بازی است مرعرب را. (منتهی الارب). لهو. (اقرب الموارد) ، بازی و تفرج و سرگرمی. (ناظم الاطباء) ، بازیچه. (ناظم الاطباء). اما دو معنی اخیر در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد
بازی است مرعرب را. (منتهی الارب). لهو. (اقرب الموارد) ، بازی و تفرج و سرگرمی. (ناظم الاطباء) ، بازیچه. (ناظم الاطباء). اما دو معنی اخیر در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد
دیمبل و دیمبو (دامبول و...) : اسم صوت است و برای بیان بزن و بکوب و ساز و آواز استعمال میشود. نیز آغاز تصنیفی قدیمی و عامیانه است: دامبول و دیمبول نقاره... (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). رجوع به دیمبل و دیمبو شود
دیمبل و دیمبو (دامبول و...) : اسم صوت است و برای بیان بزن و بکوب و ساز و آواز استعمال میشود. نیز آغاز تصنیفی قدیمی و عامیانه است: دامبول و دیمبول نقاره... (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). رجوع به دیمبل و دیمبو شود
نام حکیمی بوده است پارسی پسر هورتاب حکیم که او نیز از حکمای عهد پادشاهان پیشدادی بوده و در معرفت و تحقیق نفس ناطقه و بقای آن دلایل خردپسند ایشان در کتاب موسوم به زنده رود مذکور است، (انجمن آرای ناصری) (لغت و شرح آن از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است)
نام حکیمی بوده است پارسی پسر هورتاب حکیم که او نیز از حکمای عهد پادشاهان پیشدادی بوده و در معرفت و تحقیق نفس ناطقه و بقای آن دلایل خردپسند ایشان در کتاب موسوم به زنده رود مذکور است، (انجمن آرای ناصری) (لغت و شرح آن از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است)
نام چشمه ای واقع در بلوک مالکی شمال قریۀ بیدخون، آب آن از کوه درروک میانۀ بلوک گله دار و بلوک مالکی برخاسته بمسافت صد گز بیشتر از کوه بدره ریخته و چون از درۀ کوه بیرون رود در حوالی قریۀ بیدخون باغها و زراعت را آب دهد و در تمامی سواحل دریای فارس چشمۀ آب شیرین گوارا جز این چشمه یافت نشود، (از فارسنامۀ ناصری) دهی است از دهستان ثلاث در بخش کنگان شهرستان بوشهر که دارای 200 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
نام چشمه ای واقع در بلوک مالکی شمال قریۀ بیدخون، آب آن از کوه درروک میانۀ بلوک گله دار و بلوک مالکی برخاسته بمسافت صد گز بیشتر از کوه بدره ریخته و چون از درۀ کوه بیرون رود در حوالی قریۀ بیدخون باغها و زراعت را آب دهد و در تمامی سواحل دریای فارس چشمۀ آب شیرین گوارا جز این چشمه یافت نشود، (از فارسنامۀ ناصری) دهی است از دهستان ثلاث در بخش کنگان شهرستان بوشهر که دارای 200 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
یکی از شهرهای موآب در چند میلی شمال ارنون که اکنون آن را دیبان گویند. بانی این شهر بنی جاد بودند بدان جهت در سفر اعداد (33:45) دیبون جاد و دراشعیا (15:9) دیمون خوانده شده است در آن وقت جزء مملکت موآب بود. اما دیبان بمسافت سه میل در شمال ارنون یا وادی الموجب واقع است و در 1868 میلادی سنگ نبشته ای 24 سطری بخط عبرانی فنیقیه کشف گردید که در آن تاریخ دوم پادشاهان فصل 3 را بیان می نماید. (از قاموس کتاب مقدس). و نیز رجوع به دائره المعارف فارسی شود
یکی از شهرهای موآب در چند میلی شمال ارنون که اکنون آن را دیبان گویند. بانی این شهر بنی جاد بودند بدان جهت در سفر اعداد (33:45) دیبون جاد و دراشعیا (15:9) دیمون خوانده شده است در آن وقت جزء مملکت موآب بود. اما دیبان بمسافت سه میل در شمال ارنون یا وادی الموجب واقع است و در 1868 میلادی سنگ نبشته ای 24 سطری بخط عبرانی فنیقیه کشف گردید که در آن تاریخ دوم پادشاهان فصل 3 را بیان می نماید. (از قاموس کتاب مقدس). و نیز رجوع به دائره المعارف فارسی شود
در اصل دیذه بان و معرب شده است. (از تاج العروس). دیدب، نگاهبان که معرب است. (از منتهی الارب). رقیب. (اقرب الموارد). ج، دیادبه. (یادداشت مؤلف) ، طلیعه (فارسی و معرب) : دیدبان المراکب، راهنمای آن. (از اقرب الموارد). طلایه. دیدبان ودیذبان به معنی طلایۀ فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 141). در اصل دیذه بان بود و چون معرب گردید ذال بدال تبدیل شد و حرکت آن تغییر یافت. (از تاج العروس). ادی شیر گوید که مرکب از ’دید’ بمعنی نگاه و ’بان’ بمعنی صاحب است. (الالفاظ الفارسیه المعربه)
در اصل دیذه بان و معرب شده است. (از تاج العروس). دیدب، نگاهبان که معرب است. (از منتهی الارب). رقیب. (اقرب الموارد). ج، دیادبه. (یادداشت مؤلف) ، طلیعه (فارسی و معرب) : دیدبان المراکب، راهنمای آن. (از اقرب الموارد). طلایه. دیدبان ودیذبان به معنی طلایۀ فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 141). در اصل دیذه بان بود و چون معرب گردید ذال بدال تبدیل شد و حرکت آن تغییر یافت. (از تاج العروس). ادی شیر گوید که مرکب از ’دید’ بمعنی نگاه و ’بان’ بمعنی صاحب است. (الالفاظ الفارسیه المعربه)
مرکّب از: دید + بان، پسوند حفاظت، دیده بان. دیدوان. شخصی را گویندکه بر جای بلند مانند سر کوه و بالای کشتی نشیند و هرچه از دور بیند خبر دهد و او را بعربی ربیئه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کسی که بالای بلندی نشسته آمدن دشمن را می پاید. (فرهنگ نظام)، دیده دار. (جهانگیری)، شخصی که بر جای بلند نشسته نظر در اطراف گمارد و از آمدن فوج دشمن قلعه نشینان را خبر میداده. (غیاث) (بهار عجم) (آنندراج)، دیده. دیده بان: فرستاد بر هر سویی دیدبان چنان چون بد آیین آزادگان. دقیقی. سپهدارشان دیدبان برگزید فرستاد و دیده بدیده رسید. دقیقی. روی شاددل با یکی کاروان بدان سان که نشناسدت دیدبان. فردوسی. یکی دیدبان آمد از دیدگاه سخن گفت با او ز ایران سپاه. فردوسی. سپه دیدبان کردش و پیشرو درفشش کشیدند و شد پیش گو. فردوسی. سپه را بدان دشت کرده یله طلایه نه و دیدبان بر گله. فردوسی. بروز اندرون دیدبان داشتی به تیره شبان پاسبان داشتی. فردوسی. چو از دیدگه دیدبان بنگرید بشب آتش و روز پر دود دید. فردوسی. نداند کسی راز و ساز جهان نبیند همی دیدبان در نهان. فردوسی. طلایه نه ودیدبان نیز نه بمرز اندرون مرزبان نیز نه. فردوسی. همان دیدبان دار و هم پاسبان نگهبان لشکر بروز و شبان. فردوسی. دیدبانش اگر رغبت کردی بوسه بر لب زهره دادی. (ترجمه تاریخ یمینی)، از بلندیش فرق نتوان کرد آتش دیدبان ز جرم زحل. ؟ (از ترجمه تاریخ یمینی)، دیدبان عقل را بربند چشم چشم بندش آنچه میدانی بخواه. خاقانی. برق تیغش دیدبان در ملک و دین ابر جودش میزبان در شرق و غرب. خاقانی. خاص بهر لشکرش بر ساخت چرخ ترک و هند و دیدبان در شرق و غرب. خاقانی. در کمین شرق زال زر هنوز پر عنقا دیدبان بنمود صبح. خاقانی. - دیدبان بام چارم، کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا) : دیدبان بام چارم چرخ را نعل اسبش کحل عیسی سای بود. خاقانی. ، پاسبان و نگاهبان، قراول و ربیئه (طلایه)، (ناظم الاطباء) ، جاسوس. (آنندراج) (بهار عجم) (غیاث)
مُرَکَّب اَز: دید + بان، پسوند حفاظت، دیده بان. دیدوان. شخصی را گویندکه بر جای بلند مانند سر کوه و بالای کشتی نشیند و هرچه از دور بیند خبر دهد و او را بعربی ربیئه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کسی که بالای بلندی نشسته آمدن دشمن را می پاید. (فرهنگ نظام)، دیده دار. (جهانگیری)، شخصی که بر جای بلند نشسته نظر در اطراف گمارد و از آمدن فوج دشمن قلعه نشینان را خبر میداده. (غیاث) (بهار عجم) (آنندراج)، دیده. دیده بان: فرستاد بر هر سویی دیدبان چنان چون بد آیین آزادگان. دقیقی. سپهدارشان دیدبان برگزید فرستاد و دیده بدیده رسید. دقیقی. روی شاددل با یکی کاروان بدان سان که نشناسدت دیدبان. فردوسی. یکی دیدبان آمد از دیدگاه سخن گفت با او ز ایران سپاه. فردوسی. سپه دیدبان کردش و پیشرو درفشش کشیدند و شد پیش گو. فردوسی. سپه را بدان دشت کرده یله طلایه نه و دیدبان بر گله. فردوسی. بروز اندرون دیدبان داشتی به تیره شبان پاسبان داشتی. فردوسی. چو از دیدگه دیدبان بنگرید بشب آتش و روز پر دود دید. فردوسی. نداند کسی راز و ساز جهان نبیند همی دیدبان در نهان. فردوسی. طلایه نه ودیدبان نیز نه بمرز اندرون مرزبان نیز نه. فردوسی. همان دیدبان دار و هم پاسبان نگهبان لشکر بروز و شبان. فردوسی. دیدبانش اگر رغبت کردی بوسه بر لب زهره دادی. (ترجمه تاریخ یمینی)، از بلندیش فرق نتوان کرد آتش دیدبان ز جرم زحل. ؟ (از ترجمه تاریخ یمینی)، دیدبان عقل را بربند چشم چشم بندش آنچه میدانی بخواه. خاقانی. برق تیغش دیدبان در ملک و دین ابر جودش میزبان در شرق و غرب. خاقانی. خاص بهر لشکرش بر ساخت چرخ ترک و هند و دیدبان در شرق و غرب. خاقانی. در کمین شرق زال زر هنوز پر عنقا دیدبان بنمود صبح. خاقانی. - دیدبان بام چارم، کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا) : دیدبان بام چارم چرخ را نعل اسبش کحل عیسی سای بود. خاقانی. ، پاسبان و نگاهبان، قراول و ربیئه (طلایه)، (ناظم الاطباء) ، جاسوس. (آنندراج) (بهار عجم) (غیاث)