افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد، آنکه فرمان بدهد، فرمان دهنده، حاکم فرمانده کل قوا: در علوم نظامی و سیاسی آنکه تمام نیروهای ارتش به فرمان او باشند
افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد، آنکه فرمان بدهد، فرمان دهنده، حاکم فرمانده کل قوا: در علوم نظامی و سیاسی آنکه تمام نیروهای ارتش به فرمان او باشند
ملول. اندوهگین. غمگین، خسته. بیمار. (ناظم الاطباء) ، دل چرکین. بی رغبت: چون دست ناشسته در خوان نهاد، همه یهودیان و معتزله و زنادقه بدین سبب دل مانده شدند. (ترجمه دیاتسارون ص 110)
ملول. اندوهگین. غمگین، خسته. بیمار. (ناظم الاطباء) ، دل چرکین. بی رغبت: چون دست ناشسته در خوان نهاد، همه یهودیان و معتزله و زنادقه بدین سبب دل مانده شدند. (ترجمه دیاتسارون ص 110)
مدتی طویل متوقف شدن. توقف بسیار کردن. زمانی دراز اقامت کردن. مولیدن. درنگ کردن. زمانه. زمانت. (یادداشت مؤلف) : من اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دائم شود خوار. دقیقی. بریزید خونش بر آن گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک. فردوسی. تو خود دیر ماندی بدین بارگاه پدر چشم داردهمانا براه. فردوسی. و گر دیر مانی بر این هم نشان سر از شاه و از داد یزدان کشان. فردوسی. همه مرگ راییم شاه و سپاه اگر دیر مانی همین است راه. فردوسی. چنین است هرچند مانیم دیر نه پیل سرافراز ماند نه شیر. فردوسی. شاد باش و دیرباش و دیرمان و دیرزی کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران. فرخی. گرچه از گشت روزگار و جهان در صدف دیر ماند در یتیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). رسولان تا دیر بماندند. (تاریخ بیهقی ص 432). اندیشیدیم که مگر آنجای (خوارزم) دیرتر بماند (التونتاش) و در آن دیار باشد که خللی افتد. (تاریخ بیهقی). ز پیل ژیان آوریدندزیر زمانی بماندند بر جای دیر. اسدی. بخور زود ازو میهمان وار سیر که مهمان نماند به یک جای دیر. اسدی. بلکه ستمکش بدردو رنج بمیرد باز ستمکار دیر ماند و مقبل. ناصرخسرو. خواجه بوسعد عمده ملکی همچنین سالها بمانی دیر. مسعودسعد. تو بمان دیر که خاقانی را دل نمانده ست ز دیر آمدنت. خاقانی. او زود شد و تو دیر ماندی این سودبدان زیان همی گیر. خاقانی. به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. هرآنچه زود بگویند دیرکی ماند. کریمی سمرقندی. زمانه ساز شو تا دیرمانی زمانه سازمردم دیر مانند. (از صحاح الفرس). ، دورماندن: هرچند دیر مانده بدیم از امید او دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه. سوزنی
مدتی طویل متوقف شدن. توقف بسیار کردن. زمانی دراز اقامت کردن. مولیدن. درنگ کردن. زمانه. زمانت. (یادداشت مؤلف) : من اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دائم شود خوار. دقیقی. بریزید خونش بر آن گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک. فردوسی. تو خود دیر ماندی بدین بارگاه پدر چشم داردهمانا براه. فردوسی. و گر دیر مانی بر این هم نشان سر از شاه و از داد یزدان کشان. فردوسی. همه مرگ راییم شاه و سپاه اگر دیر مانی همین است راه. فردوسی. چنین است هرچند مانیم دیر نه پیل سرافراز ماند نه شیر. فردوسی. شاد باش و دیرباش و دیرمان و دیرزی کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران. فرخی. گرچه از گشت روزگار و جهان در صدف دیر ماند در یتیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). رسولان تا دیر بماندند. (تاریخ بیهقی ص 432). اندیشیدیم که مگر آنجای (خوارزم) دیرتر بماند (التونتاش) و در آن دیار باشد که خللی افتد. (تاریخ بیهقی). ز پیل ژیان آوریدندزیر زمانی بماندند بر جای دیر. اسدی. بخور زود ازو میهمان وار سیر که مهمان نماند به یک جای دیر. اسدی. بلکه ستمکش بدردو رنج بمیرد باز ستمکار دیر ماند و مقبل. ناصرخسرو. خواجه بوسعد عمده ملکی همچنین سالها بمانی دیر. مسعودسعد. تو بمان دیر که خاقانی را دل نمانده ست ز دیر آمدنت. خاقانی. او زود شد و تو دیر ماندی این سودبدان زیان همی گیر. خاقانی. به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. هرآنچه زود بگویند دیرکی ماند. کریمی سمرقندی. زمانه ساز شو تا دیرمانی زمانه سازمردم دیر مانند. (از صحاح الفرس). ، دورماندن: هرچند دیر مانده بدیم از امید او دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه. سوزنی
درمان دادن. چاره سازی. دلسوزی نسبت به دیگران از راه درمان کردن دردها و دشواریهای آنان. مداوا. معالجه: دردستانی کن و درماندهی تات رسانند به فرماندهی. نظامی
درمان دادن. چاره سازی. دلسوزی نسبت به دیگران از راه درمان کردن دردها و دشواریهای آنان. مداوا. معالجه: دردستانی کن و درماندهی تات رسانند به فرماندهی. نظامی
پریشان. تنگدست. بی کمک. عاجز. ناچار. (ناظم الاطباء). ناتوان افتاده. از کار افتاده. رنجور. ازپاافتاده. فرومانده. حسیر. قردم. کلیل. (منتهی الارب). لهیف. محصر. (دهار). مسکین. مضطر. مفهوت. ملجاء. (منتهی الارب). مندور. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نأناء. نأناء. نؤنؤ. (منتهی الارب). دهار. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : جوینده را نویدی خواهنده را امیدی درمانده را نجاتی درویش را نوائی. فرخی. سه روز میان ایشان حرب قایم گشت تا عاقبت درمانده شدند و حصار بدادند. (تاریخ سیستان). چاره ای ساخت چنانکه محبوسان و درماندگان سازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). من مردیم پیر شده و چشم و تن درمانده و مشاهده نتوانم کرد. (تاریخ بیهقی ص 490). رشید را که مایۀ عمر به آخر رسیده و آن تن درمانده به تن خویش حرکت باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 429). درماندگان محال بسیار گویند. (تاریخ بیهقی). هرچند که بی رفیق و یارم درماندۀ خلق روزگارم. ناصرخسرو. شادان شده ای که من به یمگان درمانده و خوار و بی زوارم. ناصرخسرو. در کار خویش عاجز و درمانده نیستم فضل مرا بجمله مقرند خاص و عام. ناصرخسرو. آنها که ندانند ز فعل بد اینها درمانده و دل خسته و با درد و عنااند. ناصرخسرو. الیاس در دریاها است تا درماندگان را یاری کند. (قصص الانبیاء ص 197). بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من کز چنگ بلا زود به فرّ تو رها شد. مسعودسعد. دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار درمانده کارها کند از اضطرار خویش. ادیب صابر. در غم آن لعبت یوسف جمال چه زنخ شد دلم درمانده چون یوسف به چاه بی رسن. سوزنی. خود صبر ز بن بکار درمانده تر است احسنت زهی صبر چو شمشیر خطیب. عمادی. نالندۀ فراقم وز من طبیب عاجز درماندۀ اجل را درمان چگونه باشد. خاقانی. هر کجا اسبی، با بارخری درمانده است هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است. ؟ (از تاج المآثر). مسلم کسی را بود روزه داشت که درمانده ای را دهد نان و چاشت. سعدی. بفرمود صاحب نظر بنده را که خوشنود کن مرد درمنده را. سعدی. چو درویش بی برگ دیدم درخت قوی بازوان، سست و درمانده سخت. سعدی. نه گریان و درمانده بودی و خرد که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟ سعدی. که درمانده ام دست گیر ای صنم بجان آمدم رحم کن بر تنم. سعدی. حال درماندگان کسی داند که به احوال خود فروماند. سعدی. دل درماندگان گناه و شرمساران روی سیاه را از مشرق و مغرب صفو عفو آب و خاک پاک آن زمین شربت شفا و داروی درمان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 116). دل درماندگان بدست آور بر ستم پیشگان شکست آور. اوحدی. اًکناب، درمانده و بنده شدن زبان. خضد، درمانده از ایستادن. خنّوت، درماندۀ گول. عبام، درماندۀ گران جسم. عبکه، درماندۀدشمن روی. فدامه، قرد، درمانده به سخن شدن. مخضود،درمانده از استادن. هدّاب، درماندۀ گران سنگ کندخاطر. (از منتهی الارب). - درمانده در سخن، الکن. عاجز از سخن گفتن. طشاه. طشاءه. عفّاط. عفاطّی. عفطی ّ. فه ّ. هلبوث. (منتهی الارب) ، خسته و مانده (به معنی امروز). تعب: عی ّ. عیّی، عیّان، عیایاء، درمانده در کار. (منتهی الارب)
پریشان. تنگدست. بی کمک. عاجز. ناچار. (ناظم الاطباء). ناتوان افتاده. از کار افتاده. رنجور. ازپاافتاده. فرومانده. حسیر. قردم. کلیل. (منتهی الارب). لهیف. محصر. (دهار). مسکین. مضطر. مفهوت. مُلْجاء. (منتهی الارب). مَندور. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نأناء. نأناء. نؤنؤ. (منتهی الارب). دهار. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : جوینده را نویدی خواهنده را امیدی درمانده را نجاتی درویش را نوائی. فرخی. سه روز میان ایشان حرب قایم گشت تا عاقبت درمانده شدند و حصار بدادند. (تاریخ سیستان). چاره ای ساخت چنانکه محبوسان و درماندگان سازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). من مردیم پیر شده و چشم و تن درمانده و مشاهده نتوانم کرد. (تاریخ بیهقی ص 490). رشید را که مایۀ عمر به آخر رسیده و آن تن درمانده به تن خویش حرکت باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 429). درماندگان محال بسیار گویند. (تاریخ بیهقی). هرچند که بی رفیق و یارم درماندۀ خلق روزگارم. ناصرخسرو. شادان شده ای که من به یمگان درمانده و خوار و بی زوارم. ناصرخسرو. در کار خویش عاجز و درمانده نیستم فضل مرا بجمله مقرند خاص و عام. ناصرخسرو. آنها که ندانند ز فعل بد اینها درمانده و دل خسته و با درد و عنااند. ناصرخسرو. الیاس در دریاها است تا درماندگان را یاری کند. (قصص الانبیاء ص 197). بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من کز چنگ بلا زود به فرّ تو رها شد. مسعودسعد. دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار درمانده کارها کند از اضطرار خویش. ادیب صابر. در غم آن لعبت یوسف جمال چَه ْزنخ شد دلم درمانده چون یوسف به چاه بی رسن. سوزنی. خود صبر ز بُن بکار درمانده تر است احسنت زهی صبر چو شمشیر خطیب. عمادی. نالندۀ فراقم وز من طبیب عاجز درماندۀ اجل را درمان چگونه باشد. خاقانی. هر کجا اسبی، با بارخری درمانده است هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است. ؟ (از تاج المآثر). مسلم کسی را بود روزه داشت که درمانده ای را دهد نان و چاشت. سعدی. بفرمود صاحب نظر بنده را که خوشنود کن مرد درمنده را. سعدی. چو درویش بی برگ دیدم درخت قوی بازوان، سست و درمانده سخت. سعدی. نه گریان و درمانده بودی و خرد که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟ سعدی. که درمانده ام دست گیر ای صنم بجان آمدم رحم کن بر تنم. سعدی. حال درماندگان کسی داند که به احوال خود فروماند. سعدی. دل درماندگان گناه و شرمساران روی سیاه را از مشرق و مغرب صفو عفو آب و خاک پاک آن زمین شربت شفا و داروی درمان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 116). دل درماندگان بدست آور بر ستم پیشگان شکست آور. اوحدی. اًکناب، درمانده و بنده شدن زبان. خَضِد، درمانده از ایستادن. خِنَّوت، درماندۀ گول. عِبام، درماندۀ گران جسم. عَبَکه، درماندۀدشمن روی. فدامه، قَرَد، درمانده به سخن شدن. مخضود،درمانده از استادن. هَدّاب، درماندۀ گران سنگ کندخاطر. (از منتهی الارب). - درمانده در سخن، الکن. عاجز از سخن گفتن. طُشاه. طُشَاءه. عَفّاط. عِفاطّی. عِفْطی ّ. فَه ّ. هلبوث. (منتهی الارب) ، خسته و مانده (به معنی امروز). تَعِب: عَی ّ. عَیّی، عَیّان، عَیایاء، درمانده در کار. (منتهی الارب)