جدول جو
جدول جو

معنی دیرمانده - جستجوی لغت در جدول جو

دیرمانده
(سِ رَ / رِ)
نعت مفعولی از دیر ماندن. بسیار درنگ کرده. متوقف شده.
- دیرمانده مجلس، آنکه در آخر مجلس برسد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیرماندگی
تصویر دیرماندگی
پیری، کهنگی و فرسودگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
فرو ماندن، ناتوان شدن، بیچاره شدن، عاجز شدن، فقیر و تهی دست شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درمانده
تصویر درمانده
بیچاره، ناتوان، عاجز، فقیر، بی چیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد، آنکه فرمان بدهد، فرمان دهنده، حاکم
فرمانده کل قوا: در علوم نظامی و سیاسی آنکه تمام نیروهای ارتش به فرمان او باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیر ماندن
تصویر دیر ماندن
بسیار عمر کردن، پیر شدن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ دَ / دِ)
ملول. اندوهگین. غمگین، خسته. بیمار. (ناظم الاطباء) ، دل چرکین. بی رغبت: چون دست ناشسته در خوان نهاد، همه یهودیان و معتزله و زنادقه بدین سبب دل مانده شدند. (ترجمه دیاتسارون ص 110)
لغت نامه دهخدا
(صَ گِ رِ تَ / تِ)
مماعک. معک. ممعک. مطول. مطال. مماطل ابل، دیردارندۀ وام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَحْ دَ)
مدتی طویل متوقف شدن. توقف بسیار کردن. زمانی دراز اقامت کردن. مولیدن. درنگ کردن. زمانه. زمانت. (یادداشت مؤلف) :
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار.
دقیقی.
بریزید خونش بر آن گرم خاک
ممانید دیر و مدارید باک.
فردوسی.
تو خود دیر ماندی بدین بارگاه
پدر چشم داردهمانا براه.
فردوسی.
و گر دیر مانی بر این هم نشان
سر از شاه و از داد یزدان کشان.
فردوسی.
همه مرگ راییم شاه و سپاه
اگر دیر مانی همین است راه.
فردوسی.
چنین است هرچند مانیم دیر
نه پیل سرافراز ماند نه شیر.
فردوسی.
شاد باش و دیرباش و دیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران.
فرخی.
گرچه از گشت روزگار و جهان
در صدف دیر ماند در یتیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
رسولان تا دیر بماندند. (تاریخ بیهقی ص 432). اندیشیدیم که مگر آنجای (خوارزم) دیرتر بماند (التونتاش) و در آن دیار باشد که خللی افتد. (تاریخ بیهقی).
ز پیل ژیان آوریدندزیر
زمانی بماندند بر جای دیر.
اسدی.
بخور زود ازو میهمان وار سیر
که مهمان نماند به یک جای دیر.
اسدی.
بلکه ستمکش بدردو رنج بمیرد
باز ستمکار دیر ماند و مقبل.
ناصرخسرو.
خواجه بوسعد عمده ملکی
همچنین سالها بمانی دیر.
مسعودسعد.
تو بمان دیر که خاقانی را
دل نمانده ست ز دیر آمدنت.
خاقانی.
او زود شد و تو دیر ماندی
این سودبدان زیان همی گیر.
خاقانی.
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی.
سعدی.
هرآنچه زود بگویند دیرکی ماند.
کریمی سمرقندی.
زمانه ساز شو تا دیرمانی
زمانه سازمردم دیر مانند.
(از صحاح الفرس).
، دورماندن:
هرچند دیر مانده بدیم از امید او
دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
حالت و چگونگی دیرمانده. کهنگی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
درمان دادن. چاره سازی. دلسوزی نسبت به دیگران از راه درمان کردن دردها و دشواریهای آنان. مداوا. معالجه:
دردستانی کن و درماندهی
تات رسانند به فرماندهی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ تِ دَ)
دیر مشهوری است در صعیدمصر أسیوط و در قسمت پائین آن تفرجگاه زیبائی است و در آن راهبان بسیار میباشند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
پریشان. تنگدست. بی کمک. عاجز. ناچار. (ناظم الاطباء). ناتوان افتاده. از کار افتاده. رنجور. ازپاافتاده. فرومانده. حسیر. قردم. کلیل. (منتهی الارب). لهیف. محصر. (دهار). مسکین. مضطر. مفهوت. ملجاء. (منتهی الارب). مندور. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نأناء. نأناء. نؤنؤ. (منتهی الارب). دهار. (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوائی.
فرخی.
سه روز میان ایشان حرب قایم گشت تا عاقبت درمانده شدند و حصار بدادند. (تاریخ سیستان). چاره ای ساخت چنانکه محبوسان و درماندگان سازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). من مردیم پیر شده و چشم و تن درمانده و مشاهده نتوانم کرد. (تاریخ بیهقی ص 490). رشید را که مایۀ عمر به آخر رسیده و آن تن درمانده به تن خویش حرکت باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 429). درماندگان محال بسیار گویند. (تاریخ بیهقی).
هرچند که بی رفیق و یارم
درماندۀ خلق روزگارم.
ناصرخسرو.
شادان شده ای که من به یمگان
درمانده و خوار و بی زوارم.
ناصرخسرو.
در کار خویش عاجز و درمانده نیستم
فضل مرا بجمله مقرند خاص و عام.
ناصرخسرو.
آنها که ندانند ز فعل بد اینها
درمانده و دل خسته و با درد و عنااند.
ناصرخسرو.
الیاس در دریاها است تا درماندگان را یاری کند. (قصص الانبیاء ص 197).
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فرّ تو رها شد.
مسعودسعد.
دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار
درمانده کارها کند از اضطرار خویش.
ادیب صابر.
در غم آن لعبت یوسف جمال چه زنخ
شد دلم درمانده چون یوسف به چاه بی رسن.
سوزنی.
خود صبر ز بن بکار درمانده تر است
احسنت زهی صبر چو شمشیر خطیب.
عمادی.
نالندۀ فراقم وز من طبیب عاجز
درماندۀ اجل را درمان چگونه باشد.
خاقانی.
هر کجا اسبی، با بارخری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است.
؟ (از تاج المآثر).
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت.
سعدی.
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خوشنود کن مرد درمنده را.
سعدی.
چو درویش بی برگ دیدم درخت
قوی بازوان، سست و درمانده سخت.
سعدی.
نه گریان و درمانده بودی و خرد
که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟
سعدی.
که درمانده ام دست گیر ای صنم
بجان آمدم رحم کن بر تنم.
سعدی.
حال درماندگان کسی داند
که به احوال خود فروماند.
سعدی.
دل درماندگان گناه و شرمساران روی سیاه را از مشرق و مغرب صفو عفو آب و خاک پاک آن زمین شربت شفا و داروی درمان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 116).
دل درماندگان بدست آور
بر ستم پیشگان شکست آور.
اوحدی.
اًکناب، درمانده و بنده شدن زبان. خضد، درمانده از ایستادن. خنّوت، درماندۀ گول. عبام، درماندۀ گران جسم. عبکه، درماندۀدشمن روی. فدامه، قرد، درمانده به سخن شدن. مخضود،درمانده از استادن. هدّاب، درماندۀ گران سنگ کندخاطر. (از منتهی الارب).
- درمانده در سخن، الکن. عاجز از سخن گفتن. طشاه. طشاءه. عفّاط. عفاطّی. عفطی ّ. فه ّ. هلبوث. (منتهی الارب) ، خسته و مانده (به معنی امروز). تعب: عی ّ. عیّی، عیّان، عیایاء، درمانده در کار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دورماندن
تصویر دورماندن
جدا شدن، مفارقت یافتن، جدا افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل مانده
تصویر دل مانده
غمگین اندوهناک، ملول، آزرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
کسی که حکم و فرمان میدهد و امر میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
ناتوان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیرانده
تصویر گیرانده
بگرفتن وا داشته، شعله ور کرده مشتعل ساخته، مقید شده اسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرماندن
تصویر دیرماندن
توقف بسیار کردن، درنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در مانده
تصویر در مانده
بیچاره عاجز. فرومانده، جمع درماندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
((دَ دَ))
بیچاره شدن، ناتوان گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درمانده
تصویر درمانده
((دَ دِ))
ناتوان، فرومانده، جمع درماندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
((~. دِ))
فرمان دهنده، کسی که فرمان بدهد. در ارتش مافوقی که به زیردستان فرمان دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
عاجز شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درمانده
تصویر درمانده
عاجز، مفلوک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نیامانده
تصویر نیامانده
ارث، ارثیه
فرهنگ واژه فارسی سره
بدبخت، بیچاره، حیران، خسته، دردمند، سرگشته، عاجز، فرومانده، کوفته، متحیر، مستاصل، مضطر، ناتوان، وامانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
Commanding, Commandant, Commander
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
commandant, autoritaire
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
comandante, autoritário
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
командир , командующий
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
Kommandant, kommandierend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
dowódca, rozkazujący
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
командир , командуючий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
comandante, autoritario
دیکشنری فارسی به اسپانیایی