جدول جو
جدول جو

معنی دیدران - جستجوی لغت در جدول جو

دیدران
ده کوچکی است از دهستان براآن بخش حومه شهرستان اصفهان، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیگران
تصویر تیگران
(پسرانه)
نام یکی از سرداران خشایار پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خیزران
تصویر خیزران
(دخترانه)
گیاهی پایا از خانواده گندمیان ویژه مناطق گرم و مرطوب با ساقه های بلند و محکم و برگهای دراز، نام مادر امام محمد تقی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دیدوان
تصویر دیدوان
دیدبان، نگاهبان، سرباز یا قراول که بالای بلندی بایستد و هرچه از دور ببیند خبر بدهد، دیده دار، دیده ور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیدان
تصویر دیدان
خوی، عادت، روش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیدبان
تصویر دیدبان
دیده بان، سرباز یا قراول که بالای بلندی بایستد و هر چه از دور ببیند خبر بدهد، دیده ور، دیده دار، قراول، نگاهبان
دیده بان فلک: کنایه از زحل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادران
تصویر دادران
رانندۀ داد، دادگستر، برای مثال ذبیح الله او بد ز پیغمبران / پسندیدۀ داور دادران (شمسی - لغتنامه - دادران)
فرهنگ فارسی عمید
جمع واژۀ دوده، (تاج العروس)، کرمان، کرمها:
سده و دیدان و استسقاء و سل
کسر و ذات الصدر و لدغ و درد دل،
مولوی،
رجوع به دودۀ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
در اصل دیذه بان و معرب شده است. (از تاج العروس). دیدب، نگاهبان که معرب است. (از منتهی الارب). رقیب. (اقرب الموارد). ج، دیادبه. (یادداشت مؤلف) ، طلیعه (فارسی و معرب) : دیدبان المراکب، راهنمای آن. (از اقرب الموارد). طلایه. دیدبان ودیذبان به معنی طلایۀ فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 141). در اصل دیذه بان بود و چون معرب گردید ذال بدال تبدیل شد و حرکت آن تغییر یافت. (از تاج العروس). ادی شیر گوید که مرکب از ’دید’ بمعنی نگاه و ’بان’ بمعنی صاحب است. (الالفاظ الفارسیه المعربه)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ دیر، (تاج العروس) (دهار)، جمع واژۀ دار، (منتهی الارب)، رجوع به ’دیر’ و ’دار’ شود
لغت نامه دهخدا
نام محلی است در اطراف دمشق، (الموشح ص 116)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیه با 241 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
شتران بارکش. (منتهی الارب). دجانه. شتران که کالا حمل کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام اول ماه از زمستان، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ)
ددن. دد. دداً. دید. بازی. (منتهی الارب). لهو و لعب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ددان. مطابق العلا. نام محلی است در حجاز عربستان سعودی که در تورات از آن یاد شده است و العلا واحه ای است در قسمت شمالی حجاز عربستان سعودی که در قدیم پاسگاه اصلی شمالی دولت سبا بود و در اطراف آن کتیبه های فراوان مربوط به تمدن عرب قبل از اسلام کشف شده است. (از دائره المعارف فارسی). شهر زیبایی بوده است در راه بلقا از ناحیۀ حجاز. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ)
مرکّب از: دید + بان، پسوند حفاظت، دیده بان. دیدوان. شخصی را گویندکه بر جای بلند مانند سر کوه و بالای کشتی نشیند و هرچه از دور بیند خبر دهد و او را بعربی ربیئه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کسی که بالای بلندی نشسته آمدن دشمن را می پاید. (فرهنگ نظام)، دیده دار. (جهانگیری)، شخصی که بر جای بلند نشسته نظر در اطراف گمارد و از آمدن فوج دشمن قلعه نشینان را خبر میداده. (غیاث) (بهار عجم) (آنندراج)، دیده. دیده بان:
فرستاد بر هر سویی دیدبان
چنان چون بد آیین آزادگان.
دقیقی.
سپهدارشان دیدبان برگزید
فرستاد و دیده بدیده رسید.
دقیقی.
روی شاددل با یکی کاروان
بدان سان که نشناسدت دیدبان.
فردوسی.
یکی دیدبان آمد از دیدگاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه.
فردوسی.
سپه دیدبان کردش و پیشرو
درفشش کشیدند و شد پیش گو.
فردوسی.
سپه را بدان دشت کرده یله
طلایه نه و دیدبان بر گله.
فردوسی.
بروز اندرون دیدبان داشتی
به تیره شبان پاسبان داشتی.
فردوسی.
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
بشب آتش و روز پر دود دید.
فردوسی.
نداند کسی راز و ساز جهان
نبیند همی دیدبان در نهان.
فردوسی.
طلایه نه ودیدبان نیز نه
بمرز اندرون مرزبان نیز نه.
فردوسی.
همان دیدبان دار و هم پاسبان
نگهبان لشکر بروز و شبان.
فردوسی.
دیدبانش اگر رغبت کردی بوسه بر لب زهره دادی. (ترجمه تاریخ یمینی)،
از بلندیش فرق نتوان کرد
آتش دیدبان ز جرم زحل.
؟ (از ترجمه تاریخ یمینی)،
دیدبان عقل را بربند چشم
چشم بندش آنچه میدانی بخواه.
خاقانی.
برق تیغش دیدبان در ملک و دین
ابر جودش میزبان در شرق و غرب.
خاقانی.
خاص بهر لشکرش بر ساخت چرخ
ترک و هند و دیدبان در شرق و غرب.
خاقانی.
در کمین شرق زال زر هنوز
پر عنقا دیدبان بنمود صبح.
خاقانی.
- دیدبان بام چارم، کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا) :
دیدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسی سای بود.
خاقانی.
، پاسبان و نگاهبان، قراول و ربیئه (طلایه)، (ناظم الاطباء) ، جاسوس. (آنندراج) (بهار عجم) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنار راه آباده و شیراز میان آجدادو قادرآباد در 735700گزی تهران، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دی دِ)
دهی از دهستان قنقری پائین (سفلا) بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده است با 92 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
دهی است از دهستان ساردوئیۀ شهرستان ساردوئیه. 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ خوَ / خُ رَ / رِ)
رانندۀ داد، عدالت ورزنده، عدل ورزنده، دادکننده:
یا رب تو هر چه بهترو نیکوترش بده
این پادشاه عادل و سالار دادران،
سعدی،
ذبیح اﷲ او بد ز پیغمبران
پسندیدۀ داور دادران،
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان غارستان بخش نور شهرستان آمل با 100 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
دورکننده دزد. دزدراننده. رانندۀ دزد:
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
نوداران. شاگردانه. فغیاز. برمغاز. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تیتوس لیویوس، تاریخ دان یونانی و نویسندۀ تاریخ رومی از ابتدا تا سال 9 قبل از میلاد است، (59 قبل از میلاد - 17 میلادی) او در زیر عنوان ’دهساله’ کتاب تاریخی از رومیها تدوین کرد که از جهت استحکام و درستی و همچنین مطالب مشهور است، او نویسندۀ صمیمی ولی فاقد روح انتقاد بود، گذشته را مورد مدح و تحسین قرار میداد و در جستجوی کشف تعلیماتی بود که در حوادث تاریخی بوجود می آید و همچنین کوشش داشت که علل و زمینه های گسترش مطلوب در جوامع بشری را با بیانی شیوا توضیح دهد، (از لاروس)، آقای فلسفی در اعلام تمدن قدیم فوستل دوکلانژ در ذیل تیتوس لیویوس آرد: از مورخین بزرگ روم است که در سال 59 قبل از میلاد در شهر روم تولد یافت و در 19 میلادی درگذشت، اگوستوس سخت او را گرامی میداشت تیتوس لیویوس بیست سال از عمر خویش را به نگارش تاریخ روم بکار برد، تاریخ مزبور حاوی گزارش روم از بدو تأسیس تا 9 سال پیش از میلاد و مرکب از 140 کتاب بوده است که اکنون جزوۀ کتاب نخستین (تاریخ 458 سال) و کتب بیست ویکم و چهل وپنجم (تاریخ 51 سال) و قسمتی از کتاب نودویکمین، بقیه مفقود است، - انتهی، رجوع به قاموس الاعلام ترکی و الحلل السندسیه ص 363 و 453 وتاریخ ایران باستان ج 2 ص 1945 و ج 3 ص 2451 شود
لغت نامه دهخدا
دیدبان، دیده بان، رجوع به دیدبان شود: اذکاه، دیدوان فرستادن، (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیدان
تصویر دیدان
خوی، عادت، روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیران
تصویر دیران
جمع دار، خانه ها سرای ها
فرهنگ لغت هوشیار
شخصی را گویند که برجای بلند مانند سر کوه و بالای کشتی نشیند و هر چه از دور بیند خبر دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیدجان
تصویر دیدجان
شتر بارکش
فرهنگ لغت هوشیار
ماموری که بالای دیدگاه ایستد و هر چه از دور بیند بمافوق خبر دهد، نگاهبانان قراول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیگران
تصویر دیگران
سایرین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیدگان
تصویر دیدگان
انظار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیدمان
تصویر دیدمان
تیوری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داوران
تصویر داوران
قضات
فرهنگ واژه فارسی سره