دورو. هر چیز که دارای دورو باشد. (ناظم الاطباء). پشت ورودار. مقابل یک رو. مقابل یک رویه. دارای دوسو و دارای دوطرف. (یادداشت مؤلف). طاره. (المنجد) : چیست آن گرد بزرگ اشکم دورویۀ زشت دره در روی کشیده به شکم دره زنی. سوزنی. دورویه نیستیم چو کاغذ به هیچ روی گردون قلم ز بهر چه بر ما همی کشد. جمال الدین عبدالرزاق. از خنجر دورویه سه کشور گرفتنش وز ناچخ سه پایه دوسلطان شکستنش. خاقانی. چون تیغ دورویه بر گشاید ده ده سر دشمنان رباید. نظامی. - کمر دورویه، پشت و رو یکی: جوزا کمر دورویه بسته بر تخت دوپیکری نشسته. نظامی. چون گل کمر دورویه می بست رویین در پای و شمع در دست. نظامی. ، دوتایی و مضاعف. (ناظم الاطباء) ، دو صف. دو قطار. دورده. دورسته. از دو سو. از دو جانب. از دو لشکر. از دو سوی. از دو طرف. (یادداشت مؤلف) : برآورد شاه از کمینگاه سر نبد تور را از دورویه گذر. فردوسی. دورویه ز لشکر برآمد خروش زمین آمد از نعل اسبان بجوش. فردوسی. گشاده نباید که دارید راه دورویه پس وپیش آن رزمگاه. فردوسی. برآویخت با نامور مهرنوش دورویه ز لشکر برآمد خروش. فردوسی. سرا و مجلس پرمردم و دورویه بپای غلام و چاکر هر یک به خدمت اندرخور. فرخی. ز دورویه دشمن ندانم برست نه پیداست کاختر که را یاور است. اسدی. و دیگر لشکرها دورویه پیرامون مزدکیان که برخوان نشسته بودند درگرفتند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 90). دورویه سماطینی آراسته نشینندگان جمله برخاسته. نظامی. ز جای گوسفندان تا در کاخ دورویه سنگها زد شاخ در شاخ. نظامی. دورویه آن سپه درهم فتادند در کینه به یکدیگر گشادند. نظامی. دورویه سپه پاس برداشتند مگس گرد خرگاه نگذاشتند. نظامی. - دارهای دورویه، دارها که در برابر هم در یک صف برپا کنند: روز چهارشنبه این علی را با صدوهفتاد تن بر دارها کشیدند... و این دارهای دورویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 574). - دورویه (یا به دورویه) ایستادن (یا ستادن) ، به دو ردیف ایستادن. در دوصف روبروی هم قرارگرفتن. در دو رده برابر هم ایستادن: لشکر با سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها به دورویه بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). صحنی فراخ چنانکه لشکر به دورویه بایستادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). دورویه ستادند برجای جنگ نمودند بر پیش دستی درنگ. نظامی. دورویه ستادند بر در سپاه سخن پرور آمد در ایوان شاه. سعدی. - دورویه سپاه (یا سپه) ، دو سپاه مقابل. (ناظم الاطباء). دو صف لشکر متخاصم: و گر در میان دورویه سپاه بگردی همی از پی نام و جاه. فردوسی. بدان تا میان دورویه سپاه بود گرد اسب افکن و رزم خواه. فردوسی. - ، دو رسته لشکری برابر هم صف کشیده: بدان تا میان دورویه سپاه رسید اندر آن سایۀ تخت شاه. فردوسی. - دورویه (یا از دورویه) صف زدن، دورویه صف برکشیدن. رده کشیدن در دوطرف راه: سه منزل سپه داد زی راه روی دورویه زده صف به کردار کوی. اسدی. دورویه گرد تخت پادشاییش کشیده صف غلامان سراییش. نظامی. - ، از دو طرف دو سپاه متخاصم صف بستن. از دو سوی میدان رزم صف کشیدن: سپه از دورویه کشیدند صف همه نیزه و تیغ هندی به کف. فردوسی. ز لشکرگه پهلوان بر دو میل کشیده دورویه رده ژنده پیل. فردوسی. دورویه سپه برکشیدند صف همه نیزه و تیغ و زوبین به کف. فردوسی. دلیران پرخاش دورویه صف کشیدند جان برنهاده به کف. اسدی. چو صف زد ز دورویه یکسر سپاه غریو از دل کوس برشد به ماه. اسدی. - سپاه دورویه، دورویه سپاه. دو لشکر تعبیه که برابر هم قرار گرفته باشند: سپاه دورویه خودآگاه نی کسی را سوی پهلوان راه نی. فردوسی. رجوع به ترکیب دورویه سپاه شود، دودمه. دولبه. - امثال: شمشیر دورویه کار یکرویه کند. (یادداشت مؤلف). ، دولا. (یادداشت مؤلف) ، گل رعنا که یک روی زرد و روی دیگر سرخ دارد. دورو. دوروی. گل قحبه. دودیمه. گل دوآتشه. وردالفجار. وردالحمار. (یادداشت مؤلف) : دورویه گل چوپارۀ از سرخ دیبه است چون پشت او به رشتۀ زرین بیاژنی. منوچهری. گل دورویه چونان چون قمرها در دوپیکرها. منوچهری. ، (اصطلاح موسیقی) دف دوروی. تنبور. دایره. داریه. (یادداشت مؤلف). لغتی است در دایره (داریه) : آن خرپدرت به کشت خاشاک زدی مامات دف و دورویه چالاک زدی آن بر سر گورها تبارک خواندی وین بر در خانه ها تبوراک زدی. رودکی. گوییا چون دورویه گشته ستی کو کند هر زمان به هر سو روی. ناصرخسرو. ، منافق. دوروی: سدیگر سخن چین و دورویه مرد بکوشد برانگیزد از آب گرد. فردوسی. ، دوگونه. ذوجنبتین. دارای دوجنبه. دارای دو صورت متضاد. (از یادداشت مؤلف) : و گرنه سرانشان برآرم به دار دورویه بود گردش روزگار. فردوسی. ، آنچه از پارچه و قماش که پشت و رویش از لطافت و گل نقشه و بافت یکسان باشد. (یادداشت مؤلف) : شبانگه خواهدم دورویه دیبا ندیمی را پریرویان زیبا. (ویس و رامین)
دورو. هر چیز که دارای دورو باشد. (ناظم الاطباء). پشت ورودار. مقابل یک رو. مقابل یک رویه. دارای دوسو و دارای دوطرف. (یادداشت مؤلف). طاره. (المنجد) : چیست آن گرد بزرگ اشکم دورویۀ زشت دره در روی کشیده به شکم دره زنی. سوزنی. دورویه نیستیم چو کاغذ به هیچ روی گردون قلم ز بهر چه بر ما همی کشد. جمال الدین عبدالرزاق. از خنجر دورویه سه کشور گرفتنش وز ناچخ سه پایه دوسلطان شکستنش. خاقانی. چون تیغ دورویه بر گشاید ده ده سر دشمنان رباید. نظامی. - کمر دورویه، پشت و رو یکی: جوزا کمر دورویه بسته بر تخت دوپیکری نشسته. نظامی. چون گل کمر دورویه می بست رویین در پای و شمع در دست. نظامی. ، دوتایی و مضاعف. (ناظم الاطباء) ، دو صف. دو قطار. دورده. دورسته. از دو سو. از دو جانب. از دو لشکر. از دو سوی. از دو طرف. (یادداشت مؤلف) : برآورد شاه از کمینگاه سر نبد تور را از دورویه گذر. فردوسی. دورویه ز لشکر برآمد خروش زمین آمد از نعل اسبان بجوش. فردوسی. گشاده نباید که دارید راه دورویه پس وپیش آن رزمگاه. فردوسی. برآویخت با نامور مهرنوش دورویه ز لشکر برآمد خروش. فردوسی. سرا و مجلس پرمردم و دورویه بپای غلام و چاکر هر یک به خدمت اندرخور. فرخی. ز دورویه دشمن ندانم برست نه پیداست کاختر که را یاور است. اسدی. و دیگر لشکرها دورویه پیرامون مزدکیان که برخوان نشسته بودند درگرفتند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 90). دورویه سماطینی آراسته نشینندگان جمله برخاسته. نظامی. ز جای گوسفندان تا در کاخ دورویه سنگها زد شاخ در شاخ. نظامی. دورویه آن سپه درهم فتادند در کینه به یکدیگر گشادند. نظامی. دورویه سپه پاس برداشتند مگس گرد خرگاه نگذاشتند. نظامی. - دارهای دورویه، دارها که در برابر هم در یک صف برپا کنند: روز چهارشنبه این علی را با صدوهفتاد تن بر دارها کشیدند... و این دارهای دورویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 574). - دورویه (یا به دورویه) ایستادن (یا ستادن) ، به دو ردیف ایستادن. در دوصف روبروی هم قرارگرفتن. در دو رده برابر هم ایستادن: لشکر با سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها به دورویه بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). صحنی فراخ چنانکه لشکر به دورویه بایستادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). دورویه ستادند برجای جنگ نمودند بر پیش دستی درنگ. نظامی. دورویه ستادند بر در سپاه سخن پرور آمد در ایوان شاه. سعدی. - دورویه سپاه (یا سپه) ، دو سپاه مقابل. (ناظم الاطباء). دو صف لشکر متخاصم: و گر در میان دورویه سپاه بگردی همی از پی نام و جاه. فردوسی. بدان تا میان دورویه سپاه بود گرد اسب افکن و رزم خواه. فردوسی. - ، دو رسته لشکری برابر هم صف کشیده: بدان تا میان دورویه سپاه رسید اندر آن سایۀ تخت شاه. فردوسی. - دورویه (یا از دورویه) صف زدن، دورویه صف برکشیدن. رده کشیدن در دوطرف راه: سه منزل سپه داد زی راه روی دورویه زده صف به کردار کوی. اسدی. دورویه گرد تخت پادشاییش کشیده صف غلامان سراییش. نظامی. - ، از دو طرف دو سپاه متخاصم صف بستن. از دو سوی میدان رزم صف کشیدن: سپه از دورویه کشیدند صف همه نیزه و تیغ هندی به کف. فردوسی. ز لشکرگه پهلوان بر دو میل کشیده دورویه رده ژنده پیل. فردوسی. دورویه سپه برکشیدند صف همه نیزه و تیغ و زوبین به کف. فردوسی. دلیران پرخاش دورویه صف کشیدند جان برنهاده به کف. اسدی. چو صف زد ز دورویه یکسر سپاه غریو از دل کوس برشد به ماه. اسدی. - سپاه دورویه، دورویه سپاه. دو لشکر تعبیه که برابر هم قرار گرفته باشند: سپاه دورویه خودآگاه نی کسی را سوی پهلوان راه نی. فردوسی. رجوع به ترکیب دورویه سپاه شود، دودمه. دولبه. - امثال: شمشیر دورویه کار یکرویه کند. (یادداشت مؤلف). ، دولا. (یادداشت مؤلف) ، گل رعنا که یک روی زرد و روی دیگر سرخ دارد. دورو. دوروی. گل قحبه. دودیمه. گل دوآتشه. وردالفجار. وردالحمار. (یادداشت مؤلف) : دورویه گل چوپارۀ از سرخ دیبه است چون پشت او به رشتۀ زرین بیاژنی. منوچهری. گل دورویه چونان چون قمرها در دوپیکرها. منوچهری. ، (اصطلاح موسیقی) دف دوروی. تنبور. دایره. داریه. (یادداشت مؤلف). لغتی است در دایره (داریه) : آن خرپدرت به کشت خاشاک زدی مامات دف و دورویه چالاک زدی آن بر سر گورها تبارک خواندی وین بر در خانه ها تبوراک زدی. رودکی. گوییا چون دورویه گشته ستی کو کند هر زمان به هر سو روی. ناصرخسرو. ، منافق. دوروی: سدیگر سخن چین و دورویه مرد بکوشد برانگیزد از آب گرد. فردوسی. ، دوگونه. ذوجنبتین. دارای دوجنبه. دارای دو صورت متضاد. (از یادداشت مؤلف) : و گرنه سرانشان برآرم به دار دورویه بود گردش روزگار. فردوسی. ، آنچه از پارچه و قماش که پشت و رویش از لطافت و گل نقشه و بافت یکسان باشد. (یادداشت مؤلف) : شبانگه خواهدم دورویه دیبا ندیمی را پریرویان زیبا. (ویس و رامین)
شیرو. شیروی. نام پسر خسرو پرویز. پسر خسرو پرویز که پس از وی به سلطنت رسید (628 میلادی). خسرو قصد داشت مردانشاه را جانشین خود گرداند، چون کواذ (غباد) ملقب به شیرویه که پسر خسرو پرویز و از مریم (دختر قیصر) بود و ظاهراً مقام ارشدیت داشت از واقعه استحضار یافت مصمم شد که از حق خود دفاع کند. فرمانده کل قوای کشور گشنسب اسپاذ که بنابر روایت تئوفانس برادر رضاعی او بود بیاری وی کمر بمیان بست و با هرقل وارد گفتگو شد و او نیز حاضر گردید که با ایرانیان مصالحه نماید. بعضی دیگر از بزرگان نیز به شیرویه پیوستند. پس بفرمان شیرویه ’قلعۀ فراموشی’ را گشودند، پس شیرویه خود را پادشاه خواند. همان شب نگاهبانان سلطنتی از قصری که خسرو با شیرین در آنجا خفته بود بیرون رفتند و پراکنده شدند و سپیده دم از هر سو این بانگ برخاست ’کواذ شاهنشاه !’ خسرو هراسان و بیمناک پای بگریز نهاد و خود را در باغ قصر پنهان کرد ولی او را دستگیر کردند و کشتند. شیرویه بفرمود تا دست و پای برادرانش را ببرند و پس از اندک زمانی آنان را هلاک کرد. شیرویه پس از شش ماه پادشاهی درگذشت. بعضی گویند او را زهر دادند و برخی مرگ او را به طاعونی نسبت می دهند که به ایران سرایت کرد و گروه بسیار از مردم را بهلاکت رسانید. (فرهنگ فارسی معین) : بازرگانان فرس و وزیران او در سر مؤاطات کردند و شیرویه را بر پدر بیرون آوردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). ز مریم بود یک فرزند خامش چو شیران ابخر و شیرویه نامش چو خسرو را به آتشخانه شد رخت چو شیر مست شد شیرویه بر تخت. نظامی. رجوع به شیرو و شیروی شود نام یک پهلوان ایرانی که پسر بیژن و نوۀ گیو بود. (فرهنگ لغات ولف) : نبیرۀ سرافراز گیو دلیر جهانگیر شیرویه و اردشیر. فردوسی نام پهلوانی معاصر با فریدون. (فرهنگ لغات ولف). شیروی: به یک دست شیدوش جنگی به پای چوشیرویه شیراوژن رهنمای. فردوسی
شیرو. شیروی. نام پسر خسرو پرویز. پسر خسرو پرویز که پس از وی به سلطنت رسید (628 میلادی). خسرو قصد داشت مردانشاه را جانشین خود گرداند، چون کواذ (غباد) ملقب به شیرویه که پسر خسرو پرویز و از مریم (دختر قیصر) بود و ظاهراً مقام ارشدیت داشت از واقعه استحضار یافت مصمم شد که از حق خود دفاع کند. فرمانده کل قوای کشور گشنسب اسپاذ که بنابر روایت تئوفانس برادر رضاعی او بود بیاری وی کمر بمیان بست و با هرقل وارد گفتگو شد و او نیز حاضر گردید که با ایرانیان مصالحه نماید. بعضی دیگر از بزرگان نیز به شیرویه پیوستند. پس بفرمان شیرویه ’قلعۀ فراموشی’ را گشودند، پس شیرویه خود را پادشاه خواند. همان شب نگاهبانان سلطنتی از قصری که خسرو با شیرین در آنجا خفته بود بیرون رفتند و پراکنده شدند و سپیده دم از هر سو این بانگ برخاست ’کواذ شاهنشاه !’ خسرو هراسان و بیمناک پای بگریز نهاد و خود را در باغ قصر پنهان کرد ولی او را دستگیر کردند و کشتند. شیرویه بفرمود تا دست و پای برادرانش را ببرند و پس از اندک زمانی آنان را هلاک کرد. شیرویه پس از شش ماه پادشاهی درگذشت. بعضی گویند او را زهر دادند و برخی مرگ او را به طاعونی نسبت می دهند که به ایران سرایت کرد و گروه بسیار از مردم را بهلاکت رسانید. (فرهنگ فارسی معین) : بازرگانان فرس و وزیران او در سر مؤاطات کردند و شیرویه را بر پدر بیرون آوردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). ز مریم بود یک فرزند خامش چو شیران ابخر و شیرویه نامش چو خسرو را به آتشخانه شد رخت چو شیر مست شد شیرویه بر تخت. نظامی. رجوع به شیرو و شیروی شود نام یک پهلوان ایرانی که پسر بیژن و نوۀ گیو بود. (فرهنگ لغات ولف) : نبیرۀ سرافراز گیو دلیر جهانگیر شیرویه و اردشیر. فردوسی نام پهلوانی معاصر با فریدون. (فرهنگ لغات ولف). شیروی: به یک دست شیدوش جنگی به پای چوشیرویه شیراوژن رهنمای. فردوسی
دروه و رقعه که بر جامه دوزند. (ناظم الاطباء) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 428). دربه. دربی. درپه. درپی: ز عالم هرکه دل ناکامه دارد درویه رقعه اش در جامه دارد. میرنظمی (از لسان العجم). و رجوع به دربه و درپه ودرپی شود
دروه و رقعه که بر جامه دوزند. (ناظم الاطباء) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 428). دربه. دربی. درپه. درپی: ز عالم هرکه دل ناکامه دارد درویه رقعه اش در جامه دارد. میرنظمی (از لسان العجم). و رجوع به دربه و درپه ودرپی شود