دهی است از دهستان کلاترزان بخش حومه شهرستان سنندج. واقع در 17هزارگزی شمال شوسۀسنندج به مریوان. سکنۀ آن 390 تن است. آب آن از چشمه و رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش حومه شهرستان سنندج. واقع در 17هزارگزی شمال شوسۀسنندج به مریوان. سکنۀ آن 390 تن است. آب آن از چشمه و رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
شتافته. به شتاب رفته. این کلمه مانند بسیاری از افعال لازم فارسی از قبیل گذشته و رفته، صیغۀ صفت مفعولی است به معنی صفت فاعلی که کاری را در گذشته انجام داده است. (یادداشت لغتنامه). کسی که به سرعت و عجله رفته باشد. (از ناظم الاطباء). - امثال: راه دویده و پوزار دریده. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح بنایی) کج. با قناس: نبش این آجر دویده است. این نیمه نبشش دویده است. (یادداشت مؤلف)
شتافته. به شتاب رفته. این کلمه مانند بسیاری از افعال لازم فارسی از قبیل گذشته و رفته، صیغۀ صفت مفعولی است به معنی صفت فاعلی که کاری را در گذشته انجام داده است. (یادداشت لغتنامه). کسی که به سرعت و عجله رفته باشد. (از ناظم الاطباء). - امثال: راه دویده و پوزار دریده. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح بنایی) کج. با قناس: نبش این آجر دویده است. این نیمه نبشش دویده است. (یادداشت مؤلف)
دوصد. مأتان. دودفعه صد. (از ناظم الاطباء). مأتین. نمایندۀ آن در ارقام هندیه ’200’ و در حساب جمل ’ر’ باشد. صاحب مجمل اللغه در ترجمه ماءه گوید: سد با سین است و اینکه صد با صاد است غلط است زیرا که دویست گواه است یعنی در کتابت که به سین نویسند - انتهی. از این رو برمی آید که دویست را مرکب از دو سد (صد) می داند: اگر سال گردد هزار و دویست بجز خاک تیره ترا جای نیست. فردوسی. بزد بر سرش تازیانه دویست بدو گفت کاین جای گفتار نیست. فردوسی. وزان نامداران هزار و دویست که صد شیر با جنگ ایشان یکیست. فردوسی. سرافراز گردی و مردی دویست بدو داد و گفتا که دیگر مایست. فردوسی. مترسید گفتا که گرشاسب نیست سری نامدار است و مردی دویست. اسدی. گفت دارم از درم نقره دویست نک ببسته سخت در گوشۀ ردیست. مولوی. اگر تو هزاری و دشمن دویست چو شب شد در اقلیم دشمن مایست. سعدی. - دویست درم شرعی، پنجاه و چهار توله و پنج ماشه و دو جو، و هر توله دوازده ماشه و هر ماشه به وزن دوازده جو. (از آنندراج) (از غیاث). - دویست یک، از دویست یکی. یک دویستم. یک بخش از دویست بخش. (یادداشت مؤلف)
دوصد. مأتان. دودفعه صد. (از ناظم الاطباء). مأتین. نمایندۀ آن در ارقام هندیه ’200’ و در حساب جمل ’ر’ باشد. صاحب مجمل اللغه در ترجمه ماءه گوید: سد با سین است و اینکه صد با صاد است غلط است زیرا که دویست گواه است یعنی در کتابت که به سین نویسند - انتهی. از این رو برمی آید که دویست را مرکب از دو سد (صد) می داند: اگر سال گردد هزار و دویست بجز خاک تیره ترا جای نیست. فردوسی. بزد بر سرش تازیانه دویست بدو گفت کاین جای گفتار نیست. فردوسی. وزان نامداران هزار و دویست که صد شیر با جنگ ایشان یکیست. فردوسی. سرافراز گردی و مردی دویست بدو داد و گفتا که دیگر مایست. فردوسی. مترسید گفتا که گرشاسب نیست سری نامدار است و مردی دویست. اسدی. گفت دارم از درم نقره دویست نک ببسته سخت در گوشۀ ردیست. مولوی. اگر تو هزاری و دشمن دویست چو شب شد در اقلیم دشمن مایست. سعدی. - دویست درم شرعی، پنجاه و چهار توله و پنج ماشه و دو جو، و هر توله دوازده ماشه و هر ماشه به وزن دوازده جو. (از آنندراج) (از غیاث). - دویست یک، از دویست یکی. یک دویستم. یک بخش از دویست بخش. (یادداشت مؤلف)
کلمه تعجب است در تداول لوطیان و مشتی ها. علامت تعجب و علامت استفهام انکاری است. صوتی است علامت تعجب و گاهی تحقیر را. (یادداشت مرحوم دهخدا). دکی. دکیره. زکی
کلمه تعجب است در تداول لوطیان و مشتی ها. علامت تعجب و علامت استفهام انکاری است. صوتی است علامت تعجب و گاهی تحقیر را. (یادداشت مرحوم دهخدا). دکی. دکیره. زکی
دوال و تسمه ای که بدان قمار بازند. (ناظم الاطباء) (ازآنندراج) (از فرهنگ اوبهی) (از برهان) : شاه غزنین چو نزد او بگذشت چون دویره به گردش اندر گشت. عنصری (از اسدی)
دوال و تسمه ای که بدان قمار بازند. (ناظم الاطباء) (ازآنندراج) (از فرهنگ اوبهی) (از برهان) : شاه غزنین چو نزد او بگذشت چون دویره به گردش اندر گشت. عنصری (از اسدی)