دژآلوده. سهمگین. خشمگین. قهرآلود. (برهان). خشمگین و غضبناک: یکی شیر دژآلود است در جنگ که دارد از مصاف شیر نر ننگ. خسروانی. ثرمله، دژآلودخوردن، یعنی بی ادب و پریشان خوردن. (از مجمل اللغه) (از منتهی الارب) ، تندخوی. (ناظم الاطباء). بدخو. تندخلق
دژآلوده. سهمگین. خشمگین. قهرآلود. (برهان). خشمگین و غضبناک: یکی شیر دژآلود است در جنگ که دارد از مصاف شیر نر ننگ. خسروانی. ثَرمله، دژآلودخوردن، یعنی بی ادب و پریشان خوردن. (از مجمل اللغه) (از منتهی الارب) ، تندخوی. (ناظم الاطباء). بدخو. تندخلق
دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوۀ شهرستان سنندج واقع در 3 هزارگزی جنوب باختری پاوه و 3 هزارگزی راه شوسه، با 125 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه پاوه رود و راه آن اتومبیل رو است. در بالای کوه آن آثاری است معروف به آتشکده. کوه آتشکده در جنوب این ده واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوۀ شهرستان سنندج واقع در 3 هزارگزی جنوب باختری پاوه و 3 هزارگزی راه شوسه، با 125 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه پاوه رود و راه آن اتومبیل رو است. در بالای کوه آن آثاری است معروف به آتشکده. کوه آتشکده در جنوب این ده واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
سله و سبدی باشد بزرگ که دو چوب بر دوطرف آن بندند و بدان سرگین و مثال آن کشند. (برهان). صاحب انجمن آرا گوید: اما در سامی داموز بضم میم وسکون واو دیده شده است. (انجمن آرا) (آنندراج). وذوذ. (یادداشت مؤلف). داموزه. سبد خاشاک. (شعوری)
سله و سبدی باشد بزرگ که دو چوب بر دوطرف آن بندند و بدان سرگین و مثال آن کشند. (برهان). صاحب انجمن آرا گوید: اما در سامی داموز بضم میم وسکون واو دیده شده است. (انجمن آرا) (آنندراج). وَذوذ. (یادداشت مؤلف). داموزه. سبد خاشاک. (شعوری)
مبتدی. تازه کار. نوآموخته. نافرهخته. که در آغاز آموختن است و به کمال نرسیده است. نوچه: ای دل من زو به هرحدیث میازار کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز. دقیقی. یار مویت سپید دید و گریخت که به دزدی دل نوآموزاست. خاقانی. صراحی نوآموز درسجده کردن یکی رومی نومسلمان نماید. خاقانی. در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز کودکی کن دم مزن چون مهر داری برزبان. خاقانی. به وردی کز نوآموزی برآید به آهی کز سر سوزی برآید. نظامی. بسپار مرا به عهدش امروز کو نوقلم است و من نوآموز. نظامی. این طبیبان نوآموزند خود که بدین آیاتشان حاجت بود. مولوی. ، تلمیذ. شاگرد. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی و بعدی شود: نوآموز را ریسمان کن دراز نه بگسل که دیگر نبینیش باز. سعدی. نوآموز را مدح و تحسین و زه ز تهدید و توبیخ استاد به. سعدی. ، در تداول، شاگرد دبستان، باز جوانی که تازه شکار آموخته باشد، کسی که مایل و راغب به چیزهای تازه باشد. آنکه چیزهای تازه آموخته باشد. کسی که برای تکمیل تحصیل حاضر شده باشد. (ناظم الاطباء)
مبتدی. تازه کار. نوآموخته. نافرهخته. که در آغاز آموختن است و به کمال نرسیده است. نوچه: ای دل من زو به هرحدیث میازار کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز. دقیقی. یار مویت سپید دید و گریخت که به دزدی دل نوآموزاست. خاقانی. صراحی نوآموز درسجده کردن یکی رومی نومسلمان نماید. خاقانی. در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز کودکی کن دم مزن چون مُهر داری برزبان. خاقانی. به وردی کز نوآموزی برآید به آهی کز سر سوزی برآید. نظامی. بسپار مرا به عهدش امروز کو نوقلم است و من نوآموز. نظامی. این طبیبان نوآموزند خود که بدین آیاتشان حاجت بود. مولوی. ، تلمیذ. شاگرد. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی و بعدی شود: نوآموز را ریسمان کن دراز نه بگسل که دیگر نبینیش باز. سعدی. نوآموز را مدح و تحسین و زه ز تهدید و توبیخ استاد به. سعدی. ، در تداول، شاگرد دبستان، بازِ جوانی که تازه شکار آموخته باشد، کسی که مایل و راغب به چیزهای تازه باشد. آنکه چیزهای تازه آموخته باشد. کسی که برای تکمیل تحصیل حاضر شده باشد. (ناظم الاطباء)
کلمه غیر موصول، به معنی حیف و دریغ و افسوس. (از برهان) (از ناظم الاطباء). دریغ و حسرت. (شرفنامۀ منیری) ظلم و بی انصافی و زور و ستم و زبردستی. (ناظم الاطباء)
کلمه غیر موصول، به معنی حیف و دریغ و افسوس. (از برهان) (از ناظم الاطباء). دریغ و حسرت. (شرفنامۀ منیری) ظلم و بی انصافی و زور و ستم و زبردستی. (ناظم الاطباء)
آموزندۀ بدی و شرارت. (ناظم الاطباء). آنکه چیزهای بد به دیگران یاد دهد. کسی که پندهای نادرست دهد. مقابل نیک آموز. (فرهنگ فارسی معین). بدآموزنده: گرزم بدآموز گفت از خرد نباید جز آن چیز کاندر خورد. دقیقی. و دیگر که اند از پراکندگان بدآموز و بدخواه و کاوندگان. فردوسی. رسیدند هر دو بمردی بجای بدآموز شد هر دو را رهنمای. فردوسی. ز گفت بدآموز جوشان شدند بنزدیک مادر خروشان شدند. فردوسی. بفردا ممان کار امروز را برتخت منشان بدآموز را. فردوسی. نداند که خداوند را بدآموزی براه کژ نهاد. (تاریخ بیهقی ص 329). با من (احمد عبدالصمد) خالی داشت این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت لعنت بر این بدآموزان باد. (تاریخ بیهقی ص 336). پس از این گوئیم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد. (تاریخ بیهقی ص 464). از خداوند هیچ عیب نیست عیب از بدآموزان است. (تاریخ بیهقی). و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. (منتخب قابوسنامه ص 30). مکن با بدآموز هرگز درنگ که انگور گیرد ز انگور رنگ. نظامی (از نفایس الفنون). جز به نیکان نظر نیفروزم از بدآموز بد نیاموزم. نظامی. معلمان بدآموز را سخن مشنو که دیر سال بمانی بکام نیکوخواه. سعدی. نکویی کن که دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز. سعدی. در صحبت رفیق بدآموز همچنان کاندر کمند دشمن آهخته خنجری. سعدی. ندانستی که ضدان در کمین اند نکو کردی علی رغم بدآموز. سعدی (طیبات).
آموزندۀ بدی و شرارت. (ناظم الاطباء). آنکه چیزهای بد به دیگران یاد دهد. کسی که پندهای نادرست دهد. مقابل نیک آموز. (فرهنگ فارسی معین). بدآموزنده: گرزم بدآموز گفت از خرد نباید جز آن چیز کاندر خورد. دقیقی. و دیگر که اند از پراکندگان بدآموز و بدخواه و کاوندگان. فردوسی. رسیدند هر دو بمردی بجای بدآموز شد هر دو را رهنمای. فردوسی. ز گفت بدآموز جوشان شدند بنزدیک مادر خروشان شدند. فردوسی. بفردا ممان کار امروز را برتخت منشان بدآموز را. فردوسی. نداند که خداوند را بدآموزی براه کژ نهاد. (تاریخ بیهقی ص 329). با من (احمد عبدالصمد) خالی داشت این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت لعنت بر این بدآموزان باد. (تاریخ بیهقی ص 336). پس از این گوئیم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد. (تاریخ بیهقی ص 464). از خداوند هیچ عیب نیست عیب از بدآموزان است. (تاریخ بیهقی). و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. (منتخب قابوسنامه ص 30). مکن با بدآموز هرگز درنگ که انگور گیرد ز انگور رنگ. نظامی (از نفایس الفنون). جز به نیکان نظر نیفروزم از بدآموز بد نیاموزم. نظامی. معلمان بدآموز را سخن مشنو که دیر سال بمانی بکام نیکوخواه. سعدی. نکویی کن که دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز. سعدی. در صحبت رفیق بدآموز همچنان کاندر کمند دشمن آهخته خنجری. سعدی. ندانستی که ضدان در کمین اند نکو کردی علی رغم بدآموز. سعدی (طیبات).
در کلمات مرکبه چون بدآموز و خودآموز و غیره، مخفف آموزنده است: سزد گر ز خویشان افراسیاب بدآموز دارد دو دیده پرآب، فردوسی، نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد، حافظ، ، در دست آموز و جز آن، مخفف آموزیده یعنی آموخته است: ای دل من زوبهر حدیث میازار کاین بت فرهخته نیست هست نوآموز، دقیقی، دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم ریسمان در پا نباشد مرغ دست آموز را، سعدی، ، آموزش، عمل آموختن، تعلیم: چو فارغ شد از پند و آموز مرد ببستند پیمان و سوگند خورد، شمسی (یوسف و زلیخا)
در کلمات مرکبه چون بدآموز و خودآموز و غیره، مخفف آموزنده است: سزد گر ز خویشان افراسیاب بدآموز دارد دو دیده پرآب، فردوسی، نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد، حافظ، ، در دست آموز و جز آن، مخفف آموزیده یعنی آموخته است: ای دل من زوبهر حدیث میازار کاین بت فرهخته نیست هست نوآموز، دقیقی، دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم ریسمان در پا نباشد مرغ دست آموز را، سعدی، ، آموزش، عمل آموختن، تعلیم: چو فارغ شد از پند و آموز مرد ببستند پیمان و سوگند خورد، شمسی (یوسف و زلیخا)