جدول جو
جدول جو

معنی دیده - جستجوی لغت در جدول جو

دیده
نگاه کرده شده، مشاهده شده، کنایه از مردمک چشم، کنایه از چشم
تصویری از دیده
تصویر دیده
فرهنگ فارسی عمید
دیده
(دی دَ / دِ)
چشم. (برهان) (جهانگیری). قسمتی از چشم که بدان بینند یا جزئی از جهاز بینائی که پلک و مژه از آن مستثناست. (یادداشت مؤلف). ج، دیدگان. صاحب آنندراج گوید گستاخ، پریشان نظر، دیدارجوی، خونخوار، جویبار، خونابه چکان، آتش چکان، خون فشان، خونابه فشان، گریبان، زاری، انجم فشان، حسرت فشان، حسرت کش، پرحسرت، گوهرفشان، دریانژاد، دولابی، نمناک، حیران، حیرت زده، حیرت خیز، شرربار، غلطبین، گرم، شرم گین، شرم ناک، پوشیده، بینا، گشاده، روشن، جوهرشناس، عبرت پذیر، پاک بیدار، شب بیدار، شب زنده دار، سودار، از صفات و کرۀ عنبر، لوح ورق، جوی، حباب، مرغ و زاغ از تشبیهات اوست. (آنندراج) :
خشمش آمد و هم آنگه گفت ویک
خواست کو را بر کند از دیده کیک.
رودکی (از لغت نامۀ اسدی).
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژۀ من بخون دیده خضاب.
خسروانی.
دو فرکن است روان از دودیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرکن بجملگی فرکند.
خسروانی.
چون ملک الهندست آن دیدگانش
گردش بر خادم هندی دو رست.
خسروی.
ترّست زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.
آغاجی.
جهان همیشه بدوشاد و چشم روشن باد
کسی که دیده نخواهدش کنده بادا کاک.
بوالمثل (از اسدی).
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم.
عماره.
بخوردند سوگند آنسان که خواست
که مهر تو با دیده داریم راست.
فردوسی.
یکی جام پر بادۀ خسروان
بکف بر نهاد آن زن پهلوان
که گشتی گریزان از آن اهرمن
نهاده بدو دیده ها انجمن.
فردوسی.
ز مهرک یکی دختری ماند و بس
که او را بدیده ندیده ست کس.
فردوسی.
که ای کاجکی دیده بودی مرا
که یزدان رخ او نمودی مرا.
فردوسی.
بشد آسیابان دو دیده پرآب
بزردی دو رخسار چون آفتاب.
فردوسی.
گرامی تر از دیده آن را شناس
که دیده بدیدنش دارد سپاس.
فردوسی.
بزلف تنگ ببندد بر آهوی تنگی
بدیده دیده بدوزد ز جادوی محتال.
منجیک (از رشیدی).
دو چشم من چو دو چرخشت گرد فرقت او
دو دیده همچو بچرخشت زیر پای انگور.
فرخی (از فرهنگ اسدی).
شیر درنده دیده فرو افکند ز خشم
پیل رمنده زهره براندازد از دهان.
فرخی.
ای همچو پک پلید و چنودیده ها برون
مانندآن کسی که مر او را کنی خبک.
لبیبی.
دو چیزش بر کن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده بانگشت
پهلو بدبوس و سر بچنبه.
لبیبی (از لغت فرس اسدی).
رخ ز دیده نگاشته بسرشک
و آن سرشکش بسان تازه سرشک.
عنصری.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری. ؟
تیر تو مفتاح شد در کار فتح قلعه ها
تیر تو مومول شد در دیده های دیده بان.
عسجدی.
یکی چون دیدۀ یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سدیگر چون دل فرعون، چهارم چون کف موسی.
منوچهری.
مرد خردمند کش خرد نبود یار
باشد چون دیده ای که باشد ارمد.
منوچهری.
چشم حورا چون شود شوریده رضوان بهشت
خاک پایش توتیای دیدۀ حورا کند.
منوچهری.
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
وز جان و دل و دیده گرامیتر دارم.
منوچهری.
تهی نکرده بدم جام می هنوز از می
که کرده بودم از خون دیده مالامال.
زینبی.
نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندان وی برخواهم کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). بنده نگوید که حساب صاحبدیوان مملکت نباید گرفت و مالی که بر او باز گردد از دیده و دندان او را بباید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
در بیابان بدید قومی کرد
کردها ز موی هر یکی کولا
و آن زنان لطیف هر کردی
بابریشم و دیدۀ شهلا.
؟ (از لغت فرس اسدی نخجوانی).
چند بر ما این کواکب بنگرند
روزو شب چون دیده های بی ثبات.
ناصرخسرو.
بر امام خلق ریزد هر زمانی صدهزار
تا مخالف را ز دیدن دیده ها اعمی شود.
ناصرخسرو.
اگر با دیده ای نادیده مشنو
تو برهان خواه و بر تقلید مگرو.
ناصرخسرو.
یکجا مار خواند و یکجا ثعبان و یکجا جان یعنی بدیده چون مار بودی. (قصص الانبیاء ص 97).
با قرار است نور دیدۀ سر
چشم سرگو برو قریر مباش.
سنایی.
عقل داند بعقل باز شتافت
دیده را جز بدیده نتوان یافت.
سنایی.
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوش است چون دوست در اوست
وین دیده ز دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجای دیده یا دیده خود اوست.
رشید سمرقندی.
از بس که ره دهان گرفته ست
بانگ از ره دیدگان برآورد.
خاقانی.
حیف است این ز گردش ایام چاره نیست
کاین ناخنه به دیدۀ ایام ما برست.
خاقانی.
دیده های بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من بر حال من بگریستی.
خاقانی.
و اشک حسرت از دیده میریخت. (سندبادنامه ص 216).
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان.
نظامی.
گریۀ پر مصلحت دیده نیست
خندۀ بسیار پسندیده نیست.
نظامی.
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود.
مولوی.
بود آدم دیدۀ نور قدیم
موی در دیده بود کوه عظیم.
مولوی.
گر نبودی دیده های صنعبین
نی فلک گشتی نه خندیدی زمین.
مولوی.
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است.
حافظ.
دیده از آنروی بود پیش بین
کو نتواند که بود خویش بین.
خواجو.
چون دیده بدشمنی دلم خست
از دشمن خانه چون توان رست.
امیرخسرو.
دیدۀ دوست عیب پوش بود
خصم را دیده عیب کوش بود.
امیرخسرو.
- آب دیده، اشک.
- از دیده افتادن، از چشم افتادن. بی ارزش شدن. بی اهمیت شدن:
آن در دو رسته در حدیث آمد
وز دیده بیوفتاد مرجانم.
سعدی.
- از دیده خواستن، بعجز و الحاح تمام خواستن. (بهار عجم). بسیاری خواهش کردن. خواهش بسیار کردن. (ناظم الاطباء) :
بیاراست قلب جهانسوز را
که از دیده میخواست آنروز را.
میرخسرو.
- از دیده فکندن، از چشم دور کردن. از یاد بردن:
تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت.
سعدی.
- اهل دیده، صاحب بصیرت. بینا:
گردیده ای یک اهل دیده بودی
دل مژده پذیر دیده بودی.
خاقانی.
- بادیده، بصیر:
تو گر شکر کردی که با دیده ای
وگرنه تو هم چشم پوشیده ای.
سعدی.
- بدیده یا بدیدگان روفتن خاک جایی، به چشم جارو کردن آن. کنایه از بسیار عزیز و گرامی داشتن:
به امید آنکه جایی قدمی نهاده باشی
همه خاکهای شیراز به دیدگان برفتم.
سعدی.
- بر دیده رفتن، بر چشم قدم نهادن. بر چشم جا گرفتن. کنایه از عزیز و ارجمند بودن:
بر دیدۀ من برو که مخدومی
پروانه بخون بده که سلطانی.
سعدی.
- بر دیده نهادن، عزیز و ارجمند داشتن:
بر دیده نهم ز بهر چشمش نرگس
دارند عزیز بهر چشمی صد چشم.
کمال اصفهانی.
- بی دیده، کور. نابینا:
حکایت بشهر اندر افتاد و جوش
که بی دیده ای دیده بر کرد دوش.
سعدی.
در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش
اندر نظر هر که پریوار برآمد.
سعدی.
- پاک دیده، که به ریبت به کسی ننگرد:
این عشق را زوال نباشد بحکم آنک
ما پاک دیده ایم و تو پاکیزه دامنی.
سعدی.
- دودیده، دو چشم.
- ، مجازاً فرزند:
نپیچیدم از گنج و فرزند روی
گرامی دودیده سپردم بدوی.
فردوسی.
- دو دیده براه، منتظر. در حال انتظار:
برین کوهسارم دو دیده براه
بدان تاچه فرمان دهد پادشاه.
فردوسی.
مرا دو دیده براه و دو گوش بر پیغام
تو فارغی و به افسوس میرود ایام.
سعدی.
- دیده آزمودن، چشم به چیزی مجرب ساختن:
هر یکی دیده آزموده بجنگ
بر زمین اژدها در آب نهنگ.
نظامی.
- دیده از خواب بر کردن، بیدار شدن:
ز شیبت درآمد بروی شباب
شبت روز شد دیده بر کن ز خواب.
سعدی.
- دیده از کار بستن، چشم پوشیدن. صرفنظر کردن:
دیده از اهل جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به.
خاقانی.
- دیده افتادن بر کسی یا چیزی، برابر چشم آمدن آن. بی اختیار آن را دیدن:
دلم صدبار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم.
سعدی.
- دیده باز، بیدار. مقابل دیده بسته:
نبود از ندیمان گردن فراز
بجزنرگس آنجا کسی دیده باز.
سعدی.
- ، نظرباز. (آنندراج) :
چشمت که میان خواب ناز است
یارب که چه شوخ دیده باز است.
میرخسرو.
- دیده باز کردن، چشم گشودن. دیدن:
سعدی چراغ می نکشد در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست.
سعدی.
- دیدۀ بد دور، جملۀ دعایی، یعنی آفت چشم بد از این چیز دور باد. (از آنندراج) :
دیدۀ بد دور از این یوسف که دور از آسمان
در زمان حسن او یک دیده ای حیران شده ست.
صائب.
- دیدۀ کسی برآوردن، کور کردن او. چشم وی برکندن:
بنما بمن که منکر حسن رخ تو کیست
تا دیده اش به گزلک غیرت برآورم.
حافظ.
- دیده براه، چشم براه که بمعنی منتظر ومشتاق باشد. (آنندراج).
- دیده براه داشتن، کنایه از منتظر بودن است. (انجمن آرا) (آنندراج). انتظار کشیدن. منتظر بودن.
- دیده براه نهادن، انتظار بردن. منتظر شدن. در انتظار بودن:
فریدون نهاده دو دیده براه
سپاه و کلاه آرزومند شاه.
فردوسی.
- دیده بربستن، چشم بر هم نهادن:
تا نگردد خون دل و جان جهان
لب بدوز و دیده بربند این زمان.
مولوی (مثنوی).
- دیده بر پشت پا، سر بزیر افکنده از شرم. چشم به پشت پا دوزنده از خجلت:
به پیران پشت از عبادت دوتا
ز شرم گنه دیده بر پشت پا.
سعدی.
- دیده بر پشت پا دوختن، سر بزیر انداختن و نگریستن از شرم:
بنیران شوق اندرونش بسوخت
حیا دیده بر پشت پایش بدوخت.
سعدی.
- دیده بر حال کسی نداشتن، کنایه از اعتنا به حال او نکردن. (آنندراج).
- دیده بر در داشتن، منتظر و مشتاق بودن. انتظار کشیدن. منتظر بودن:
کاش آن بخشم رفتۀ ما آشتی کنان
بازآمدی که دیدۀ مشتاق بر در است.
سعدی.
- دیده بردوختن، دیده بربستن و دیده پوشیدن. بصلۀ ’در’ مقابل دیده برکردن و روشن کردن و دیده گشادن. (آنندراج) :
نظر کردم بچشم رای و تدبیر
ندیدم به ز خاموشی خصالی
نگویم لب ببند و دیده بردوز
ولیکن هر مقامی را مقالی.
سعدی.
چون کبوتر بگرفتیم بدام سر زلف
دیده بردوختی از خلق جهان چون بازم.
سعدی.
مرا با دوست ای دشمن وصال است
ترا گر دل نخواهد دیده بردوز.
سعدی.
ز دیدنت نتوانم که دیده بردوزم
وگرمقابله بینم که تیر می آید.
سعدی.
- ، بمعنی تغافل کردن. (از آنندراج) :
خردمند ازو دیده بردوختی
یکی حرف در وی نیاموختی.
سعدی.
- دیده بردوخته، کور شده با اصابت چیزی:
دشمنت خود مباد و گر باشد
دیده بردوخته بتیر خدنگ.
سعدی.
- دیده بر ره بودن، دیده بر ره داشتن. چشم براه بودن:
ز انتظارم دیده و دل بر رهست.
سعدی.
- دیده بر ره داشتن، چشم براه بودن. چشم بر راه داشتن. چشم براه دوختن. منتظر بودن:
تا همچو آفتاب برآئی دگر ز شوق
ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب.
سعدی.
- دیده بر کردن، دیده گشودن. باز نگاه داشتن چشم. مقابل دیده بر هم زدن. مقابل دیده بر دوختن. (آنندراج) :
مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که بر هم زنم بتیر از دوست.
سعدی.
جان بدیدار تو یکروز فدا خواهم کرد
تا دگر بر نکنم دیده بهر دیداری.
سعدی.
بنده زاده چو در وجود آمد
هم بروی تو دیده بر کرده ست.
سعدی.
- دیده برکندن، چشم برداشتن:
ای رقیب این همه سودا بمن خسته مکن
برکنم دیده من و دیده ازو برنکنم.
سعدی.
دیده همی به روی کس برنکنم ز روی تو
در ز عوام بسته ام چون تو بخانه اندری.
سعدی.
- دیده بروزن داشتن، کنایه از اظهار رضایت کردن دوستان در خانه یکدیگر. (انجمن آرا) (آنندراج). چشم بروزن نیز بهمین معنی است. (انجمن آرا) :
مدان آن دوست را جز دشمن خویش
که بینی دیده اش بر روزن خویش.
نظامی.
- دیده برهم بستن، چشم برهم نهادن. کنایه از خوابیدن: در خدمت پدر نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته. (گلستان).
چه داند لت انبانی از خواب مست
که بیچاره ای دیده بر هم نبست.
سعدی.
- دیده بر هم زدن، اندکی خفتن:
همه شب نخفته روان غمزده
نگویی که بددیده بر هم زده.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- دیده بر هم کردن، کنایه از غنودن و خواب نرم کردن و چشم بستن. (آنندراج).
- دیده بر هم نهادن، چشم بستن.
- ، کنایه از غنودن و خواب نرم کردن. (آنندراج).
- ، کنایه از مردن:
چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی
که تا برهم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی.
خاقانی.
- دیده بستن، چشم برهم نهادن،. کنایه از خوابیدن:
شبها گذرد که دیده نتوانم بست
مردم همه در خواب و من از فکر تو مست.
سعدی.
امکان دیده بستنم از روی دوست نیست
اولیتر آنکه گوش نصیحت بیاکنم.
سعدی.
- دیده به سوی کسی داشتن، متوجه وی بودن. به وی نگریستن:
دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع
دیده بسوی دیگران دادم و دل بسوی او.
سعدی.
- دیده به کسی یا چیزی نهادن، به او نظرکردن. نگاه کردن به او:
که گشتی گریزان از آن اهرمن
نهاده بدو دیده ها انجمن.
فردوسی.
- دیده بهم آوردن، خفتن:
زلیخا همیدون همه شب دژم
نیاورد یک لخت دیده بهم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- دیده بهم نهادن، چشم بستن.
- ، کنایه است از مردن:
کان پیرزن بلارسیده
دور از تو بهم نهاد دیده.
نظامی.
- دیده پر شدن به چیزی، کنایه از سیر شدن از آن. قانع شدن بدان:
دیدۀ اهل طمع بنعمت دنیا
پر نشود همچنانکه چاه به شبنم.
سعدی.
- دیده پریدن، چشم پریدن که بتازی اختلاج گویند. (آنندراج).
- ، کنایه از مشتاق و آرزومند بودن. (آنندراج) :
می پرد دیدۀ امید دو عالم صائب
تا کرا دولت دیدار میسر گردد.
صائب.
- دیده پسند، مورد پسند چشم. جالب نظر. مورد قبول:
پیکری بسته بر سواد پرند
پیکری دلفریب و دیده پسند.
نظامی.
- دیده پوشیدن، مرادف چشم پوشیدن. (آنندراج) :
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم.
سعدی.
- دیدۀ تر، چشم گریان:
نقاب بر فکن و آتشی بجانم زن
ز دیدۀ تر من همچو شمع آب بریز.
خاقانی.
- دیده چون دستار،کنایه از چشمی که در انتظار سفید شده باشد. چشم چون دستار. (از آنندراج).
- دیده چون دستار کردن، کنایه از نابینا کردن. دیده سفید کردن. (از آنندراج) :
تا دیدۀ خود کرد چو دستار شکوفه
بر کرد سر از پیرهن یار شکوفه.
صائب.
- دیده دربستن، صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
آمدم تسلیم در هرچ آیدم
دیدۀ امید از آن دربسته ام.
خاقانی.
- دیده دزدیدن ازکسی، چشم او را دزدیدن یعنی با حضور او او را غافل کردن و کاری نهانی انجام کردن. (یادداشت مؤلف) :
بزلف تنگ ببندد بر آهوی تنگی
بدیده دیده بدوزد ز جادوی محتال.
منجیک.
- دیده در قفای کسی بودن، منتظر خرابی او بودن. (آنندراج).
- ، در او چشم داشتن.
- دیدۀ دل، بصیرت. چشم باطن:
عشق چو کار دلست دیدۀ دل پاک کن
جان عزیزان نگرمست تماشای عشق.
عطار.
- دیده دوختن از چیزی، چشم پوشیدن و صرف نظر کردن:
رشتۀ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم
دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو.
خاقانی.
آن سنگدل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل درو نیز محکم است.
سعدی.
ای که گفتی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هرچه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
سعدی.
مستوری و عاشقی بهم ناید راست
گر پرده نخواهی که درد دیده بدوز.
سعدی.
گر مرا بیتو در بهشت برند
دیده از دیدنت نخواهم دوخت.
سعدی.
- دیده دوز، کنایه از متوجه و نگرنده بچیزی. (آنندراج).
- ، که دیده را بدوزد، که چشم را بر هم دوزد:
فرق برو سینه سوز و دیده دوز و مغزریز
دربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ.
منوچهری.
ای دریغا صادقان گرم رو در راه دین
تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال.
سنایی.
- دیده دوزی، دوختن چشم:
تیرش بدیده دوزی خیاط چشم خاقان
تیغش بکفرشوئی قصار جان قیصر.
خاقانی.
- دیدۀ روشن، چشم بینا:
آید و گوید که بوسه خواهی خواهم
کور چه خواهد بجز دو دیدۀ روشن.
فرخی.
- دیده ریزی، نگریستن و متوجه گشتن بچیزی بدقت و غورتمام. (آنندراج).
- دیده زدن بر چیزی، بدان نگریستن. چشم انداختن بدان. تماشا کردن آن:
هر که دیده بر آن شکار زدی
بوسه بر دست شهریار زدی.
نظامی.
- دیدۀ سخت، کنایه از چشم بی شرم. (آنندراج).
- دیده سرخ کردن، طمع داشتن و بعضی گویند بمعنی عشق ورزیدن است. (غیاث) (آنندراج).
- ، و بمعنی نگاه تیز کردن و به شهوت نگریستن نوشته اند. (آنندراج) :
بهر گلرخ که کردم سرخ دیده
کنون از هر مژه خونم چکیده.
جامی.
- دیده سفید، دیده کافوری. کنایه از نابینا. (آنندراج).
- دیده سفید کردن، دیده چون دستار کردن. کنایه از نابینا کردن. (آنندراج).
- دیده سفید گردیدن،کنایه از نابینا شدن:
چو یعقوبم ار دیده گردد سفید
نبرم ز دیدار یوسف امید.
سعدی.
- دیده سیاه کردن بچیزی، کنایه از چشم دوختن، مثل چشم سیاه کردن. (آنندراج).
- ، کنایه از روشن و بینا کردن. (آنندراج).
- دیده شکاف، که چشم را بشکافد. شکافندۀ دیده:
روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش کف او بدره بود زرافشان.
فرخی.
- دیدۀ شوخ، چشم شوخ:
این دیدۀ شوخ میکشد دل به کمند
خواهی که بکس دل ندهد دیده ببند.
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر).
- دیده ٔشور، چشم شور. کنایه از چشم بد که زود اثر کند. (آنندراج).
- دیدۀ عقل بین، چشم خردبین:
دیدۀ عقل بین گزیند حق
دیدۀ رنگ بین نبیند حق.
سنایی.
- دیده فرودوختن، چشم پوشیدن:
چند بشاید بصبر دیده فرو دوختن
خرمن ما را نماند چاره بجز سوختن.
سعدی.
تا دل از آن تو شد دیده فرو دوختیم
هرچه پسند تو شد بر همه عالم حرام.
سعدی.
- دیده فریب، فریبندۀ چشم. سراب دیده فریب است. (یادداشت مؤلف) :
با چنان زلف و خال دیده فریب
هیچ دل را نبود جای شکیب.
نظامی.
آنهمه رنگهای دیده فریب
دور گشت از بساط زینت و زیب.
نظامی.
- دیده کافوری، دیده سفید. کنایه از نابینا بود. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). دیدۀ نابینا. (شرفنامۀ منیری).
- دیده کردن بر دست کسی، چشم به دست کسی داشتن. طمع از وی داشتن:
مکن سعدیا دیده بر دست کس
که بخشنده پروردگارست و بس.
سعدی.
- دیده کنان، کنایه از نگاه کردن و در کاری تأمل نمودن باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) :
خود دیده کنان جمله بیایند سوی تو
دیدار ترا از دل و جان گشته خریدار.
سنایی.
- دیدۀ کسی را دوختن، چشم وی را بستن. کور کردن وی:
من از آن هر دو کمان خانه ابروی تو چشم
برنگیرم وگرم دیده بدوزند به تیر.
سعدی.
- دیدۀ کسی را کندن، او را کور کردن:
ای کاج ز در درآمدی دوست
تا دیدۀ دشمنان بکندی.
سعدی.
- دیده گشادن، دیده گشودن. باز کردن چشم.
- دیده گشودن، دیده گشادن. باز کردن چشم.
- دیده گماشتن بر دیدار کسی، بدو نگریستن.
- دیدۀ میزان، کنایه از کفۀ ترازو. (آنندراج).
دیده نازک کردن و ساختن، بدقت نظر دیدن. (آنندراج).
- دیدۀ نرم، کنایه از چشم بی آزرم. (آنندراج). اما در بیت زیر از میرخسرو خلاف آن مستفاد میشود:
در ره اسلام دلی بخش نرم
دیده از آن نرم ترم ده ز شرم.
(آنندراج).
- دیده نواز، خوش آیند چشم. دلپذیر. دلکش:
گرد برگشتم از نشیب و فراز
دیدم آن روضه های دیده نواز.
نظامی.
- دیده نهادن بر چیزی، بدان نگریستن. چشم دوختن بدان:
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره مینهم تا میروی.
سعدی.
- نادیده، ندیده. نامشهود. رؤیت نشده:
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم.
سعدی.
رجوع به نادیده در ردیف خود شود.
- امثال:
از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
اگر دیده نبیند دل نخواهد.
(ویس و رامین).
با دیده اعتبار نباشد شنفته را.
قاآنی.
دیده را ناخنه به از ناخن. (از مجموعۀ مختصر امثال چ هند).
که هرچه دیده بیند دل کند یاد.
باباطاهر.
نه تنها دیده جاسوس جمال است
که راه گوش هم راه خیال است.
وحشی.
هرچیز که دیده دید دل می خواهد.
کاتبی.
هیچ لالا مرد را چون دیده نیست.
مولوی.
، مجازاً بمعنی نگاه. (از آنندراج). نظر:
کسی بدیدۀ انکار اگر نگاه کند
نشان صورت یوسف دهد بناخوبی.
سعدی.
، مردمک چشم. (از: دید +ه (نشانه اسم آلت). (برهان) :
چشم است بختیاری ودر چشم دیده ای
جسم است کامکاری و در جسم جانیا.
ابوالفرج رونی.
، دیدبان. (برهان). دیده بان. (شرفنامۀ منیری). قراول. نگهبان:
غو دیده بشنید گودرز و گفت
که جز خاک تیره نداریم جفت.
فردوسی.
غو دیده بشنید دستان سام
بفرمود بر چرمه کردن لگام.
فردوسی.
نهادند زین بر سمند چمان
خروش آمد از دیده هم در زمان.
فردوسی.
از آن دیده گه، دیده بگشاد لب
که شد دشت پر گرد و تاریک شب.
فردوسی.
سپهدارشان دیدبان برگزید
فرستاد و دیده بدیده رسید.
دقیقی.
چلیپاپرستان رومی گروه
چنانند از او وز سپاهش ستوه
که دارند روز و شب از بهر پاس
به هر کوه دیده به هر دیر پاس.
اسدی.
ببام قصر موبد بر بمانده
به هر راهی یکی دیده نشانده.
(ویس و رامین).
فرودآمد همان گه مرد دیده
بشادی رام را با رخش دیده.
(ویس و رامین).
چو نزدیک دز مرو آمد از راه
به بام قصر بر، دیده شد آگاه.
(ویس و رامین).
، جای دیدبان. دیدگاه. دیده بان:
بیامد چو از دیده او را بدید
یکی باد سرد از جگر بر کشید.
فردوسی.
ز دیده خروشیدن آراستی
بگفتی و گودرز برخاستی.
فردوسی.
ز دیده درون دیدبانش بدید
بر زال آمد سخن گسترید.
فردوسی.
بگفت این و از دیده آواز خواست
که ای شاه نیک اختر دادراست.
فردوسی.
بدیده دیده بان اندر نگه کرد
سیه ابری بدید از لشکر و گرد.
(ویس و رامین).
، راهبان است و دیده بان فلک بمعنی منجم.
- چشم دیده، چشم رصدبان و دیده بان فلک یعنی منجم:
گل کبود که برتافت آفتاب بر آن
ز چشم دیده نهان گشت در بن پایاب.
خفاف.
چو غوطه خورد و در آب کبود مرغ سپید
ز چشم دیده نهان شد در آسمان کوکب.
فرخی.
، سوراخ. منفذ. چشم. چشمه. گشادگی.
- دیدۀ پشت، اشاره بمنفذ سفلی است که سوراخ مقعد است. (برهان). دیدۀ قفا. دیدۀ مقعد. چشم پشت و دهان پشت کنایه است از سوراخ مقعد. (آنندراج).
- دیدۀ دام، گشادگی دام.
- دیدۀ سوزن، چشم و سوراخ ته سوزن.
- دیدۀ غربال، گشادگی وسوراخ غربال.
- دیدۀ مقراض،جای انگشت در دو کارد.
- دیدۀ مقعد، دیدۀ پشت. منفذ سفلی:
دیدۀ مقعدش نه گر کور است
چون همه سال با عصا باشد.
کمال اسماعیل.
رجوع به ترکیب دیدۀ پشت شود.
، حلقه.
- دیدۀ رکاب، حلقۀ رکاب.
- دیدۀ زنجیر، حلقۀ زنجیر.
، درختی بلند و کوه بلند را نیز گویند که دیده بان بر بالای آن نشسته نگاه کند. (برهان) ، در اصطلاح اهل تصوف اطلاع الهی را گویند بر جمیع احوال سالک از خیر و شر. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
دیده
(دی دَ / دِ)
نعت یا صفت مفعولی از مصدر دیدن. مرئی و مشاهده شده. (برهان) (از جهانگیری). رؤیت شده. بمنظور. نگاه کرده شده. مشهود:
بپرداخت و بگشاد راز از نهفت
همه دیده با شهریاران بگفت.
فردوسی.
این طبیبان را نیز داروهاست... و تجارب پسندیده چه دیده و چه از کتب خوانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100).
از دیده بر شنوده گوا باید
ورنه همینت رنجه کند سودا.
ناصرخسرو.
مکن باور سخنهای شنیده
شنیده کی بود مانند دیده.
ناصرخسرو.
عقل داند بعقل باز شتافت
دیده را جز بدیده نتوان یافت.
سنائی.
از او هرچه بگفتند از کم و بیش
نشانی داده اند از دیدۀ خویش.
شبستری.
کی بود خود دیده مانند شنود.
مولوی.
ای دل بکام خویش جهان را تو دیده گیر.
سعدی.
دگر دیده نادیده انگاشتم.
سعدی.
این کلمه گاه با کلمات دیگر ترکیب شود و صفت مرکب سازد: آب دیده، آب ندیده (کرباس...) باران دیده. بالان دیده (گرگ). بیم دیده. باکدیده. پرخاش دیده. جفادیده. جنگ دیده. جهاندیده. خم دیده. خواب دیده یا خواب نادیده (کودک نابالغ). خون دیده. داغدیده. درددیده. دنیادیده. دنیاندیده. دیودیده. رزم دیده. رنج دیده. زوردیده. زه دیده. ستمدیده. سختی دیده. شوریده. غمدیده. کاردیده. کوتاه دیده. محنت دیده. مصیبت دیده. نازدیده. واقعه دیده. (یادداشت مؤلف).
- دیده جهان، جهاندیده:
به هفتم چو بنشست گفت ای مهان
خردمند و بیدار و دیده جهان.
فردوسی.
و رجوع به جهاندیده شود.
- دیده و دانسته، قصداً و عمداً و بالقصد. (آنندراج). دستی. بعمد.
- دیده و شناخته، کنایه از مطلع و واقف بر امور: البته او که دیده و شناخته است برای اینکار ترجیح دارد. (یادداشت مؤلف).
، مجرب. آزموده:
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده از هر دری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دیده
مردمک چشم
تصویری از دیده
تصویر دیده
فرهنگ لغت هوشیار
دیده
چشم، عین، جمع دیدگان، رؤیت شده، منظور، نگاه، نظر، مردمک چشم
دیده سپید کردن: کنایه از کور شدن از شدت چشم به راهی
تصویری از دیده
تصویر دیده
فرهنگ فارسی معین
دیده
چشم، عین، نظر، نگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پدیده
تصویر پدیده
(دخترانه)
چیز جدید، آنچه اتفاق می افتد یا وجود دارد و می توان آن را تجربه کرد، شخص چیز یا حادثه چشمگیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صدیده
تصویر صدیده
(پسرانه)
مهم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عدیده
تصویر عدیده
دارای عدد بسیار، بسیار، زیاد، فراوان، به طور فراوان، غزیر، مفرط، اورت، موفور، درغیش، کثیر، جزیل، بی اندازه، متوافر، وافر، به غایت، خیلی، موفّر، معتدٌ به
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پدیده
تصویر پدیده
آنچه با حواس ظاهری احساس شود، پدیدار، شخصی یا چیزی که در موردی خاص برجسته شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
صفحۀ فلزی مشبک که فلز را با گذراندن از آن به صورت میلۀ نازک یا مفتول درمی آوردند، آلتی که با آن میلۀ فلزی را به شکل پیچ درمی آورند، قطعۀ آهن، آلت و افزار آهنی
فرهنگ فارسی عمید
(حُ دَ دَ)
یکی از چهار ایالت یمن است، مرکب از 9 قضا و 17ناحیه. و بر دامنۀ جبال سراه بر ساحل دریای احمر ممتد باشد. و از شمال به عسیر و از مشرق به صنعاء و از جنوب به ناحیت تعز محدود است. زمین آن پست و مسطح است و تنها ناحیت جبل ریمه و حجور کوهستانی و مرتفع است. رودهای جاری از جبل سراه اکثر در بیابان تهامه خشک شده و یا به زمین فرومی شود و فقط بعضی قلیل به دریا می پیوندد. معهذا تا جائی که خشک شوند اراضی اطراف خود را آبیاری می کنند. زمین حدیده نهایت منبت و حاصلخیز است و در ناحیت تهامه توتون، پنبه، هندوانه و غیره به عمل می آید. در اراضی جبل سراه علاوه بر محصولات مذکور قهوه و گندم و جو و باقلا و عدس و زنجبیل نیزبدست می آید و در پاره ای جاها خرما و پرتقال و لیمو و نارنگی نیز میرسد. و تقسیمات آن بر وجه ذیل است:
لغت نامه دهخدا
(بَ دی دَ)
بلا.
لغت نامه دهخدا
(عَدَ)
مؤنث عدید. (اقرب الموارد) (قطرالمحیط) ، بهر. (منتهی الارب). حصه، یقال له منه عدیده، أی حصه. (اقرب الموارد) (قطرالمحیط). ایام عدیده، أی معدوده. ج، عداید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ)
شدیده. حروف هجا را به سه قسمت شدیده و رخاوه و بین الشده و الرخوه تقسیم کرده اند و حروف شدیده هشت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 353). به اصطلاح علم قرائت حرفی است که صوتش از مخرج او بسته شود اگر او را ساکن خوانی آواز بقوت برآید وآن همه هشت حرف است که در این دو کلمه گرد آمده است: ’اجدک تقطب’. (از غیاث اللغات) (از منتهی الارب)
مؤنث شدید. ج، شدائد. (اقرب الموارد). رجوع به شدائد شود
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
مرغزار پاکیزۀ باشکوفه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
تأنیث حدید. تند. تیز. و آن اخص است از حدید، کارد تیز. شمشیر تیز، ذکیه. تند. تیز: رائحه حدیده، بوئی تند. بوئی تیز. رائحه ذکیه، هم حد. هم سامان. ج، حدیدات، حداد، حدائد، یک پاره آهن: حدیده محماه، یک پاره آهن تفته، قسمی قفل پیچ، افزاری است که بوسیلۀ آن به مفتول شکل جدید میدهند، و آن چندقسم است: 1- چهارگوش که مفتول را چهارگوشه میسازد. 2- گرد. 3- نیم گرد. 4- سه پهلو. 5- ساقه کش. 6- پیچ که آنرا دندانه و پیچ میدهد. افزاری است زرگران را که سوراخ بسیار دارد و تار سیم از آن کشند:
وصلش که بود مراد دیده
دارد صد راه چون حدیده.
وحید (از آنندراج).
بعد از آهنگری، عملۀ چرخ کشی، طلا و نقره را از حدیدۀ فولاد بیرون میکشند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 21). حدیده در اصطلاح آهنکاران امروز افزاری است که بوسیلۀ آن در انتهای لولۀ آهنین شکاف مارپیچ دندانه بوجود می آورند که مهره در آن بگردد، در النقود العربیه، به معنی وسیلۀ ضرب سکه دیده میشود. رجوع به حدید شود، چوبی که بر سر آن آهن تیز نصب کنند
لغت نامه دهخدا
(کَ)
آبی است مر ابی بکر بن کلاب را. (از منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ دی دَ / دِ)
مدیده. تأنیث مدید
لغت نامه دهخدا
(مَ دی دَ)
تأنیث مدید. رجوع به مدید شود
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
تأنیث ندید، به معنی همتا و مانند. (منتهی الارب). ج، ندائد. رجوع به ندید شود
لغت نامه دهخدا
مونث عدید بهره، بسیار بی شمار مونث عدید شمرده شده، بسیار کثیر: دفعات عدیده اشکالات عدیده. مونث عدید شمرده شده، بسیار کثیر: دفعات عدیده اشکالات عدیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدیده
تصویر لدیده
مرغزار شکوفا باغ پر گل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدیده
تصویر مدیده
مونث مدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندیده
تصویر ندیده
رویت ناشده، پنهان از نظر، نامرئی
فرهنگ لغت هوشیار
مونث شدید سختوات شماره آن دردبیره فارسی تازی هشت است: همزه - د - ت - طاء - ب - قاف - ک - ج، بدامد گرفتاری مونث شدید، جمع شداید (شدائد)
فرهنگ لغت هوشیار
کارد تیز، آهن، ابزار آهنین، میله ساز قطعه ای از آهن، ابزار آهنین، صفحه ای فلزی و سوراخ دار که فلزات را بتوسط آن بشکل میله نازک و مفتول در آورند، آلتی که میله فلزی را بوسیله آن بشکل پیچ در آورند، جمع حدائد (حداید) حدیدات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدیده
تصویر پدیده
((پَ دِ))
آن چه مشاهده یا به وسیله حواس ادارک می شود، چیز تازه پدید آمده، نوظهور، بی مانند در گذشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ندیده
تصویر ندیده
نادیده، دیده نشده، نسل پنجم، فرزند نبیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عدیده
تصویر عدیده
((عَ دِ))
شمرده شده، بسیار، فراوان
فرهنگ فارسی معین
((حَ دِ))
صفحه ای فلزی و سوراخ دار که فلزات را با گذرانیدن از آن به شکل میله نازک و مفتول درآورند، ابزاری که به وسیله آن میله فلزی را رزوه کرده به شکل پیچ درآورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عدیده
تصویر عدیده
پرشمار
فرهنگ واژه فارسی سره
مظهر، نمود، بود، حادثه، واقعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قلاویز، آهن آلات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسیار، زیاد، عدید، فراوان، کثیر، متعدد، وافر
متضاد: قلیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد