بسته در. مقابل درباز. که در آن مسدود باشد: خانه دربسته دار بر اغیار تا در او این غریب مهمانست. خاقانی. حجرۀ خاص دید دربسته خازن از جستجوی آن رسته. نظامی. یکی باغ دربسته پر سیب و نار. نظامی. سرائیست کوتاه و دربسته سخت نپندارم آنجا خداوند رخت. سعدی. عاقبت از شهر بگذشتیم و در هامون شدیم میهمان در خانه دربستۀ مجنون شدیم. وحید. فدای خانه دربسته ات شوم مجنون به هر طرف که نظر می کنم بیابان است. ؟ (امثال و حکم). - چشم دربسته، چشم بر هم نهاده. مقابل چشم باز: گره برزد ابروی پیوسته را گشاد از گره چشم دربسته را. نظامی. - کار دربسته، کار دشوار. کار لاینحل: گشایش دهد کار دربسته را. نظامی. ، مسدود: در حاجت از خلق دربسته به ز دریا نیی ؟ آدمی رسته به. نظامی. ، نعت مفعولی از دربستن. رجوع به دربستن شود. - حنا دربسته، حناگرفته. آلوده به حنا. خضاب کرده: و سرانگشتان حنا دربسته. (التفهیم). ، مغلول. بسته. بندکرده شده: ترا گردن دربسته به یوغ وگرنه نروی راست با سپار. لبیبی. ، سرحد، سرزمین، دربند. مستحکم. بندشده، خاموش. بی زبان. گنگ. ساکت. کسی که زبانش لکنت داشته باشد. الکن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تمام و کمال و بی قبض و تصرف غیری. دربست. (آنندراج) : چو در گیسو گره بندی یساول که اقطاع ترا دربسته گردد. امیرخسرو (از آنندراج). گرچه هرگز یک سخن با من نمی گوید ز شرم باغ حسن بی شریکش مال من دربسته ست. وحید (از آنندراج). عشرت ده روزۀ گل قابل تقسیم نیست وقف بلبل می کنم دربسته باغ خویش را. صائب (از آنندراج). دهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیست که گوشه ای به تواز عالم رضا بدهند. صائب (از آنندراج). شد ز دنیا چشم بستن جنت دربسته ام خط کشیدن در جهان خط امانی شد مرا. صائب (از آنندراج). به اندک کوشش یوسف فروشان زلیخا مصر را دربسته می داد. سنجر کاشی (از آنندراج)
بسته در. مقابل درباز. که در آن مسدود باشد: خانه دربسته دار بر اغیار تا در او این غریب مهمانست. خاقانی. حجرۀ خاص دید دربسته خازن از جستجوی آن رسته. نظامی. یکی باغ دربسته پر سیب و نار. نظامی. سرائیست کوتاه و دربسته سخت نپندارم آنجا خداوند رخت. سعدی. عاقبت از شهر بگذشتیم و در هامون شدیم میهمان در خانه دربستۀ مجنون شدیم. وحید. فدای خانه دربسته ات شوم مجنون به هر طرف که نظر می کنم بیابان است. ؟ (امثال و حکم). - چشم دربسته، چشم بر هم نهاده. مقابل چشم باز: گره برزد ابروی پیوسته را گشاد از گره چشم دربسته را. نظامی. - کار دربسته، کار دشوار. کار لاینحل: گشایش دهد کار دربسته را. نظامی. ، مسدود: در حاجت از خلق دربسته به ز دریا نیی ؟ آدمی رسته به. نظامی. ، نعت مفعولی از دربستن. رجوع به دربستن شود. - حنا دربسته، حناگرفته. آلوده به حنا. خضاب کرده: و سرانگشتان حنا دربسته. (التفهیم). ، مغلول. بسته. بندکرده شده: ترا گردن دربسته به یوغ وگرنه نروی راست با سپار. لبیبی. ، سرحد، سرزمین، دربند. مستحکم. بندشده، خاموش. بی زبان. گنگ. ساکت. کسی که زبانش لکنت داشته باشد. الکن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تمام و کمال و بی قبض و تصرف غیری. دربست. (آنندراج) : چو در گیسو گره بندی یساول که اقطاع ترا دربسته گردد. امیرخسرو (از آنندراج). گرچه هرگز یک سخن با من نمی گوید ز شرم باغ حسن بی شریکش مال من دربسته ست. وحید (از آنندراج). عشرت ده روزۀ گل قابل تقسیم نیست وقف بلبل می کنم دربسته باغ خویش را. صائب (از آنندراج). دهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیست که گوشه ای به تواز عالم رضا بدهند. صائب (از آنندراج). شد ز دنیا چشم بستن جنت دربسته ام خط کشیدن در جهان خط امانی شد مرا. صائب (از آنندراج). به اندک کوشش یوسف فروشان زلیخا مصر را دربسته می داد. سنجر کاشی (از آنندراج)
رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی). و چون مطلب و مقصد دوردست بود مدتی مهلت در میان آمد. (سندبادنامه ص 123) ، جایی که رسیدن درآنجا مشکل باشد، بعید و دور. (ناظم الاطباء). مکان دور (لغت محلی شوشتر). جاهای دور. ممالک بعیده. کنایه است از مسافت دراز. (آنندراج). جانب دور: این متاع را از نواحی دور دست می آورند. از نقاط دوردست مملکت به ما می نویسند. (یادداشت مؤلف) : همی مادرش را جگر زآن بخست که فرزند جایی شود دوردست. فردوسی. یکی رزمگاهی گزین دوردست نه بر دامن مرد خسروپرست. فردوسی. به هر کشوری گنج آکنده است که کس را نباید شدن دوردست. فردوسی. غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظۀ قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برادر مهتر روی به تجارت آورد و سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله ودمنه). امروزی به سفری دوردست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت. (سندبادنامه ص 231). از بلاد معمور و دیار مشهور دوردست افتاده بود. (ترجمه تاریخ یمینی). رایات سلطان دوردست افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). کس را جرأت آن نبودی که در محلتهای دوردست که از واسطۀ شهر دور بودی تردد کند. (ترجمه تاریخ یمینی). از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی). ز دریا به است آن ره دوردست که دوری و دیریش را چاره هست. نظامی. گر آید خریداری از دوردست که با کان گوهر شود همنشست. نظامی. ز بانگ سگان کآمد از دوردست رسیدند گرگان و روباه رست. نظامی. رسیدم به ویرانۀ دوردست در و درگهی با زمین گشته پست. نظامی. زهی آفتابی که از دوردست به نور تو بینم در هرچه هست. نظامی. حسابی که بود از خرد دوردست سخن را نکردم بر او پای بست. نظامی. مال و تن در راه حج دوردست خوش همی بازند چون عشاق مست. مولوی
کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی). و چون مطلب و مقصد دوردست بود مدتی مهلت در میان آمد. (سندبادنامه ص 123) ، جایی که رسیدن درآنجا مشکل باشد، بعید و دور. (ناظم الاطباء). مکان دور (لغت محلی شوشتر). جاهای دور. ممالک بعیده. کنایه است از مسافت دراز. (آنندراج). جانب دور: این متاع را از نواحی دور دست می آورند. از نقاط دوردست مملکت به ما می نویسند. (یادداشت مؤلف) : همی مادرش را جگر زآن بخست که فرزند جایی شود دوردست. فردوسی. یکی رزمگاهی گزین دوردست نه بر دامن مرد خسروپرست. فردوسی. به هر کشوری گنج آکنده است که کس را نباید شدن دوردست. فردوسی. غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظۀ قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برادر مهتر روی به تجارت آورد و سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله ودمنه). امروزی به سفری دوردست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت. (سندبادنامه ص 231). از بلاد معمور و دیار مشهور دوردست افتاده بود. (ترجمه تاریخ یمینی). رایات سلطان دوردست افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). کس را جرأت آن نبودی که در محلتهای دوردست که از واسطۀ شهر دور بودی تردد کند. (ترجمه تاریخ یمینی). از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی). ز دریا به است آن ره دوردست که دوری و دیریش را چاره هست. نظامی. گر آید خریداری از دوردست که با کان گوهر شود همنشست. نظامی. ز بانگ سگان کآمد از دوردست رسیدند گرگان و روباه رست. نظامی. رسیدم به ویرانۀ دوردست در و درگهی با زمین گشته پست. نظامی. زهی آفتابی که از دوردست به نور تو بینم در هرچه هست. نظامی. حسابی که بود از خرد دوردست سخن را نکردم بر او پای بست. نظامی. مال و تن در راه حج دوردست خوش همی بازند چون عشاق مست. مولوی
دستۀ گل. (آنندراج). چندین گل یکرنگ یا رنگارنگ که ساقهای آن بهم بربندند. مجموعه ای از گلهای فراهم کرده وبنهای آن باهم بریسمانی بسته و پیوسته: سنبل سر نافه باز کرده گلدسته بدو دراز کرده. نظامی. گلدستۀ امیدی بر دست عاشقان نه تا رهروان غم را خار از قدم برآید. سعدی (بدایع). بود خار و گل با هم ای هوشمند چه در بند خاری تو گلدسته بند. سعدی (بوستان). گلستان ما را طراوت گذشت که گلدسته بندد چو پژمرده گشت. سعدی (بوستان). با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای بوکه بویی بشنویم از خاک بستان شما. حافظ. ، جای بلندی که در مساجد برای دور رفتن بانگ مؤذنان سازند و آن در منار باشد نزدیک گنبد مسجد، وقفه منار مسجد نیز عبارت از این است. (آنندراج). منار. مأذنه: خوش نغمه مؤذنان چو بلبل گلدسته برنگ دستۀ گل. سالک قزوینی (از آنندراج). به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ مؤذن وار بر گلدستۀ شاخ. محمدقلی سلیم (از آنندراج) اجازه. پروانه. رخصت. دستوری. اذن: مسکین که ز دهر جز دل خسته نیافت هرگز در آلاه ترا بسته نیافت ایام نریخت خون خصم تو چو گل تا از سر شمشیرتو گلدسته نیافت. اشرفی سمرقندی
دستۀ گل. (آنندراج). چندین گل یکرنگ یا رنگارنگ که ساقهای آن بهم بربندند. مجموعه ای از گلهای فراهم کرده وبنهای آن باهم بریسمانی بسته و پیوسته: سنبل سر نافه باز کرده گلدسته بدو دراز کرده. نظامی. گلدستۀ امیدی بر دست عاشقان نه تا رهروان غم را خار از قدم برآید. سعدی (بدایع). بود خار و گل با هم ای هوشمند چه در بند خاری تو گلدسته بند. سعدی (بوستان). گلستان ما را طراوت گذشت که گلدسته بندد چو پژمرده گشت. سعدی (بوستان). با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای بوکه بویی بشنویم از خاک بستان شما. حافظ. ، جای بلندی که در مساجد برای دور رفتن بانگ مؤذنان سازند و آن در منار باشد نزدیک گنبد مسجد، وقفه منار مسجد نیز عبارت از این است. (آنندراج). منار. مأذنه: خوش نغمه مؤذنان چو بلبل گلدسته برنگ دستۀ گل. سالک قزوینی (از آنندراج). به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ مؤذن وار بر گلدستۀ شاخ. محمدقلی سلیم (از آنندراج) اجازه. پروانه. رخصت. دستوری. اذن: مسکین که ز دهر جز دل خسته نیافت هرگز دَرِ آلاه ترا بسته نیافت ایام نریخت خون خصم تو چو گل تا از سر شمشیرتو گلدسته نیافت. اشرفی سمرقندی
ده کوچکی است از دهستان پایروند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 21هزارگزی شمال کرمانشاه و 3هزارگزی باختر قره قوین. دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
ده کوچکی است از دهستان پایروند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 21هزارگزی شمال کرمانشاه و 3هزارگزی باختر قره قوین. دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)