جدول جو
جدول جو

معنی دپوسین - جستجوی لغت در جدول جو

دپوسین
به زور جا دادن چیزی در چیز دیگرفرو کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دورسین
تصویر دورسین
(دخترانه)
باقی بماند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دوسیدن
تصویر دوسیدن
چسبیدن، چسبیدن چیزی به چیز دیگر، خود را به کسی وابستن، چسبیدن برای مکیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوسیدن
تصویر پوسیدن
پوسیده شدن، پوده شدن چیز کهنه، پوده شدن چیزی در اثر رطوبت یا مرور زمان، برای مثال تبه گردد این روی و رنگ رخان / بپوسد به خاک اندرون استخوان (فردوسی - لغت نامه - پوسیدن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوستین
تصویر پوستین
ساخته شده از پوست، جامۀ پوستی، لباس زمستانی گشاد و بلند که از پوست حیوانات پشم دار به خصوص گوسفند می دوزند، کول
پوستین باژگونه کردن: کنایه از قصد و آهنگ کاری کردن، سخت تصمیم گرفتن، باطن را ظاهر ساختن، تغییر روش دادن، برای مثال پوستین را باژگونه گر کند / کوه را از بیخ و از بن برکند (مولوی۱ - ۱۷۱)
پوستین به گازر دادن: کنایه از رنگ عوض کردن، دورویی و تزویر کردن، عیب جویی کردن، بدگویی کردن، کاری را به غیر اهل آن سپردن
پوستین کسی را دریدن: دریدن پوست یا پوستین کسی، کنایه از راز کسی را فاش کردن
به پوستین کسی افتادن: به در پوستین کسی افتادن کنایه از عیب جویی کردن، غیبت کردن
به پوستین کسی رفتن: به در پوستین کسی رفتن کنایه از عیب جویی کردن، غیبت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دُ نِ)
دهی است از دهستان پهلوی دژ بخش بانۀ شهرستان سقز. واقعدر 18 هزارگزی خاور بانه. 150 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان با 138 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ پَ)
ده کوچکی است از دهستان طغرالجرد بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در 52هزارگزی شمال زرند و 4هزارگزی خاور راه فرعی زرند به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اِ پُ)
یکی از زنان قهرمانۀ مملکت گل. زن سابینوس، که بمدد سیویلیس بر آن شد که مردم گل را از تسلط رومیان برهاند. شوهر او سابینوس مغلوب و در زیرزمین محبوس شد. این زن شجاع مدت نه سال در آن زندان با وی بسر برد و بادقت و عطوفت سختیها و مشقات شوی را جبران کرد و عاقبت وسپازین امپراطور روم، سابینوس را در حالیکه اپونین اشک میریخت بشکنجه بکشت. این زن شهید عشق زناشوئی، نخواست پس از مرگ شوی زنده ماند و عاقبت بجهت دشنام و توهین به امپراطور کشته شد. (1749- 1778 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(بْرو / بُ)
شبه قلیایی که آنرااز جوزالقی استخراج کنند. کریستالهای آن استوانه ای شکل و بی رنگ و بی مزه است و از سمهای مهلک محسوب میگردد و در طب مورد استعمال دارد. (فرهنگ فارسی معین) ، حاصلخیز. مغل. دایر. کشت خیز:
سیرت او تخم گشت و نعمت او آب
خاطر مداح او زمین برومند.
رودکی.
زمین برومند و جای نشست
پرستنده و مردم زیردست.
فردوسی.
بر این دشت من گورسانی کنم
برومند را شورسانی کنم.
فردوسی.
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را.
فردوسی.
بدو گفت زن هست وهم بیش از این
درم، هم برومند باغ و زمین.
فردوسی.
مه نو درآمد بچرخ هنر
زمین شد برومند و کان پرگهر.
اسدی.
آبهای روان و مزارع برومند. (سندبادنامه ص 64). أرض زکیه، زمین برومند. (مهذب الاسماء).
- نابرومند، غیردایر:
وگر نابرومند جایی بود
وگر ملک بی پرّوپایی بود.
فردوسی.
، با خیر و برکت. نتیجه بخش. ثمربخش: شاد شدیم گفتیم الحمدﷲ که سفر برومند و طالب به مطلوب رسید که چنین شخصی (خضر علیه السلام) به استقبال ما آمد. (تذکرهالاولیاء عطار)، برخوردار و کامیاب. (برهان) (ناظم الاطباء). برخوردار. (شرفنامۀ منیری). بهره مند. صاحب بهره:
هیچ خردمند را ندید بگیتی
کز خبک عشق او نبود برومند.
آغاجی.
- برومند شدن، برخوردار شدن:
به چه تقریب کسی از تو برومند شود
نه بزاری نه بزور و نه بزر می آیی.
صائب.
، باردار. آبستن. بارور. حامل:
از آن ماهش امید فرزند بود
که خورشیدچهره برومند بود.
فردوسی.
چو همجفت آن بت شدی در نهفت
از آن پس برومند گشتی ز جفت.
اسدی.
، توانگر و خوشبخت و خشنود. (از ناظم الاطباء) بارور. قرین سعادت. مثمر. کامروا. کامیاب:
مباداجهان بی چنین شهریار
برومند بادا ورا روزگار.
فردوسی.
که جاوید بادا چنین روزگار
برومند بادا چنین شهریار.
فردوسی.
نگه کرد کسری برومند یافت
بهر خانه ای چند فرزند یافت.
فردوسی.
زبان هرکه او باشدبرومند
شود گویا به تسبیح خداوند.
نظامی.
به تعلیم دانش تنومند باد
به دانش پژوهی برومند باد.
نظامی.
درین آوارگی ناید برومند
که سازم با مراد شاه پیوند.
نظامی.
- برومند شدن، کامیار شدن. قرین سعادت شدن. کامروا شدن:
گردل نهی ای پسر برین پند
از پند پدر شوی برومند.
نظامی.
بدین زرین حصار آن شد برومند
که ازخود برگرفت این آهنین بند.
نظامی.
، باقوت. (ناظم الاطباء). قوی.
- جوان یل و برومند، در این معنی به نظر می رسد که مرکب از بر به معنی تن و اندام و سینه، و ’مند’ باشد
لغت نامه دهخدا
منسوب به پوست، جامۀ پوستی:
همی پوستین بود پوشیدنش
ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش،
فردوسی،
،
پوست: و گربه را از خون مار پوستین آهار داد، (سندبادنامه چ استانبول ص 152)،
ای سگ گرگین زشت از حرص و جوش
پوستین شیر را بر خود مپوش،
مولوی،
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین،
مولوی،
برهنه من و گربه را پوستین،
سعدی،
، جامه ای از پوست کرده، پوستی، جامۀ فراخ چون عبائی از پوست آش کردۀ گوسفند بی آنکه پشم آن سترده باشند و جانبی که پشم بر آن است چون آستر و بطانه و جانب بی پشم چون ظهاره و ابرۀ این جامه باشد، توسعاً همین جامه از پوستهای دیگر چون خز و سنجاب و قاقم و مرغزی و سمور و فنک و روباه و خرگوش و حواصل و وشق و قندز و روباه رنگین و بره و جز آن که پشم آن بر جای باشد نه آنکه چون چرم موی آن بسترند، پوستین خز، خرقۀ خز، پوستین سنجاب، خرقۀ سنجاب، فرو، (دهار)، فروه، شعراء، مزن، خیعل، قشام، قشع، (منتهی الارب) :
از شعر جبه باید و از گبر پوستین
باد خزان برآمدای بوالبصر درفش،
منجیک،
تو نام جو و ارزن و پوستین
فراوان بجستی ز هر کس بچین،
فردوسی،
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه کس پوستین،
عنصری،
همی تا سمور است و سنجاب چین
نپوشد ز ریکاسه کس پوستین،
اسدی،
بمیدان دین من همی اسب تازم
تو خوش خفته چون گربه در پوستینی،
ناصرخسرو،
ای کرده خویشتن بجفا و ستم سمر
تا پوستین بودت یکی بادبان سمور،
ناصرخسرو،
با کوشش او شیر آسمان
شیریست مزور ز پوستین،
انوری،
سرد نفس بود سگ گرمکین
روبه از آن دوخت مگر پوستین،
نظامی،
خلوت از اغیار باید نی زیار
پوستین بهر دی آمد نی بهار،
مولوی،
پوستین آن حالت درد تو است
که گرفته ست آن ایاز آن را بدست،
مولوی،
بنگریدند از یسار و از یمین
چارق بدریده بود و پوستین،
مولوی،
و آنچه بمشاهره و غیر آن ایشان را فرمودی از جامه ها و پوستین و بالش خود مثل آب جاری که آن را بهیچوجه انقطاع نیفتادی، (جهانگشای جوینی)،
چون بسختی در بمانی تن بعجز اندر مده
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین،
سعدی،
ای خداوندی که اندر دفع فاقه جود تو
آن اثر دارد که اندر باد صرصر پوستین
بنده ای کز مهر تو بوده ست دائم پشت گرم
چون روا داری که سرما افتدش در پوستین
گر نباشد پوستینش می نگردد پشت گرم
تا نباشد ازبرۀ خورشید خاور پوستین،
ابن یمین،
شام را بر فرق بنهاده کلاهی از سمور
صبح را در بر فکنده پوستینی از فنک،
نظام قاری (دیوان البسه)،
پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند
تسمه ازگرز گره بر بن ریشش ناچار،
نظام قاری (دیوان البسه)،
اطلس است امرد و ابیاری سبزست بخط
پوستین صاحب ریش است و در آنهم اطوار،
نظام قاری (دیوان البسه)،
جزر، پوستین زنانه، ینم، پوستین کهنه یا پوستین سرکوتاه تا سینه، کبل، پوستین کوتاه، افتراء، پوستین پوشیدن، پوستین در پوشیدن، قشع، پوستین کهنه، کبل، پوستین بسیار پشم، (منتهی الارب)،
- امثال:
از برهنه پوستین چون برکنی،
مولوی،
از گرگ پوستین دوزی نیاید،
ای ایاز آن پوستین را یاد آر،
مولوی،
پوستین بهر دی آمد نی بهار،
مولوی،
پوستین پاره ای ز دوشم (... مثل است این که سر فدای شکم)،
بهائی،
تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی، (گلستان سعدی)،
چه ماند از کار پوستین ؟ یک برگه و دو آستین،
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین،
سعدی،
نایداز گرگ پوستین دوزی،
نسازد ز ریکاسه کس پوستین،
عنصری،
نکند گرگ پوستین دوزی،
- از برهنه پوستین کندن، کار بیهوده کردن:
نی برای آنکه تا سودی کنم
وز برهنه پوستینی برکنم،
مولوی،
- بپوستین یا در پوستین کسی افتادن یا رفتن، بد او گفتن، غیبت او کردن، او را هجا گفتن، در غیاب او بدی وی گفتن، مرطله، اطالۀ لسان: تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی، (گلستان)،
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه،
سعدی،
اگر پارسایان خلوت نشین
بعیبش فتادند در پوستین،
سعدی،
- در پوستین خود بودن (و افکندن)، قیاس بنفس کردن (؟) از خود حکایت کردن (؟) :
رئیس امین را چو بینی بگوی
که گرد فضولی بسی می تنی
مکن، پوستین باشگونه مکن
که در پوستین خودم افکنی،
انوری،
ترا هر که گوید فلان کس بد است
چنان دان که در پوستین خود است،
سعدی (از بعض لغت نامه ها)،
- مثل پوستین تابستان، چیزی نه بجایگاه خود، بی ارز، بیهوده:
روئی که چو آتش بزمستان خوش بود
امروز چو پوستین بتابستانست،
سعدی،
، در لغت نامه ها بپوستین مطلق معنی عیب داده و این بیت انوری را شاهد آورده اند:
از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود
گر چه در دریا تواند کرد خربط گازری،
انوری،
در بیت زیرین از فرخی معنی پیل پوستین معلوم نشد:
تو شادخوار و شادکام و شادمان و شاددل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(گِرِهْ بَ زَ دَ)
متخلخل و سبک شدن چیزی از گذشتن زمان بروی یا بعلتی دیگر. چرّیدن (در تداول مردم قزوین). سخت سوده و نزدیک بریخته شدن. (شرفنامه) :
زری که در لحد خاک بود پوسیده
کفن دریده و گردید مسکۀ دینار.
سلمان.
ریزیدن. بریزیدن. افزار. (منتهی الارب). پوسیده شدن. لبس. (تاج المصادر بیهقی). سلس. (المنجد). بلاء. تآکل: سلست الخشبه، پوسید و ریزه ریزه گردید چوب. (منتهی الارب). رمیم، رمه، رمم، پوسیدن استخوان. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) ، عفن. عفونت. نخر. وهی. (از منتهی الارب). بلا. بلا:
طبایع گر بتن استن ستون را هم بپوسد بن
نگردد هرگز آن فانی کش از طاعت زنی فانه.
کسائی.
تبه گردد این روی و رنگ رخان
بپوسد بخاک اندرون استخوان.
فردوسی.
دلم ز روزه بپوسید و هم ز توبه گرفت
چنان همی نتوان برد روزگار بسر.
فرخی.
پارسی عفونت پوسیدن است. یعنی رطوبتی تباه شده و از حال خویش بگردیده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر اندر تن رطوبتها و خلطهاء فزونی باشد آن را عفن کند یعنی پوسیده کند. و پوسیدن خلط آن باشد که گنده و تباه گردد و مایۀ تب شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
جوهر او نپوسد اندر آب
آتش او را نسوزد اندر تاب.
اوحدی.
زود پوسد جامۀ پرهیز ما
کاین قصب بر ماهتاب انداخته است.
اوحدی.
، و در لغت نامه ها بکلمه پوسیدن معنی آماسیدن هم داده اند، پژمرده شدن. (شرفنامه) ، سخت سوده کردن. (شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
قلعه ای است به یمن. (منتهی الارب). قلعه و حصنی است ازآن عبدالله بن سعید ربیعی کردی در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ سی یَ)
قریه ای است به سوریه
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دروغی. کاذب. کاذبه. به دروغ: اشتهای دروغین، اشتهای کاذب. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از ادب نبود به پیش شه مقال
خاصه خود لاف دروغین و محال.
مولوی.
صبح کاذب، و او را صبح دروغین گویند. (التفهیم). و رجوع به دروغی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ /لِ تَ وَ بَ نَ شَ / شِ دُ دَ)
چسبیدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). دبق. لصق. لزق. چسبیدن چیزی به چیزی. (فرهنگ جهانگیری) (یادداشت مؤلف). چسبیدن. (شرفنامۀ منیری) (دهار). بشلیدن. (صحاح الفرس). پیوستن. (ناظم الاطباء). عسق. (دهار). ملحق شدن. (فرهنگ جهانگیری). ملصق شدن. (برهان). لزوب. (دهار). لزج. (منتهی الارب) : خرفقه. اخرنباق. ضبوء. ضباء. ضبوب. ضب. لطاء. لطوء. اطلنفاء. اسباط. زنا. کبن. احماج، دوسیدن به زمین (منتهی الارب). لبود، به زمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). ترب، دوسیدن به خاک. (منتهی الارب) :... و به درازگوش رسید و در گردنش دوسید و پیش بوحنیفه آورد. (راحه الصدور راوندی). گروهی گفته اند نشانش (نشان تمام رسیدن انگور) آن است که چون بفشاری استخوانش بیرون جهد چنانکه از دانۀ انگور هیچ در او دوسیده نباشد. (یواقیت العلوم).
چند پای هر کسی بوسیدنت
از طمعبر هرخسی دوسیدنت.
عطار.
- دوسیده شدن، چسبیده شدن. متصل شدن. چسبیدن. (یادداشت مؤلف). لزج. لسوق. لزوق. لصوق.لزب. (تاج المصادر بیهقی).
، چسباندن و وصل کردن، با سریش چسباندن، بهم متصل کردن. پیوسته و ملصق کردن. (ناظم الاطباء)، خود را به کسی وابستن، خواستن. به سماجت طلبیدن: و تو از خدای نبوت و پیغامبری ندوسیدی. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 224).
- بردوسیدن، بشلیدن. (لغت فرس اسدی).
، در آویختن. (لغت فرس اسدی).
آب گندیده خاک پوسیده
در تو چون نفس روح دوسیده.
اوحدی.
، ملصق شدن برای مکیدن، لغزیدن. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج)، اندودن ، آلودن، گچ مالیدن و گچ مالی کردن. اندود کردن، بند کردن، ناگاه افتادن. (ناظم الاطباء) ، رسیدن. (برهان) (ناظم الاطباء). دررسیدن: لوط، دوسیدن دوستی به دل، یعنی دررسیدن (دهار)، مایل شدن و کج شدن، بی حس شدن اعضاء، جنبانیدن به بالا وزیر و یا پیش و پس، حرکت دادن به پیش، اندیشیدن و پنداشتن. (ناظم الاطباء) :
گرچه کارت نکوست از بد ترس
ور چه حالت بد است نیک بدوس.
دهستانی (از فرج بعد الشده)
لغت نامه دهخدا
نام فرانسوی قسمی گل تزیینی از نوع غرانیون (شمعدانی) و آن نزدیک به نوع لادن است، رجوع به لادن شود
لغت نامه دهخدا
سخت چسبنده، (ناظم الاطباء)، دوسگن، (یادداشت مؤلف)، رجوع به دوسگن شود
لغت نامه دهخدا
(یُ)
کلریدرات دثیل مرنین گردی است سفید بی بو کمی تلخ و بخوبی در آب حل میشود آثار آن از راه معده پس از ده تا پانزده دقیقه ظاهر میشود و 4 تا 5 ساعت ادامه می یابد. در درجۀ اول مسکن سرفه است و خصوصاً در مسلولین و خواب بیماران را آسان میکند و اثر آرام کننده آن در سرطان، سیاتیک و قولنجهای خفیف کلیوی و کبدی و قولنج معدی مورد استفاده است. (از کتاب درمانشناسی ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاپوسین
تصویر کاپوسین
فرانسوی کبوشی کشیشی که از سن فرانسوا پیروی می کند
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ای که از پوست حیوانات کنند. همی پوستین بود پوشیدنش ز کشک وز ارزن بدی خوردنش. (فردوسی)، جامه فراخ چون عبایی که از پوست آش کرده گوسفند و بز و جز آنها کنند بی آنکه پشم آنرا سترده باشند، پوست، غیبت ندمت. یا مثل پوستین تابستان. چیزی که بجای خود نباشد، بی ارزش بیهوده. یا از برهنه پوستین کندن، کار بیهوده کردن، یا به پوستین کسی افتادن (رفتن)، بد او گفتن، یا پوستین باژ گونه کردن، سختن تصمیم گرفتن عظیم مصمم شدن پوستنی با شکوفه کردن، باطن را ظاهر کردن، یا پوستین باشگونه کردن، سخت مصمم شدن پوستین باژ گونه کردن، تغییر روش و رفتار و معامله دادن، یا پوستین بر سر کسی زدن، او را اذیت و شکنجه و عذاب دادن، یا پوستین بگازر دادن، بد گویی کردن عیبجویی کردن، کار بغیر اهل وا گذاشتن، یا پوستین بلای اندر مالیدن، مانند متظلمان جامه گل آلود کرده شکایت بردن، یا در پوستین خود بودن (افکندن)، قیاس بنفس کردن از خود حکایت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
متخلخل و سبک شدن چیزی بر اثر گذشت زمان یا بعللی دیگر فساد پذیرفتن، عفونت یافتن، پژمرده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوسیون
تصویر پوسیون
شربت داروئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارسین
تصویر دارسین
پارسی تازی گشته دارچین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوسیدن
تصویر دوسیدن
چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوواین
تصویر دوواین
جمع دیوان، از ریشه پارسی دیوان ها
فرهنگ لغت هوشیار
شبه قلیایی که آنرا از جوزالقی استخراج کنند. کریستالهای آن استوانه یی شکل بیرنگ و بی مزه است و از سمهای مهلک محسوب میگردد. در طب مورد استعمال دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوستین
تصویر پوستین
ساخته شده از پوست، نوعی لباس زمستانی که از پوست حیوانات پشم دار درست می کنند
در پوستین کسی افتادن: کنایه از عیبجویی کردن، بدگویی کردن
پوستین دریدن: کنایه از افشا کردن راز، عیب جویی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوسیدن
تصویر دوسیدن
((دَ))
چسبیدن، چسبیدن برای مکیدن
فرهنگ فارسی معین
((بُ رُ))
شبه قلیایی که آن را از جوزالقی استخراج کنند. کریستال های آن استوانه ای شکل، بی رنگ و بی مزه است و از سمّهای مهلک محسوب می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوسیدن
تصویر پوسیدن
((دَ))
فرسوده شدن، فاسد شدن، کهنه شدن، عفونت یافتن، پژمرده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ائوسین
تصویر ائوسین
که پدید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دروغین
تصویر دروغین
کاذب، جعلی
فرهنگ واژه فارسی سره
جعلی، ساختگی، کاذب، مجعول
متضاد: راستین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پوسیده شدن
فرهنگ گویش مازندرانی