبط شده است بدین شرح: بشاور از اقلیم سیم است طولش از جزایر خالدات ’فویه’ و عرض از خط استوا ’ک’ طهمورث دیوبند ساخت و دین دلا خواند. (نزهه القلوب ص 151). و بناء این شهر (شاپور بروزگاران قدیم طهمورث کرده بوده بوقتی که در پارس جز اصطخر هیچ شهری نبود و نام آن در وقت دین دلا بود. (فارسنامۀ ابن البلخی صص 63-142). لسترنج گوید: کورۀ شاپور خره که معرب آن سابور خره است کوچکترین کوره های ایالت فارس بود... و اصل این اسم بشاپور است... و قلعه آن ’دنبلا’ نامیده میشد. حمدالله مستوفی گوید طهمورث دیوبند ساخت و دین دار خواند. اسکندر رومی بوقت فتح فارس آن را بکلی خراب گردانید. (سرزمینهای خلافت شرقی متن انگلیسی صص 262-263 و ترجمه فارسی سرزمینهای خلافت شرقی ص 283-284 و ترجمه عربی بلدان الخلافه الشرقیه ص 299). و نیز در دائره المعارف اسلامی (ترجمه عربی) ذیل شاپور بنقل از ابن البلخی ’دین دلا’، آمده است و نیز دائره المعارف اسلامی فرانسه دین دلا (ذیل شاپور)
نام قدیمی شهر شاپور. این نام در مآخذ قدیم و جدید به اختلاف ’دین دلاء’، ’دیندار’، ’دنبلا’ ضبط شده است بدین شرح: بشاور از اقلیم سیم است طولش از جزایر خالدات ’فویه’ و عرض از خط استوا ’ک’ طهمورث دیوبند ساخت و دین دلا خواند. (نزهه القلوب ص 151). و بناء این شهر (شاپور بروزگاران قدیم طهمورث کرده بوده بوقتی که در پارس جز اصطخر هیچ شهری نبود و نام آن در وقت دین دلا بود. (فارسنامۀ ابن البلخی صص 63-142). لسترنج گوید: کورۀ شاپور خره که معرب آن سابور خره است کوچکترین کوره های ایالت فارس بود... و اصل این اسم بشاپور است... و قلعه آن ’دنبلا’ نامیده میشد. حمدالله مستوفی گوید طهمورث دیوبند ساخت و دین دار خواند. اسکندر رومی بوقت فتح فارس آن را بکلی خراب گردانید. (سرزمینهای خلافت شرقی متن انگلیسی صص 262-263 و ترجمه فارسی سرزمینهای خلافت شرقی ص 283-284 و ترجمه عربی بلدان الخلافه الشرقیه ص 299). و نیز در دائره المعارف اسلامی (ترجمه عربی) ذیل شاپور بنقل از ابن البلخی ’دین دلا’، آمده است و نیز دائره المعارف اسلامی فرانسه دین دلا (ذیل شاپور)
دارندۀ دین، صاحب دین و مله، (از آنندراج)، متدین، گرویده: سغد، ناحیتی است ... با مردمان نرم دیندار، (حدود العالم)، که سالی خراجی نخواهد ز پیش ز دیندار بیدار و از مرد کیش، فردوسی، چنین بود رسم نیاکان تو سر افراز و دیندار پاکان تو، فردوسی، سخن از مردم دیندار شنو و آن را که ندارد دین منگر سوی دینارش، ناصرخسرو، مانده ست چو من درین زمین حیران هر زاهد و عابدی و دینداری، ناصرخسرو، و این ولایت را بکسی دیندار سپارم و من باز گردم، (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)، و این پیروز مردی دیندار پارسا بود، (فارسنامه ابن البلخی ص 83)، شاکر لطف رحمتش دیندار شاکی قهر غیرتش کفار، سنایی، دین دیندارن بماند مال دنیادار نه مرد را پس دین به از دنیا و مما یجمعون، سنایی، یا دینداری بود که از عذاب بترسد یا کریمی که از عار اندیشد، (کلیله و دمنه)، بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای من تا به سی پدر همه دیندار و دین ورم، سوزنی، بده انصاف خود که دینداران جز بر انصاف تکیه گه نکنند، خاقانی، بی قاضی دیندار بسیاربلکه بیشتر خرابی و فساد از ایشان است، (مجالس سعدی ص 26)
دارندۀ دین، صاحب دین و مله، (از آنندراج)، متدین، گرویده: سغد، ناحیتی است ... با مردمان نرم دیندار، (حدود العالم)، که سالی خراجی نخواهد ز پیش ز دیندار بیدار و از مرد کیش، فردوسی، چنین بود رسم نیاکان تو سر افراز و دیندار پاکان تو، فردوسی، سخن از مردم دیندار شنو و آن را که ندارد دین منگر سوی دینارش، ناصرخسرو، مانده ست چو من درین زمین حیران هر زاهد و عابدی و دینداری، ناصرخسرو، و این ولایت را بکسی دیندار سپارم و من باز گردم، (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)، و این پیروز مردی دیندار پارسا بود، (فارسنامه ابن البلخی ص 83)، شاکر لطف رحمتش دیندار شاکی قهر غیرتش کفار، سنایی، دین دیندارن بماند مال دنیادار نه مرد را پس دین به از دنیا و مما یجمعون، سنایی، یا دینداری بود که از عذاب بترسد یا کریمی که از عار اندیشد، (کلیله و دمنه)، بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای من تا به سی پدر همه دیندار و دین ورم، سوزنی، بده انصاف خود که دینداران جز بر انصاف تکیه گه نکنند، خاقانی، بی قاضی دیندار بسیاربلکه بیشتر خرابی و فساد از ایشان است، (مجالس سعدی ص 26)
معنی آن دیه انیان است یعنی دیه شجاعان و در این دیه از فرزندان عجم قومی بوده اند که به شجاعت منسوب بوده اند. و ’نی’، به زبان عجم شجاع باشد و ده یعنی قریه پس ده انیان یعنی ده شجاعان. (تاریخ قم ص 65)
معنی آن دیه انیان است یعنی دیه شجاعان و در این دیه از فرزندان عجم قومی بوده اند که به شجاعت منسوب بوده اند. و ’نی’، به زبان عجم شجاع باشد و ده یعنی قریه پس ده انیان یعنی ده شجاعان. (تاریخ قم ص 65)
معنی این ترکیب که در بیت زیر از دیوان البسۀ نظام قاری آمده است معلوم نشد و مصحح دیوان نیز در برابر آن علامت استفهام گذارده است: در صف رخت بدستار دمشقی بنگر گر ز دین باف ابی تاج ؟ بنامست اینجا. نظام قاری (دیوان البسه ص 40)
معنی این ترکیب که در بیت زیر از دیوان البسۀ نظام قاری آمده است معلوم نشد و مصحح دیوان نیز در برابر آن علامت استفهام گذارده است: در صف رخت بدستار دمشقی بنگر گر ز دین باف ابی تاج ؟ بنامست اینجا. نظام قاری (دیوان البسه ص 40)
دهی است از دهستان پائین خواف بخش شهرستان تربت حیدریه با 32 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) نام محلی کنار راه نیشابور و مشهد میان قلعه وزیر و شورابی در 852200 گزی تهران، (یادداشت مؤلف)
دهی است از دهستان پائین خواف بخش شهرستان تربت حیدریه با 32 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) نام محلی کنار راه نیشابور و مشهد میان قلعه وزیر و شورابی در 852200 گزی تهران، (یادداشت مؤلف)
مرکّب از: دید + بان، پسوند حفاظت، دیده بان. دیدوان. شخصی را گویندکه بر جای بلند مانند سر کوه و بالای کشتی نشیند و هرچه از دور بیند خبر دهد و او را بعربی ربیئه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کسی که بالای بلندی نشسته آمدن دشمن را می پاید. (فرهنگ نظام)، دیده دار. (جهانگیری)، شخصی که بر جای بلند نشسته نظر در اطراف گمارد و از آمدن فوج دشمن قلعه نشینان را خبر میداده. (غیاث) (بهار عجم) (آنندراج)، دیده. دیده بان: فرستاد بر هر سویی دیدبان چنان چون بد آیین آزادگان. دقیقی. سپهدارشان دیدبان برگزید فرستاد و دیده بدیده رسید. دقیقی. روی شاددل با یکی کاروان بدان سان که نشناسدت دیدبان. فردوسی. یکی دیدبان آمد از دیدگاه سخن گفت با او ز ایران سپاه. فردوسی. سپه دیدبان کردش و پیشرو درفشش کشیدند و شد پیش گو. فردوسی. سپه را بدان دشت کرده یله طلایه نه و دیدبان بر گله. فردوسی. بروز اندرون دیدبان داشتی به تیره شبان پاسبان داشتی. فردوسی. چو از دیدگه دیدبان بنگرید بشب آتش و روز پر دود دید. فردوسی. نداند کسی راز و ساز جهان نبیند همی دیدبان در نهان. فردوسی. طلایه نه ودیدبان نیز نه بمرز اندرون مرزبان نیز نه. فردوسی. همان دیدبان دار و هم پاسبان نگهبان لشکر بروز و شبان. فردوسی. دیدبانش اگر رغبت کردی بوسه بر لب زهره دادی. (ترجمه تاریخ یمینی)، از بلندیش فرق نتوان کرد آتش دیدبان ز جرم زحل. ؟ (از ترجمه تاریخ یمینی)، دیدبان عقل را بربند چشم چشم بندش آنچه میدانی بخواه. خاقانی. برق تیغش دیدبان در ملک و دین ابر جودش میزبان در شرق و غرب. خاقانی. خاص بهر لشکرش بر ساخت چرخ ترک و هند و دیدبان در شرق و غرب. خاقانی. در کمین شرق زال زر هنوز پر عنقا دیدبان بنمود صبح. خاقانی. - دیدبان بام چارم، کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا) : دیدبان بام چارم چرخ را نعل اسبش کحل عیسی سای بود. خاقانی. ، پاسبان و نگاهبان، قراول و ربیئه (طلایه)، (ناظم الاطباء) ، جاسوس. (آنندراج) (بهار عجم) (غیاث)
مُرَکَّب اَز: دید + بان، پسوند حفاظت، دیده بان. دیدوان. شخصی را گویندکه بر جای بلند مانند سر کوه و بالای کشتی نشیند و هرچه از دور بیند خبر دهد و او را بعربی ربیئه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کسی که بالای بلندی نشسته آمدن دشمن را می پاید. (فرهنگ نظام)، دیده دار. (جهانگیری)، شخصی که بر جای بلند نشسته نظر در اطراف گمارد و از آمدن فوج دشمن قلعه نشینان را خبر میداده. (غیاث) (بهار عجم) (آنندراج)، دیده. دیده بان: فرستاد بر هر سویی دیدبان چنان چون بد آیین آزادگان. دقیقی. سپهدارشان دیدبان برگزید فرستاد و دیده بدیده رسید. دقیقی. روی شاددل با یکی کاروان بدان سان که نشناسدت دیدبان. فردوسی. یکی دیدبان آمد از دیدگاه سخن گفت با او ز ایران سپاه. فردوسی. سپه دیدبان کردش و پیشرو درفشش کشیدند و شد پیش گو. فردوسی. سپه را بدان دشت کرده یله طلایه نه و دیدبان بر گله. فردوسی. بروز اندرون دیدبان داشتی به تیره شبان پاسبان داشتی. فردوسی. چو از دیدگه دیدبان بنگرید بشب آتش و روز پر دود دید. فردوسی. نداند کسی راز و ساز جهان نبیند همی دیدبان در نهان. فردوسی. طلایه نه ودیدبان نیز نه بمرز اندرون مرزبان نیز نه. فردوسی. همان دیدبان دار و هم پاسبان نگهبان لشکر بروز و شبان. فردوسی. دیدبانش اگر رغبت کردی بوسه بر لب زهره دادی. (ترجمه تاریخ یمینی)، از بلندیش فرق نتوان کرد آتش دیدبان ز جرم زحل. ؟ (از ترجمه تاریخ یمینی)، دیدبان عقل را بربند چشم چشم بندش آنچه میدانی بخواه. خاقانی. برق تیغش دیدبان در ملک و دین ابر جودش میزبان در شرق و غرب. خاقانی. خاص بهر لشکرش بر ساخت چرخ ترک و هند و دیدبان در شرق و غرب. خاقانی. در کمین شرق زال زر هنوز پر عنقا دیدبان بنمود صبح. خاقانی. - دیدبان بام چارم، کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا) : دیدبان بام چارم چرخ را نعل اسبش کحل عیسی سای بود. خاقانی. ، پاسبان و نگاهبان، قراول و ربیئه (طلایه)، (ناظم الاطباء) ، جاسوس. (آنندراج) (بهار عجم) (غیاث)
در اصل دیذه بان و معرب شده است. (از تاج العروس). دیدب، نگاهبان که معرب است. (از منتهی الارب). رقیب. (اقرب الموارد). ج، دیادبه. (یادداشت مؤلف) ، طلیعه (فارسی و معرب) : دیدبان المراکب، راهنمای آن. (از اقرب الموارد). طلایه. دیدبان ودیذبان به معنی طلایۀ فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 141). در اصل دیذه بان بود و چون معرب گردید ذال بدال تبدیل شد و حرکت آن تغییر یافت. (از تاج العروس). ادی شیر گوید که مرکب از ’دید’ بمعنی نگاه و ’بان’ بمعنی صاحب است. (الالفاظ الفارسیه المعربه)
در اصل دیذه بان و معرب شده است. (از تاج العروس). دیدب، نگاهبان که معرب است. (از منتهی الارب). رقیب. (اقرب الموارد). ج، دیادبه. (یادداشت مؤلف) ، طلیعه (فارسی و معرب) : دیدبان المراکب، راهنمای آن. (از اقرب الموارد). طلایه. دیدبان ودیذبان به معنی طلایۀ فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 141). در اصل دیذه بان بود و چون معرب گردید ذال بدال تبدیل شد و حرکت آن تغییر یافت. (از تاج العروس). ادی شیر گوید که مرکب از ’دید’ بمعنی نگاه و ’بان’ بمعنی صاحب است. (الالفاظ الفارسیه المعربه)
دیابود. در فارسی دوابوذ بمعنی جامۀ دوپود بود و بعضی آن را جمع دیبوذ دانسته و ابوعبید اصل کلمه را دوبوذ فارسی میداند. (از المعرب جوالیقی ص 138 و 139). دیابوذ و دیابیذ جمع دیبوذ جامۀ دوپود معرب است و ربما عرب بدال مهمله. (از منتهی الارب)
دیابود. در فارسی دُوابوذ بمعنی جامۀ دوپود بود و بعضی آن را جمع دیبوذ دانسته و ابوعبید اصل کلمه را دوبوذ فارسی میداند. (از المعرب جوالیقی ص 138 و 139). دیابوذ و دیابیذ جمع دیبوذ جامۀ دوپود معرب است و ربما عرب بدال مهمله. (از منتهی الارب)
سنگ آذرین بازی (یعنی سنگ آذرینی که درصد سیلیس آن نسبتهً کم است) که معمولاً در رگه ها و ورقه های نفوذی یافت میشود و اساساً مرکب از فلدسپات کجشکافت و اوژیت و مقدار کمی ماینتیت و آپاتیت می باشد، اصطلاح دیاباز در 1807 میلادی برای آنچه اکنون دیوریت خوانده میشود وضع شد، (از دائره المعارف فارسی)، رجوع به دیوریت شود
سنگ آذرین بازی (یعنی سنگ آذرینی که درصد سیلیس آن نسبتهً کم است) که معمولاً در رگه ها و ورقه های نفوذی یافت میشود و اساساً مرکب از فلدسپات کجشکافت و اوژیت و مقدار کمی ماینتیت و آپاتیت می باشد، اصطلاح دیاباز در 1807 میلادی برای آنچه اکنون دیوریت خوانده میشود وضع شد، (از دائره المعارف فارسی)، رجوع به دیوریت شود
زیرباد. جزیره زیراباذ. از نواحی فارس... ابن سیران در تاریخ خود آرد: عبدالله بن عماره صاحب جزیره زیرباذ که بیست و پنج سال پادشاهی کرده بود در سال 309 هجری قمری درگذشت و پس از وی برادرش جعفر بن حمزه شش ماه پادشاهی کرد و بدست غلامان خود کشته شد و بعد از اوبطال بن عبدالله بن عماره به پادشاهی رسید. (از معجم البلدان). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل زیرباد شود
زیرباد. جزیره زیراباذ. از نواحی فارس... ابن سیران در تاریخ خود آرد: عبدالله بن عماره صاحب جزیره زیرباذ که بیست و پنج سال پادشاهی کرده بود در سال 309 هجری قمری درگذشت و پس از وی برادرش جعفر بن حمزه شش ماه پادشاهی کرد و بدست غلامان خود کشته شد و بعد از اوبطال بن عبدالله بن عماره به پادشاهی رسید. (از معجم البلدان). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل زیرباد شود
گردباد را گویند که هوا را تاریک و سیاه سازد. (جهانگیری). گردباد. (برهان) (غیاث) (شرفنامه) (ناظم الاطباء). باد تندی که هوا را تاریک کند. (از برهان) (از ناظم الاطباء). طوفان بادی. اعصار. صرصر. طوفانی که در آن تودۀ ضخیمی از گرد و غبار جو را تیره کند. رجوع به گردباد شود: چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد ز دیوانگی گشت چون دیوباد. نظامی. همه چون دیوباد خاک انداز بلکه چون دیوچه سیاه و دراز. نظامی. می تاخت نجیب دشت بر دشت دیوانه چو دیوباد میگشت. نظامی. همان پای کوبان کشمیرزاد معلق زن از رقص چون دیوباد. نظامی. ، مجازاً اسب تند. (ناظم الاطباء) : چو زآن دشت بگذشت چون دیوباد. نظامی. بگردندگی کنیتش دیوباد. نظامی. ، تندرو (شتر بختی). (ناظم الاطباء) ، جنون و دیوانگی. (برهان) (ناظم الاطباء)
گردباد را گویند که هوا را تاریک و سیاه سازد. (جهانگیری). گردباد. (برهان) (غیاث) (شرفنامه) (ناظم الاطباء). باد تندی که هوا را تاریک کند. (از برهان) (از ناظم الاطباء). طوفان بادی. اعصار. صرصر. طوفانی که در آن تودۀ ضخیمی از گرد و غبار جو را تیره کند. رجوع به گردباد شود: چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد ز دیوانگی گشت چون دیوباد. نظامی. همه چون دیوباد خاک انداز بلکه چون دیوچه سیاه و دراز. نظامی. می تاخت نجیب دشت بر دشت دیوانه چو دیوباد میگشت. نظامی. همان پای کوبان کشمیرزاد معلق زن از رقص چون دیوباد. نظامی. ، مجازاً اسب تند. (ناظم الاطباء) : چو زآن دشت بگذشت چون دیوباد. نظامی. بگردندگی کنیتش دیوباد. نظامی. ، تندرو (شتر بختی). (ناظم الاطباء) ، جنون و دیوانگی. (برهان) (ناظم الاطباء)
دستگاهی است که نیروی مکانیکی را به نیروی الکتریکی تبدیل کند و بالعکس (مانند دینام اتومبیل)، ساختمان آن عبارت است از استوانه ای بنام پوسته دینام که در داخل آن دو آهن ربا سوار شده و دور آنهارا سیم پیچی کرده اند. مقدار آهن ربایی آنها بر حسب مقدار جریانی که از سیم عبور میکند کم و زیاد میشود. در داخل پوسته محور سیم پیچی شده ای بنام آرمیچر قرار داده اند. موقعی که موتور بکار میافتد آرمیچر به گردش در آمده در داخل سیم پیچهای آن جریان برقی ایجاد شده توسط زغالهایی که روی سر آرمیچر بنام کلکتور قرار داده اند جهت شارژ کردن باطری در اتومبیل بکار میرود قسمتی از جریان برقی که دینام تولید میکند بمصرف موتور میرسد و مازاد آن پس از عبور آمپر وارد باتری میگردد
دستگاهی است که نیروی مکانیکی را به نیروی الکتریکی تبدیل کند و بالعکس (مانند دینام اتومبیل)، ساختمان آن عبارت است از استوانه ای بنام پوسته دینام که در داخل آن دو آهن ربا سوار شده و دور آنهارا سیم پیچی کرده اند. مقدار آهن ربایی آنها بر حسب مقدار جریانی که از سیم عبور میکند کم و زیاد میشود. در داخل پوسته محور سیم پیچی شده ای بنام آرمیچر قرار داده اند. موقعی که موتور بکار میافتد آرمیچر به گردش در آمده در داخل سیم پیچهای آن جریان برقی ایجاد شده توسط زغالهایی که روی سر آرمیچر بنام کلکتور قرار داده اند جهت شارژ کردن باطری در اتومبیل بکار میرود قسمتی از جریان برقی که دینام تولید میکند بمصرف موتور میرسد و مازاد آن پس از عبور آمپر وارد باتری میگردد