اندوهگین کردن. اندوهناک ساختن: دژمش کرد درم لاجرم به آخرکار ستوده نیست کسی کو سزای لاجرمست. ناصرخسرو. - دژم کردن بخت کسی، تیره کردن بخت او: مکن بخت فرزند خود را دژم ببینی دل خویش زین پس به غم. فردوسی. - دژم کردن چهره، درهم و خشم آلود کردن آن: دژم کرد شاه اندر آن کار چهر بفرمود تا رفت بوزرجمهر. فردوسی. بیامد به قلب سپه پیلسم دهان پر ز کین چهره کرده دژم. فردوسی. - ، تیره کردن: گر ز پی غزو غز قصد خراسان کنی گرد سواران کند چهرۀ گردون دژم. خاقانی. - دژم کردن دل، غمگین و افسرده کردن آن را: مدار ایچ تیمار با جان بهم به گیتی مکن جاودان دل دژم. فردوسی. ایزد او را برساناد به کام دل او دل ما شاد کناد و دل بدخواه دژم. فرخی. نیست مسعودسعد کار خرد دل ز کار جهان دژم کردن. مسعودسعد. - دژم کردن رخساره، پرچین کردن آن. درهم کشیدن آن از اندوه و غم: همی گفت رخساره کرده دژم ز کار سیاوش دلش پر ز غم. فردوسی. - دژم کردن روزگار بر خود، تیره و تباه کردن و بر خودتنگ گرفتن جهان: دو رخساره پر خون و دل سوکوار دژم کرده بر خویشتن روزگار. فردوسی. - دژم کردن روی، ترش و پرچین کردن روی از خشم: نبینی ز من یک سخن بیش و کم تو زین پس مکن روی بر من دژم. دقیقی. زبان آورش گفت و تو نیز هم چو خسرو مکن روی بر ما دژم. بوشکور. نشستند با روی کرده دژم زبانشان نجنبید بر بیش و کم. فردوسی. بدیدی مرا روی کردی دژم دمیدی بر آن آتش تیزدم. فردوسی. کمندی به فتراک بر شست خم خم اندرخم و روی کرده دژم. فردوسی. جهان چون من دژم کردم بر او روی سوی من کرد روی خویش خندان. ناصرخسرو