بزرگ هیکل توانا. (ناظم الاطباء). شتر بزرگ هیکل توانا کأنه معرب الی دوسر. (منتهی الارب). گنده و بزرگ و ستبر. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (آنندراج). دوسری. (برهان)
بزرگ هیکل توانا. (ناظم الاطباء). شتر بزرگ هیکل توانا کأنه معرب الی دوسر. (منتهی الارب). گنده و بزرگ و ستبر. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (آنندراج). دوسری. (برهان)
حالت و چگونگی دلگران. دلگران بودن. رنجیدگی. آزردگی. (ناظم الاطباء). عتاب. رنجش. کدورت. کینه: هر آن دلگرانی کز آن داشتم بدین ای پسر از تو بگذاشتم. شمسی (یوسف و زلیخا). اگر چند زو مهربانی نداشت بجز درد و جز دلگرانی نداشت. شمسی (یوسف و زلیخا). ندیدم در تو بوی مهربانی بجز گردنکشی ودلگرانی. نظامی. - دلگرانی کردن، عتاب کردن. بی مهری کردن. تکدر نشان دادن: تو با او چنین بدزبانی کنی چنین تندی و دلگرانی کنی. فردوسی. چو لختی دلگرانی کرد بر زرد کلید دزگه از موزه برآورد. (ویس و رامین). بترسم از قضای آسمانی نیارم کرد بر تو دلگرانی. (ویس و رامین). - ، رنجیدگی نشان دادن. آزرده خاطری: به دل بر مگر دلگرانی کند به ایزد دعاها نهانی کند. شمسی (یوسف و زلیخا). - ، اضطراب کردن. ناآرامی کردن: مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت دلگرانی مکن ای جسم که جان بازآمد. سعدی. - دلگرانی نمودن، عتاب نمودن: همانم من که بودم تو همانی چرا بر من نمایی دلگرانی. (ویس و رامین)
حالت و چگونگی دلگران. دلگران بودن. رنجیدگی. آزردگی. (ناظم الاطباء). عتاب. رنجش. کدورت. کینه: هر آن دلگرانی کز آن داشتم بدین ای پسر از تو بگذاشتم. شمسی (یوسف و زلیخا). اگر چند زو مهربانی نداشت بجز درد و جز دلگرانی نداشت. شمسی (یوسف و زلیخا). ندیدم در تو بوی مهربانی بجز گردنکشی ودلگرانی. نظامی. - دلگرانی کردن، عتاب کردن. بی مهری کردن. تکدر نشان دادن: تو با او چنین بدزبانی کنی چنین تندی و دلگرانی کنی. فردوسی. چو لختی دلگرانی کرد بر زرد کلید دزگه از موزه برآورد. (ویس و رامین). بترسم از قضای آسمانی نیارم کرد بر تو دلگرانی. (ویس و رامین). - ، رنجیدگی نشان دادن. آزرده خاطری: به دل بر مگر دلگرانی کند به ایزد دعاها نهانی کند. شمسی (یوسف و زلیخا). - ، اضطراب کردن. ناآرامی کردن: مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت دلگرانی مکن ای جسم که جان بازآمد. سعدی. - دلگرانی نمودن، عتاب نمودن: همانم من که بودم تو همانی چرا بر من نمایی دلگرانی. (ویس و رامین)