جدول جو
جدول جو

معنی دوزنده - جستجوی لغت در جدول جو

دوزنده
کسی که چیزی می دوزد، خیاط
تصویری از دوزنده
تصویر دوزنده
فرهنگ فارسی عمید
دوزنده
(زَ دَ / دِ)
کسی که می دوزد وبخیه می کند. (ناظم الاطباء). خیاط. سوزنکار. آنکه به شغل دوختن پردازد. آنکه عمل دوختن پیشه دارد. آن که بدوزد. آن که دوختن جامه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف) : قراز، دوزندۀ درز موزه و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دوزنده
خیاط
تصویری از دوزنده
تصویر دوزنده
فرهنگ واژه فارسی سره
دوزنده
خیاط، درزی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دونده
تصویر دونده
آنکه می دود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوشنده
تصویر دوشنده
کسی که شیر می دوشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزنه
تصویر دوزنه
دارای دو زن، مردی که دو زن داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزنه
تصویر دوزنه
سوزن، نیش حشرات گزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوزنده
تصویر سوزنده
آنکه یا آنچه چیزی را بسوزاند، آنکه یا آنچه بسوزد، کنایه از بسیار غم آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوسنده
تصویر دوسنده
چسبنده، لیز، چسبناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یوزنده
تصویر یوزنده
جوینده، جستجوکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندوزنده
تصویر اندوزنده
ذخیره کننده، پس انداز کننده
فرهنگ فارسی عمید
(دُ زَ دَ / دِ)
تخم دوزرده. تخم مرغ که همراه سفیدۀ آن دو زرده باشد. بیضۀمرغ که دو زرده دارد. بیضه ای که دارای دو تا زرده باشد. (از یادداشت مؤلف). بیضه که در درون، دو زرده دارد و مرغ چون چنین بیضه آرد خداوندش آن را به فال نیک گیرد و از آن به نیکبختی شگونی زند:
چون خایۀ بط دوزرده باشد
سرمایه یکی دو کرده باشد.
نظامی.
- تخم دوزرده کردن، عمل مرغی که تخم دوزرده می گذارد. تخم دوزرده گذاشتن مرغ. (یادداشت مؤلف).
- ، هنرکردن. کار مهم انجام دادن.
- امثال:
مگر تخم دوزرده می کند. (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
چسبنده و ملصق. (ناظم الاطباء). چسبنده باشد. (برهان). چفسان و چفسنده. (شرفنامۀ منیری). لزج. (دهار). لازق. لازب. چسبان. چسبناک. (یادداشت مؤلف). شلک، گلی بود سیاه و دوسنده. (لغت فرس اسدی) : و دیگر جای فرمود: انا خلقناهم من طین لازب (قرآن 11/37) و به تازی طین گل باشد و لازب چیزی باشد دوسنده. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و بر ظاهر او (بر ظاهر سقمونیا) تریی است دوسنده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تلزج، دوسنده بودن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). لزوب، لزب، دوسنده شدن. (دهار)، گل چسبنده، زمین لغزنده. (از ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). زمین لخشان. (از شرفنامۀ منیری). چسبناک و لغزنده (زمین)، منحنی و کج، ملحوظ و شوریده، کوفته و فرسوده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
سخت جهنده و خیزنده که جست وخیزی تند داشته باشد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یوز و یوزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو زَ دَ / دِ)
مؤثر. اثرکننده. (انجمن آرا). تصحیفی است از نوژنده که آن هم از برساخته های دساتیر است. رجوع به نوژنده شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
کسی که گوز دهد. کسی که از پایین خود باد خارج کند
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
کسی که می دوشد. (ناظم الاطباء). کسی که شیر بدوشد. (آنندراج) : هاشم، دوشندۀ شیر. استهذاف، کمی کردن دوشنده. (منتهی الارب) :
بز و اشتر و میش را این چنین
به دوشندگان داده بد پاکدین.
فردوسی.
رجوع به دوشیدن شود، چوپان و گله بان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ دَ / دِ)
آن که می اندوزد
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
محرق و هر چیز که میسوزاند. (ناظم الاطباء) :
به آتش در شود گرچه چو خشم اوست سوزنده
به دریا در شود ورچه چو جود اوست پهناور.
؟ (لغت فرس اسدی).
ز ما قصری طلب کرده ست جایی
کزآن سوزنده تر نبود هوایی.
نظامی.
دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد
در آتش سوزنده چه آرام توان یافت.
خاقانی.
ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست
که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد.
سعدی.
مرا به آتش سوزنده رحم می آید
که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد.
صائب (از آنندراج).
، آنکه آتش می افروزد و مشتعل میکند. (ناظم الاطباء) ، در تداول، رنج دهنده. آزاردهنده
لغت نامه دهخدا
(زی دَ / دِ)
دوخته. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوخته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوزنه
تصویر دوزنه
کوک کردن زبانزد خنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دونده
تصویر دونده
آنکه بدود کسی که بشتاب بدود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوزنده
تصویر سوزنده
آن که یا آن چه بسوزد، گرم تابدار، آنکه یا آن چه بسوزاند سوزاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزنده
تصویر گوزنده
کسی که بگوزد آنکه ضرطه دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوسنده
تصویر دوسنده
چسبنده، چسبناک، چسبناک و لغزنده (زمین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزنده
تصویر توزنده
جستجو کننده جوینده، حاصل کننده اندوزنده، ادا کننده گزارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یوزنده
تصویر یوزنده
((زَ دِ))
جستجو کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوزنده
تصویر سوزنده
((زَ دِ یا دَ))
آن که یا آن چه سوزد، گرم، سوزاننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوبنده
تصویر دوبنده
((دُ بَ دِ))
لباس مخصوص کشتی به شکل شلوارکی متصل به بالاتنه ای رکابی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوسنده
تصویر دوسنده
((سَ دِ))
چسبناک، چسبنده، زمین لیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توزنده
تصویر توزنده
((زَ دِ))
جستجو کننده، ادا کننده، گزارنده، اندوزنده
فرهنگ فارسی معین
داغ، سوزان، گرم، محترق، ملتهب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دوزنده
فرهنگ گویش مازندرانی
مکنده، کسی که شیر می دوشد
فرهنگ گویش مازندرانی