جدول جو
جدول جو

معنی دژم - جستجوی لغت در جدول جو

دژم
افسرده، رنجور، دلتنگ، اندوهگین، خشمگین، آشفته، کنایه از ویژگی چشمی که خمار است، چشم مست، برای مثال دو نرگس دژمّ و دو ابرو به خم / ستون دو ابرو چو سیمین قلم (فردوسی - ۱/۱۹۲)
تصویری از دژم
تصویر دژم
فرهنگ فارسی عمید
دژم
(دُ ژَ / دِ ژَ)
پژمان و اندوهگن و از غم فروپژمرده. (از لغت فرس اسدی). افسرده و غمگین و اندوهناک و رنجور و بیمار و آشفته. (از برهان). افسرده و اندوهگین. (از جهانگیری). آشفته و بددماغ، که گویند در اصل دژن بوده است به معنی آشفته و خشمگین. (از غیاث). ترش و آشفته وغمگین. (آنندراج) (انجمن آرا). غمگین. (شرفنامۀ منیری). صاحب آنندراج به نقل از بهار عجم می نویسد: به معنی بیمار و نزار و نگون و گرفته است چون دل دژم و روی دژم و زلف دژم و چشم دژم و شاخ دژم:
چهارم که دل دور داری ز غم
ز ناآمده غم نباشی دژم.
فردوسی.
سپه را بدادی سراسر درم
بدان تا نباشد یکی تن دژم.
فردوسی.
بزیر پی تازی اسپان درم
به ایران ندیدند یک تن دژم.
فردوسی.
همی رفت با او تهمتن بهم
بدان تا سپهبد نباشد دژم.
فردوسی.
غمین گشت و آن شب نزد هیچ دم
به شبگیر برخاست آمد دژم.
فردوسی.
که گردآمدن زود باشد بهم
مباشید از این رفتن من دژم.
فردوسی.
گهر هست و دیبا و گنج درم
چو باشد درم دل نباشد دژم.
فردوسی.
فرستاده با او نزد هیچ دم
دژم دید پاسخ بیامد دژم.
فردوسی.
در این بهار دلارام شاد باد مدام
کسی که شاد نباشد بدو نژند و دژم.
فرخی.
لعل کردند به یک سیکی لبهای کبود
شاد کردند به یک مجلس دلهای دژم.
فرخی.
بدو گفت هرمس چرائی دژم
نه همچون منی دلت مانده به غم.
عنصری.
چو پیش ویس رفت او را دژم دید
ز گریه در کنارش جوی نم دید.
(ویس و رامین).
چو شیر نر بر آن خوک دژم تاخت
سیه پر خشت پیچان را بینداخت.
(ویس و رامین).
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه در دل شکیب و نه در دیده خواب.
اسدی.
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است.
اسدی.
بسان تن بی روان بد زمین
هوا چون دژم سوکیی دل غمین.
اسدی.
ز خسته دل زار و جسم دژم
سرشت آتش درد با آب غم.
اسدی.
دژم تر کسی مرد رشک است و آز
که هر ساعتش مرگ آید فراز.
اسدی.
دژم مباش ز کمی درم به دنیا در
اگر به طاعت و علمت بدین درون قدمست.
ناصرخسرو.
دل تو زانکه سخن ماند خواهدت شادست
دل کسی که درم ماند خواهدش دژمست.
ناصرخسرو.
خرددوست جان سخنگوی تست
که از نیک شاد است و از بد دژم.
ناصرخسرو.
نه حواری صفت است آنکه از او
اسقفان خوش دل و عیسی دژم است.
خاقانی.
گفت اگر آنست خان که دیده ام
حق ترا آنجا رساند ای دژم.
مولوی.
ونه از فرقت او دژم و ناتوان بودن. (جهانگشای جوینی).
جمال صورت و معنی ز امن صحت تست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد.
حافظ.
در کمند کاکلی گشتم اسیر
کی سر زلف دژم باشد مرا.
ملا بیخود جامی (از آنندراج).
- دژم داشتن دل را، هراسان بودن به دل از چیزی:
به پیران چنین گفت پس پیلسم
کزین پهلوان دل ندارم دژم.
فردوسی.
ز بالای من نیست بالاش کم
به رزم اندرون دل ندارد دژم.
فردوسی.
- ، غمگین داشتن:
هزار قرن به شادی و خرمی بگذار
به لحظه ای دل خود را دژم مدار و نژند.
سوزنی.
- شاخ دژم، شاخ پژمرده:
افسردگی طبع بود وهمه فکرت
نبود به ثمر دست رسی شاخ دژم را.
واله هروی (از آنندراج).
، تیره. گرفته:
هوای آن دژم و باد آن چو دود جحیم
زمین آن سیه و خاک آن چو خاکستر.
فرخی.
- ابر دژم، ابر تیره و سیاه که پرباران است:
کفش به ابر دژم ماند و سخا به مطر
وزآن مطر شده بستان مکرمت خرم.
سوزنی.
، اخمو. اخم آلود. چین بر جبین گرفته:
گه خشم چون چهره کردی نژند
دژم باش و با کس بزودی مخند.
اسدی.
همی بود پیوسته با درد و غم
سرافکنده در پیش و چهره دژم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به عهد دولت تو با نشاط خدمت تو
دلی نماند بدرد و رخی نماند دژم.
ادیب صابر.
گفت هی هی گفت تن زن ای دژم
تا در این ویرانه خود فارغ کنم.
مولوی.
- دژم داشتن چهره، گرفتگی و عبوسی و اخم آلودگی دادن به رخسار:
چه بودت چرا چهره داری دژم
شکر خشک داری و نرگس به نم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- دژم داشتن روی، اخم آلود کردن آن:
از غم بود که گاه بهار و گه کسوف
دارند روی خویش دژم ابر و آفتاب.
میرمعزی (از آنندراج).
و رجوع به دژم روی شود.
- روی دژم، روی ترش:
نیامدش خوش پیر جاماسب را
به روی دژم گفت گشتاسب را.
دقیقی.
بدو گفت مهتر به روی دژم
که برگوی تا از که دیدی ستم.
فردوسی.
نشینیم هر دو پیاده بهم
به می تازه داریم روی دژم.
فردوسی.
و رجوع به دژم روی شود.
، ترنجیده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پژمرده:
بادا رخ عدوی تو همچون بهی دژم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی.
رودکی.
ببارید بر گل به هنگام نم
نبد کشت ورزی ز باران دژم.
فردوسی.
اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد
سپید آمد اگر رخ چون بهی زرد و دژم سازد.
سنائی.
، فروافکنده و اندیشه مند. (برهان). اندیشه مند. واین معنی را بر غیر آدمی نیز اطلاق کنند. (از برهان و آنندراج و انجمن آرا) : آن دلق پوش مخلص را بینی که دل را چو بستان خندان دارد، آری همواره دیوار بوستانه دژم باشد. (کتاب المعارف).
- عاشق دژم، عاشق افسرده و اندیشه مند:
آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم
وز عشق پیلگوش درآورده سر بهم.
منوچهری.
، سرمست و مخمور. (برهان). مخمور. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) :
سیه مژه بر نرگسان دژم
فروخوابنید و نزد هیچ دم.
فردوسی.
دو یاقوت رخشان دو نرگس دژم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم.
فردوسی.
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
سر زلف را تاب داده بخم.
فردوسی.
دو لب سرخ و بینی چو میخ درم
دو بیجاده خندان دو نرگس دژم.
فردوسی.
هر آن که چشم دژم بیند و آن زلف دوتا
اگر آشفته و شوریده شود هست سزا.
میر معزی (از آنندراج).
ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ
وی بخت من ز مهر تو چون چشم تو دژم.
انوری.
زلف چنگست که در بزم تو باتشویش است
چشم ساقیست که با رونق جاهت دژم است.
ظهیر (از شرفنامۀ منیری).
، سیاه و تیره و تاریک. (برهان) :
ای زلف بتم به شب سیاهی ده باز
وی شب، شب وصلست دژم باش ودراز.
خاقانی.
- دیو دژم، دیو زشت و بدترکیب:
ایزد هفت آسمان کرده ست اندر قران
لعنت اینندجای بر تن دیو دژم.
منوچهری.
بسی کرد آفرین بر پاک دادار
چو بر دیو دژم نفرین بسیار.
(ویس و رامین).
- روز یا روزگار دژم، روزگار تیره و تار و زشت. گاه تنگدلی و تکدّر. هنگام ناداری و افسرده خاطری:
بدین روزگار تباه و دژم
بیابد ز گنجور ما چل درم.
فردوسی.
بدو گفت کاین روزگار دژم
ز من بر من آورد چندین ستم.
فردوسی.
زنشان اسیر و برده شود مردشان تباه
تنشان حزین و خسته شود روزشان دژم.
فرخی.
، غضبناک و خشم آلود. (ناظم الاطباء). باخشم. گرفته. تند. مکدر. خشمناک:
همی گفت اگر اژدهای دژم
بیاید که گیتی بسوزد به دم.
فردوسی.
همی گشت با هر دو یل پیلسم
به میدان به کردار شیر دژم.
فردوسی.
همی رفت رستم چو پیل دژم
کمندی به بازو درون شصت خم.
فردوسی.
رسیدند بهرام و خسرو بهم
گشاده یکی روی و دیگر دژم.
فردوسی.
شدند اندرآن پهلوانان دژم
لبان پر ز باد ابروان پر ز خم.
فردوسی.
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم.
فردوسی.
دشمن تو ز تو چنان ترسد
کز پلنگ دژم شکار پلنگ.
فرخی.
قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
گونۀ بیمار دارد قوت کوه طراز.
منوچهری.
دلیران ایران و زاول بهم
بکردندحمله چو شیر دژم.
اسدی.
دژم زی فرسته شه آورد روی
بدو گفت رو پهلوان را بگوی.
اسدی.
خروشنده از جای بجهد دژم
مر این کوچکک را بدرد ز هم.
اسدی.
خلیفه سخت دژم بنشست ازسخن یحیی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425).
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 389).
مرگ اگر پشه و مور است ازودر فزعید
گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه.
خاقانی.
چو دندانش بینی تو دندان مخای
دژم تر بود شیر دندان نمای.
ادیب پیشاوری.
- پاسخ دژم، پاسخ تند:
فرستاده با او نزد هیچ دم
دژم دید پاسخ بیامد دژم.
فردوسی.
، سرزمین بی گیاه و بی مردم. جای غیر سرسبز. صاحب دستور الاخوان لغت ’ایحاش’ را بدینسان معنی کرده است: ’دژم یافتن جای’، و همین کلمه را صاحب منتهی الارب به ’جای بی نبات و بی مردم’ معنی کرده است:
دانۀ پرمغز با خاک دژم
خلوتی و صحبتی کرد از کرم.
مولوی.
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ بخم
کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم.
مولوی (غزلیات)
لغت نامه دهخدا
دژم
پژمان و اندوهگین از غم و پژمرده
تصویری از دژم
تصویر دژم
فرهنگ لغت هوشیار
دژم
((دُ ژَ))
افسرده، دلتنگ، خشمگین، آشفته
تصویری از دژم
تصویر دژم
فرهنگ فارسی معین
دژم
افسرده، اندوهناک، اندوهگین، پریشان حال، مضطر، مغموم، خشمگین، عصبی، غضبناک
متضاد: شاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دژمناک
تصویر دژمناک
رنجور، دردمند، افسرده، غمناک، اندوهگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دژمان
تصویر دژمان
اندوهگین، دلتنگ، خشمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دژمنش
تصویر دژمنش
بدمنش، بدنهاد، آزرده، بیزار
فرهنگ فارسی عمید
(دُ ژَ / دِ ژَ)
حالت و چگونگی دژمناک. غمگینی. افسردگی، رنجوری، خشمناکی. و رجوع به دژمناک شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
خشمناک و بددل و بداندیش شدن. تیره دل گشتن:
چو بشنید بهرام ازو بازگشت
برآشفت و با او دژم ساز گشت.
فردوسی.
، تیرگی گرفتن. تیره شدن ساز کردن:
چو خورشید تابان دژم ساز گشت
ز نخجیرگه تنگدل بازگشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چُ خوَرْ / خُرْ دَ)
اندوهناک و افسرده و گرفته و اندوهگین شدن:
چو گودرز آن سوک شهزاده دید
دژم شد چو آن سرو آزاده دید.
فردوسی.
سپهبد ز گفتار او شد دژم
همی زار بگریست با او بهم.
فردوسی.
شها دل مدارید چندین بغم
که از غم شود جان خرم دژم.
فردوسی.
شب آمد دژم شد ز گفتار شاه
خروش جرس خاست از بارگاه.
فردوسی.
دژم شد ز کار برادر شغاد
نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد.
فردوسی.
چو از باد بینم همی باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دژم.
فردوسی.
دژم شد سپهدارو مهراج شاه
گرستند یکسر سران سپاه.
اسدی.
دژم شد جهان پهلوان چون شنید
بسی در سپه جست و نامد پدید.
اسدی.
بشد زآن دژم گرد لشکرپناه
همانجا بشب خیمه زد با سپاه.
اسدی.
او را (کودک را) ... نگذارند که دژم شود و دژم روی شود تا تندرست بماند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- دژم شدن دل، مکدر و افسرده و رنجیده خاطر و بیمار شدن. آشفته شدن دل:
ز پیشش برفتند هر سه بهم
شده رخ پر از چین و دلها دژم.
دقیقی.
دل رای از آن موبدان شد دژم
روان پر ز غم شد برو پر ز خم.
فردوسی.
قد من شد چو زلف دوست بخم
دل من شد چو چشم دوست دژم.
ادیب صابر (از آنندراج).
، تیره و تاریک و آشفته شدن:
فرازآمدند این دو لشکر بهم
جهان شد ز پرخاشجویان دژم.
فردوسی.
چنین گفت با بخردان شهریار
که بر ما شود زین دژم روزگار.
فردوسی.
- دژم شدن روز بر کسی، تیره شدن روزگار بر کسی:
سوار و پیاده کشیدی بدم
شده روز ازو بر دلیران دژم.
فردوسی.
- دژم شدن روی گیتی،تاریک شدن آن:
چو از شب شدی روی گیتی دژم
مرآن کوسها را زدندی بهم.
اسدی.
- دژم شدن زندگانی، آشفته و تیره شدن آن:
برآشوبد ایران و توران بهم
ز کینه شود زندگانی دژم.
فردوسی.
، زنگ گرفتن. زنگ زدن. تیره وتار شدن:
سکندر نهاد آینه زیر نم
همی بود تا شد سیاه و دژم.
فردوسی.
، بدخو و تندشدن، خشمناک شدن:
گر از شاه توران شدستی دژم
بدیده درآوردی از درد نم.
فردوسی.
همانا که برزد یکی تیز دم
شهنشاه از آن دم زدن شد دژم.
فردوسی.
بگفتند وی را همه بیش و کم
سپهبد شد از کار ایشان دژم.
فردوسی.
مردم از زیرکان دژم نشود
مهر کز عقل بود کم نشود.
خواجو.
، بی آب و گیاه شدن. بی سکنه و بی مردم گشتن. توحش. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). استیحاش. (المصادر زوزنی). تأبد. (تاج المصادر بیهقی) : ایحاش، دژم شدن جای. استیحاش، دژم و ناخوش شدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(چُ رَ تَ)
اندوهگین کردن. اندوهناک ساختن:
دژمش کرد درم لاجرم به آخرکار
ستوده نیست کسی کو سزای لاجرمست.
ناصرخسرو.
- دژم کردن بخت کسی، تیره کردن بخت او:
مکن بخت فرزند خود را دژم
ببینی دل خویش زین پس به غم.
فردوسی.
- دژم کردن چهره، درهم و خشم آلود کردن آن:
دژم کرد شاه اندر آن کار چهر
بفرمود تا رفت بوزرجمهر.
فردوسی.
بیامد به قلب سپه پیلسم
دهان پر ز کین چهره کرده دژم.
فردوسی.
- ، تیره کردن:
گر ز پی غزو غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهرۀ گردون دژم.
خاقانی.
- دژم کردن دل، غمگین و افسرده کردن آن را:
مدار ایچ تیمار با جان بهم
به گیتی مکن جاودان دل دژم.
فردوسی.
ایزد او را برساناد به کام دل او
دل ما شاد کناد و دل بدخواه دژم.
فرخی.
نیست مسعودسعد کار خرد
دل ز کار جهان دژم کردن.
مسعودسعد.
- دژم کردن رخساره، پرچین کردن آن. درهم کشیدن آن از اندوه و غم:
همی گفت رخساره کرده دژم
ز کار سیاوش دلش پر ز غم.
فردوسی.
- دژم کردن روزگار بر خود، تیره و تباه کردن و بر خودتنگ گرفتن جهان:
دو رخساره پر خون و دل سوکوار
دژم کرده بر خویشتن روزگار.
فردوسی.
- دژم کردن روی، ترش و پرچین کردن روی از خشم:
نبینی ز من یک سخن بیش و کم
تو زین پس مکن روی بر من دژم.
دقیقی.
زبان آورش گفت و تو نیز هم
چو خسرو مکن روی بر ما دژم.
بوشکور.
نشستند با روی کرده دژم
زبانشان نجنبید بر بیش و کم.
فردوسی.
بدیدی مرا روی کردی دژم
دمیدی بر آن آتش تیزدم.
فردوسی.
کمندی به فتراک بر شست خم
خم اندرخم و روی کرده دژم.
فردوسی.
جهان چون من دژم کردم بر او روی
سوی من کرد روی خویش خندان.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دُ ژَ / دِ ژَ کَ دَ / دِ)
اندوهگین ساخته و غمگین کرده. رجوع به دژم کردن شود.
- دژم کرده چشم، گریان و غمزده:
خبر یافت آمد دژم کرده چشم
بدان چاکران بانگ برزد بخشم.
اسدی.
- دژم کرده روی، افسرده و پرآژنگ و تیره روی:
جوان داردش گاه با رنگ و بوی
گهش پیر دارد دژم کرده روی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چُ خَ خوَرْ / خُرْ دَ)
دژم کردن. اندوهگین کردن. اندوهناک ساختن، خشمگین کردن:
مگردان به ما بر دژم روزگار
چو آمد درخت بزرگی به بار.
فردوسی.
و رجوع به دژم کردن شود
لغت نامه دهخدا
(چُ خوَرْ / خُرْ دَ)
دژم گشتن. اندوهناک شدن. اندوهگین گشتن:
من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست
خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند.
منوچهری.
چرا نه مردم عاقل چنان زید که به عمر
چو درد سر کندش مردمان دژم گردند.
عسجدی.
، تیره گشتن. زنگ زده شدن:
زدودش (آئینه را) بدارو کزآن پس ز نم
نگردد بزودی سیاه و دژم.
فردوسی.
، خشمناک شدن:
وگر با تو گردد به چیزی دژم
به پوزش گرای و مزن هیچ دم.
فردوسی.
و رجوع به دژم گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ ژَ / دِ ژَ)
تیره گون. سیاه فام:
تا بود چون روی رومی روز تابان و سپید
تا بود چون روی زنگی شب دژم گون و نفام.
فرخی.
و رجوع به دژم شود
لغت نامه دهخدا
(دُ ژَ / دِ ژَ)
غمگین. اندوهناک. (آنندراج) ، رنجور و دردمند. (ناظم الاطباء) ، خشمگین. خشمناک. تند: آنگاه سوی صفا، دژمناک التفات کرد و بر وی بانگ زد و گفت بازگرد از من ای ابلیس. (ترجمه دیاتسارون ص 132). عیسی بر آن دژمناک تندید و گفت دهن خود ببند. (ترجمه دیاتسارون ص 194)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
دژم گردیدن. اندوهگین شدن. غمین شدن. افسرده شدن. اندوهناک شدن:
یکی هفته با سوک گشته دژم
به هشتم برآمد ز شیپور دم.
فردوسی.
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
دژم گشت و سر سوی ایوان نهاد.
فردوسی.
به نزدیک آن مرد دهقان شدند
دژم گشته و زار و پیچان شدند.
فردوسی.
دژم گشت قیصر ز کردار خویش
برون کرد گنجی از اندازه بیش.
اسدی.
- دژم گشتن دل، اندوهناک شدن آن. افسرده و پریشان شدن آن:
رخم به گونۀ خیری شده ست از انده وغم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
، گیج شدن. از خود بی خود شدن. افسرده و پژمرده شدن:
چون بزاد آن بچگان را سر او گشت دژم...
بچگان زاد مدور همه بی قد و قدم.
منوچهری.
، پژمرده شدن. دور از سرسبزی و خرمی شدن:
همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم
کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاه.
فرخی.
، تیره و تار شدن. تاریک گشتن:
همه دشت یکسر پر از آب و نم
ز خشکی لب چشمه گشته دژم.
فردوسی.
همان سال ضحاک را روزگار
دژم گشت و بد سال عمرش هزار.
اسدی.
- دژم گشتن جهان بر کسی، تیره و تار و ناسازگار و سخت شدن جهان بر کسی:
نبردند فرمان من لاجرم
جهان گشت بر هر سه برنا دژم.
فردوسی.
، خشمگین شدن. خشمناک گشتن:
چنین گفت هرگز که دید این شگفت
دژم گشت وز پور کینه گرفت.
دقیقی.
دژم گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
فردوسی.
بپرسید یل کز که گشتی دژم
بدو گفت کز تست بر من ستم.
اسدی.
دژم گشت مهراج کآمد فراز
بدو گفت کای گرد گردن فراز.
اسدی.
، افسرده و غمگین گشتن:
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
دژم گشت و اندر شگفتی بماند.
فردوسی.
دژم گشت از آن آرزو جان رای
بپیچید بر خویشتن بر بجای.
فردوسی.
همه سر بسر سوکوار و نژند
بر ایشان دژم گشته چرخ بلند.
فردوسی.
دژم گشت و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.
فردوسی.
و رجوع به دژم گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ ژَ/ دِ ژَ بَ)
بدبخت. نگون بخت:
دژم بخت آن کز تو جوید نبرد
ز بخت و ز تخت اندرآید بگرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دُ ژَ / دِ ژَ)
تیره روی. افسرده و غمگین و روی درهم کشیده:
بیامد دژم روی تازان براه
چو بردند جوینده را نزد شاه.
فردوسی.
بپرسید پرسیدنی چون پلنگ
دژم روی آنگه بدو داد چنگ.
فردوسی.
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ایست خلنگ.
فرخی.
گیتی فرتوت کوژپشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد.
منوچهری.
بر یوسف آمد دژم روی سخت
دلش همچو از باد شاخ درخت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مردم اگرچه حکیم باشد چون دژم روی بود حکمت بوی حکمت نماند. (قابوسنامه). از تدویر آن بدر منیر دژم روی آمده. (جهانگشای جوینی).
- دژم روی شدن، تیره روی گشتن. افسرده و آشفته شدن:
ستاره شمر شد دژم روی و گفت
به دارنده دادار بی یار و جفت.
اسدی.
او را (کودک را) از خشم و اندوه نگاه دارند و نگذارند که دژم شود ودژم روی شود تا تندرست بماند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
چرا نقشبندت در ایوان شاه
دژم روی کرده است و زشت وتباه.
سعدی.
- ، بدخو وتند شدن.
- دژم روی گشتن، تیره روی شدن. افسرده شدن:
او دژم روی گشت و لرزه گرفت
عادت او چنین بود به خزان.
فرخی.
- دژم روی ماندن، افسرده و غمگین شدن. افسردگی یافتن:
منیژه، چو بیژن دژم روی ماند
پرستندگان را بر خویش خواند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دُ ژَ / دِ ژَ)
دژم بودن. خشم: به لئیم راضع ماند به هنگام مستی که به خرمی و بی خبری بدهد و به دژمی و بدگهری بازستاند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 58). و رجوع به دژم شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
خشمگین کردن.
- دژم ساختن چهره، روی درهم کشیدن:
نزد فسرده دلان قاعده کم کن چو ابر
با دل آتش فشان چهره دژم ساختن.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 311)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بژم
تصویر بژم
شبنم، یا بمعنی بخار بامداد که روی زمین را بپوشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژن
تصویر دژن
طعم تند و تیز
فرهنگ لغت هوشیار
غده کوچک، آبله که بسبب کار کردن و راه رفتن پدید آید تاول، گرهی که در وقت تابیدن ریسمان ابریشم و مانند آن بر آنها افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژخم
تصویر دژخم
بر نهاد بد خوی، زندان بان نگاهبان محبس، جلاد میر غضب
فرهنگ لغت هوشیار
درهم دراخما: یونانی در پهلوی دیرم زوزن جوجر همرس دندان سودگی، هموار شدن واحد سکه نقره (وزن و بهای آن در عصرهای مختلف متفاوت بوده است)، واحد وزن معاذل شش دانگ (هر دانگ دو قیراط)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسم
تصویر دسم
چربی گوشت، پیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژمان
تصویر دژمان
متاسف اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژمناک
تصویر دژمناک
غمگین افسرده، خشمگین خشمناک، رنجور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژمناکی
تصویر دژمناکی
غمگینی افسردگی، خشمناکی، رنجوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژمنش
تصویر دژمنش
بد نهاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلم
تصویر دلم
کبوتر جاهی از پرندگان بچه مار از خزندگان پیل از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژمان
تصویر دژمان
((دُ))
متأسف، اندوهگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوم
تصویر دوم
ثانیا
فرهنگ واژه فارسی سره