آن باشد که به وقت دندان برآوردن اطفال اقسام دانه ها از جنس گندم و جو و ماش و عدس و امثال آنها را با کله و پاچۀ گوسفند بپزند و بخانه های دوستان و خویشان و مصاحبان فرستند. (برهان). آن بود که هرگاه دندان اطفال خواهد برآید آشی از گندم و جو و عدس و هر جنس غله پزند و ب خانه دوستان فرستند و عقیدۀ عوام آن است که چون این آش پزند و ب خانه دوستان فرستند دندان طفل بآسانی برآید. (انجمن آرا) (آنندراج). هرگاه طفل را دندان بدشواری برآید از هر جنس غله باهم ممزوج ساخته و کلۀ گوسفند در میان آن کرده بپزند و بخانه های دوستان فرستند چه عقیدۀ عوام آن است که بدین سبب دندان طفل بآسانی برخواهد آمد. دندانی. (در تداول مردم طهران) ، بمعنی قلقل و آن چیزی است که از برنج و گندم و ماش و عدس و لوبیا و باقلا و گوشت پزند و بیکدیگر فرستند خاصه در عشرۀ محرم. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) چاروادار بزبان دکن. در ملک دکن مهتر چاروار گویند. (برهان)
آن باشد که به وقت دندان برآوردن اطفال اقسام دانه ها از جنس گندم و جو و ماش و عدس و امثال آنها را با کله و پاچۀ گوسفند بپزند و بخانه های دوستان و خویشان و مصاحبان فرستند. (برهان). آن بود که هرگاه دندان اطفال خواهد برآید آشی از گندم و جو و عدس و هر جنس غله پزند و ب خانه دوستان فرستند و عقیدۀ عوام آن است که چون این آش پزند و ب خانه دوستان فرستند دندان طفل بآسانی برآید. (انجمن آرا) (آنندراج). هرگاه طفل را دندان بدشواری برآید از هر جنس غله باهم ممزوج ساخته و کلۀ گوسفند در میان آن کرده بپزند و بخانه های دوستان فرستند چه عقیدۀ عوام آن است که بدین سبب دندان طفل بآسانی برخواهد آمد. دندانی. (در تداول مردم طهران) ، بمعنی قلقل و آن چیزی است که از برنج و گندم و ماش و عدس و لوبیا و باقلا و گوشت پزند و بیکدیگر فرستند خاصه در عشرۀ محرم. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) چاروادار بزبان دکن. در ملک دکن مهتر چاروار گویند. (برهان)
مصغر دانه است مرکب از دانه و کاف تصغیر، دانه باشد. (اوبهی). مطلق دانه را گویند اعم از گندم و جو و ماش و عدس و غیره. (برهان). دان. دانه. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). حب. حبه: ازین تاختن گوز و ریدن براه نه دانک نه عز و نه نام و نه گاه. طیان. بسا کس که یک دانک ندهد بتیغ چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ. اسدی. اندر همه سیستان از هیچکس یک من کاه نستدند و هیچکس را بیک دانک زیان نکردند. (تاریخ سیستان). شهر را غربال کردم در طلب دانک پالوده بر پیدا نشد. ظهوری. و رجوع به دانه و نیز رجوع به دان شود، در ترکیب کاردانک کلمه مرکب است از کاردان، نعت فاعلی مرکب مرخم، یعنی کارداننده و کاف
مصغر دانه است مرکب از دانه و کاف تصغیر، دانه باشد. (اوبهی). مطلق دانه را گویند اعم از گندم و جو و ماش و عدس و غیره. (برهان). دان. دانه. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). حب. حبه: ازین تاختن گوز و ریدن براه نه دانک نه عز و نه نام و نه گاه. طیان. بسا کس که یک دانک ندهد بتیغ چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ. اسدی. اندر همه سیستان از هیچکس یک من کاه نستدند و هیچکس را بیک دانک زیان نکردند. (تاریخ سیستان). شهر را غربال کردم در طلب دانک پالوده بر پیدا نشد. ظهوری. و رجوع به دانه و نیز رجوع به دان شود، در ترکیب کاردانک کلمه مرکب است از کاردان، نعت فاعلی مرکب مرخم، یعنی کارداننده و کاف
امین الدوله گوید تخمی است شبیه به تودری سرخ و از آن ریزه تر و گیاه او بقدر شبری و در کوههای طبرستان و نواحی آن یافت میشود. گرم و تر و جهت علل بلغمی و سوداوی نافع و چون پنجاه درهم او را تا صد درهم بادوچندان آرد و گندم و قدری روغن نانها ترتیب داده تناول نمایند در تسخین بدن بی عدیل و فرزجۀ او در اعانت حمل مجرب و مخرج جنین است. (تحفۀ حکیم مؤمن) بعربی کشتی را گویند که برادر جهاز باشد و بر آن بر دریا و آب سفر کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). اما این لغت و ضبط آن در کتب لغت عرب دیده نشد، در صورت صحت محتمل است که لغت عامیانه باشد
امین الدوله گوید تخمی است شبیه به تودری سرخ و از آن ریزه تر و گیاه او بقدر شبری و در کوههای طبرستان و نواحی آن یافت میشود. گرم و تر و جهت علل بلغمی و سوداوی نافع و چون پنجاه درهم او را تا صد درهم بادوچندان آرد و گندم و قدری روغن نانها ترتیب داده تناول نمایند در تسخین بدن بی عدیل و فرزجۀ او در اعانت حمل مجرب و مخرج جنین است. (تحفۀ حکیم مؤمن) بعربی کشتی را گویند که برادر جهاز باشد و بر آن بر دریا و آب سفر کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). اما این لغت و ضبط آن در کتب لغت عرب دیده نشد، در صورت صحت محتمل است که لغت عامیانه باشد
دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین. واقع در 36000گزی خاور آوج. سردسیر است و دارای 813 سکنه. آب آن از رود خانه سنگاوین است و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و باغات انگور و گردو و قلمستان و عسل. شغل اهالی زراعت است و قالی و جاجیم بافی و راه آنجا مالروست واز طریق ورچند ماشین بدانجا میتوان برد. این ده را یل کرپی نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین. واقع در 36000گزی خاور آوج. سردسیر است و دارای 813 سکنه. آب آن از رود خانه سنگاوین است و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و باغات انگور و گردو و قلمستان و عسل. شغل اهالی زراعت است و قالی و جاجیم بافی و راه آنجا مالروست واز طریق ورچند ماشین بدانجا میتوان برد. این ده را یل کرپی نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دوکان. (منتهی الارب) (دهار). مرادف حانوت. (از آنندراج). حانوت، و آن معرب از فارسی است. (از اقرب الموارد). واحد دکاکین، و آن معرب از فارسی است. (از صحاح جوهری). صاحب تاج العروس (ذیل مادۀ دکک و دکن) در مورد ریشه آن بنقل از لغویان گوید برخی آنرا مشتق از ’دکاء’ گرفته اند که به معنی زمین هموارو گسترده است که در این صورت نون آن زائد باشد. و برخی آنرا معرب از فارسی گویند و در این صورت نون آن اصلی است. و برخی آنرا وزن فعلان از ’دک’ دانند و برخی دیگر آنرا فعّال از ’دکن’ ذکر کرده اند. حجرۀ دادو ستد و تجارت. جایی که در آنجا بساط گسترده به معرض بیع و شرا در می آورند. (از ناظم الاطباء). جایی که کاسب اجناس خود را در آن نهد و فروشد. (فرهنگ فارسی معین). خان. دکه. عرزال. کربج. (منتهی الارب). ج، دکاکین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : آن زن از دکان فرودآمد چو باد پس فلرزنگش بدست اندر نهاد. رودکی (از سندبادنامه). بدو گفت آهنگر ای نیکخوی چه داری به دکان ما آرزوی. فردوسی. رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان همه بربسته وبر در زده هر یک مسمار. فرخی. همچو زنبور دکان قصاب در سر کار دهد جان چه کنم. خاقانی. ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند. خاقانی. صد رزمۀ فضل بازبسته یک مشتریم نه پیش دکان. خاقانی. بر در این دکان قصابی بی جگر کم نواله ای یابی. نظامی. هر دکانی راست بازار دگر مثنوی دکان فقر است ای پدر. مولوی. بر دکان بودی نگهبان دکان نکته گفتی با همه سوداگران. مولوی. و از آن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. (گلستان سعدی). برخیز تا طریق تکلف رها کنیم دکان معرفت به دو جو پربها کنیم. سعدی. روز و شب همسرای و همدکان در دکان مرد و در سرای زنی. سعدی. قربج، کلبه، دکان می فروش. (منتهی الارب). - امثال: دکان مال تو اما ناخنک مزن، این که بزبان گوید همه چیز من تراست، عمل او برخلاف آن باشد. (امثال و حکم دهخدا). اختیاراین مال یا این کار با تو، ولی بشرط اینکه زیاده روی نکنی. (از فرهنگ عوام). - دکان آرای، آرایش کننده دکان. (ناظم الاطباء). - ، دکان داری که از متاع و کالای خود تحسین و تعریف کند. (ناظم الاطباء). - دکان آرایی، عمل آراستن دکان. - ، کنایه از چرب زبانی و تکلف کردن در فروختن کالای سهل به بهای گران. (آنندراج). تحسین و تعریف دکاندار از متاع و کالای خود. (ناظم الاطباء). دکانداری. و رجوع به دکانداری شود. - دکان آواره کردن، بر هم زدن دکان و بر هم شدن. (آنندراج) : بهائی بیخودی را چار کرده دکان عقل و دین آواره کرده. بهایی (از آنندراج). - در دکان کسی را بستن، کار و کسب اورا تعطیل کردن. از رونق انداختن کسب و کار او: آفتابم بایدی با چشم درد تا طبیبان را دکان در بستمی. خاقانی. چون به صد جان یکدلی نتوان خرید دلفروشان را دکان دربسته به. خاقانی. - دکان باز، دکان بسته، اصطلاحاتی است که به دو نوع مؤسسه از لحاظ روش آنها در استخدام کارگر اطلاق میشود. کارخانه هاو مؤسسات صنعتی که فقط کارگران عضو اتحادیۀ کارگران را استخدام می کنند ’دکان بسته’ و آنهائی که خود را به این قید مقید نمی کنند ’دکان باز’ خوانده میشوند. (از دایرهالمعارف فارسی). و رجوع به همین مأخذ شود. - دکان باز کردن، گشادن دکان. (آنندراج) : اگر عشق دکان نمی کرد باز کجا خرج میگشت کالای ناز. ظهوری (از آنندراج). - ، بنیاد نهادن چیزی با قصد فریب و اغواء. - دکان بالاتر گرفتن از کسی، رواج و رونق بیشتر از کار آن کس به کار خود دادن. روی دست برخاستن: لعل او در دلبری استاد بود خط دکان زاستاد بالاتر گرفت. میرخسرو (از آنندراج). - دکان برانداختن، بر هم زدن و از میان بردن دکان. جمع کردن دکان: تا یافت محک شب از سپیدی صراف فلک دکان برانداخت. خاقانی. - دکان بربستن، دکان بستن: دکان بربند عیسی کاندرین کان مسیحائی کم از بیماریی نیست. طالب آملی (از آنندراج). - دکان برتر گرفتن، نظیر: تخته بر سر استاد زدن. (امثال و حکم). روی دست برخاستن: بود شاگرد خرد یکچند لیک اکنون چو باد همتش زاستاد برتر شد دکان برتر گرفت. سنائی. - دکان برچیدن، بر هم زدن دکان: ضرر و نفع چون دکان برچید یأس اندرحقیقت است امید. حکیم حاذق (از آنندراج). - امثال: آن دکان برچیده شد، انتظار نفع پیشین حالا بی جاست. (از امثال و حکم). - دکان بستن، مقابل دکان گشادن و باز کردن. (آنندراج) : کمر بناز چو آن پرحجاب می بندد دکان جلوه گری آفتاب می بندد. تأثیر (از آنندراج). ز ناتوانی چشمت جهان چو گشت خراب طبیب را نبود چاره جز دکان بستن. میرخسرو (از آنندراج). - دکان پهلوی دکان کسی باز کردن، در اصطلاح عامه، با کسی در کسب یا در هر کار دیگری رقابت کردن. (از فرهنگ عوام). - دکان در رو افتادن، بر هم زدن دکان و بر هم شدن. (آنندراج) : ای سرشک دمبدم سهل است گر مفلس شدن داد خواهد گشت فرصت چون دکان در رو فتاد. مسیح کاشی (از آنندراج). - دکانی رابستن، کسبی را تعطیل کردن. متاعی را از رواج انداختن. ترک آن کار کردن: بغیر از زیان نیست در خودفروشی اگر سود خواهی ببند این دکان را. صائب. - دکان کسی بربستن، کسب او را از رونق انداختن: شهد لبهای تو دکان طبیبان بربست دست در دامن تیغ نگهت مرهم زد. نظیری (از آنندراج). - دکان کسی را تخته کردن، مقابل دکان گشادن. (از آنندراج). دست او را از شغلی یا نفعی یا امری کوتاه کردن. (فرهنگ عوام) : زلف بتان ز شانه دکان تخته می کند از شرم حلقه های خط مشکبوی تو. فضل علی بیک امتیاز (از آنندراج). چنان علم بسخن شد نهال خامۀمن که تخته کرد دکان انوری و سعدی را. تأثیر (از آنندراج). - دکان به دولاب گشتن، به مال دیگران خرید و فروخت کردن. (آنندراج) : خانه آبادبه معموری سیلاب کند تاجری را که به دولاب دکان می گردد. صائب (از آنندراج). - دکان چیدن، اشیاء را جداجدا چیدن تا هر کس هرچه خواهد فراگیرد. (از آنندراج) : ز سودایت نواگر گشته ام با این پریشانی دکان آرزو چیدم تماشا کن چها دارم. عالی (از آنندراج). از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام وام خود خواهد ز من هر دم طلبکار خدا. ؟ (از آنندراج). - دکان طبیب، محل طبابت وی. دکه ای که پزشک در آنجا به درمان بیماران پردازد: درد فراق را به دکان طبیب عشق بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم. خاقانی. - دکان گرد آوردن، کنایه از رونق روز بازار و رواج یافتن متاع. (آنندراج). - دکان گرداندن، کنایه از رونق بخشیدن بازار و رواج دادن آن. (از آنندراج) : عیش را بازارگرم از گردش ساغر بود همچو ساقی کس نگرداند دکان زندگی. اشرف (از آنندراج). فتاده ای به دیاری که جنس دانش را نمی خرند اگر صد دکان بگردانی. شانی تکلو (از آنندراج). - دکان گردیدن، کنایه از گرمی بازار و پرمایه بودن دکان. (غیاث). رونق بازار و رواج یافتن متاع. (از آنندراج) : گشت سودای توام مایۀ سرگردانی آری از گرمی بازار دکان میگردد. اشرف (از آنندراج). نمرده عمر کسی جاودان نمی گردد خراب تا نشود این دکان نمی گردد. صائب (از آنندراج). - دکان گرفتن، کنایه از رونق بازار. (آنندراج). - دکان گرم ساختن، کنایه از رونق دادن بازار. (از آنندراج) : نهان شد شمع در فانوس و بی تاب است پروانه به تقریبی دکان خویش خوبان گرم می سازند. غنی (از آنندراج). - دکان گشادن، پهن کردن بساط: چوخلق جمله به بازار جهل میرفتند همی ز بیم نیارم گشاد دکان را. ناصرخسرو. - ، آغازیدن به ارائۀ متاعی یا چیزی: چو بر لعل معنی گشاید دکان بدخشان بدخشان برآید ز کان. ظهوری (از آنندراج). - دکان نهادن، گشادن دکان. متاع عرضه کردن: بر طرف لب تو جان عیسی از نیل و بقم دکان نهاده. خاقانی. تا ظهوری در سخن دکان نهد رخصت شاه دکن می بایدم. ظهوری (از آنندراج). - دکان واکردن، گشادن دکان. دکان باز کردن. (آنندراج) : مهرۀ گل گردد از گرد کسادی آفتاب هر کجا حسن گلوسوز تو دکان واکند. صائب (از آنندراج). - به دکان آمدن، آمادۀ فروش شدن. به بازار آمدن عرضه و فروش را: شد توت سپید و انگور رسید وآن توت سیاه آمد به دکان. بهار. - پنج دکان شرع، کنایه از اصول دین و مذهب. رجوع به پنج دکان شرع در ردیف خود شود. - هفت دکان، کنایه از هفت کشور در هفت اقلیم باشد. (آنندراج) : از این دو عقاقیر صحرای دلها در این هفت دکان گیائی نیابی. خاقانی. - همدکان، معاشر و شریک در کسب و کار. شریک دکان کسی: روز و شب همسرای و همدکان در دکان مرد و در سرای زنی. سعدی. و رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود. ، فیروزآبادی در قاموس می گوید ’و فیروز قباد دکان قرب الابواب’. مرحوم دهخدا در یادداشتی در مورد این گفتۀ فیروزآبادی چنین آورده اند: نمی دانم مرادش از دکان چیست، آیا به معنی شهر و یا قریه است و یا دکان را که به معنی حانوت گفته اند یکی از معانی حانوت قریه ای یا شهری است که در آنجا شراب بسیار افکنند و رز بسیار باشد. و مؤید این معنی شاید دکان نام قریه ای بین همدان و کرمانشاه باشد و شاید در آنجا هم شراب خوب بوده است، کنایه از وسیلۀ معاش و کاسبی بر وجهی که آمیخته به زرنگی و تردستی باشد: زنان گفته بودند چنانکه حیلتها و دکان ایشان است که این خداوندزاده را بسته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577). و رجوع به دکاندار و دکانداری شود، دوکانچۀ هموار و برابر که بر وی نشینند. (منتهی الارب). دکه ای که برای جلوس و نشستن ساخته باشند. (از تاج العروس). بنائی که قسمت بالای آن را برای نشستن مسطح کنند. (از تاج العروس). مصطبه مانندی که بر آن نشینند، و آن از مادۀ ’دکک’ است، و برخی نون آن را اصلی دانند. (از اقرب الموارد). نیمکت، و کرسی، و تخته ای که روی آن می نشینند. (ناظم الاطباء). مصطبه. منامه. (منتهی الارب). سکو. تخت، که از آجر و سنگ برمی آورده و بر آن می نشسته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر من بیش از آن نبود که بر در خویش دو دکان کردم و آنرا دکان داد نام نهادم و هر ماهی دو روز تا نیم آنجا بنشستمی. (ترجمه طبری بلعمی). شگفت آیدم چون پسر خوانیم به دکان بر خویش بنشانیم. فردوسی. دکانی برآورده پهلوی دریا بدان تا بدان می خورد شاه صفدر. فرخی. من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم به دکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). درون سرای دکانی بود سخت دراز پیش از بار آنجا بنشستندی. (تاریخ بیهقی ص 134). امیر برنشست و به دشت شابهار آمد و بر آن دکان بنشست. (تاریخ بیهقی ص 568). امیر بر کران دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند. (تاریخ بیهقی ص 282). خوش آمدش و شد بر دکانی ز راه برآسود لختی در آن سایه گاه. اسدی. یکی حوض زیر ستون از رخام برش بسته دکانی از سیم خام. اسدی. به یک روی دکانی از زرّ ناب عقیقش همه بوم و درّ خوشاب. اسدی. عرض دیوان [اندرون کعبه] یعنی ثخانتش شش شبر است و زمین خانه را فرش از رخامست همه سپید و در خانه سه خلوت کوچکست بر مثال دکانها، یکی مقابل در و دو بر جانب [جنوب] و شمال. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 96). صفت دکان که میان ساحت جامع است و سنگ صخره که پیش از ظهور اسلام آن قبله بوده است. بر میان آن دکانی نهاده است و آن دکان از بهر آن کرده اند که صخره بلند بوده است و نتوانسته اند که آنرا به پوشش درآورند، این دکان اساس نهاده اندسیصدوسی ارش در سیصد ارش. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 35) .در میان مسجد [مسجد یاسمن در شهر طبریه] دکانی بزرگست و بر وی محرابها ساخته و گرد بر گرد آن دکان درخت یاسمن نشانده، که مسجد را به آن بازخوانند. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 21). پیشین از ملوک عجم دکانی بساختندی و بر اسب بر آنجا رفتندی تا متظلمان را که در آن صحرا گرد بودند همه را بدیدندی و داد هر یک بدادندی. (سیاستنامه). دکانی بلند کرده بودند در پیش میدان وچاهی کنده فرمود تا مزدک را بگرفتند و بر آن دکان تا سینه در چاه کردند. (سیاستنامه). گویند یزدجرد شهریار روزی نشسته بود بر دکان باغ سرای. (نوروزنامه). فخرج أبوعلی [ابن الهیثم] و معه کتابه و کان أبوعلی قصیرالقامه و علی باب الخان دکان فصعد أبوعلی الدکان و دفع الکتاب الی صاحب مصر. (تتمۀ صوان الحکمه ص 78). سنگ خون گریدبعبرت بر سر آن شیشه گر کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند. خاقانی. - دکان زدن، بپای کردن مصطبه. سکو ساختن: دو صف سروبن دید و آبی و نار زده نغز دکانی از هر کنار. اسدی. ، کارخانه، برآمدگیهای نرم و غارچی شکل بروی درختان، هیمه و آنچه بدان آتش افروزند. (از ناظم الاطباء).
دوکان. (منتهی الارب) (دهار). مرادف حانوت. (از آنندراج). حانوت، و آن معرب از فارسی است. (از اقرب الموارد). واحد دکاکین، و آن معرب از فارسی است. (از صحاح جوهری). صاحب تاج العروس (ذیل مادۀ دکک و دکن) در مورد ریشه آن بنقل از لغویان گوید برخی آنرا مشتق از ’دکاء’ گرفته اند که به معنی زمین هموارو گسترده است که در این صورت نون آن زائد باشد. و برخی آنرا معرب از فارسی گویند و در این صورت نون آن اصلی است. و برخی آنرا وزن فعلان از ’دک’ دانند و برخی دیگر آنرا فَعّال از ’دکن’ ذکر کرده اند. حجرۀ دادو ستد و تجارت. جایی که در آنجا بساط گسترده به معرض بیع و شرا در می آورند. (از ناظم الاطباء). جایی که کاسب اجناس خود را در آن نهد و فروشد. (فرهنگ فارسی معین). خان. دکه. عِرزال. کُرْبَج. (منتهی الارب). ج، دَکاکین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : آن زن از دکان فرودآمد چو باد پُس فلرزنگش بدست اندر نهاد. رودکی (از سندبادنامه). بدو گفت آهنگر ای نیکخوی چه داری به دکان ما آرزوی. فردوسی. رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان همه بربسته وبر در زده هر یک مسمار. فرخی. همچو زنبور دکان قصاب در سر کار دهد جان چه کنم. خاقانی. ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند. خاقانی. صد رزمۀ فضل بازبسته یک مشتریم نه پیش دکان. خاقانی. بر در این دکان قصابی بی جگر کم نواله ای یابی. نظامی. هر دکانی راست بازار دگر مثنوی دکان فقر است ای پدر. مولوی. بر دکان بودی نگهبان دکان نکته گفتی با همه سوداگران. مولوی. و از آن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. (گلستان سعدی). برخیز تا طریق تکلف رها کنیم دکان معرفت به دو جو پربها کنیم. سعدی. روز و شب همسرای و همدکان در دکان مرد و در سرای زنی. سعدی. قُربَج، کُلبه، دکان می فروش. (منتهی الارب). - امثال: دکان مال تو اما ناخنک مزن، این که بزبان گوید همه چیز من تراست، عمل او برخلاف آن باشد. (امثال و حکم دهخدا). اختیاراین مال یا این کار با تو، ولی بشرط اینکه زیاده روی نکنی. (از فرهنگ عوام). - دکان آرای، آرایش کننده دکان. (ناظم الاطباء). - ، دکان داری که از متاع و کالای خود تحسین و تعریف کند. (ناظم الاطباء). - دکان آرایی، عمل آراستن دکان. - ، کنایه از چرب زبانی و تکلف کردن در فروختن کالای سهل به بهای گران. (آنندراج). تحسین و تعریف دکاندار از متاع و کالای خود. (ناظم الاطباء). دکانداری. و رجوع به دکانداری شود. - دکان آواره کردن، بر هم زدن دکان و بر هم شدن. (آنندراج) : بهائی بیخودی را چار کرده دکان عقل و دین آواره کرده. بهایی (از آنندراج). - در دکان کسی را بستن، کار و کسب اورا تعطیل کردن. از رونق انداختن کسب و کار او: آفتابم بایدی با چشم درد تا طبیبان را دکان در بستمی. خاقانی. چون به صد جان یکدلی نتوان خرید دلفروشان را دکان دربسته به. خاقانی. - دکان باز، دکان بسته، اصطلاحاتی است که به دو نوع مؤسسه از لحاظ روش آنها در استخدام کارگر اطلاق میشود. کارخانه هاو مؤسسات صنعتی که فقط کارگران عضو اتحادیۀ کارگران را استخدام می کنند ’دکان بسته’ و آنهائی که خود را به این قید مقید نمی کنند ’دکان باز’ خوانده میشوند. (از دایرهالمعارف فارسی). و رجوع به همین مأخذ شود. - دکان باز کردن، گشادن دکان. (آنندراج) : اگر عشق دکان نمی کرد باز کجا خرج میگشت کالای ناز. ظهوری (از آنندراج). - ، بنیاد نهادن چیزی با قصد فریب و اغواء. - دکان بالاتر گرفتن از کسی، رواج و رونق بیشتر از کار آن کس به کار خود دادن. روی دست برخاستن: لعل او در دلبری استاد بود خط دکان زُاستاد بالاتر گرفت. میرخسرو (از آنندراج). - دکان برانداختن، بر هم زدن و از میان بردن دکان. جمع کردن دکان: تا یافت محک شب از سپیدی صراف فلک دکان برانداخت. خاقانی. - دکان بربستن، دکان بستن: دکان بربند عیسی کاندرین کان مسیحائی کم از بیماریی نیست. طالب آملی (از آنندراج). - دکان برتر گرفتن، نظیر: تخته بر سر استاد زدن. (امثال و حکم). روی دست برخاستن: بود شاگرد خرد یکچند لیک اکنون چو باد همتش زُاستاد برتر شد دکان برتر گرفت. سنائی. - دکان برچیدن، بر هم زدن دکان: ضرر و نفع چون دکان برچید یأس اندرحقیقت است امید. حکیم حاذق (از آنندراج). - امثال: آن دکان برچیده شد، انتظار نفع پیشین حالا بی جاست. (از امثال و حکم). - دکان بستن، مقابل دکان گشادن و باز کردن. (آنندراج) : کمر بناز چو آن پرحجاب می بندد دکان جلوه گری آفتاب می بندد. تأثیر (از آنندراج). ز ناتوانی چشمت جهان چو گشت خراب طبیب را نبود چاره جز دکان بستن. میرخسرو (از آنندراج). - دکان پهلوی دکان کسی باز کردن، در اصطلاح عامه، با کسی در کسب یا در هر کار دیگری رقابت کردن. (از فرهنگ عوام). - دکان در رو افتادن، بر هم زدن دکان و بر هم شدن. (آنندراج) : ای سرشک دمبدم سهل است گر مفلس شدن داد خواهد گشت فرصت چون دکان در رو فتاد. مسیح کاشی (از آنندراج). - دکانی رابستن، کسبی را تعطیل کردن. متاعی را از رواج انداختن. ترک آن کار کردن: بغیر از زیان نیست در خودفروشی اگر سود خواهی ببند این دکان را. صائب. - دکان کسی بربستن، کسب او را از رونق انداختن: شهد لبهای تو دکان طبیبان بربست دست در دامن تیغ نگهت مرهم زد. نظیری (از آنندراج). - دکان کسی را تخته کردن، مقابل دکان گشادن. (از آنندراج). دست او را از شغلی یا نفعی یا امری کوتاه کردن. (فرهنگ عوام) : زلف بتان ز شانه دکان تخته می کند از شرم حلقه های خط مشکبوی تو. فضل علی بیک امتیاز (از آنندراج). چنان علم بسخن شد نهال خامۀمن که تخته کرد دکان انوری و سعدی را. تأثیر (از آنندراج). - دکان به دولاب گشتن، به مال دیگران خرید و فروخت کردن. (آنندراج) : خانه آبادبه معموری سیلاب کند تاجری را که به دولاب دکان می گردد. صائب (از آنندراج). - دکان چیدن، اشیاء را جداجدا چیدن تا هر کس هرچه خواهد فراگیرد. (از آنندراج) : ز سودایت نواگر گشته ام با این پریشانی دکان آرزو چیدم تماشا کن چها دارم. عالی (از آنندراج). از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام وام خود خواهد ز من هر دم طلبکار خدا. ؟ (از آنندراج). - دکان طبیب، محل طبابت وی. دکه ای که پزشک در آنجا به درمان بیماران پردازد: درد فراق را به دکان طبیب عشق بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم. خاقانی. - دکان گرد آوردن، کنایه از رونق روز بازار و رواج یافتن متاع. (آنندراج). - دکان گرداندن، کنایه از رونق بخشیدن بازار و رواج دادن آن. (از آنندراج) : عیش را بازارگرم از گردش ساغر بود همچو ساقی کس نگرداند دکان زندگی. اشرف (از آنندراج). فتاده ای به دیاری که جنس دانش را نمی خرند اگر صد دکان بگردانی. شانی تکلو (از آنندراج). - دکان گردیدن، کنایه از گرمی بازار و پرمایه بودن دکان. (غیاث). رونق بازار و رواج یافتن متاع. (از آنندراج) : گشت سودای توام مایۀ سرگردانی آری از گرمی بازار دکان میگردد. اشرف (از آنندراج). نمرده عمر کسی جاودان نمی گردد خراب تا نشود این دکان نمی گردد. صائب (از آنندراج). - دکان گرفتن، کنایه از رونق بازار. (آنندراج). - دکان گرم ساختن، کنایه از رونق دادن بازار. (از آنندراج) : نهان شد شمع در فانوس و بی تاب است پروانه به تقریبی دکان خویش خوبان گرم می سازند. غنی (از آنندراج). - دکان گشادن، پهن کردن بساط: چوخلق جمله به بازار جهل میرفتند همی ز بیم نیارم گشاد دکان را. ناصرخسرو. - ، آغازیدن به ارائۀ متاعی یا چیزی: چو بر لعل معنی گشاید دکان بدخشان بدخشان برآید ز کان. ظهوری (از آنندراج). - دکان نهادن، گشادن دکان. متاع عرضه کردن: بر طرف لب تو جان عیسی از نیل و بقم دکان نهاده. خاقانی. تا ظهوری در سخن دکان نهد رخصت شاه دکن می بایدم. ظهوری (از آنندراج). - دکان واکردن، گشادن دکان. دکان باز کردن. (آنندراج) : مهرۀ گل گردد از گرد کسادی آفتاب هر کجا حسن گلوسوز تو دکان واکند. صائب (از آنندراج). - به دکان آمدن، آمادۀ فروش شدن. به بازار آمدن عرضه و فروش را: شد توت سپید و انگور رسید وآن توت سیاه آمد به دکان. بهار. - پنج دکان شرع، کنایه از اصول دین و مذهب. رجوع به پنج دکان شرع در ردیف خود شود. - هفت دکان، کنایه از هفت کشور در هفت اقلیم باشد. (آنندراج) : از این دو عقاقیر صحرای دلها در این هفت دکان گیائی نیابی. خاقانی. - همدکان، معاشر و شریک در کسب و کار. شریک دکان کسی: روز و شب همسرای و همدکان در دکان مرد و در سرای زنی. سعدی. و رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود. ، فیروزآبادی در قاموس می گوید ’و فیروز قباد دکان قرب الابواب’. مرحوم دهخدا در یادداشتی در مورد این گفتۀ فیروزآبادی چنین آورده اند: نمی دانم مرادش از دکان چیست، آیا به معنی شهر و یا قریه است و یا دکان را که به معنی حانوت گفته اند یکی از معانی حانوت قریه ای یا شهری است که در آنجا شراب بسیار افکنند و رز بسیار باشد. و مؤید این معنی شاید دکان نام قریه ای بین همدان و کرمانشاه باشد و شاید در آنجا هم شراب خوب بوده است، کنایه از وسیلۀ معاش و کاسبی بر وجهی که آمیخته به زرنگی و تردستی باشد: زنان گفته بودند چنانکه حیلتها و دکان ایشان است که این خداوندزاده را بسته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577). و رجوع به دکاندار و دکانداری شود، دوکانچۀ هموار و برابر که بر وی نشینند. (منتهی الارب). دکه ای که برای جلوس و نشستن ساخته باشند. (از تاج العروس). بنائی که قسمت بالای آن را برای نشستن مسطح کنند. (از تاج العروس). مصطبه مانندی که بر آن نشینند، و آن از مادۀ ’دکک’ است، و برخی نون آن را اصلی دانند. (از اقرب الموارد). نیمکت، و کرسی، و تخته ای که روی آن می نشینند. (ناظم الاطباء). مَصطبه. مَنامه. (منتهی الارب). سکو. تخت، که از آجر و سنگ برمی آورده و بر آن می نشسته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر من بیش از آن نبود که بر در خویش دو دکان کردم و آنرا دکان داد نام نهادم و هر ماهی دو روز تا نیم آنجا بنشستمی. (ترجمه طبری بلعمی). شگفت آیدم چون پسر خوانیم به دکان بر خویش بنشانیم. فردوسی. دکانی برآورده پهلوی دریا بدان تا بدان می خورد شاه صفدر. فرخی. من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم به دکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). درون سرای دکانی بود سخت دراز پیش از بار آنجا بنشستندی. (تاریخ بیهقی ص 134). امیر برنشست و به دشت شابهار آمد و بر آن دکان بنشست. (تاریخ بیهقی ص 568). امیر بر کران دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند. (تاریخ بیهقی ص 282). خوش آمدْش و شد بر دکانی ز راه برآسود لختی در آن سایه گاه. اسدی. یکی حوض زیر ستون از رخام برش بسته دکانی از سیم خام. اسدی. به یک روی دکانی از زرّ ناب عقیقش همه بوم و درّ خوشاب. اسدی. عرض دیوان [اندرون کعبه] یعنی ثخانتش شش شبر است و زمین خانه را فرش از رخامست همه سپید و در خانه سه خلوت کوچکست بر مثال دکانها، یکی مقابل در و دو بر جانب [جنوب] و شمال. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 96). صفت دکان که میان ساحت جامع است و سنگ صخره که پیش از ظهور اسلام آن قبله بوده است. بر میان آن دکانی نهاده است و آن دکان از بهر آن کرده اند که صخره بلند بوده است و نتوانسته اند که آنرا به پوشش درآورند، این دکان اساس نهاده اندسیصدوسی ارش در سیصد ارش. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 35) .در میان مسجد [مسجد یاسمن در شهر طبریه] دکانی بزرگست و بر وی محرابها ساخته و گرد بر گرد آن دکان درخت یاسمن نشانده، که مسجد را به آن بازخوانند. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 21). پیشین از ملوک عجم دکانی بساختندی و بر اسب بر آنجا رفتندی تا متظلمان را که در آن صحرا گرد بودند همه را بدیدندی و داد هر یک بدادندی. (سیاستنامه). دکانی بلند کرده بودند در پیش میدان وچاهی کنده فرمود تا مزدک را بگرفتند و بر آن دکان تا سینه در چاه کردند. (سیاستنامه). گویند یزدجرد شهریار روزی نشسته بود بر دکان باغ سرای. (نوروزنامه). فخرج أبوعلی [ابن الهیثم] و معه کتابه و کان أبوعلی قصیرالقامه و علی باب الخان دکان فصعد أبوعلی الدکان و دفع الکتاب الی صاحب مصر. (تتمۀ صوان الحکمه ص 78). سنگ خون گریدبعبرت بر سر آن شیشه گر کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند. خاقانی. - دکان زدن، بپای کردن مصطبه. سکو ساختن: دو صف سروبن دید و آبی و نار زده نغز دکانی از هر کنار. اسدی. ، کارخانه، برآمدگیهای نرم و غارچی شکل بروی درختان، هیمه و آنچه بدان آتش افروزند. (از ناظم الاطباء).
دهی است به همدان. (منتهی الارب). قریه ای است در نزدیکی همدان. (از معجم البلدان). نام قریه ای بزرگ میان کرمانشاه و همدان و آن را باایوب و ابوایوب نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
دهی است به همدان. (منتهی الارب). قریه ای است در نزدیکی همدان. (از معجم البلدان). نام قریه ای بزرگ میان کرمانشاه و همدان و آن را باایوب و ابوایوب نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
نقانق. نکانه. جهودانه. عصیب. مبار. (یادداشت مؤلف) : گفت زالا چه داری ؟ گفت نکانک و بژند. گفت بیار. پیش او اندرنهاد، اسب بداشت و بخورد. (تاریخ سیستان). گفت من نکانک و بژند زال خورده ام. (تاریخ سیستان)
نقانق. نکانه. جهودانه. عصیب. مبار. (یادداشت مؤلف) : گفت زالا چه داری ؟ گفت نکانک و بژند. گفت بیار. پیش او اندرنهاد، اسب بداشت و بخورد. (تاریخ سیستان). گفت من نکانک و بژند زال خورده ام. (تاریخ سیستان)
دهان خرد، (اصطلاح جانورشناسی) نام سوراخ بزرگی است در انتهای آزاد اسفنج که آب را به وسیلۀ سوراخهای بوینده می گیرد و از دهانک بیرون می ریزد. (از جانورشناسی عمومی دکتر فاطمی ص 233 و 335)
دهان خرد، (اصطلاح جانورشناسی) نام سوراخ بزرگی است در انتهای آزاد اسفنج که آب را به وسیلۀ سوراخهای بوینده می گیرد و از دهانک بیرون می ریزد. (از جانورشناسی عمومی دکتر فاطمی ص 233 و 335)
حوصله و چینه دان مرغ. (ناظم الاطباء). سنگدان مرغ را گویند. (از فرهنگ جهانگیری). چینه دان مرغ که به عربی حوصله گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). و رجوع به چینه دان شود
حوصله و چینه دان مرغ. (ناظم الاطباء). سنگدان مرغ را گویند. (از فرهنگ جهانگیری). چینه دان مرغ که به عربی حوصله گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). و رجوع به چینه دان شود
مصغر دانه مطلق دانه (از گندم جو ماش عدس وجز اینها)، آشی که بهنگام دندان بر آوردن کودک با گندم و ماش و عدس و جز آنها و کله و پاچه گوسفند پزند و بخانه های خویشان و دوستان فرستند دانکو
مصغر دانه مطلق دانه (از گندم جو ماش عدس وجز اینها)، آشی که بهنگام دندان بر آوردن کودک با گندم و ماش و عدس و جز آنها و کله و پاچه گوسفند پزند و بخانه های خویشان و دوستان فرستند دانکو