جدول جو
جدول جو

معنی دیریاب - جستجوی لغت در جدول جو

دیریاب
آنچه دیر پیدا شود، آنچه به دشواری به دست آید
تصویری از دیریاب
تصویر دیریاب
فرهنگ فارسی عمید
دیریاب
بی وقوف، صعب الحصول
متضاد: سهل الوصول
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داریاو
تصویر داریاو
(پسرانه)
نام یکی از شهریاران پارس در زمان سلوکیها
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دیریدن
تصویر دیریدن
دیر شدن، طول کشیدن، به طول انجامیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاریاب
تصویر فاریاب
زمین زراعتی که آبیاری شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
زمان دیر، زمان قدیم، از مدت دراز، دیروقت، بی موقع، دیرگاهان، دیرگهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرجنب
تصویر دیرجنب
دیرجنبنده، آنکه دیر از جا برخیزد، آنکه به کندی حرکت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستیاب
تصویر دستیاب
کسی که به امری یا چیزی دست یابد، دست یابنده، به دست آمده، آنچه انسان با کار و کوشش به دست بیاورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیریاز
تصویر دیریاز
دیریازنده، دراز، طولانی، برای مثال پراندیشه بود آن شب دیریاز / چوخورشید بنمود تاج از فراز (فردوسی - ۲/۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرباز
تصویر دیرباز
زمان دور و دراز، مدت دراز، زمان پیشین، عهد قدیم
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ)
دریا را گویند که به عربی بحر خوانند. (برهان). دریا. (جهانگیری) :
عدیل ماهیان باشم به دریاب
که همچون ماهیم همواره در آب.
(ویس و رامین).
دل و جان هرکس چنان غم گرفت
که ماهی به دریاب ماتم گرفت.
اسدی.
موش را موی هست چون سنجاب
لیک پاکی نیابد از دریاب.
سنائی.
تو حل خواهی شدن در آب معنی
اگر هستی یقین دریاب معنی.
عطار (از جهانگیری).
بحر است و حباب و آب دریا
آن بحر درین حباب دریاب.
شاه نعمت الله ولی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
قابل درک. دریافتنی. دریابیدنی:
جنّاب و گرو بستی دی با من و کردیم
هر شرط و وفاقی که بود واجب و دریاب.
لامعی گرگانی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 10)
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
مرکّب از: دیر = طویل، دور + یاز = یازنده. کشنده، دراز شونده، دیرکشنده. دراز. طویل پردوام. دیرنده. درازمدت. دیرکش. بعضی از فرهنگ نویسان گمان برده اند که کلمه دیر یاز با باء موحده است به قیاس از دیرباز. (از یادداشت مرحوم دهخدا)، کنایه از زمان دراز باشد و معنی ترکیبی آن بطی ٔ الحرکت بود چه یاز حرکت را گویند و دیرباز بموحده بجای تحتانی دوم چنانکه شهرت گرفته غلط محض بلکه خطای فاحش است. (آنندراج) (بهار عجم) :
اگر زندگانی بود دیریاز
بدین دیر خرم بمانم دراز.
فردوسی.
- دولت دیریاز، دولت دراز مدت:
سرانجام از این دولت دیریاز
سخن گویم این نامه گردد دراز.
فردوسی.
هرآنگه که اندیشه گردد دراز
ز شاهی و از دولت دیر یاز.
فردوسی.
برستم چنین گفت کای سرفراز
بترسم که این دولت دیریاز.
فردوسی.
- شب دیریاز، شب طویل دراز مدت:
همه مست بودندو گشتند باز
بپیموده گردان شب دیریاز.
فردوسی.
بپایین که شاه خفته بناز
شده یک زمان از شب دیریاز.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی)،
بشادی سرآمد شب دیریاز.
چوخورشید رخشنده بگشاد راز.
فردوسی.
اگر چند باشد شب دیریاز
بر او تیرگی هم نماند دراز.
اسدی.
چو پیلان از آنجای کردند باز
شوند آن گره در شب دیریاز.
اسدی.
چو بر تیره شعر شب دیریاز
سپیده کشید از سپیدی طراز.
اسدی.
کجا گرد مصاف اوجهان شب کرد بر اعدا
شب آن قوم چون روز قیامت دیریاز آمد.
امیر معزی.
بر بوی خیال زودسیرت
خواب شب دیریاز بستیم.
خاقانی.
چو پاسی گذشت از شب دیریاز
دو پاس دگر مانده هر یک دراز.
نظامی.
وگر زنده دارد شب دیریاز
نخسبند مردم به آرام و ناز.
سعدی.
چون کوته است دستم از آن گیسوی دراز
زین پس من و خیالش و شبهای دیریاز.
خواجو.
- شبی دیریاز، شبی دیر کشنده و طولانی:
شبی دیریاز و بیابان دراز
نیازم بدان بارۀ راه بر.
دقیقی.
در ایوان شاهی شبی دیریاز
به خواب اندرون بود با ارنواز.
فردوسی.
- شبی دیریازان، شبی دیریاز. طولانی:
کنیزان برفتند و برگشت زال
شبی دیریازان ببالای سال.
فردوسی.
- عمر دیریاز، طویل. دیرنده. دراز مدت:
در امل تا دیریازی و درازی ممکن است
چون امل بادا ترا عمر درازو دیریاز.
سوزنی.
خضر عمری حیات عالم را
مدد عمر دیریاز فرست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
دریابندۀ مسائل غامض و دور از درک، زودیاب، تیزیاب، تیزفهم، مقابل دیریاب، سریعالانتقال، (یادداشت مؤلف) :
همه دیده کردند یکسر پرآب
از آن شاه پردانش دوریاب،
فردوسی،
بگفتا کز اندیشۀ دوریاب
ببینم همه بودنیها به خواب،
اسدی،
چه دانی دگر گوید این دوریاب
که هست آتش این کش همی گویی آب،
اسدی
لغت نامه دهخدا
(دارْ)
دهی از دهستان خزل شهرستان نهاوند است که در 24هزارگزی شمال باختری نهاوند و 2هزارگزی چقا اسرائیل قرار دارد. کوهستانی، سردسیر و مالاریائی است. سکنۀ آن 80 تن است. آب از چشمه و محصول عمده آن غلات، دیمی، حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی فلاحت و گله داری و راه آنجا مالرو است. ایل یار مطاقلو برای تعلیف احشام به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رْ)
صفت دیریاب. کم یابی. ندرت. شذوذ، کندی. بلادت. دیرفهمی. رجوع به دیریاب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
زمان قدیم، زمان دیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیر یابی
تصویر دیر یابی
کندی، بلادت، دیر فهمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیر یاز
تصویر دیر یاز
آنچه که مدتی دراز بکشد طولانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرباز
تصویر دیرباز
زمان دور و دراز، زمان پیشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرچسب
تصویر دیرچسب
دیر آشنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیررام
تصویر دیررام
خودسر، که آسان تن به اطاعت ندهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریابگ
تصویر دریابگ
دریا بغ دریا سالار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیریدن
تصویر دیریدن
طول کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیریژابل
تصویر دیریژابل
قابل هدایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرینه
تصویر دیرینه
قدیم، کهن، دیرین، کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستیاب
تصویر دستیاب
بدست آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
آب زیادی که محوطه وسیعی را فرا گرفته و باقیانوس راه دارد بحر. یا دریای اخضر اخضر، (تصوف) هستی وجود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوریاب
تصویر دوریاب
تیز فهم، سریع الانتقال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیر یاب
تصویر دیر یاب
آنچه که دشوار بدست آید صعب الوصول مقابل زود یاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیریاز
تصویر دیریاز
طویل، دراز، پردوام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاریاب
تصویر فاریاب
زراعت آبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیریاز
تصویر دیریاز
آن چه که مدتی دراز بکشد، کهن، قدیمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
مدت مدید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیرینه
تصویر دیرینه
قدمت، با قدمت، پرقدمت
فرهنگ واژه فارسی سره