جدول جو
جدول جو

معنی دوپلکس - جستجوی لغت در جدول جو

دوپلکس
(لِ)
ژزف فرانسوا (مارکی). از مدیران لایق و فعال فرانسوی در مستعمرات فرانسه در هند (متولد 1697 و متوفای 1763 میلادی) شهرت او به سبب خوب اداره کردن کمپانیهای هند و فرانسه و توسعۀ آنهاست به طوری که در 1754 میلادی وسعت اراضی که تحت الحمایۀ او شده بودند بیش از دو برابر خاک فرانسه بود. و 30 میلیون جمعیت داشت اما ادامۀ کار و سیاست او با مخالفت کمپانی ها و دولت انگلیس مواجه گردید و لوئی پانزدهم او را از هند احضار کرد. (1754 میلادی) و وی پس از 10 سال در نهایت فقر بدرود زندگی گفت. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوپیس
تصویر دوپیس
لباس زنانه که دو تکۀ جداگانه باشد مانند کت و دامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوالک
تصویر دوالک
دوال کوتاه و کوچک، دواله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمپلکس
تصویر کمپلکس
عقده، امیال سرکوب شده که عوارض آن در زندگی فرد ظاهر می شود، دشمنی، کینه، ناراحتی، درد دل، امر پیچیده و دشوار، موضوع لاینحل، گره، پیوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوپیکر
تصویر دوپیکر
برج سوم از دوازده برج فلکی به صورت دو کودک برهنه، خانۀ عطارد، جوزا
فرهنگ فارسی عمید
(دُ پَ)
دهی از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 52 هزارگزی شمال خاوری ایذه. کوهستانی معتدل و دارای 180 تن سکنه است. آب آن از چشمه و راه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
طبلک. کوبه. طبل خرد. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
چوب خرد از دو چوب که دربازی الک دولک بکار رود. مقلا. پل. قلی. چوب کوتاه در بازی الک دولک که آن را با الک زنند و به هر جا خواهند پرتاپ کنند. (یادداشت مولف). رجوع به مادۀ الک دولک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
اشنه. دواله. دوالی. آلک. (ریاض الادویه) (بحر الجواهر). نام دارویی خوشبوی. (برهان) (از غیاث) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
تصغیر دوال است. (برهان) ، دوالی را گویند که بدان قمار بازند. (برهان) (غیاث) ، نوعی از قماربازی است که به دوال چرم می بازند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به دوالک بازی شود.
- بازی دوالک، کنایه از مکر و حیله و نیرنگ سازی است:
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک.
ابوالفرج رونی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دوپوست. دوپوسته، دوچیز بهم چسبیده. (ناظم الاطباء). رجوع به دوپوست و دو پوسته شود
لغت نامه دهخدا
(دُ اَ لَ کَ / کِ)
مرکب از: دو+ الک + ه نسبت، دو بار بیخته: نان دوالکه، نانی که آرد آن سبوس و نخاله کمتر از حد عادی و معمولی دارد. (یادداشت مؤلف) ، دوتنوره. دوباره تنور. دوآتشه. (یادداشت مؤلف). که دو بار آرد آن را با الک بیخته و گرفته باشند، نوعی نان خشک بی روغن و شکر. رجوع به دوآتشه و دوتنوره شود
لغت نامه دهخدا
(دُ پُ)
دهی از دهستان پشتکدۀ بخش اردل شهرستان شهرکرد. در 12 هزارگزی جنوب اردل متصل به راه دوپلان به اردل. دارای 375 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات وراه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ / پِ کَ)
برج سوم از دوازده برج فلکی که به عربی آن را جوزا گویند و برج مذکور به صورت دو کودک برهنه است که پی همدیگر درآمده اند به همین جهت در عربی توأمان نیز گویند. (از غیاث) (از آنندراج). جسدین. توأمان. (یادداشت مؤلف). جوزا را گویند. (فرهنگ اوبهی). برج سوم از دوازده برج فلکی که جوزا نیز گویند و آن را خانه عطارد دانند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از شرفنامۀ منیری). ایشان. (خوارزمیان) جوزا را در جملۀ بروج به جای ’توأمان’ محسوب دارند و این جوزاء صورت جبار است و اهل خوارزم این برج را ’اذویچگریک’ گویند و معنای آن ’ذوالصنمین’ و این معنی مقتضای با ’توأمان’ است. (آثار الباقیه چ زاخائو، ص 238 از ذیل برهان چ معین) :
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپیکرآمد برون.
فردوسی.
همان تیر و کیوان برابر شده ست
عطارد به برج دوپیکر شده ست.
فردوسی.
یکی تاج زرینش بر سر نهیم
همان تخت او بر دوپیکر نهیم.
فردوسی.
به بالا ز سرو سهی برتر است
چو خورشید تابان به دوپیکرست.
فردوسی.
بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ
رسیده کنگرۀ کاخها به دوپیکر.
فرخی.
چو سیمین زنخدان معشوق زهره
چو رخشنده رخسارگانش دوپیکر.
فرخی.
شد اندر فلک تنگ جای ستاره
ز بس گوی کانداختی بر دوپیکر.
فرخی.
یکی کاخ شاهانه اندر میانش
سر کنگره بر کران دوپیکر.
فرخی.
سپهسالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
عنصری.
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دوپیکر و مجره همچو نای او.
منوچهری.
دوپیکر چو تختی و اکلیل تاجی
ز نثره نثاری و طرفه چو حملی.
منوچهری.
نماینده بر گنبد تیزپوی
دوپیکر تو گویی چو زرینه گوی.
اسدی.
چو آن شیرپیکر علامت ببندد
کند سجده بر آستانش دوپیکر.
ناصرخسرو.
همچو مه اندر کنارم آمد و ماندیم
هر دو در آغوش یکدگر چو دوپیکر.
مسعودسعد (دیوان ص 260 چ یاسمی).
کآن پیکر رخشنده تر از جرم دوپیکر
حقا که دریغ است به خوی بد و پیکار.
سنایی.
باز دوپیکر و ترازو و دول
از هوا یافت بهره بیش ممول.
سنایی.
یکی صورتی چون جهانی مهیا
برآورده پیکر به فرق دوپیکر.
عمعق بخارایی.
چو سعد اکبر و اصغر که مهر و مه خجلند
ازو یکی به حمل دیگری به دوپیکر.
سوزنی.
کرد به شیر علم خانه خورشیددو
گرچه به تمثال چتر قدر دوپیکر شکست.
انوری.
هزاران پیکر جنی و انسی
ز نور پیکر او در دوپیکر.
انوری.
نه به فر تو در کمان برجیس
نه به فر تو در دوپیکر تیر.
انوری.
نافۀ آهو شده ست ناف زمین از صبا
عقد دوپیکر شده ست پیکر باغ از هوا.
خاقانی.
تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه
چرخ یگانه دشمن، نعلم کند دوپیکر.
خاقانی.
پشت بنات نعش و دوپیکرسوار او
ماه دگر سوار شده بر دوپیکرش.
خاقانی.
زلف ساقی کمند شب پیکر
در گلوی دوپیکر اندازد.
خاقانی.
سزاوار عطارد شد دوپیکر
تو خورشیدی ترا یک برج بهتر.
نظامی.
ز شاخ درخت آن چنان می درخشد
چو پروین ز برج دوپیکر شکوفه.
کمال الدین اسماعیل.
خورشید فضل را درج اوج ازارتفاع
در برج بر دقایق شعر دوپیکرم.
کمال الدین اسماعیل (دیوان ص 136 چ بحرالعلومی).
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند.
سعدی.
هست میان معرکه تیغ تو تیر آسمان
زآنکه به هرکجا رسد منزل او دوپیکر است.
بدر شاشی (از شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ / پِ کَ)
مزدوج. مثناه. (یادداشت مؤلف) ، پرگاله. (شرفنامۀ منیری). پاره و لخت. دوپاره:
اگر دشمن تو دوپیکرشود
سراپا ز تیغت دوپیکر شود.
(مؤلف شرفنامۀ منیری).
، دوشاخه. دوپر. دوپره:
به تیری دوپیکر شکار افکنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ)
قسمی از کبوتر. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، نوعی سنگ که از آن انگشتری سازند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دولک
تصویر دولک
چوب بزرگ در بازی) الک و دولک (مقابل الک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوبلکس
تصویر دوبلکس
((لِ))
دارای اتاق هایی در دو طبقه با یک پلکان داخلی، دارای دو واحد جداگانه در یک دستگاه که هر یک می تواند جداگانه به کار افتد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوالک
تصویر دوالک
((دَ لَ))
دوال کوچک و کوتاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دولک
تصویر دولک
((دُ لَ))
چوب بزرگ در بازی «الک دولک»، مقابل الک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوپیکر
تصویر دوپیکر
((~. پِ کَ))
جوزا، سومین برج از برج های دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود در خردادماه در این برج دیده می شود
فرهنگ فارسی معین
پوسیده، پلاسیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی
از هم پاشیده، دله مفت خور
فرهنگ گویش مازندرانی