جدول جو
جدول جو

معنی دانک

دانک((نَ))
هر نوع دانه، آشی که با گندم و جو و ماش و عدس و مانند آنها پزند
تصویری از دانک
تصویر دانک
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با دانک

دانک

دانک
مصغر دانه مطلق دانه (از گندم جو ماش عدس وجز اینها)، آشی که بهنگام دندان بر آوردن کودک با گندم و ماش و عدس و جز آنها و کله و پاچه گوسفند پزند و بخانه های خویشان و دوستان فرستند دانکو
فرهنگ لغت هوشیار

دانک

دانک
آشی که با گندم و جو و عدس و ماش و نخود و امثال آن ها بپزند، آش هفت دانه
دانک
فرهنگ فارسی عمید

دانک

دانک
هر نوع دانه از ماش، عدس، گندم، جو و مانند آن ها، دانۀ خرد، دان، دانه
دانک
فرهنگ فارسی عمید

دانک

دانک
دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین. واقع در 36000گزی خاور آوج. سردسیر است و دارای 813 سکنه. آب آن از رود خانه سنگاوین است و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و باغات انگور و گردو و قلمستان و عسل. شغل اهالی زراعت است و قالی و جاجیم بافی و راه آنجا مالروست واز طریق ورچند ماشین بدانجا میتوان برد. این ده را یل کرپی نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

دانک

دانک
امین الدوله گوید تخمی است شبیه به تودری سرخ و از آن ریزه تر و گیاه او بقدر شبری و در کوههای طبرستان و نواحی آن یافت میشود. گرم و تر و جهت علل بلغمی و سوداوی نافع و چون پنجاه درهم او را تا صد درهم بادوچندان آرد و گندم و قدری روغن نانها ترتیب داده تناول نمایند در تسخین بدن بی عدیل و فرزجۀ او در اعانت حمل مجرب و مخرج جنین است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
بعربی کشتی را گویند که برادر جهاز باشد و بر آن بر دریا و آب سفر کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). اما این لغت و ضبط آن در کتب لغت عرب دیده نشد، در صورت صحت محتمل است که لغت عامیانه باشد
لغت نامه دهخدا

دانک

دانک
مصغر دانه است مرکب از دانه و کاف تصغیر، دانه باشد. (اوبهی). مطلق دانه را گویند اعم از گندم و جو و ماش و عدس و غیره. (برهان). دان. دانه. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). حب. حبه:
ازین تاختن گوز و ریدن براه
نه دانک نه عز و نه نام و نه گاه.
طیان.
بسا کس که یک دانک ندهد بتیغ
چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ.
اسدی.
اندر همه سیستان از هیچکس یک من کاه نستدند و هیچکس را بیک دانک زیان نکردند. (تاریخ سیستان).
شهر را غربال کردم در طلب
دانک پالوده بر پیدا نشد.
ظهوری.
و رجوع به دانه و نیز رجوع به دان شود، در ترکیب کاردانک کلمه مرکب است از کاردان، نعت فاعلی مرکب مرخم، یعنی کارداننده و کاف
لغت نامه دهخدا

دانک

دانک
نامی بیابان ولایت گتگن را بهند. (بیرونی ماللهند ص 99)
لغت نامه دهخدا

دانک

دانک
آن باشد که به وقت دندان برآوردن اطفال اقسام دانه ها از جنس گندم و جو و ماش و عدس و امثال آنها را با کله و پاچۀ گوسفند بپزند و بخانه های دوستان و خویشان و مصاحبان فرستند. (برهان). آن بود که هرگاه دندان اطفال خواهد برآید آشی از گندم و جو و عدس و هر جنس غله پزند و ب خانه دوستان فرستند و عقیدۀ عوام آن است که چون این آش پزند و ب خانه دوستان فرستند دندان طفل بآسانی برآید. (انجمن آرا) (آنندراج). هرگاه طفل را دندان بدشواری برآید از هر جنس غله باهم ممزوج ساخته و کلۀ گوسفند در میان آن کرده بپزند و بخانه های دوستان فرستند چه عقیدۀ عوام آن است که بدین سبب دندان طفل بآسانی برخواهد آمد. دندانی. (در تداول مردم طهران) ، بمعنی قلقل و آن چیزی است که از برنج و گندم و ماش و عدس و لوبیا و باقلا و گوشت پزند و بیکدیگر فرستند خاصه در عشرۀ محرم. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
چاروادار بزبان دکن. در ملک دکن مهتر چاروار گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا

دانش

دانش
علم، تجربه، مجموعه اطلاعات یا آگاهی هایی که از طریق آموختن یا مطالعه به دست می آید
دانش
فرهنگ نامهای ایرانی