کسی که می دوزد وبخیه می کند. (ناظم الاطباء). خیاط. سوزنکار. آنکه به شغل دوختن پردازد. آنکه عمل دوختن پیشه دارد. آن که بدوزد. آن که دوختن جامه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف) : قراز، دوزندۀ درز موزه و جز آن. (منتهی الارب)
کسی که می دوزد وبخیه می کند. (ناظم الاطباء). خیاط. سوزنکار. آنکه به شغل دوختن پردازد. آنکه عمل دوختن پیشه دارد. آن که بدوزد. آن که دوختن جامه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف) : قراز، دوزندۀ درز موزه و جز آن. (منتهی الارب)
تخم دوزرده. تخم مرغ که همراه سفیدۀ آن دو زرده باشد. بیضۀمرغ که دو زرده دارد. بیضه ای که دارای دو تا زرده باشد. (از یادداشت مؤلف). بیضه که در درون، دو زرده دارد و مرغ چون چنین بیضه آرد خداوندش آن را به فال نیک گیرد و از آن به نیکبختی شگونی زند: چون خایۀ بط دوزرده باشد سرمایه یکی دو کرده باشد. نظامی. - تخم دوزرده کردن، عمل مرغی که تخم دوزرده می گذارد. تخم دوزرده گذاشتن مرغ. (یادداشت مؤلف). - ، هنرکردن. کار مهم انجام دادن. - امثال: مگر تخم دوزرده می کند. (امثال و حکم دهخدا)
تخم دوزرده. تخم مرغ که همراه سفیدۀ آن دو زرده باشد. بیضۀمرغ که دو زرده دارد. بیضه ای که دارای دو تا زرده باشد. (از یادداشت مؤلف). بیضه که در درون، دو زرده دارد و مرغ چون چنین بیضه آرد خداوندش آن را به فال نیک گیرد و از آن به نیکبختی شگونی زند: چون خایۀ بط دوزرده باشد سرمایه یکی دو کرده باشد. نظامی. - تخم دوزرده کردن، عمل مرغی که تخم دوزرده می گذارد. تخم دوزرده گذاشتن مرغ. (یادداشت مؤلف). - ، هنرکردن. کار مهم انجام دادن. - امثال: مگر تخم دوزرده می کند. (امثال و حکم دهخدا)
چسبنده و ملصق. (ناظم الاطباء). چسبنده باشد. (برهان). چفسان و چفسنده. (شرفنامۀ منیری). لزج. (دهار). لازق. لازب. چسبان. چسبناک. (یادداشت مؤلف). شلک، گلی بود سیاه و دوسنده. (لغت فرس اسدی) : و دیگر جای فرمود: انا خلقناهم من طین لازب (قرآن 11/37) و به تازی طین گل باشد و لازب چیزی باشد دوسنده. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و بر ظاهر او (بر ظاهر سقمونیا) تریی است دوسنده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تلزج، دوسنده بودن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). لزوب، لزب، دوسنده شدن. (دهار)، گل چسبنده، زمین لغزنده. (از ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). زمین لخشان. (از شرفنامۀ منیری). چسبناک و لغزنده (زمین)، منحنی و کج، ملحوظ و شوریده، کوفته و فرسوده. (ناظم الاطباء)
چسبنده و ملصق. (ناظم الاطباء). چسبنده باشد. (برهان). چفسان و چفسنده. (شرفنامۀ منیری). لزج. (دهار). لازق. لازب. چسبان. چسبناک. (یادداشت مؤلف). شلک، گلی بود سیاه و دوسنده. (لغت فرس اسدی) : و دیگر جای فرمود: انا خلقناهم من طین لازب (قرآن 11/37) و به تازی طین گل باشد و لازب چیزی باشد دوسنده. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و بر ظاهر او (بر ظاهر سقمونیا) تریی است دوسنده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تلزج، دوسنده بودن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). لزوب، لزب، دوسنده شدن. (دهار)، گل چسبنده، زمین لغزنده. (از ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). زمین لخشان. (از شرفنامۀ منیری). چسبناک و لغزنده (زمین)، منحنی و کج، ملحوظ و شوریده، کوفته و فرسوده. (ناظم الاطباء)
کسی که می دوشد. (ناظم الاطباء). کسی که شیر بدوشد. (آنندراج) : هاشم، دوشندۀ شیر. استهذاف، کمی کردن دوشنده. (منتهی الارب) : بز و اشتر و میش را این چنین به دوشندگان داده بد پاکدین. فردوسی. رجوع به دوشیدن شود، چوپان و گله بان. (ناظم الاطباء)
کسی که می دوشد. (ناظم الاطباء). کسی که شیر بدوشد. (آنندراج) : هاشم، دوشندۀ شیر. استهذاف، کمی کردن دوشنده. (منتهی الارب) : بز و اشتر و میش را این چنین به دوشندگان داده بد پاکدین. فردوسی. رجوع به دوشیدن شود، چوپان و گله بان. (ناظم الاطباء)
محرق و هر چیز که میسوزاند. (ناظم الاطباء) : به آتش در شود گرچه چو خشم اوست سوزنده به دریا در شود ورچه چو جود اوست پهناور. ؟ (لغت فرس اسدی). ز ما قصری طلب کرده ست جایی کزآن سوزنده تر نبود هوایی. نظامی. دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد در آتش سوزنده چه آرام توان یافت. خاقانی. ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد. سعدی. مرا به آتش سوزنده رحم می آید که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد. صائب (از آنندراج). ، آنکه آتش می افروزد و مشتعل میکند. (ناظم الاطباء) ، در تداول، رنج دهنده. آزاردهنده
محرق و هر چیز که میسوزاند. (ناظم الاطباء) : به آتش در شود گرچه چو خشم اوست سوزنده به دریا در شود ورچه چو جود اوست پهناور. ؟ (لغت فرس اسدی). ز ما قصری طلب کرده ست جایی کزآن سوزنده تر نبود هوایی. نظامی. دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد در آتش سوزنده چه آرام توان یافت. خاقانی. ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد. سعدی. مرا به آتش سوزنده رحم می آید که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد. صائب (از آنندراج). ، آنکه آتش می افروزد و مشتعل میکند. (ناظم الاطباء) ، در تداول، رنج دهنده. آزاردهنده