کسی که در صدر مجلس می نشیند، دارای مقام و رتبه، مقدّم، برای مثال بود که صدرنشینان بارگاه قبول / نظر کنند به بیچارگان صفّ نعال (سعدی۲ - ۶۵۷)، کنایه از مکانی در اتاق و مانند آنکه به نشستن بزرگان اختصاص می یابد، در ورزش تیمی که بیشترین امتیاز را در مسابقات کسب کرده باشد
کسی که در صدر مجلس می نشیند، دارای مقام و رتبه، مقدّم، برای مِثال بُوَد که صدرنشینان بارگاه قبول / نظر کنند به بیچارگان صفّ نعال (سعدی۲ - ۶۵۷)، کنایه از مکانی در اتاق و مانند آنکه به نشستن بزرگان اختصاص می یابد، در ورزش تیمی که بیشترین امتیاز را در مسابقات کسب کرده باشد
بالانشیننده. مقدم نشیننده. آنکه رتبت او در جلوس بالا دست همه است. آنکه بالا دست همه می نشیند: ای صدرنشین هر دو عالم محراب زمین و آسمان هم. نظامی. در نفس آباد دم نیم سوز صدرنشین گشته شه نیمروز. نظامی. بود که صدرنشینان بارگاه قبول نظر کنند به بیچارگان صف نعال. سعدی. در آن حرم که نهندش چهار بالش عزت جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را. سعدی. گر بدیوان غزل صدرنشینم چه عجب سالها بندگی صاحب دیوان کردم. حافظ. رجوع به صدر شود، وزیر. حاکم: تو آن یگانه دهری که بر وسادۀ حکم به از تو تکیه نکرده است هیچ صدرنشین. سعدی. رجوع به صدر شود، مقدم. برتر. بالاتر: صدرنشین تر ز سخن نیست کس دولت این ملک سخن راست بس. نظامی. اوست که در مجلس روحانیان گفتۀ او صدرنشین است و بس. ابن یمین. رجوع به صدر شود
بالانشیننده. مقدم نشیننده. آنکه رتبت او در جلوس بالا دست همه است. آنکه بالا دست همه می نشیند: ای صدرنشین هر دو عالم محراب زمین و آسمان هم. نظامی. در نفس آباد دم نیم سوز صدرنشین گشته شه نیمروز. نظامی. بود که صدرنشینان بارگاه قبول نظر کنند به بیچارگان صف نعال. سعدی. در آن حرم که نهندش چهار بالش عزت جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را. سعدی. گر بدیوان غزل صدرنشینم چه عجب سالها بندگی صاحب دیوان کردم. حافظ. رجوع به صدر شود، وزیر. حاکم: تو آن یگانه دهری که بر وسادۀ حکم به از تو تکیه نکرده است هیچ صدرنشین. سعدی. رجوع به صدر شود، مقدم. برتر. بالاتر: صدرنشین تر ز سخن نیست کس دولت این ملک سخن راست بس. نظامی. اوست که در مجلس روحانیان گفتۀ او صدرنشین است و بس. ابن یمین. رجوع به صدر شود
تأخیر شدن. به تأخیر افتادن: و گر دیر شد گرم رو باش و چست ز دیر آمدن غم ندارد درست. سعدی. ، مدتی گذشتن. دیر زمانی سپری شدن: مدتی اتفاق دیدن او نیفتاد کسی گفت دیر شد که فلان را ندیده ای. (گلستان). بیار ساقی مجلس بگوی مطرب مهوش که دیر شد که قرینان ندیده اند قرین. سعدی. ، دیر رفتن. تأخیر کردن دررفتن به جایی. با تأنی رفتن: همی آمد آواز کوپال و کوس به لشکر همی دیر شد گیو و طوس. فردوسی. ، فوت شدن و گذشتن زمان: مکر او معکوس او سرزیر شد روزگارش برد و روزش دیر شد. مولوی. هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بی روزی است روزش دیر شد. مولوی. ، تمام شدن و خراب شدن. (غیاث). خراب گشتن و فاسد بودن. (آنندراج) ، کنایه از مردن و فوت شدن باشد. (برهان). کنایه از مردن. (آنندراج). فوت شدن. (غیاث) ، کنایه از دور شدن. (برهان)
تأخیر شدن. به تأخیر افتادن: و گر دیر شد گرم رو باش و چست ز دیر آمدن غم ندارد درست. سعدی. ، مدتی گذشتن. دیر زمانی سپری شدن: مدتی اتفاق دیدن او نیفتاد کسی گفت دیر شد که فلان را ندیده ای. (گلستان). بیار ساقی مجلس بگوی مطرب مهوش که دیر شد که قرینان ندیده اند قرین. سعدی. ، دیر رفتن. تأخیر کردن دررفتن به جایی. با تأنی رفتن: همی آمد آواز کوپال و کوس به لشکر همی دیر شد گیو و طوس. فردوسی. ، فوت شدن و گذشتن زمان: مکر او معکوس او سرزیر شد روزگارش برد و روزش دیر شد. مولوی. هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بی روزی است روزش دیر شد. مولوی. ، تمام شدن و خراب شدن. (غیاث). خراب گشتن و فاسد بودن. (آنندراج) ، کنایه از مردن و فوت شدن باشد. (برهان). کنایه از مردن. (آنندراج). فوت شدن. (غیاث) ، کنایه از دور شدن. (برهان)
دل نشیننده. نشیننده بر دل. آنچه بر دل نشیند. مرغوب و پسندیده. (آنندراج). مطبوع. مقبول. خوش آیند. (ناظم الاطباء). دلپذیر. خوش آیند: زن خوش منش دلنشین تر که خوب که پرهیزگاری بپوشد عیوب. سعدی. تا جای غیر پهلوی آن نازنین نبود هرگز میانۀ من و او دل نشین نبود. تأثیر (از آنندراج). تیری نزد به غیر که از من خطا شود آن دلفریب هرچه کند دل نشین کند. تأثیر (از آنندراج). - دل نشین شدن، مطبوع شدن: دل نشین شد سخنم تاتو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد. حافظ. ، مؤثر
دل نشیننده. نشیننده بر دل. آنچه بر دل نشیند. مرغوب و پسندیده. (آنندراج). مطبوع. مقبول. خوش آیند. (ناظم الاطباء). دلپذیر. خوش آیند: زن خوش منش دلنشین تر که خوب که پرهیزگاری بپوشد عیوب. سعدی. تا جای غیر پهلوی آن نازنین نبود هرگز میانۀ من و او دل نشین نبود. تأثیر (از آنندراج). تیری نزد به غیر که از من خطا شود آن دلفریب هرچه کند دل نشین کند. تأثیر (از آنندراج). - دل نشین شدن، مطبوع شدن: دل نشین شد سخنم تاتو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد. حافظ. ، مؤثر
امیر و سردار مغول و حاکم دیاربکر. پدرزن سلطان الجایتو بود. باتفاق بعضی امرای دیگر در سنۀ 719 هجری قمری با سلطان ابوسعید بهادرخان از در مخالفت درآمدند و در جنگی که بین فریقین در نزدیکی شهر میانج (میانه) روی داد، امیر چوپان سردار سلطان ابوسعید بر آنها غلبه کرده آنها را بقتل رسانید. کلمه ایرنجین بر حسب تحقیق بلوشه در چینی بصورت ای - لین - چین و در تبتی بصورت رین - چن بوده است. (از دائره المعارف فارسی). رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 309- 323- 333- 332 و جامعالتواریخ بلوشه ص 33 شود
امیر و سردار مغول و حاکم دیاربکر. پدرزن سلطان الجایتو بود. باتفاق بعضی امرای دیگر در سنۀ 719 هجری قمری با سلطان ابوسعید بهادرخان از در مخالفت درآمدند و در جنگی که بین فریقین در نزدیکی شهر میانج (میانه) روی داد، امیر چوپان سردار سلطان ابوسعید بر آنها غلبه کرده آنها را بقتل رسانید. کلمه ایرنجین بر حسب تحقیق بلوشه در چینی بصورت ای - لین - چین و در تبتی بصورت رین - چن بوده است. (از دائره المعارف فارسی). رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 309- 323- 333- 332 و جامعالتواریخ بلوشه ص 33 شود
اقامتگاه خدیو، حوزۀ فرمانروایی خدیو. قلمرو خدیو، سرزمین یا ناحیتی که حاکم و فرمانروا و اداره کننده آن خدیو باشد. جایی که توسط خدیوی اداره شده. در سابق مصر خدیونشین عثمانی بوده، زیرا خدیوی بحکومت مصر از طرف عثمانیها معین میشد و در حقیقت محمل امر و نهی خدیوان منصوبه از طرف او بود. (یادداشت بخط مؤلف)
اقامتگاه خدیو، حوزۀ فرمانروایی خدیو. قلمرو خدیو، سرزمین یا ناحیتی که حاکم و فرمانروا و اداره کننده آن خدیو باشد. جایی که توسط خدیوی اداره شده. در سابق مصر خدیونشین عثمانی بوده، زیرا خدیوی بحکومت مصر از طرف عثمانیها معین میشد و در حقیقت محمل امر و نهی خدیوان منصوبه از طرف او بود. (یادداشت بخط مؤلف)